logo





یلدا

دوشنبه ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۱ - ۰۷ مه ۲۰۱۲

رضا اغنمی

«وقتی مامانم فهمید که ماها [شیوا و برادرش] یه ضبط صوت خریدیم چیکار کرد؟ به بابام گفت. اونم ورش داشت و بردش فروختش و پولش رو زهرماری خرید وریخت تو حلقش! تا سه چهارماه م همون یه خرده پول توجیبی مونو قطع کرد می گفت معلومه پول زیادی دارین که خرح “عنک و گهک” میکنین.» سال آخر مدرسه، آرزوی شیوا دانشگاه رفتن است که خلاف میل خودش به جواد نامی که شاگرد مکانیک است شوهر میدهند. باسیصدهزارتومان شیربها.

یلدا
م – مؤدب پور
رمان
انتشارات شادان ۱۳۸۰ – تهران

این رمان ۴۳۵ برگی باآغازی سرگرم کننده شروع میشود. و درمتن داستان، اما روایت های جدی کتاب خواننده را تا پایان به دنبال خود میکشاند. چکیده ای ازداستان:
“نیما” به دوستش “سیاوش” خبرمیدهد که آپاندیس پدرش ترکیده باید ببرند بیمارستان. “سیما” خواهر سیاوش جراح بیمارستانی است درآن نزدیکی ها، به همان جا میبرند برای عمل. درقسمت پذیرش بیمارستان که مسئولان ان باید مریض ها را به بخش های مربوطه بفرستند، دست تنهاست. مراجعه کنندگان هم همه شان عجله دارند. در میان داد و قال ها طبع شوخ نیما [فرزند بیمار] گل میکند وبا مزه پرانیهایش، خنده و شادی راه میاندازد وهمه را می خنداند. تا مسئولین خانم دکتر سیما را پیدا میکنند. عمل بیمار انجام میشود. اما لطیفه گوئی وطنزهای نیما ادامه دارد تا جائی که خواننده نیزهرجا که نیما هست، نمیتواند خنده هایش را مهارکند. سیما مورد علاقه نیماست. هردو ازبچگی همدیگر را دوست دارند. اما سیما، درظاهر نیما را زیاد چدی نمیگیرد. خانواده نیما وسیاوش، که زمانی درجنوب شهر وانتهای شاپور زندگی میکردند بعد ازانقلاب، به آلاف و الوف رسیده و به شمال شهر کوچیده اند و دررفاه کامل بسرمیبرند. نیما وسیاوش دو دوست دیرینه آن دوخانوادۀ تقریبا خانه یکی هستند. آن دوشبی دختر تنهائی را درپارک میبینند وازحرکتهای دختر که درفضای نبمه تاریک میخواسته خودش را پشت درختها پنهان کند، کنجکاو میشوند و با او طرح دوستی میریزند. وقتی صورتش را توی روشنائی میبیند او را میشناسند. همان دختری ست که چند شب پیش توی رستوران دیده بودند که با یک پسره بگو مگو داشته ویک چک بانکی هم از او گرفته بود. دخترخانم خودش را فهیمه معرفی می کند وبعد می گوید «بهم بگین شیوا. از بچگی همیشه دلم می خواست که همه شیوا صدام کنن.» تا پایان کتاب نیز به همین نام خوانده میشود. آن شب که آن دو شیوا را درآن حالت پریشان، دستپاچه و مریض احوال می بینند با احساس ترحم و از روی جوانمردی با سخنانی پندآموز اورا به یک کلینیک پزشکی میبرند و بعد از معاینه و گرفتن نسخه به هتلی میبرند تا درجای امنی بخوابانند با این هدف که از فردا صبح وسایل آسایش و امنیت کامل اورا فراهم سازند. وقتی دخترخانم را درهتل می گذارند و میخواهند خدا حافظی کنند شیوا میگوید: « مگه شماها بالا نمی آیین؟» میگویند «کاری داری باهامون؟» شیوا میپرسد:« شماها با من کاری ندارین؟» میگویند:« فردا می آییم بهت سرمیزنیم و باهات حسابی حرف میزنیم» اما وقتی صبح به هتل تلفن میکنند تا حال و احوالی ازشیوا بپرسند، پاسخ میگیرند که شیوا ساعتی بعد از رفتن آن دو، حساب هتل را پرداخته و آن جا را ترک گفته است. اما نامه ای در دفترهتل برایشان گذاشته است که باید بروند وآن را بگیرند. سیاوش، وقتی نامه را میگیرد و پاکت را باز میکند می بیند فقط یک شماره تلفن موبایل نوشته شده است. با شیوا تماس میگیرد. ادامه دوستی سالم و صادقانه بین آن ها روایتِ دیگری از سیاهیِ فقر مسلط و فاصلۀ ژرف طبقاتی، و فصلی از دستاوردهای ستمگرانۀ حکومت است که نویسنده دراین دفتربا خواننده ها در میان می گذارد.
«همینجوری توی پارک داشتم بی هدف قدم میزدم که یه پسر پونزذه شونزده ساله اومد جلومو وآروم بهم گفت چیزی میخواه؟ برگشتم با تعجب بهش نگاه کردم که گفت. نترس، امن وامانه مواد می خوای؟ خماری؟ فقط نگاهش کردم که گفت. دنبالم بیا. راه افتاد و … تا رسید به یه نیمکت. یه دختری حدود بیست و سه چهارساله اونجا نشسته بود تا رسیدیم بهش پسره گفت اسم من جعفره هروقت چیزی خواستی، همین وقتا بیا اینجا ویسکی میسکی هم دارم … دویست تومنی بهش دادم و دختره کفشش رو ازپایش درآورد و ازتوش یه بسته کوچولو گذاشت کف دست من.»
ازدر دیگر پارک میخواهد بزند بیرون. چند پسر پانزده شانزده ساله را میبیند. ازبویی که فضارا گرفته حس میکند دارند حشیش می کشند. غیرت اندرزگویی سیاوش رگ میکند. نصایح حکیمانه به نیمۀ سطراول نرسیده، ناگهان متوجه میشود که یکی ازآن پانزده شانزده ساله ها، نوک تیز چاقورا چسبانده به گلویش. که «نفهمیدم نیما ازکجا پیدایش شد و مچ دست پسره رو گرفت و یه چک زد تو صورتش و چاقورو ازدستش گرفت! یکی دیگه شون اومد بیاد جلو که نیما با مشت زد تو صورتش که پرت شد رو زمین … و فرار کردن.» خوانندگان “یلدا” تازه متوجه میشوند که آبشخورسرو صداهای سازمان حقوق بشر وعفو بین الملل ودیگر خیر خواهان جهانی که به اعدام جوان های نابالغ در یک کشور اسلامی اعتراض دارند، کجاست و در چیست؟
این گونه روایت های تکان دهنده دراین دفتر، گوشه هایی ازفساد و فسق وفجورِ گسترده را برای مخاطبین توضیح میدهد.
همین جا بگویم که درسراسر این رمان، درکنار زبان روان و شیوۀ نگارش نوینسدۀ خوش ذوق، تنها شیواست که نظام فکری و رفتارش با واقعیت سر وکاردارد. با آثارِ ظلم و خفقان وسرکوب آشناست. از طفولیت طعم فقر وحقارت و خشونت را درخانوهده چشیده. سخنانش به دل می نشیند. دختر کوشا و درس خوانی با ده ها آمال پیشرفت وخدمت به مردم، در اثر بلاهت مادر و پدری – مادر به شدت مذهبی و پدر لات عرقخور لامذهب – دچار فلاکت میشود. سرگذشت شیوا دراین بررسی ازآن جهت برجسته شده که نشانه هایی ازتعلیم و تربیت درخانواده خود را [نمونه وار] به دست داده وپایه ای ترین معضلات فرهنگی را یادآورشده است. واگر در پیام های گذرای اوتأمل ومکثی شود، خمیرمایۀ پاره ای ازناکامی ها وشکست های اجتماعی روشن میشود. این توضیح را به این دلیل آوردم که محتوای رمان، باشیواست. و با اوست که مفهوم پیدا میکند. دریلدا وخانواده اشرافی پرهام، ودیگران چیزی عاید خواننده جدی نمیشود. مشغول کننده است از همان قماش رمان “بامداد خمار”. فیس وافادۀ اشرافیتِ ببرالسلطنه ها. این درد دل شیوا را به دقت بخوانبد:
«وقتی مامانم فهمید که ماها [شیوا و برادرش] یه ضبط صوت خریدیم چیکار کرد؟ به بابام گفت. اونم ورش داشت و بردش فروختش و پولش رو زهرماری خرید وریخت تو حلقش! تا سه چهارماه م همون یه خرده پول توجیبی مونو قطع کرد می گفت معلومه پول زیادی دارین که خرح “عنک و گهک” میکنین.» سال آخر مدرسه، آرزوی شیوا دانشگاه رفتن است که خلاف میل خودش به جواد نامی که شاگرد مکانیک است شوهر میدهند. باسیصدهزارتومان شیربها.
«سیصد هزارتومن شیربها کارخودشو کرد! بساط عرقخوری بابام تا چند وقت جورشد.» زمانی که جواد به زندان افتاده، شیوا درخانه های مردم با کلفتی وکارگری میپردازد تا هزینه خود و پول سیگار جواد را درزندان فراهم سازد. آن ازدواج پس ازچند بار زندان افتادن شوهر به جرم چاقوکشی با کتک خوردن شیوا بالاخره به طلاق منجر میشود. شیوا، در خانه های مردم به کارگری میپردازد. درهمین روها شبی که ازسر کار به خانه برمیگشت از ازدحام اطراف خانه اتفاق ناگوار را حس میکند. «بابام مثل هرشب مست اومده خانه ومادرم پریده بهش و بعد ازکلی جنگ و دعوا شروع کرده به نفرینش کردن. اونم بطری عرق رو خالی میکنه روسرمادرم که مثلا وسواس ازسرش بیفته و مامانم جابجا سکته می کند! … با یکی از همسایه ها رفتیم بیمارستان. مامانم سکته مغزی کرده بود. … با بدبختی و چک و سفته، ازاون شرکتی که منو میفرستاد سرکاروهمسایه هام کمک کردن وحساب بیمارستان رودادیم ومامانم روبردیم خونه. تا خرخره رفته بودم زیر قرض.»
شیوادر زمان کارگری درخانه های مردم با خانواده ای مرفه آشنا میشود. بعدازطلاق گرفتن ازشوهر، خانم آن خانه جهت یک مهمانی بزرگ و مجلل اورا برای خدمت دعوت میکند. میفرستندحمام وخوب آرایشش میکند، با لباس فاخر و برازنده تنش را میپوشاند. شیوا درآن شب میهمانی با جوانی آشنا میشود به اسم روزبه که شبی اورا به خانه اش میبرد و با یک سیگارماده دار بعد از بیهوش کردنش با او هم بستر میشود. دربگومگوهای بعدی که باهم داشتند، در مقابل اعتراض های شیوا، روزبه با قول ازدواج اورا سرمیدواند و به ناگهان گم و گورمیشود. درپرس وجوها پی میبرد که روزبه خانه را خالی کرده و به خارج رفته است. بعد از مدتی از آبستنی وگرفتارشدنِ خود به “ایدز” از روزبه، تصمیم خوفناکی میگیرد. بی پروا اعتراف میکند که شیطان را درچشمهای خودش دیده است. تا ازمردها انتقام بگیرد. و میگیرد. ازنوجوان شانزده ساله گرفته تا مرد مسنِ شصت وچند ساله را گرفتار ایدز میکند.
روایت های شیوا شنیدنی ست. « میدونی زیر پوست این شهر خیلی چیزا اتفاق می افته وشاید ازهرهزارتاش یکی روهم کسی نمی فهمه. … یه روزی توخیابون بایکی مثل خودم آشنا شدم … دیدم که یه ماشین شیک جلوم نگهداشت. جالب اینکه دیدم پشت فرمونش یه دختر خوشگل نشسته بهم اشاره کرد که سوارشم. کنجکاو شده بودم! سوارشدم. راه افتاد یه خورده که رفت اسمش رو به من گفت و باهم آشنا شدیم. … گفتم کارت چیه؟ گفت دنبال پول هستی یا نه؟ گفتم آره. گفت دهن ت قرصه؟ گفتم هس. گفت من با آدمای مخصوصی کار میکنم. براشون مشتری جور می کنم. … خلاصه همونجوری که می رفتیم به سه تا جوون برخوردیم که شاید حدود شونزده هقده سال شون بیشتر نبود. جلوشون نگهداشت و به من گفت نگاه کن ببین چیکار می کنم. شیشه رو کشید پائین وبهشون گفت بچه ها دوست دارین بریم کمی باهم بگردیم؟ پسرا یه نگاهی به هم کردن و یه دفعه هرسه تایی سوارماشین شدن. یه خرده که رفتیم بهشون گفت اهل آبجو خوردن که هستین؟ بعد سه تا قوطی آبجو اززیرپاش درآورد و داد بهشون اونام همونجور که می خندیدن وخوشحال بودن در قوطی ها رو واکردن و یه نفس خوردن. مونده بودم که این دیگه چه جورکارکردنه. یه ده دقیقه ای توشهر با ماشین چرخ می زد! برگشتم وعقب را نگاه کردم که دیدم هرسه تاشون گرفتن خوابیدن! … … تو یه کوچه خلوت جلوی ساختمون بزرگ ایستاد و زنگ زد. یه مرد چهل ساله اومد و درو واکرد ویه نگاهی به من کرد و ازش پرسید این کیه؟ اونم یه چیزی بهش گفت وخلاصه ماشین رو برد تو و دررو بست. و یکی دیگه روهم صداکرد ودوتایی اون سه جوان را کشون کشون بردن تو ساختمون وکارشون که تموم شد. اومدن دوتا بسته هزاری دادن به دختره اونم گرفت وبه من گفت سوارشو. دوتایی سوارشدیم و ازاون خونه اومدیم بیرون. … گفت فردا ساعت یازده صبح همینجا. برگشتم خونه پولارودرآوردم و شمردم. پول کار چند روزم بود. … » شیوا فردا میرود این بار چهار جوون را سوار میکنند. و یکی ازآن چهار، آب میوه را نمی خورد اما با بستن چشم خود را به خواب می زند. وقتی در آن کوچه به آن خانه میرسند جوان از ماشین پیاده شده فرار میکند که راننده او را زیرمیکند! «با سرعت ازاونجا دورشدیم و تو یه کوچه خلوت وایستاد و گفت می خوای بدونی این بچه هارو کجا میبریم و با هاشون چیکار می کنبم. می بریمشون تواون خونه و چشم و کلیه و خیلی چیزای دیگه شونو در می آریم و می فرستیم خارج! حالا فهمیدی چرا آنقدرپول بهمون میدن!»
اما، هولناکترین روایت شیوا، داستان همخوابگی گیتا با سگِ هیولائی است درفضایی پر ازبیم و هراس. بنگرید به صفحات ۳۶۹ تا ۳۷۲ که شیوا ازقول گیتا روایتگر آن حکایت نفرت انگیز است. وحشتناک ترین و کثیف ترن عملی که توسط مرد پولداری دریک خانه باشکوه به یک دخترجوان درمانده تحمیل میشود. گیتا پس ازآن کار کثیف، روانی میشود و مدام میلرزد و گریه میکند. بیزار ازتن و اندام خود، تنش را میشوید. شیوا، رهیدن گیتا از فلاکت زندگی را با سیاوش درمیان میگذارد:
«شیشۀ آب رو شکوند و رگش رو باهاش زد. وقتی باهات خداحافظی کردم و خواستم ببرمش بیمارستان نذاشت! فقط بهم خندید و گفت بذار تموم بشه. منم گذاشتم که تموم بشه.»
تباهی شیوا و شیواهای دیگر درچنان محیط تربیتی ناهنجار بارآمده، اگرجزاین می شد مایه شگفتی بود. تأکید می کنم که برجسته ترین آفریدۀ مؤدب پور دراین رمان شیواست. همین قهرمان برجستۀ بیست هفت هشت سالۀ عصیانی، که شاخص فرهنگ امروزی کشور است. جوانانی بارآمده در منجلاب سرکوب و خفقان، چه درخانه چه در بیرون، با سنگینیِ سایۀ فقر و سیاهی که بالاسرخود حس میکند. سخنگویانش باید که شیوا و گیتا و پروانه ها باشند و قربانیانش دسته دسته نوجوانان پانزده شانزده ساله دردام دیوسیرتان گرفتار؛ چشم و کبد و تن سالم خود را زیر تیغ جلادان ازدست بدهند! تا بیضه داران اندیشه های پوسیده درمسند حکومت باشند. این دردها را که فاجعۀ بزرگ نسل پس از انقلاب است، نویسنده از زبان شیوا به درستی شکافته وعریان کرده که چگونه اکثریتی از جامعه زیر چتر خفقان در چنبرۀ شوم سننِ قرون وسطایی گرفتارند. دردهایی که دررفتار وعادت های مسلط، موریانه وار، تن تناور فرهنگ را گرفتار پوچی وپوکی کرده؛ وخشونت، با تمام تبعاتِ ویرانگرش اخلاق اجتماعی را به فساد کشانده است و درآستانه سقوط، نا امید ازعدل موعودِ اسلامی خواه ناخواه راه شیطان که درپیش است وهموار و در دسترس. راستی، با این ابوالهول جهل و تباهی چه باید کرد؟
«یلدا»، گوشه هایی از رواجِ خشونتِ سازمان یافته را روایت می کند.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد