logo





مصدّق، مردِ اصلاح بود نه انقلاب و شورش!

گفت وگو با علی میرفطروس (به مناسبت انتشار چاپ دوم کتاب «آسیب شناسی یک شکست»)
بخش سوم

يکشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۷ - ۰۸ فوريه ۲۰۰۹

مسعود لقمان

mirfotros.jpg
* هدف من، پرداختن به ماجرای ملّی شدن صنعت نفت نبود، بلکه هدف، تنها ارائه ی «طرحی کوتاه» از آسیب شناسی اندیشه و عملِ سیاسی در ایران معاصر با توجّه به کارنامه ی سیاسی دکتر مصدّق بود.
* دکتر مصدّق – اساساً – مردِ میدان های بی خطر یا کم خطر بود، این امر، هم، ناشی از تربیت اشرافی و خانوادگی او بود، هم حاصلِ طبع رنجور و بیمار او، و هم، محصول خصلت اصلاح طلبانه ی دکتر مصدّق بود.
* محاکمه ی ناروا و شتابزده ی مصدّق (آن هم در یک دادگاه نظامی) چنان تأثیری بر حافظه ی سیاسی جامعه باقی گذاشت که سرانجام، طبق پیشبینیِ شاه: از مصدّق یک شهید ساخته شد و سرچشمه ی دردسرهای جدّی در آینده گردید ...
* * *
لقمان: اصولاً چرا نام «آسیب شناسی» را برای کتابتان برگزیده اید؟
میرفطروس: آسیبشناسی یا «پاتولوژی» (Pathology) به شاخه ای از علم پزشکی گفته میشود که بدنبال شناخت علل و عوامل بروزِ بیماری است. در حوزهی تحقیقات تاریخی، آسیبشناسی ارتباط تنگاتنگی با جامعهشناسی و روانشناسی اجتماعی دارد. به عبارت دیگر: در اینجا، آسیبشناسی، شناخت درست علل شکستها یا عوامل ناکامیها برای پیشگیری از تولید و تکرار آنهاست. بهمین دلیل، آسیبشناسی برخورد مُشفقانه و منصفانه با عوامل عارضه است و با نفی و انکار، تفاوت دارد، چیزی که در کتاب، از آن بعنوان «همدلی و مرافقت» یاد شده است.

لقمان: کمی از روش پژوهشی تان در کتاب «آسیب شناسی یک شکست» بگوئید:
میرفطروس: در آغاز بگویم که «آسیبشناسی یک شکست»، تاریخ نگاری محض نیست، بلکه این کتاب با نوعی جامعه شناسی و روانشناسی اجتماعی نیز همراه است. از این گذشته، چنانکه در دیباچه ی کتاب نیز گفته ام، من مطلب یا مأخذ تازهای درباره ی این دوران «کشف» نکردهام، زیرا منابع اساسی دربارهی این دوران، قبلاً از سوی محقّقانِ بسیاری مورد استفاده و بررسی قرار گرفته اند. از طرف دیگر: هدف من، تکرارِ ماجرای ملّی شدن صنعت نفت نبود و از همین رو، در اینباره، تنها به نگاه گذرای تاریخی (Aperçu Historique) بسنده کردهام. هدف اساسی من، ارائه ی
طرحی کوتاه از آسیبشناسی اندیشه و عملِ سیاسی در ایران معاصر با توجّه به کارنامهی سیاسی دکتر مصدّق بود. هدف دیگر من، بیشتر، مخاطبان جوان بود که نه فرصت مطالعات درازدامن یا وقتگیر را دارند و نه امکان دسترسی به منابع و مآخذ دست اوّل را، به همین جهت، مانند دکتر جلال متینی، با آنکه کتابهای دست اوّلی مانند «پُرسشهای بی پاسخ» (یادداشتهای مهندس احمد زیرکزاده) در دسترس من بودند، برای رعایت اخلاقِ تحقیق و «تقدّم فضل» یا «فضل تقدّم»، در اینباره نیز به کتاب پُرارجِ دکتر موحّد ارجاع دادهام... امّا، هدف اصلی یا محوری کتاب، پرداختن به رویدادهای 25 تا 28 مرداد 32 بود که مهمترین و در عین حال، مبهمترین بخش در تاریخ این دوران بشمار میرود. همین مسئله است که کتاب کوچک مرا از کتابهای دکتر موحّد، دکتر متینی و دیگران جدا میکند. به عبارت دیگر: من با وارونه کردن «مخروط سُنّتی 28 مرداد»، کوشیدم تا از «قاعده» (بسترِ اجتماعی و مردمی) به مسئله نگاه کنم.
از این گذشته، در بررسیهای رایج، به محدودیّتها و ممکنات دولتمردان و یا به انگیزههای پنهان و آشکار سیاستمداران این زمان در میانِ «دو سنگ آسیاب» (یعنی: دو قدرت استعماری روس و انگلیس) توجّهی شایستهای نشده است، بهمین جهت، دولتمردان و سیاستمداران این عصر، یا «فراماسون» بشمار میروند و یا «وابسته به انگلیس»، از مشیرالدّوله و رضاشاه و قوام السلطنه بگیرید تا محمّدعلی فروغی، ساعدِ مراغهای، آیتالله کاشانی، سرلشکر زاهدی و دیگران... (یادم میآید که در نوجوانی، مجلّهای بنام «رنگین کمان»، به سردبیری دکتر میمندینژاد، را مطالعه میکردم که با عکسی از داخل کلاهِ دکتر مصدّق، میخواست ثابت کند که او «ساخت انگلیس» است!).
برای شناخت شخصیّت واقعیِ دکتر مصدّق، من سخنرانیها، نامه ها و عکسهای متعدّدِ مصدّق (از دوران کودکی تا نخستوزیری و سپس، محاکمهی او در دادگاه نظامی) را دیده و بررسی کردهام. پس از بررسی این اسناد و عکسها، اوّلین مسئلهای که برایم برجسته شد این بود که دکتر مصدّق، «سیاستمداری هنرمند» یا «هنرمندی سیاستمدار» بود. مهندس زیرکزاده (یکی از صمیمیترین و نزدیکترین یاران دکتر مصدّق) در یادآوری گوشهای از «هنرِ دکتر مصدّق» مینویسد: «دکتر مصدّق در تغییر قیافه دادن، مهارت خاصّی دارد، به موقع، خود را به کَری میزند، عصبانی میشود یا قاه قاه میخندد، حتّی اگر بخواهد حالش بهم میخورَد، مریض میشود و غش میکند. روزی مصدّق به من گفت: نخستوزیرِ مملکتی حقیر و فقیر و بیچاره، باید ضعیف و رنجور بنظر بیاید و از این هنر در پیش بردنِ مقاصد سیاسی خود استفاده کند.» (موحّد، ج2، ص 886) نمونهی دیگری از این «هنر»، حضور دکتر مصدّق در دادگاه نظامی بود (دادگاهی که با وجود ناروا بودنش، بسیار آزاد و علنی برگزار شده بود)... این «هنر»، شناخت و درک شخصیّت واقعی دکتر مصدّق را پیچیده و گاه دشوار میکند.

لقمان: شرایط «جبههی ملّی» در این زمان چگونه بود؟
میرفطروس: اساساً «جبههی ملّی»، بخاطر خصلت جبههای و سرشت متناقض و متنافر خود، بقول سعدی، گروهی بود «به ظاهر جمع و در باطن پریشان» و از اینرو، توانِ حکومت کردن و مدیریّت کشور را نداشت، شاید بهمین جهت بود که مصدّق پس از رسیدن به قدرت، تقریباً جبههی ملّی را رها کرد و برای سازماندهی آن - بعنوان یک «سازمان سیاسیِ منسجم و کارآمد»- کوششی نکرد. بقولِ خلیل ملکی: «دکتر مصدّق به احزاب عقیده نداشت و حتّی خود را مافوق جبههی ملّی و احزاب اعلام کرده بود و موقع انتخابات (دورهی هفدهم مجلس شورای ملّی)، موجب شد که جبههی ملّی بکلّی تعطیل گردید، و پس از آن، من اصطلاحِ «نهضت ملّی» را جانشین «جبهه ی ملّی - که دیگر نبود- کردم» (نامههای خلیل ملکی، 415). ملکی در نامهی دیگری مینویسد: «یکی از اعضای شورای مرکزی جبههی ملّی [دوم] به من گفت: این هیأت حاکمه، احمق است، اگر حکومت را خودشان به دست ما بسپارند، در مدّت دو روز، اختلاف و نفاق را به جائی میرسانیم که ناچار از بین میرویم... رهبران جبههی ملّی [دوم] حتّی در سطح قرن نوزدهم نیز نیستند» (نامهها، صص122 و 125). پس از 30 تیر 1331 تا 28مرداد 32 نیز این عدم کارائی در مدیریت و ادارهی کشور را میتوان در دو دورهی دیگرِ تاریخ جبههی ملّی، مشاهده کرد:
در سال 1339 نیز محمّدرضا شاه، رهبران «جبههی ملّی» را به تشکیل دولت، فراخواند. این دعوت پس از ملاقات زندهیاد خلیل ملکی با شاه بود. خلیل ملکی – با وجود رنجها و مرارتهای بعد از 28 مرداد، در صدد نوعی «آشتی و تفاهم ملّی» برای سازندگی و توسعهی ملّی بود، و لذا در سال 1339 ضمن ملاقات با شاه، مانند یک سیاستمدار شجاع و شریف، کوشید تا نقطه نظرات «نهضت ملّی» را با شاه در میان نهد. در این ملاقات، شاه تأکید کرد: «برای من چه فرق میكند... حال كه مردم، صالحها و سنجابیها را میخواهند، من حرفی ندارم. من از آنها فقط دو اطمینان میخواهم؛ اولاً وضع خود را رسماً نسبت به احترام به قانون اساسی (كه منظور ایشان احترام به مقام سلطنت بود) اعلام كنند؛ ثانیاً وضع خود را نسبت به حزب توده مشخّص سازند. البتّه مطلب سومی هم هست كه اختلافی در آن نخواهد بود و آن رشد اقتصادی است كه لازمهی استقلال كشور است. در صورتی كه این دو مطلب روشن شود، برای من [شاه] صالحها با دیگران فرق ندارند» (نامهها، ص78)... خلیل ملکی یادآور می شود که «من این مطلب را به آقایان [جبهه ملّی] اطلاع دادم، ولی در آن روزها بازارِ منفیبافیِ مطلق، رواج داشت و رهبران نهضت، مانند موارد گذشته، حتّی عوامفریب هم نبودند بلكه فریفتهی تمام و كمالِ عوام بودند. متأسفانه سران جبههی ملّی، در عمل، نشان دادند كه مردانی نیستند كه در جریانهای سیاسی، آگاهانه دخالت كنند و با تدبیر و موقعشناسی، از فرصتها استفاده كنند. آنها نشان دادند كه هدفشان محبوبالقلوب بودنِ صِرف است نه اقدام و خدمت اجتماعی كه محبوبیـّت تاریخی بیاورد. آنان در سنگر راحتِ منفیبافی موضع گرفتند.» (نامهها، ص 78)
با چنان «سنگرِ راحتِ منفیبافی» و «فریفتهی تمام و كمالِ عوام شدن» بود که در دورهی سوم (در رویدادهای سال 57) نیز پذیرفتن مقام نخستوزیری توسّط دکتر غلامحسین صدیقی و سپس، دکتر شاهپور بختیار، با طوفانی از تهمت و توهین و تهدید و افترای رهبران جبههی ملّی روبرو شد. مهندس هوشنگ کردستانی (عضو شورای مرکزی جبههی ملّی که در زمان انقلاب، جزو «گروه اقلیّت»، هوادار صدیقی و بختیار بود) روایت میکند: شبی كه بسیاری از رهبران جبههی ملّی (که عموماً با تصمیم صدیقی برای ملاقات با شاه و پذیرفتن نخست وزیری، مخالف بودند) برای شنیدن توضیحات دكتر صدیقی در خانهاش جمع شدند، دکتر صدیقی ضمن تأكید بر ضرورت ملاقات با شاه و پذیرفتن مقام نخست وزیری، ازآیندهی سیاهی كه در انتظار ایران است، چنین یاد کرد: «اگر من دارای وجاهت ملّی هستم، نمیخواهم این وجاهت ملّی را با خود به گور برَم... بدانید که با طرد و نفی مقام نخستوزیری از طرف ما، روزی خواهد آمد كه شما در مرزهای بینالمللی از آوردن نام ایران و ایرانی، خجل و شرمسار باشید.»
بدین ترتیب: در یک فرصتسوزی ِتاریخی دیگر، جبههی ملّی ایران با «تُف بر چهرهی خودفروختهی بختیارِ خائن و فریبکار»، در بیانیّهها و «بشارتنامه»های خویش از طلوعِ «خورشید» (آیتالله خمینی) چنین استقبال کرد: «اینک مردی میآید مردآسا، که قطره قطرهی خون دردکشیدگان وطن، در تنِ او جاری است و چکّهچکّهی خون شهیدان، از قلب او فرو چکیده است. مردی که خاطرهی رنج یک ملّت است و مژدهی رهاییِ همهی ملّتها از رنج... ابَرمردِ زندهی تاریخ میآید. مردی که همه، عزمِ راسخ است و همه، ارادهی پولادین... مردی چنین، دو بار نمیآید، در تمام طول حیات انسان، تنها همین یکبار است که خورشید از غرب به شرق میآید، خورشیدی که امانتِ شرق بود نزدِ غرب...» (برای روایتی از انقلاب اسلامی، به اینجا و اینجا نگاه کنید).

لقمان: ولی در مسئلهی نفت و زمان دکتر مصدّق، با آن پایگاه عظیم ملّی و مردمی، فکر میکنم که همهی شرایط برای قدرتگیری جبههی ملّی آماده بود:
میرفطروس: در مسئلهی نفت، مصدّق که رضاشاه، رزمآرا و دیگران را به «خیانت» و «سازش» متهم کرده بود، پس از رسیدن به حکومت، با فهرست بلند بالایی از مشکلات داخلی و خارجی، بزودی فهمید که محدودیّتها و مشکلات کار و خصوصاً دشواریهای درگیر شدن با ابَرقدرتی مانند انگلیس، بیش از آن است که فکر میکرد، از این رو، در اوایل حکومتش، با انواع بهانهها وِ بحرانهای مصنوعی، کوشید تا از زیرِ بارِ مسائل و مشکلات، شانه خالی کند: طرح ناگهانی و غیرمنتظرهی کسب اختیارات وزارت جنگ (دفاع) از شاه و مخالفت شاه با این پیشنهاد و در نتیجه، استعفای محرمانهی مصدّق از نخستوزیری، آنهم در اوج مبارزه با دولت انگلیس و ملّی کردن صنعت نفت (25 تیرماه 1331) و یا: تهدید و فشار به مجلس برای گرفتن اختیارات شش ماهه و بعد، یک ساله و سپس طرحِ لوایح مسئلهساز (مانند قانون مطبوعات و...) یا بهانهگیریها و بحرانسازیهای تازهی مصدّق در کِشدادنِ مسئلهی نفت و طرح توقّعات غیرممکن (که بقول دکتر محمّد علی موحّد: «باعث فروپاشی جهان غرب و ساختار امتیازات در سراسر جهان میشد») و خصوصاً ردِّ پیشنهاد مطلوب بانک جهانی، انجام رفراندم غیرقانونی و غیردموکراتیک برای انحلال مجلس، مریضی یا تمارض طولانیِ وی، انجام امور مملکتی از بسترِ بیماری و از درونِ تختخواب و... همه و همه، نشانههائی از فرافکنیهای دکتر مصدّق برای فرار از مسئولیّتهای سنگین و دشوار بود. گفتنی است که در ماجرای استعفای محرمانهی مصدّق در 25 تیر 31 - برخلاف عرف معمول - مصدّق نه تنها استعفای خود را از طریق رادیو به آگاهی مردم نرساند بلکه – حتّی - با نزدیکترین یارانش در جبههی ملّی نیز مشورتی نکرده بود. در این ماجرا، مصدّق با خلوتنشینی و بستنِ در به روی یاران نزدیکش، عملاً مسئولیّتهای حسّاس خویش در نهضت ملّی را رها کرده بود، آنچنان که اگر حضور قاطع و پُرتحکّم آیتالله کاشانی در حرکت 30 تیر نمیبود، چه بسا که با ادامهی نخست وزیری قوامالسلطنه، مسئلهی نفت و در نتیجه، سرنوشت سیاسی دکتر مصدّق و حوادث مربوط به 28 مرداد 32، طورِ دیگری رقم میخُورد.

لقمان: شما در بخشِ «نقش و نقشهی دیگرِ مصدّق در 28 مرداد»، چنین نوشته اید که «دکتر مصدّق پس از دیدار با هندرسون (سفیر آمریکا)، ضمن خالی کردن میدان در روز 28مرداد 32، انتصاب خواهرزادهی خود (سرتیپ محمّد دفتری) به سِمتِ رئیس شهربانی کل کشور و نیز فرماندار نظامی تهران، و با فراخواندن هواداران خود برای تَرک تهران یا ماندن در خانههایشان در روز 28 مرداد، و یا با عدم درخواست کمکِ مردمی از طریق رادیو، کوشید تا ایران را از یک جنگ داخلی برَهانَد و یا از افتادن ایران به چنگِ سپاه رزمدیدهی تودهایها جلوگیری کند... » در حالیکه جملهی طنز آمیز مصدّق به شاه مبنی بر اینکه «حزب توده، حتّی یك تفنگ هم نداشت... » نتیجهگیری شما را دچار تناقض میکند. دفاعیّات دکتر مصدّق در دادگاه نظامی هم، چنین چیزی را تأئید نمیکند. شما این تناقض را چطور توجیه میکنید؟
میرفطروس: این مسئله در کتاب - بیشتر - به صورت یک فرضیّه یا سئوال مطرح شده و بهمین جهت با کلماتی مانند «شاید»، «آیا» و «گویا» همراه است. فرضیهی تازهای که کتابِ کوچک مرا از تحقیقات پژوهشگران دیگر، جدا میکند، خصوصاً دربارهی رویداد 28 مرداد 32... امّا این «تناقض نمائی»، ناشی از «هنرِ مصدّق» بوده که به آن اشاره کردهام. بعبارت دیگر: آن«تناقض» یا «تناقضنمائی»، محصول مواضع یا سرشتِ سیّال و شخصیّتِ متلوّنِ دکتر مصدّق در لحظات حسّاس است، با این توضیح که دکتر مصدّق – اساساً – مردِ میدانهای بیخطر یا کم خطر بود، این امر، هم، ناشی از تربیت اشرافی و خانوادگی او بود، هم حاصلِ طبع رنجور و بیمار او، و هم، محصول خصلت اصلاحطلبانهی دکتر مصدّق بود. او برخلافِ برخی «مخالفخوانیهای انقلابی» و عصَبیّتها و عصبانیّتهایش (مثلاً تهدید به قتل رزمآرا در مجلس شورای ملّی و...) – اساساً – مردِ اصلاح بود نه انقلاب و شورش، به همین جهت، در شرایط حسّاس و انقلابی، یا راهیِ سفرِ اروپا شد (مثلاً در هنگامهی خونین انقلاب مشروطیّت) و یا با خالی کردن میدان، خلوتگُزینی و بستنِ در به روی یاران نزدیکش را پیشه کرد (مثلاً در شورش 30 تیر 1331). مصدّق تا وقتی که در اقلیّت یا در اپوزیسیون بود، شهامت فراوانی برای انتقاد و مخالفت داشت، امّا وقتی به حکومت رسید، فهمید که مسائل و مشکلات جامعهی ایران را نمیتوان با شعار و «مخالفخوانی» برطرف کرد. او پس از تسخیر قدرت سیاسی، بعنوان قدرتمندترین نخستوزیرِ تمام تاریخ مشروطیّت جلوه کرد، امّا با درک مشکلات موجود، بزودی دریافت که به قول ابوالفضل بیهقی: «پهنای کار چیست؟»، به همین جهت، من، فصل مربوط به مسئلهی نفت را با این شعر حافظ آغاز کردهام: «...که عشق، آسان نمود اوّل، ولی افتاد مشکلها.» به نظر من، داوریِ روزنامهنگار و نویسندهی معروف، ساندرا مککی، دربارهی شخصیّت و روحیّهی دکتر مصدّق، بسیار درست است: «مصدّق، شجاعت بینظیری برای چالش و مخالفت داشت، ولی به نحوِ غمانگیزی فاقدِ توانِ ساختن بود.»
من فکر میکنم که بزرگترین اشتباه شاه یا سرلشکر زاهدی بعد از 28 مرداد، محاکمهی ناروا و شتابزدهی دکتر مصدّق، آنهم در یک دادگاه نظامی بود. در آن زمان، مصدّق هنوز بخشی از عاطفه و افکار عمومی را با خود داشت. او در عاطفه و احساسات مردم، هنوز نمادی از پاکدامنی و مبارزه علیه استعمار انگلیس بود و لذا لازم بود که پس از تسلیم شدنِ مصدّق به مقامات دولتی در 29 مرداد 32، برخورد احترامآمیز و دوستانهی سرلشکر زاهدی (که از طرف دولت مصدّق، تحت تعقیب و اعدام بود!) نسبت به مصدّق و یارانش ادامه مییافت، خصوصاً که شاه نیز سه ماه پیش از 28 مرداد، طی پیامی در 14 مه 1953 [24 اردیبهشت 1332] ضمن مخالفت با کودتا و تأکید برکناری مصدّق از راه قانونی، به هندرسون گفته بود: « ...با زندانی کردن مصدّق یا تبعید وی و یا حتّی مرگ او بدست بلوائیانِ تهران، از مصدّق یک شهید ساخته خواهد شد و سرچشمهی دردسرهای جدّی در آینده خواهد شد... .»
در 29 مرداد، پس از اینکه مصدّق و یارانش، خود را به فرمانداری نظامی تهران تسلیم کردند، بقول دکتر غلامحسین صدیقی (وزیر کشور دکتر مصدّق و یارِ صدیق او تا آخرین لحظه): «در فرمانداری نظامی، سرلشکر زاهدی «پیش آمد و به آقای دکتر مصدّق سلام کرد و دست داد و گفت: «من خیلی متأسّفم که شما را در اینجا میبینم، حالا بفرمائید در اطاقی که حاضر شده است، استراحت بفرمائید»... سپس (زاهدی) رو به ما کرد و گفت: «آقایان هم فعلاً بفرمائید یک چائی میل کنید تا بعداً»... و با ما دست داد و ما به راه افتادیم... از پلّکان پائین آمدیم، سرلشکر نادر باتمانقلیچ [که در 25 مرداد توسط مصدّق دستگیر و زندانی شده بود] بازوی آقای دکتر مصدّق را گرفته بود، هنگامی که خواستیم سوار ماشین شویم، شخصی با صدای بلند، بر ضدّ ما شروع به سخنگوئی و شعاردهی کرد. سرلشکر باتمانقلیچ با اخم و تَشَر (خطاب به شعار دهنده) گفت: خفه شو! پدر سوخته!... سرلشکر باتمانقلیچ که آقای دکتر (مصدّق) را به اطاق رسانید، برگشت و به ما گفت: «وسایل راحت آقایان فراهم خواهد شد. هر کدام از آقایان هر چه می خواهید بفرمائید بیاورند» و بعد رو به من کرد و گفت: «با آقای دکتر (صدیقی) هم که قوم و خویش هستیم!»... سرتیپ فولادوند به من (صدیقی) گفت: شما چه می خواهید؟ گفتم: وسایل مختصر شُستوشو که باید از خانه بیاورند و یکی دو کتاب. سرتیپ نصیری [که در شب 25 مرداد بخاطر ابلاغ فرمانِ شاه در عزل مصدّق، توسّط یکی از افسران وابسته به حزب توده، دستگیر و زندانی شده بود] گفت: هر چه بخواهید، خودم برای جنابعالی فراهم میکنم هر چند با وجود سابقهی قدیم، شما می خواستید مرا بکُشید!... .»
باقر عاقلی، در ضمن رویدادهای 29 مرداد 32 در اینباره نوشته است: «سرلشکر زاهدی هنگام ورودِ مصدّق به باشگاه (افسران) از او استقبال بعمل آورد و مصدّق هم به او تبریک گفت.»
حسامالدّین دولتآبادی در خاطراتش مینویسد: «دکتر مصدّق به سرلشکر زاهدی گفت: من اینجا اسیر هستم و شما امیر. زاهدی جواب داد: شما اینجا میهمان هستید.»
دریغا که این ادب و احترامِ اولیّه نسبت به دکتر مصدّق، بزودی در عصبیّتهای سیاسیِ پیروزمندان، فراموش شد و محاکمهی ناروا و شتابزدهی مصدّق (آنهم در یک دادگاه نظامی) چنان تأثیری بر حافظهی سیاسی جامعه باقی گذاشت که سرانجام، طبق پیشبینیِ شاه: از مصدّق یک شهید ساخته شد و سرچشمهی دردسرهای جدّی در آینده گردید...
مصدّق که در مبارزه با استعمار انگلیس، «قهرمان ملل شرق» لقب یافته بود، بیتردید میخواست که آبرومندانه یا مانند یک قهرمان، صحنه را ترک کند، بنابراین: پس از آنهمه مبارزات و سوداهای سیاسی و حسّاسیّت به «حفظ وجاهت ملّی»اش، اگر مصدّق در دادگاه نظامی (که از نظر او غیرمنتظره بود) علّتِ انفعال و عدم مقاومت و ناپایداریاش در 28مرداد را فاش میکرد، طبیعی بود که نه آبرومندانه صحنهی سیاست را ترک میکرد و نه -اساساً - قهرمان میشد... همانطور که گفتم: اینها مسائل انسانی، شخصیـّتی و روانشناختی هستند كه با توجـّه به پیری، بیماری و تنهائی دكتر مصدّق در آن لحظات حسـّاس و سرنوشتساز، میتوانستند بر عزم و ارادهی وی تأثیری قاطع داشته باشند...
با توجّه بقول عموم صاحبنظران، مبنی بر اینکه: هر پنج واحدِ ارتش - مستقر در پادگانهای تهران - در 28 مرداد به دکتر مصدّق وفادار بودند و «نیروهای هوادار کودتا، بطور حتم، حتّی برای اجرای یک عملیّات محدود شهری نیز نیروی لازم را نداشتند»... یک بار دیگر «پازل»ی را که فرضیّهی کتاب بر آن استوار است، مرور میکنیم:
ادامه دارد
http://www.rouznamak.blogfa.com/


google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:


2009-02-10 20:48:35
one of the best

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد