حساب بانکی من
مرتاضی ست با پلک های کاغذی.
گاهی که جیب هایم گرسنه اند؛
به دیدارش می روم.
کارت بانکی ام را
در دستگاه می سرانم.
صدایش می زنم
با زبانی پنهان در کد.
اندام استخوانی اش
همچون لواش برشته است.
چهره ی خسته ام را ندیده می گیرد.
دست های عراق کرده ام را پس می زند
و هنگامی که
سرخورده از شعبده بازی دیجیتالی
به سوی خستگی ام بازمی گردم؛
او نیز گم می شود
در خلسه ای عمیق.
آه این همه قرض! این همه قرض!
چقدر واژه بدهکار کاغذ ها هستم!
زمستان ۱۳۸۶
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد