logo





مُعضل «علی» ها، رهبران فاضله و دموکراسی!

سه شنبه ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۱ - ۰۸ مه ۲۰۱۲

مجـيـد فلاح زاده

پیش درآمد:

سخن درپیش که در دو بخش ویک نتیجه می آید، با گوشه چشمی به «مدینه - جامعه ی فاضله ی افلاطونی» و رهبران فاضل ـ تربیت یافته ی آن، نه در تأیید آن چه که تحت عنوان «تکذیبیه ای برفتوحات ناکرده آقای علی خدایی » که در این سایت و در تاریخ Wed. 0802. 02، نوشته ی آقای «الف. جیلو»، آمده است، می باشد، و نه در تکذیب آن؛ و هم چنین است در مورد آن چه که رفیق «علی خدائی»، خود در باره ی مهاجرت ـ فرا ربه افغانستان و مسائل بعدی آن در سایت «پیک نت» می نویسد، بلکه کوششی است برای نقل و تحلیل وقایع راستین نخستین ماه های مهاجرت ـ فرار به افغانستان و حوادث شکل گرفته ی پس از شکست سال1362ش. و برپایی دوباره ی «حزب توده ی ایران»، به این امید که گوشه ی کوچکی از تاریخ قهرمانی، اما پردرد «حزب» را روشن دارد؛ ودرنتیجه تجربه ای برای مبارزات آینده ی «جنبش چپ ایران» شود. اضافه آن که، این کوشش، کوشش سوخته ای است که به فرد و رفیقی لطمه ای نمی زند، درغیر این صورت گفته نمی آمد، و هنوز... آن جا که تصور می رود لطمه ای برای فرد و رفیقی باشد، از ذکر نام و حوادث مربوط به آن نام یا نام ها، پرهیز شده است. و بازهم، اضافه آن که نقل وقایع این کوشش، خشک است و مختصر و ساده و بی ابهام، چرا که نقل هنری و ایهامی آن، در نمایشنامه ی «تعزیه ی کمیک قوالان کابل»، که در همین سایت «عصرنو» ، در بخش «فرهنگ و ادب» آن آمده است، در حد توان پرورده ام!
*****

بخش اول: (چگونگی پیدایش راه مهاجرت ـ فرار به افغانستان در سال 1362ش.)

پدر یکی ازرفقای حزبی(احمد) که اکنون پدر و پسر هر دو فوت شده اند، در ارتباطی شخصی و خویشاوندی با فرد معماری که در «مرز نیمروز ـ دهکده ی دوست محمد» می زیست و به تهران رفت و آمدهای مشکوک قاچاق داشت، ده روزی مانده به پایان مهلت معرفی (25 اردیبهشت 1362ش.)، امکانات مهاجرت ـ فرار پسر و همسرش(مریم) و فرزند سه ساله ی آنان را به استان نیمروز ـ افغانستان فراهم می کند. با این سه تن، ابتدا قرار بود که نگارنده نیز همراه شده و از مرزهای کُردستان ـ ترکیه به اروپا راهی شویم (و نه آن که راهی «اتحاد شوروی»، چرا که هرسه قصد پایان کارنیمه تمام دکترای خود در کشورهای انتخابی اروپایی و آمریکایی خودرا داشتیم و هرسه ازدوران شاه، بورسیه دانشکده ی خود بودیم.) که، خوشبختانه، امکان افغانستان از طریقی که هم اکنون گفته شد، اتفاقی پیش آمد، بدون آن که من را در جریان بگذارند! ودراین جا می گویم خوشبختانه، چرا که، فکروانگیزه ی عدالت اجتماعی و مبارزه با «جمهوری اسلامی»، همچون امروز، در وجودمان موج و جوش می زد ـ زند.) بهرتقدیر، این سه تن نخستین گروهی بود، که بدون سازمان دهی هیچ تشکیلات سیاسی، از مرز ایران به افغانستان رسید و بدان جا پناهنده شد.
و اکنون من نگارنده مانده بودم که چه کنم که مادر«مریم»، پس از هفته ای به این جانب خبر داد که بیایید دخترم برایت پیامی گذارده است. نگارنده، دعوت مادررا با اطمینان و استقبال پذیرفتم، چرا که با دختر از دوران سال های 49 ـ 48ش. هم دانشکده ای و هم کلاس بودیم و با خانواده اش که از فامیل های شاعران بسیار مشهور ایرانی، آشنایی داشتم؛ اضافه آن که ازسال های 50 ـ 49ش. به بعد نیز، با «احمد» (پسر پدر که اکنون هم دانشکده ای مان شده بود)، در گروه رفیق یگانه مان، « اصغر محبوب»، به سرپرستی «دکترآرین پور»، فعال تئوریک ـ سیاسی توده ای بودیم.
بهرترتیب، این در ملاقات با مادر«مریم» بود که راه فرار به افغانستان، از طریق پیام «مریم»، برایم فراهم شد. و این بار، همراه رفیق دیگری که بازهم قرار شده بود از مرز ترکیه راهی اروپا شویم، راهی افغانستان شدیم؛ و درروز 25 اردیبهشت 1362ش.، تغییر شکل و هیبت داده، با هواپیما از فرودگاه مهرآباد به زاهدان، و از زاهدان با اتوبوس مسافربری به زابل و از زابل با «معمار» که پدر«احمد» کُدهای آشنایی با اورا داده بود، در پشت وانتی، قاطی با چند زن و مرد و طفل محلی، با سر و صورت پوشیده به شیوه ی محلی، راهی« دهکده ی مرزی ... » گردیدیم؛ وبا تنی لرزان، پس ازعبور ازبرابر دو سه کمیته و پاسداران اش، پس از آن که جناب «معمار» در دهکده ی مرزی لخت مان کرد، حتی ساک های مان را هم، به بهانه ی این که محلی نیستند و قابل شناسایی، همراه با محتویات شان از ما ربود، صلات ظهر، آن گاه که پاسداران مرزی سپاه اسلام به نماز می ایستادند و حفاظت مرزهای اسلامی را به امان خدای دادگرشان حواله می کردند، ما کُفّار، به قول معمار، به سوی میهن اصلی مان، سرزمین کُفّار، دوان شده و پس از طی یک کیلومتر دوش به جلو، از روی مین های مرزی، و یک کیلومتردوش عرضی دوباره از روی مین ها، و نیم کیلومتر بازگشت به سوی مرز ایران اسلامی عزیز، به نخستین پاسگاه مرزی افغانان وارد شده و برخلاف رفتارهای خصمانه ی «محمود» و «اشرف» افغان درگذشته، این بار بس بسیار دوستانه ـ رفیقانه، از سوی مرزبانان افغانی که به گفته ی افسر فرمانده شان انتظار رفقای توده ای را داشتند، اما نه در چنین حالت نزار و بدون خبر و سازماندهی، استقبال و پذیرایی شده، دوهفته ای بعد با هواپیماهای عظیم تانک و خودروبر روسی که صدای شان گوش های مان را تا مغز استخوان مان چنان درید، تا بردیواره ها و سطوح هواپیما خود زنیم و نعره کشیم، در «مزار شریف»، نجات یافته، فرود آمده و از آن جا، همسفر با تنی چند از فرماندهان و خلبانان روسی و افغانی، و این بار در جت های مسافری ـ نظامی کوچک بسیار مدرن، به کابل درآمده و به طور موقت درهتل کابل و همان اتاقی که درآن چند ماهی پیش تر، به دستور «امین» سفیر آمریکارا کشته بودند، اسکان داده شدیم!
بهرحال، جهت این پناهندگی، نگارنده و رفیق حزبی همراهم، هر یک مبلغ 75 هزار تومان آن سال ها، از طریق پدر«احمد» به همان «معمار» پرداخته بودیم؛ و خوب یادم هست که این جانب چگونه، شخصاً مبلغ 16 هزار دلار، سهم خود و رفیق حزبی ام را، به اضافه ی 32 هزار تومان، که تمامی را برای خروج از مرز ترکیه فراهم کرده بودیم، در ملاقاتی، درمنزل پدر«احمد»، به پدر پرداخت نمودم! از سهم 75 هزاری خودم، 15 هزاررا یکی از رفقای بنام تئاتری فراهم کرده بود و 10 هزاررا رفیق همراهم، که هنوز این مبالغ را بدهکارشان هستم!
سومین گروه که از همین طریق و بدون دخالت هیچ حزب و سازمانی، از« دهکده ی ... » به افغانستان مهاجرت ـ فرار نمود، همسر و دو فرزند هنوز نابالغ، دوباره، یکی ازشاعران بس پُرآوازه ی ایرانی بود، به علاوه ی همسرم «بهرخ» (هوادارسازمان اکثریت وخواننده ی تعدادی ازُسرودهای سازمان) و فرزند یک ساله ام «بهزاد». همراه این گروه، دختر جوانی هم بود، ظاهراً، از بستگان بسیار نزدیک رفیق بزرگ مان «رحمان هاتفی». دراین جاهم، به طوری که «بهرخ» برایم تعریف کرده، بگویم که چگونه به علت فراهم نشدن 75 هزار تومان پول نقد، پسر سوم و معتاد همان پدر، ونیز «معمار»، حتی فنجان و نعلبکی و قاشق چای خوری مان را در ازای آن پول از خانه روبیدند! این که همسر و فرزندان آن شاعر بزرگ و آن دختر از بستگان رفیق «رحمان هاتفی»، نیز، همین مقدار و یا اصولاً مبلغی برای مهاجرت ـ فرارشان به پدر«رفیق احمد» و آن فرد «معمار» پرداخته بودند، روشن نیست، اما به یقین می دانم که کانال مهاجرت و راه ارتباط و اتصال همان بود که تا کنون ذکرش رفته است.
و گروه چهارمی که بازهم ازهمین طریق، و بدون چتر تشکیلاتی، بلافاصله روز بعد از گروه سوم، به نیمروز رسید، رفقا «سیاوش کسرایی» بودند و «علی خدایی»! اما این که آن ها نیز، مبلغی برابر، بیش ترویا کم ترازما پرداخته، یا هیچ نپرداخته بودند، خودشان می دانند و بس! ولی، بازهم «بهرخ» برایم تعریف کرده است که چگونه روزها، «علی خدایی» هنوز نحیف و بیمار، در کُنجی درسایه ی آفتاب «نیمروز» زخم های چرکین شده ی پشت اش را (که نتیجه ی بستری شدن طولانی، به عنوان بی نام، در بیمارستانی در تهران، پس از خودکشی اش برای به اسارت نرفتن، افتاده بود و میان مرگ و زندگی دست و پا می زد) پاک می کرد و نگران همسر و فرزندان و آینده بود.
باری! و اکنون درکابل ما افراد نام برده بودیم، به اضافه ی سه افسرنیروی دریائی ایران که ازمرز پاکستان به افغانستان مهاجرت ـ فرار نموده بودند، به اضافه ی تعدادی «مجاهد خلق» و «اقلیت» و «رنجبری» همچو ما فراری، که نمی دانستیم از کجا آمده و در کجا، توسط رفقای افغانی، اسکان داده شده بودند. و از حالا به بعد بود که رفقای افغانی می دانستند باید منتظر رفقای نسبتاً زیادی از «حزب توده ی ایران» و «سازمان فدائیان خلق» (اکثریت) باشند. بنابراین، با مشورت وتوافق رفقای شوروی وبا استفاده ازتجربه ی کانال « دهکده ی ... »، وبا مسئولیت رفقا«علی خاوری» (که توسط رفقای شوروی به کابل رسیده بود)، «علی خدایی»، «سیاوش کسرایی»، یکی ازآن سه افسر نیروی دریایی (رفیق کریم) ونیز«رفیق احمد»، کار سازمان یافته ی عبور رفقای حزبی و سازمانی و همسران و فرزندان شان، از مرز نیمروز آغاز گردید، که یکی از اولین این گروه ها، گروه «رفیق نامور» بود به اضافۀ دو یا سه رفیق اکثریتی؛ و این تقریباً پایان تابستان و آغاز فصل پائیز سال 1362ش. بود.
ضمنا،ً درپایان این بخش گفته شود ـ الف: در این جا بود که پدر«رفیق احمد»، و به ویژه آن «معمار» با تهدید رفقای افغانی، از تجارت حمل و نقل انسانی دست کشیده و طبیعتاً از برنامه حذف گردیدند؛ ب: رفقای حزبی و سازمانی دیگری از راه هائی نیز، نظیر«مرزهرات ـ افغانستان»، «مرزپاکستان -هندوستان»، و «مرز اتحاد شوروی» به افغانستان آمدند یا آورده شدند، که ماجرای ورود این رفقا، به خصوص آوردن رفقای جوان، از اتحاد شوروی به افغانستان، با تز «پرولتاریالیزه» کردن حزب و عواقب آن، یکی ازمُضحک ـ فاجعه بارترین وقایع دفترتاریخ «حزب توده ی ایران» پس از شکست سال 1362ش. است که مسئولیت آن، مستقیما، برشانه ی رهبری جدید حزب: رفقا «علی خاوری»، «لاهرودی» و «صفری» «فروغیان» در «اتحاد شوروی» و «کمیته ی رهبری حزب توده ی ایران در کابل ـ افغانستان» است، که رفیق «علی خدایی» در رأس آن گمارده شده بود!

بخش دوم: (چگونگی ادامه ی امور درکابل ـ افغانستان)

هنوزدو ماهی از ورودمان به کابل نگذشته بود که روزی رفقا «سیاوش کسرایی» و«علی خدایی»خبر آوردند که رفیق «خاوری» در کابل است و می خواهد با تعدادی از رفقا، جداگانه ـ انفرادی، دیدار کند؛ از جمله این رفقا یکی هم تو هستی! و صبح فردای آن روز به دیدارش رفتیم، و برای اولین بار پیر مردی را دیدم شکسته و نگران که تنها یک امید ـ هدف داشت، و آن هم برپایی دوباره ی حزب بود!
ضمن گفتگو، چهار مورد مشخص مطرح شد: نخست آن که، تشکیلات حزبی در غرب و به خصوص در شمال تهران (از «یوسف آباد بالا» تا «میرداماد») که حوزه ی من هم شامل آن می شد، کاملاً درهم شکسته ولُو رفته است، به طوری که از تشکیلات شمال تهران (شامل کمیته ی مرکزی حزب) تا آن جا که من می دانم، تنها سیزده رفیق جان به سلامت برده اند که یکی هم من باشم! اما تشکیلات جنوب و به خصوص شرق، تقریباً، دست نخورده باقی مانده است؛ و بنابراین می توان به گونه ای از آن جا دوباره شروع نمود! مورد دوم آن که، من در روز بیست و چهارم اردیبهشت، یعنی یک روز به پایان روز معرفی ها (بیست و پنجم اردیبهشت) خودرا معرفی نموده ام به چهار دلیل: الف، مسئول حوزه ی بالاتر، خانم (گیتی)، تلفنی اطلاع داده بود که خود را معرفی کرده و من را به عنوان یکی از مسئولان حوزه های زیردست اش نام برده است؛ ب، از هفت عضو حوزه ی زیر مسئولیت ام شش تن خودرا معرفی نموده بودند و طبیعتاً، نام من به عنوان مسئول شان در صدر قرار داشت؛ ج، اجاره نشین فامیل یهودی ایرانی بسیار ثروتمندی بودم که هرجورش سئوال برانگیز بود، خصوصاً بانک «الله اکبر» ام غروب ها از پنجره خانه اش (ام)، و هفته ای دو روزه برگزاری دو حوزه در آن جا وموارد متعدد حضورو پرسش بسیج و پاسدار، از صاحب خانه و همسایه ها درباره ی وضعیت ام؛ د، هرگاه، هنگام فراربه افغانستان، درروز بیست و پنجم اردیبهشت (پایان مهلت) مرا در فرودگاه مهرآباد، یا در زاهدان و یا زابل شناسایی و یا دستگیر کردند، مُشکل چندانی درپیش نباشد، ضمن آن که با توجه به موارد الف و ب، من دیگر چیزی برای گفتن نداشتم، مگر، الف، دو سه مورد ذکر نام ام، در اوایل انقلاب، در مقالات «روزنامه ی جمهوری اسلامی» بسیار منفی و تهدیدآمیز؛ ب، اخراج ام از دانشکده ی هنرهای دراماتیک، به عنوان یکی از پنج استاد توده ای؛ ج، فعالیت های هنری ام در «شورای نویسندگان» و درتئاتر؛ وسه دیداربا «آبدایف»، «کنسول فرهنگی اتحاد شوروی» در تهران (یکی از شانزده دیپلمات اخراجی) با واسطه ی «مصطفی اسکویی» که به جز مورد آخر، بسیاری آن هارا می دانستند. و دراین جا «رفیق خاوری» رشته ی سخن را به دست گرفت که مهم گیر نیافتادن بدست این هاست! هر رفیقی به هر وسیله ای که می شد باید خودرا نجات می داد تا به زندان شان نیفتد! با «رفیق کیا» که چنان کردند با شما که دیگر...! سومین مورد مشخص که با بُهت وناباوری «رفیق خاوری» همراه بود، رهنمودی از حوزه ی بالاتر به حوزه ی تحت مسئولیت من مبنی برشناسایی و معرفی اعضای «مجاهدین خلق»، «حزب رنجبران» و«چریک های اقلیت»به حزب ویا مستقیماً به کمیته های اسلامی محل بود که با مقاومت پرخاش گرانه ی اعضای حوزه روبرو شده بود! و بالاخره، چهارمین مورد مشخصی که در آن دیدار مطرح شد، آمادگی خود برای کار مجدد در تشکیلات حزبی بود.
حاصل سخن آن که، همان چه درآغاز دیدار گفتم، یعنی کوشش و امید برپایی دوباره ی حزب، و لذا همان جا رفیق «خاوری»، شخصاً، قول همکاری با رفیق «علی خدایی» را گرفت و اورا، شخصاً، «مسئول کمیته ی حزب توده ی ایران، درکابل» معرفی نمود، ضمن آن که الف می دانستم دراین انتخاب، توصیه و اعمال نفوذ رفیق «کسرایی» نقش اساسی داشته است. ب، با خود گفتم دوباره روز از نو و روزی از نو، چرا که هنوز نرسیده و شروع نشده، بازهم تعیین رفقا و مسئولان از بالا، مگرما در کابل چند نفر هستیم؟ و آیا نمی توانیم خود در یک جلسه ی همگانی این انتخاب را انجام دهیم؟ و بی شک درآن جلسه نیز، «علی خدایی» یا نهایت « سیاوش کسرایی» انتخاب می شد! اما، دراین حالت، ما می توانستیم اورا کنترل کنیم، تصحیح اش نماییم، یاری اش کنیم که رفیق راهی که تو می روی، حزب می رود، دوباره به ترکستان است! یارش باشیم نه مصالح اش، مصالح ساختمانی ـ فکرش، بلکه مصالح ساختمانی فکر ـ حزب مان! و چقدر تا سال 62، سال هجوم به حزب، در حوزه ها بحث و اعتراض می شد، بحث و اعتراض داشتیم که توده های حزبی، بدنه ی زنده ی حزب، قلب حزب در تماس با مردم کوچه و بازار، به روشنی می بینند و گزارش می دهند که سیاست حزب پیش نمی رود، که مردم از مستی انقلاب به در آمده اند، هوشیار شده اند که چه کلاهی (عمامه ای) برسرشان گذارده اند؛ باید فکر دیگر و چاره ها و راه های دیگری راآزمود! اما کو، کجا بود گوش شنوا! خودشان بودند و رهبری حزب و رهبری حزب هم رهبری دو سه نفر به رهبری یک نفر: رفیق «کیا»! و مگر جرئت می کردی روی حرف اش حرفی بزنی؟ سکه ی یک پول ات می کرد! مهم نبود درست می گویی یا نادرست! مهم این بود که سانترالیسم، هیرارشی ـ ایده ی عبوس، تئوری های خشک ازبر شده از بالا، ازسرـ رأس رعایت شود! ایده ها، تجربه های مرطوب ـ زنده از پایه، از سطوح کوچه و بازار، از مردم، از بدنه ی حزبی به معنای زیر سئوال بردن حزب بود و بعد تهدید به اخراج و حتی...! چنان چه روزی در کابل به رفیق «شاندرمنی» که یکی از بهترین هاشان بود و برای رفع بگو مگوها و اعتراضات (ماله کشی) آمده بود، در ملاقاتی گفتم: چرا برای «پرولتاریالیزه کردن حزب»، به جای فرزندان کارگران و زحمت کشان که نیاز به تحصیل و آموزش دارند، فرزندان خودتان را ازمسکو و پراک و برلین جمع و جور نمی کنید و به جهنم کابل (افغانستان) روانه نمی دارید، خشمگین برآشفت و هنگام کوبیدن در برهم بانگ برداشت: «تو حزب را زیر سئوال برده ای.»
باری. فراموش نشود، سوء تفاهمی پیش نیاید؛ این جا صحبت از دمکراسی غربی با زیر بنای صنعتی اش نیست، که باور ندارم، چرا که صنعت ـ تکنولوژی اش را نداریم، یعنی زیر بنای تاریخی ـ ماتریالیستی اش را کم داریم! این جا صحبت از درد مشترک است، فکر مشترک است، و در نتیجه راه و عمل مشترک است در یک تشکیلات حزبی! این جا صحبت از دمکراتیسم حزبی است.
باری. درآن جلسه لب فرو بستم، خودرا واعتراض خودرا خوردم، قورت دادم تا مبادا «پیرمرد ـ رفیق خاوری» ناامید شود، تا باشد تا امیدش قوّت گیرد! پس لب فروبسته، روی اش را بوسیده و با قول همکاری کامل از او جدا شدم.
و هفته ی آن روز به پایان نرسیده، انتصابات از سوی رفیق «علی خدایی»، به تبعیت از مُرشد جدید، به پایان رسیده بود.
و در پایان مهر ماه سال 62شمسی، یعنی سالروز 42 سالگی حزب، ما ماندیم (سی نفری به عنوان توده ی حزبی) و شش ـ هفت نفری اعضای انتصابی «کمیته ی کابل حزب توده ی ایران» به عنوان رهبران، و ده دوازده نفری به عنوان مسئولان (پادوهای بی صفت انتصابی «کمیته ی کابل») که حاضر بودند حتی سر برای رفیق «علی خدایی» ببرند!
و چنین شد که اعتراضات در مورد انتصابات و رهنمودها و کج کاری های «کمیته ی کابل» ازهر سه سو (سوی اعضای حزبی، سوی رفقای افغانی و سوی رفقای شوروی) آغاز گردید!
و چنین شد که هنوزچند ماهی از آن ملاقات طولانی با «رفیق خاوری» نگذشته بود که روزی در جلسه ی عمومی با حضور جناب شان و تهدیدها و توپ و تشر زدن های شان که معترض و مخالف جای اش در حزب نیست و راه اش پس فرستادن به ایران (چنان که، بویژه، بسیارنا جوانمردانه با رفیق «محمد علی جعفری»، درراه باکو، نمودند که چرا دامادش در فرانسه «بابک» ی است، ولذا باعث مرگ او شدند!)، آن گاه که انتقاد از انتصابات و بی اعتنایی ها به نظرات اعضای حزب در کابل نمودم، ایشان رو می کند به «رفیق ... » که «نام اش چیست، یادداشت کن رفیق ... »، و بعد به سوی ام نگریسته با تهدید سر تکان می دهد! و «رفیق ... » هم، با ذکاوت بی نظیر دو صفر هفتی اش، فورا، دفترچه و قلمی از جیب بغل بیرون کشیده و با صدای بلند می نویسد: «بهروز بهزاد»!
و چنین شد که ناگزیر سر به شورش برداشته و در جواب گفتم: نام ام «گورکی» وفامیل ام «تلخ» و تلخی را می ریزم به کام تان! با نام ام چه کار داری، مگر مدیر مدرسه ای؟ به پرس حرف ام چیست!
و چنین شد که ممنوع الملاقات شدم و چندی بعد به گواهی «رفیق برومند» (که عضو انتصابی دفتر سیاسی شده بود)، در جلسه ا ی «رفیق ... » پیشنهاد کرده بود «مرا برابر دیوار بگذارند»! و براستی در دراز مدت چنین کرده بودند اگررفقای مسئول افغانی در«دانشگاه کابل» و«تئاتر مرکزی افغانستان»، و رفقای مسئول شوروی، و به خصوص «علی مصطفی» و «آبدایف» (که اکنون بعد ازاخراج اش از تهران در کابل ظاهرشده بود)، در «خانه ی فرهنگی اتحاد شوروی» در کابل، ناظر و شاهد تلاش جان فرسا و درخشان مان، در کابل ـ افغانستان نبودند، تا جایی که کار فرهنگی مارا، ازمجموع کارفرهنگی «حزب» و «سازمان» در افغانستان برای افغانان، ارزش مندتر ارزیابی کرده بودند!
و چنین شد که هرچه امتیاز و مزیت بود، که هرچه رفقای افغانی برای حزب می خواستند و بی دریغ، با وجود دست تنگی های شان، اعطاء می نمودند، به سود رفقای «کمیته ی کابل حزب توده ایران» سرریز می شد و آنان نیز، روزها، برای تقسیم آن ها و مقام های دیگر حزبی، به جان هم افتاده بودند و شب ها، درکنارهم و مشترکاً، به شهادت رفقای افغانی، فیلم های کارتونی می دیدند!
و چنین شد که «رفیق احمد» آغاز این دردنامه، که اکنون مسئول امنیت حزب در کابل ـ افغانستان کرده بودندش، به خاطر یک شانه ی تخم مرغ، که در صف تقسیم نیاستد، برروی پا برهنه های در صف افغانی هفت تیر می کشد؛ و براستی که چه بسیار به جا برای دفاع از خود (شکم خود) هفت تیر کشیده بود!
و چنین شد که «تئوری پرولتاریالیزه حزب» به اجراء درآمد تا رفقای جوان حزبی به جای تحصیل و آموزش، از باکو و مینسک و تاشکند و... به افغانستان اعزام شوند، تا چه کنند؟! تا ازروزنامه ها و رادیوهای خارجی خبر جمع کنند، اخبار پیاده کنند، خبرچینی کنند، تا پرولتر شوند! چون به عقیده ی رفیق «فروغیان» مُشکل حزب مُشکل کم بود نیروی کارگری است! و این در حالی بود که رفقای افغانی برای کسب نان روزانه و حفظ جان خود هم، مستأصل شده بودند!
و چنین شد که هر گاه به رفیق «نامور» معترض خاموش گرفتار در جهنم کابل می گفتیم: «آقا تو هم چیزی بگو! حرفی بزن!» با دست بردهان اش می کوفت وسرتکان داده، تکیه برعصا می رفت، سکوت کرده می رفت تا شاید هرچه زودتر از آتش آن جهنم پالوده بیرون اش آورند تا مبادا درآینده، مجاهدین افغانی خاک اش را به توبره کشند که کشیدند! هرچند رفقای افغانی تابوت پوشیده در پرچم افغان اش را برروی عراده ی توپ و با مارش نظامی درخیابان های کابل گرداندند تا در گورستان شهیدان حزبی درجوار «پروین محمد» بیارامد!
و چنین شد که رفقای نظامی شوروی تا گردن در باتلاق افغانستان فرو رفته، روزی در تعاقب دستور نابخردانه ی تیراندازی از سوی «کمیته ی کابل حزب توده ی ایران»، در مرز نیمروز، از شدت خشم کف بردهان آورده، بانگ اعتراض شان برهوا برخاست که شما توده ای ها چه کاره اید که دستور آتش می دهید؟! آیا می خواهید جبهه ای هم از سوی ایران برای مان باز کنید تا این بار تا مغز سر در باتلاق فرو رویم؟!!
و چنین شد که پس از سه سال، در کنفرانس نهانی کابل، متشکل همچون همیشه، از سوی اکثراً، یارغارهای خودشان، رفیق «علی خدایی» خلع مقام می شود و «رفیق ... » برکشیده تا شاید قدری آب رفته را به جوی باز آرند؛ و سپس رفیق دیگری را بر می کشند و دیگری را و دیگری را... اما، بی هوده! چون خانه از پای بست ویران است! چون ایده ها از درون پوسیده اند، یا شده اند ... چرا که آنان باور، اعتماد بر بدنه ی حزبی، به توده ها، به توده ای ها را از دست داده، و یا اصولاً نداشته اند! باور ندارند چون این گونه تربیت شده اند، اعتماد ندارند، چون بدنه باتجربه ی مرطوب ـ زنده ـ مردمی اش، دیگر به راه آنان گردن نمی گذارد! چرا که رابطه میان سر و بدنه (رأس و پایه ی هرم حزبی) دیگر رابطه ی ارگانیک، زنده ای نیست! زیرا رابطه میان سانترالیسم و دمکراتیسم حزبی مسخ شده است، خشکیده است! یا اصولاً، ازآغاز مسخ بوده است، خشکیده بوده است! چرا که بدنه روز در خیابان با رفیق مجاهدش زندگی می کند و غروب در حوزه باید اورا معرفی کند!
آری. و چنین شد که رابطه میان دو یار فیلسوف و هنرمند قدیم مکتب حزبی، و اکنون (دیروز درافغانستان) هردو عضو انتصابی دفترسیاسی حزب، چنان به تلخی و تباهی (خشکی) گرائید که در ملاء عام برروی هم قلم کشیدند!
و چنین شد که بدن بی سر رفیق راکت خورده ی معترضی، هنوز درشفاخانه ی نظامی کابل درانتظار دفن بود و رفقای معترض اش هنوز منزل به منزل، درمکروریون کابل، درجستجوی جایی برای برگزاری مراسم عزای او! و حزب (کمیته ی کابل حزب توده ی ایران) جا نمی داد، تأیید نمی کرد، چون رفیق افغانی خورده، معترض بود که چرا حزب امکانات تحصیل اورا، همچون فرزندان کمیته ی مرکزی، دراتحاد شوروی فراهم نیاورده و به کابل جهت «پرولتاریالیزه نمودن حزب» اعزام اش داشته اند!
و چنین شد که «رفیق کسرایی» هنگام ترک کابل ـ افغانستان، حد اقل این شهامت اخلاقی را داشت تا در وقت خدا حافظی، در کنار «بهرخ» در بستر بیماری افتاده بگوید: «رفیق بهروز، مجید، من هروقت تورا می بینم از خودم خجالت می کشم!» و این همان «رفیق سیاوش» ی بود که پس از آن که «تئاتر عظیم آشتی ملی» را با سی هزار تماشاگر و دو هزار بازیگر در استادیوم فوتبال کابل بر صحنه آوردم (همان آشتی ملی که امروزه آمریکائیان در افغانستان در پی آن هستند!)، از سوی «دفترسیاسی» پیام آورده بود که: نامه ای در بازگشت به ما بنویس تا هرامکانی برایت فراهم شود! و چون پاسخ ام منفی بود، دوباره ازسوی «رفیق خاوری» پیام آورده بود: «رفیق بهروزبهزاد حال که با ما نیستی، ما با تو کاری نداریم تو هم با حزب کاری نداشته باش!» و بازهم، این همان رفیق «سیاوش» ی بود که در سال 1360، در «شورای نویسندگان» در تهران، بیرون از سالن سخن رانی ها، انگشت اش را برابر صورت ام با تهدید تکان داده بود که «فلاح زاده» تو باید پاسخ گوی این عمل ات به حزب باشی! چرا که به «به آذین» در سالن اعتراض کرده بودم که «چرا رعایت حق چاپ مطالب ومقالات را در دفتر شورای نویسندگان، نمی کند. پارتی بازی می کند» و «به آذین» هم، بالطبع، با آن اخلاق تند و مستبداش چنان پاسخ نارفیقانه داده بود که حتی «جلال سرفراز» محجوب و محبوب «به آذین» را واداشته بود تا خارج از سالن با اعتراض به من بگوید: مجید چرا جواب اش را ندادی؟ و حتی بیش تر: رفقا «شهریاری» و «برومند» و «تنکابنی» و تنی چند از مُریدان «به آذین» و دوستان دیرین «کسرایی» را وا داشته بود دو هفته ای بعد در جلسه ی ویژه ای برای رسیدگی به توهین «به آذین» و رفتار بعدی «کسرایی» سهم گیرند! و حتی بازهم بیش تر، اکثر اعضای حاضر و غایب درآن جلسه را ناگزیر به ابراز تأسف، نسبت به پاسخ و برخورد «به آذین»، کرده بود! و من این هارا می نویسم نه از برای تأیید خود، بلکه از برای تأیید این که: اصولاً انسان ـ فرد (وجمع انسانی ـ جامعه) اعتقاد به وفاق جمعی، نیاز به رعایت وپذیرش حقوق دیگران (دمکراسی) دارد؛ چرا که هرگاه، حتی بیولوژیک ـ فیزیکال هم، به انسان بنگریم، اورا مجموعه ای، جمعی ازکارپنج اُرگان وهر اُرگان را مجموعه ای از کار میلیون ها میلیون سلول می بینم که در توافقی جمعی فرد انسانی را بر سر پا، فعال، و کار ساز (زنده ) نگاه داشته اند؛ و کوچک ترین اختلال درتوافق کارجمعی آن ها (اُرگان ـ سلول ها) کار فردرا مختل و اورا غیرفعال (مرده) می سازند؛ تا چه رسد که این وفاق و کار جمعی را در حوزه ی فعالیت تکاملی نهادها ( INSTITUTIONS )، که قدیمی ترین ـ کهنه ترین آن ها «نهاد مذهب» است و مدرن ترین آن ها « نهاد احزاب سیاسی» امروز، بنگریم و تحلیل کنیم!
باری. و چنین شد که با وجود ادامه ی کارشکنی های «کمیته ی کابل حزب توده ایران»، در بحبوحه ی خروج نیروهای اتحاد شوروی از افغانستان، برخلاف تمایل حزب، «کمیته ی دولتی کلتور افغانستان» و «دانشگاه کابل»، با توافق رفقای شوروی، مرا به سر پرستی پنجاه محصل هنری ـ تئاتری افغانی، به مسکو برای ادامه کار و تحصیل و تحقیق روانه داشتند تا اگر، بعدها خواستم به افغانستان بازگردم، و اگر خیر، به سوی سرنوشت دیگری روم!
و چنین شد که درادامه ی درگیری های درون حزبی، «رفیق برومند» از دفتر سیاسی رانده می شود و در بحبوحه های بمباران های راکتی کابل از سوی اشرارافغانی و خروج نیروهای اتحاد شوروی ازافغانستان، رفقا «خاوری» و«لاهرودی» و «صفری»، ناجوانمردانه «رفیق برومند» را (لابد به دلیل اعتراضات و سرکشی های اش) تنها رها می کنند تا این که به همّت رفقای اکثریت او و عزیزان اش به تاشکند آورده شوند!
و چنین شد که هنگام خروج از «اتحاد شوروی» (1989)، آن گاه که به «دفترحزب» درمسکو، برای تأییدیه نه حزبی، بلکه ایرانی بودن ام رفتم، «رفیق زمانی»، مسئول دفتر، با بی شرمی می گوید که تأییدیه نمی دهیم چون تو «توده ای» نیستی! و چون هنگام خروج از دفتر نگاه تف کرده ای برروی اش انداختم، با تهدید با نوک انگشت برشانه ام زده و با اشاره به طبقه ی بالاسرش می گوید: «این بالا هنوز دختر استالین زندگی می کند، مواظب خودت باش!»
وچنین شد که وقتی ماجرای دفتررا برای رفقای افغانی سفارت افغانستان درمسکو نقل کردم، آنان پوزخند زنان، با جان ودل، پاسپورتی با ملیّت افغانی برابرم نهادند، به اضافه ی مبلغ درخوری برای سفر، وتقاضانامه ی ویزا ازکنسول گری کشورمورد دلخواهم!
و چنین شد که پندار، گفتار وکرداررفیقانه ـ مسئولانه ی «رفیق مازیار»، مسئول «کمیته ی اکثریت در کابل ـ افغانستان»، زبانزد خاص و عام شده بود و مایه ی حیرت ما ـ توده ای ها! هرچند که آنان نیز، مُشکلات و معایب خودرا داشتند ـ دارند.
و چنین شد... و چنین شد... و چنین، که «مثنوی» هفتاد من کاغذ شود!
و سرانجام، چنین شد که در پایان هفت سال زندگی حزب در افغانستان، رفقای افغانی انگشت حیرت بردهان مانده بودند که آیا این همان «حزب توده ی ایران» است که سرور احزاب کمونیست خاور میانه بوده است؟ که آیا این همان حزبی است که ما برای آن جان می دادیم، ازآن درس می گرفتیم، مُریدش بودیم؟!
*****

نتیجه:

البته منکر آن نباید بود که در شرایط شکست، اکثراً، همه چیز و همه کس شکسته می شود: سرباز دیروز حزب دشمن امروز آن، رؤیای شیرین دیشب کابوس هولناک امشب، شیرمیدان دیروزموش سوراخ امروز! اما، در مورد اکثر کسانی که دراین مختصر تاریخچه نام برده شده اند (نام نبرده گان که بجای خود) می بینیم که چنین نیست، اکثراً سرباز ـ رؤیا ـ شیر باقی مانده اند؛ اکثر آنان هنوزکه هنوزاست وسال ها وسال هایی که خواهد آمد برای عدالت اجتماعی جنگیده و بازهم خواهند جنگید! پس مُشکل کجاست؟ مُعضل چیست؟
به عقیده ی من، مُشکل ـ مُعضل آن جا است که این رفقا، از «علی خدایی» گرفته تا «علی خاوری» تا «علی اوف» و... درجای خودشان قرار نگرفته بودند (اند ــ خواهند بود)! سوء تفاهمی رُخ داده است، اشتباهی صورت گرفته که گاه تا حد اشتباه ـ تقلب انتخاب فاجعه بار «رفیق استالین»، به دبیر کلی حزب کمونیست اتحاد شوروی امتداد دارد.
به عنوان مثال، همین رفیق «علی خدایی» که دیروز به عنوان «مسئول کمیته ی کابل حزب توده ی ایران» آن همه مُشکل آفرید، امروز به عنوان بنیان گذار و مسئول سایت «پیک نت» (یکی ازپُربیننده ترین سایت های اینترنتی داخل و خارج از کشور) درجا و توان واقعی خود، به عنوان یک ژورنالیست متعهد و با شهامت، حرکت می کند! و در گذشته ی دور، قبل از کابل اش هم، چنین بود! مگر او درآن سال های خوف ستم شاهی، درکنار و دوشادوش «رفیق رحمان هاتفی» «نشریه ی نوید» را برپا نداشته بود، تنها نوید آن مرداب ـ دوره نبود؟! و چنین اند «رفیق زرکش» که امروزه به کار شرافت مندانه ی طبابت اش پرداخته، و«رفیق انور» امروزه با کار پر ارزش اش: «تاریخ شفاهی»؛ و دیگران ودیگران ... !
به سخن دیگر، در واقع، اینان قربانیان هیرارشی تشکیلاتی اند! وتشکیلات ـ حزب، خود قربانی هیرارشی تشکیلات بسیار بزرگ تری بنام جامعه (جامعه ی خود)، جامعه ی عقب افتاده ی خود! چرا که این در یک جامعه ی عقب افتاده است که گروهی به یاری اسلحه، ثروت، تبانی های اساسنامه ای، گروه بازی، امتیازات مثبت یا منفی (طبقاتی)، افیون های مذهبی، و یا تمامی این ها (آن چنان که امروزه روز، در هیرارشی جمهوری ـ جامعه اسلامی ایران اتفاق افتاده است) در رأس جامعه، در رأس هرم های اجتماعی ـ تشکیلاتی جامعه قرار گرفته و به اعمال نفوذ و سوء استفاده از قدرت و مقام، از طریق پنهان کاری و عدم قبول کنترل توسط بدنه ی هرم (توده ها)، می پردازند! درصورتی که، دریک جامعه ی پیش رفته، شفافیت از بالا ـ سر ، وکنترل از پایین ـ بدنه، حتی خود افرادی را که به شفافیت و کنترل باور ندارند، ناگزیر به اطاعت از دو عُنصر اساسی فوق می سازد، آنان را وا می دارد تا پاسخ گوی اعمال خود باشند! و لذا، دوباره، این در صورت عقب افتادگی یک جامعه است که تشکیلاتی را وا می دارد دست به تجاوز به حقوق دیگران زند؛ اجازه می دهد از انسانی به نام اسلام توّاب سازد، کرم سازد؛ اجازه می دهدرفیق دیروزرا امروز، به دلیل ناهم خوانی عقایدش، ناجوانمردانه، درزیر بمباران های دشمن، تنها رها سازد تا به چشد درد نافرمانی را؛ اجازه می دهد تشکیلاتی ازعضواش به خواهد دیگرانی را که درخط فکری اونیستند لُو دهد، به «کمیته ی اسلامی محل» معرفی کند؛ اجازه می دهد تصفیه های خونین در داخل یک حزب صورت گیرد: جریانی در داخل یک حزب (استالینیست ها)، شریف ترین رفقای دیروز جریان دیگری در داخل همان حزب را به جوخه های اعدام به سپارد، برسررهبرش کُلنگ کوبند! واین عقب افتادگی، همان طورکه پیش تر ذکر شد، البته که یک عقب افتادگی تاریخی ـ مادی ـ تکنولوژیکی است! حال بگذریم ازاین که در یک جامعه ی صنعتی پیش رفته نیز، شفافیت، کنترل، پاسخ گویی کامل نیست، همیشه صورت نمی گیرد [نظیر پرونده سازی و جعل مدارک، در مورد حمله به عراق ازسوی «بوش» (فردی) از«حزب جمهوری خواه» USA (تشکیلات)، و «بلر» (فردی) از«حزب کارگر»انگلیس (تشکیلات)] چرا که جوامع (غربی) نیز، مُشکلات و مُعضل های تاریخی ــ صنعتی خود را دارند که، بهرحال، در چهارچوب این بحث نمی گُنجند!
اما، بهرجهت، این تمامی مُشکل ـ مُعضل نیست! مسئله به همین جا ختم نمی شود، فقط به جامعه، تشکیلات ختم نمی گردد. مُشکل ـ مُعضل می تواند، هم چنین، ازآن جا شروع شود که فرد و افراد، مسئولیتِ تربیت و پرورش شخصی خودرا فراموش می کنند، یا بدان باور ندارند، همه را بردوش جامعه و تشکیلات می گذارند؛ که فرد و افراد شهامت و صداقت راست گویی را در خود نمی پرورند. انسان دروغ می گوید، اما دروغ گو نیست! همواره به غرایز پاسخ نمی دهد! همواره، همچو حیوان، در کمین ـ گُول شکار نمی نشیند! شخصیت یعنی وجدان تاریخی (تکاملی) فرد ـ شخص؛ فرد به خود، و در نتیجه به دیگران، همواره نمی نمایاند که تربیت ناشده، پرورش نایافته، شایسته ی این و آن مقام، این و آن امتیازاست، بایسته ی این و آن رهبری است! به سخن دیگر، این پرورش نایافتگان (نامتخصصان) مُعضل شان درآن جا است که برده ی مقام اند، مقام پرست (CAREERIST) هستند، برای پست و مقام (تربیت ناشده) حرص می زنند، بهرکاری دست می زنند؛ و لاجرم پرنسیب هارا زیرپا می گذارند: از پرنسیب های شخصی گرفته تا پرنسیب های اجتماعی ـ حزبی!
به گفته ی دیگر، اینان دروغ گویان حرفه ای اند، غریزی اند، همواره در کمین اند: برای یک شانه ی تخم مرغ هفت تیر می کشند! برای زهر چشم گرفتن حُقه می زنند: از نام پیش دانسته ی رفیقی به حق معترضی، پرسش می کنند! یادگار«نوشین» را، به بهانه ای واهی، از نیمه راه باکو پس می فرستند تا از شدت غم سکته کند! و بیش تر: هرگاه از سوی ات احساس خطر کنند، پیشنهاد محو فیزیکی ات را می دهند!
به سخن دیگر، روانشناسانه بگوییم: ازآن جا که دروغ گویی یک اعتیاداست، یک بیماری پروسه داراست، و از آن جا که «بنی آدم اعضای یکدیگرند»، این پروسه دروغ گویی ـ اعتیاد آن قدر و آن چنان ادامه می یابد که، بتدریج، شخص دروغ (به سایرین)، اکنون دیگر به خود هم دروغ می گوید، خودرا گول می زند: اگر تا دیروز درکمین شکارش می نشست، امروزدرکمین خود ـ شکارش نشسته است، به خود باور ـ شکار می رسد! و در این حالت، از یک سو خودرا دائماً شکار و از سویی دائماً شکارچی می بیند! در غیر این صورت، بسیاری از رهبران (تربیت نایافتگان رهبری)، کارشان به استبداد نمی کشید! مستبد، خود رأی، دیکتاتور نمی شدند! درغیراین صورت، «رفیق علی خاوری»، به عنوان یک فرد تربیت نایافته برای رهبری، نامتخصص رهبری، خود بهتر از هرکس می دانست (می داند) که او یک خوب مدیر مدرسه می توانست (تواند) باشد، اما رهبر یک حزب... هرگز! تنها طول مدت عضویت دریک تشکیلات، و حتی در زندان، که نمی تواند برای فردی رهبری بتراشد! حق آب و گل آری... اما، حق رهبری هرگز!
و همین مورد در باره ی « علی اوف » دیروز: « دبیر دوم حزب کمونیست اتحاد شوروی سابق »، و امروز: « رئیس جمهور آذربایجان» صادق است که به دامان غرب غلطیده تا شکار نشود، هرچند که هنوز شکار می کند!
و چرا راه دور می رویم! همین «علی خامنه ای»، رهبر «جمهوری اسلامی»، خود بهتر ازهر کس می داند که شایسته ی مقام باد آورده اش نیست! او بهتر ازهرکس می داند که در یک زد و بند سیاسی رهبر شده است! اما، او این شهامت اخلاقی، این پرنسیب انسانی،یعنی وجدان تاریخی (شخصیت) را ندارد که به خود بگوید: آخر «ملا علی» تو که هستی که در باره ی علم سیاست، جامعه شناسی، علم تاریخ، هنرشناسی و... قضاوت کنی؟! براستی آیا توی «ملا» می پذیرفتی که نا جرّاحی ، نا متخصصی، جرّاحی ات کند، مغزعلیل ات را جرّاحی کند؟! یا این که من اهل هنر ـ تئاتر درمسائل اسلامی ـ فقهی تو دخالت کنم، که توی «ملا» در مسائل روز هنری ـ تئاتری من دخالت می کنی؟! مگر آن که سفسطه کنی که تئاتر ریشه ی آئینی ـ مذهبی (عجبا، اسلامی ـ فقهی) دارد، نه ریشه ی کاری ـ پرورشی ـ تخصصی، که بسیاری از مخالفان توی ملا و من توده ای هم، چنین سفسطه می کنند، و نمی دانند که آب به آسیاب ات می ریزند.
و سرانجام، فراموش نکنیم که نخستین اختلاف و شکاف جدّی درساختارخلافت اسلامی درزمان خلیفه ی چهارم «علی»، صورت وقوع یافت، خلیفه ای که «اهل تشیّع» به زوراورا خلیفه ی اوّل، جانشین «محمّد» جا می زنند واو، خود، آن را قبول نداشت، قبول نکرد! چرا که درآن صورت، نخستین اختلاف و شکاف جدّی در ساختارخلافت اسلامی درزمان خلیفه ی اوّل رُخ می داد! اوـ علی متخصص شمشیرزنی بود، اوخودرا شمشیرزن رکاب مُرادش می دانست!

مجید فلاح زاده
30. 03. 12

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد