از جان باختنش گریستم از دردی که می کشید فرزاد را یک آئینه کرد که الگوی نه تنها مردم ایران بویژه جوانان قرار می دهد بلکه پیامش کردستا ن محروم را به خزر و خلیج فارس پیوند می دهد باید روز تولد فرزاد را در آینده روز معلم کرد این روز به نام او؛اورا الگوی همهء معلمان این سر زمین قرار خواهد داد
او عاشق بود و همه هستی را در عشق به آزادی می دید او همانطور که نوشت سر نوشت خود را آگاهانه و انقلابی تعیین کرد او هستی آفرینش ایران بود او هستی محرومان این خاک بود که در عمر کوتاهش درخشید و به گل نشست
یادش همیشه در دل این سر زمین سوخته گرامی باد.
در پشت پنچره گل داد اطلسی های جوان
در قابی اندیشه حک شد و بر گل نشست
من به افق می نگرم افقی روشن که
با بالهای چکا وکها ی جوان پرواز می کند
آنان همه "ماهی سیاه کوچک"اند
که در یا را در روءیای خود می پرورند
و به اقیانوس آزادی سلام می گویند .
ما پیراهن هم هستیم
که تن پوش این سیاهی را به سخره می گیریم
و بر گندم زاران این کویر
آفتاب خواهیم کاشت
و بر این خوف چشمه ساران روستا های
این سرزمین را
آبیاری خواهیم کرد.
او پیراهنی بود بر این خاک
دستانش بوی باران بوی خاک می داد
زمان در او گسسته شد
و او نقطهء ممان یک عدسی گشت
و روستا ها در او شکفتند
و ایران و خزراز او سیراب شدند
او هزاران شد
در این گرداب سیاه
تا طعم رهائی را بر حلقوم این خاک نشاء کند .
زندگی با او تازه آغازی دوباره می گیرد
و ره باریکه های کوهستانهای کردستان و بلوچ
پیوندبه هم را به آغوش می گیرند
شب در شعاع نورانی یک ستاره
خواهد لرزید
و در یا به کویر سلام خواهد داد .
ماه امشب می تابد
این درخشش این ستاره هست
در این کهکشان آبی
که هدیهء کودکی اش تفنگ بود
که بر دستانش لغزید
او درد را می فهمید
و با اعماق رابطه داشت
افق آرزوهایش آزاد شدن هم زندان بان بود
و هم زندانی .
او "میدیا" را می فهمید
و از ستم "جنس دوم" می سرود
و به لاله های این سرزمین عشق می ورزید
او همانطور نوشت همانطور هم زیست و جان باخت .
"روزی از چهار سوی روستایمان ورود جوانان مسلحی را
به نظاره نشستم اولین بار بود تفنگ را به چشم می دیدم اولین سفیر گلوله هراس عجیبی در من ایجاد کرد
دیگر فرصتی برای شمردن چشمه های
اطراف روستا نمانده بود
کاری که هنوز هم آرزویش را دارم و نا تمام ماند
فرصتی برای بستن تاب روی در خت گردوی حیاط مان نبود
دیگر وقت جمع کردن شاه توت های در خت پشت مدرسه نبود دیگر زمانی برای چیدن گلهای صحرائی نمانده بود
کودکی من با بوی سرب و گلوله و رگبار تفنگ آغاز شد"1
درکردستان انقلابی
همه جا خون بود و گلوله
در ذره ذره این خاک که آزادی را از ما دریغ کرده بود
ما کودکان این راه بودیم
که خشاب مسلسل عروسکهای کودکانه مان بود
ما بدون اینکه کودکی مان را سپری کنیم
نقب به جوانی زده بودیم
همه جا زخمی
و ده زخمی و شهر از ازدحام آژیر آمبولانسها
زوزه می کشید
همه جا بوی باروت و خون می داد
این بود کودکی ام
شاید در پیوند همین کودکی بود
که معلم شده بودم
تا آلام و آگاهی و احساس کودکانه ام را پاسخ بدهم .
پنجره ای باز شد
و دریا در خودمرده های این خاک را خواهد شست
"دلم در میدان هفت تیر و انقلاب و جمهوری می طپد
در دستم شاخه گلیست تا به مادران
دغدار این شهر نثار کنم ".2
"به شکفتن غنچهء خورشید
بر چوبهء دار لبخند زد و نهراسید" 3
شب در شعاع نورانی ستارگان
مثل خفاشان سیاه براین سرزمین جولان می دهد
او ستاره ای بود که بر سیاهی درخشید
و ما رابه صلح و سفیدی مهمان کرد
کردستان درسوگ او نشست
و ایران در سو گ این پنج ستاره نشست
و بوسه بر دستان زنان داد که این گونه
سر خ و لوند بر تیرک اعدام بوسه می زنند
و آسمان را نورانی می کنند.
فرزاد و چهار ستارهء مهتابی فرد نبودند
آنها نشان از هزاره ها داشتند
که بر این خا ک روئیده اند
و در البر ز و زاگرس لانه کرده اند
و ره باریکه های این خاک را آبیاری خواهند کرد
آنها در زمزمهء هستی این خاک
سرود می خوانند
زمزمه ای که آینده اش مال کودکان این سرزمین است
و هیچ سیاهی ای قادر به مهارش نیست
آنها از جنس تفکر و اندیشه و تعهد بودند
و راست قامت در ما زنده و جاودانه شدند
آنها مهر نماز این خاکند
که دریا را تقسیم می کنند
و سهم آزادی هر کس را می دهند .
1و2و3 از نامه هائی که فرزاد از زندان نوشت
"میدیا" نا م دختری دانش آموز کلاس اول است که مادرش به خاطر ستم مرد سالاری شوهرش رنج می کشید و خود را به خاطر فرار از این ستم به آتش کشیده بود .
دهم می دوهزار و ده
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد