بهار
خرامان در فاصله ی شاهنامه تا اوستا.
من
پایکوبان در سرازیری دامنه های البرز.
پهلوانان اساطیری
خندان کنار سفره ی فروردین.
. . . .
پیش می آیم
پیش پایم دایره ای از بنفشه می روید
کمانی از دایره وام می گیرم
پیکانی از شادخواران سفره ی فروردین.
پله های پیچ در پیچ برج آرزو را درمی نوردم
چشم می دوزم به درختی
در دورترین افق های انسانیت
به مرزی نوین در گستره ی آرمان ها.
کمان دردست
به زیبایی روزهایی فکر می کنم
که واژه ی " اقلیت " همسنگ "جرم " نباشد.
درخت را نشانه می گیرم ...
پیش از پرواز پیکان، اما
صدایی
بال می زند در من:
انسانیت که مرزی نمی شناسد.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد