|
بازی ستيزه آفرين کاش
می کشاندم به سرزمين کاش راهم از خم گمان به چين کاش کاش می بريدم از گذشته ها از تمام بوده ها و گشته ها می پريدم از سر کمين کاش کاش قصه ی مرا نمی شنود وهم ِ « کاش او به در زند» ، نبود «عشق»، عشق بود در يقين کاش کاش می زدم از اين عبث گريز می رهيدم از شکار دانه ريز گوش می رميد از طنين کاش دشت باورم شکفته در دريغ آب و خاک و شاخ و برگ و بر دريغ اين منم – دريغ - خوشه چين کاش خسته ام از این هجوم کاش ها از به پای مرده ها تلاش ها سنگ نيست باد بر جبين کاش از دوباره ام سياه می کند شعر می شود، نگاه می کند دست می شوم در آستين کاش ... Pirayeh163@hotmail.com نظر شما؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد |
|