عاشقان را جز دلِ اِسپیدِ همچون برف نیست
غیر ازین گر باید وُ باشد بدان جز حرف نیست
دانه ی بی عشق را در شوره زار افشانده ای
بال بالی گر زنی بی حاصل ست وُ ژرف نیست
تا الفبایِ لطیفِ آدمی آموختن
راه وُ بی راهِ فراوان ست وُ باید تاختن
سوختن باید چو خورشیدی وُ جان روشن کُنی
خانه ی دل را برای دوست باید ساختن
عشق اینجایی زمینی چون سپیده آشنا
نه خیال انگیز در ذهنی وُ در وهمی رها
آشنای تن چون خونی در رگِ جان ها به جوش
عشق جاری در حواس وُ نیست از هستی جدا
آسمان در سینه ی انسان سرای رازها
این سرا باید مصفا سازی از آوازها
عشق می بخشد به انسان بال وُ پرهایی قشنگ
تا جهان را در نوردد در دلِ پروازها
عشق چون آید گریزد خواب وُ دل ها بی قرار
چون پرنده خوش بخواند بر تنِ هر شاخسار
پادشاه وُ شهریارِ آدمی عشق ست عشق
چشمِ دل را باز بگشایید ای اهلِ بهار
2012 / 7/ 4
http://rezabishetab.blogfa.com