logo





«خونریزی مغزی»

دوشنبه ۲۸ فروردين ۱۳۹۱ - ۱۶ آپريل ۲۰۱۲

علی اصغر راشدن

aliasghar-rashedan2.jpg
با یادزنده یاد محمو داحیائی، دوست نازنینم، نویسنده مظلوم داستان های کودکان.

نشانه خانه، تک درختی با چندش اخه کج وکوله بود. درخت خشکیده بود، تنها شاخه ای که از رو دیوار تو خیابان ده متری سرخم کرده بود ،چندب رگ و گل و شکوفه رنگارنگ داشت. خانه شمالی بود. دستم به طرف زنگ می رفت که لای باز در را دیدم. وارد خانه شدم، حیاط کم عرض و دراز، چند باغچه پوشیده در علف های خشیکده داشت. عین بابا لنگ دراز، با زیر پیرهن و زیر شلوار خاکی رنگ، تو ایوان جلوا طاق پذیرائی به موازات بند رخت قدم می زد. پیرهن و شلوارش رو بند بود. چند قدم پیش رفتم و صدازدم:
- آهای محمودشهیده شده!
ازعوالم خودش بیرون آمد،به طرفم برگشت وگفت:
- وای ی ی!بازپاک یادم رفته بود!
- یک ساعت تموم توایستگاه کرایه های خطی،توسیدخندان علف زیرپام درآمد!
- تصویرابیچاره م کردن،همه چیززندگی رو ازم گرفتن،پاک حافظه موضایع کردن،چند وقت پیشم باخواهرم میخواستیم بریم خرید،بهش گفتم تابری سرخیابون ویه دقیه تو ایستگاه اتوبوس وایستی،لباس می پوشم وبهت میرسم.تصویر توکله م جرقه زد،هیچ راه دیگه ای نداشتم،باید خودمومیرسوندم تواطاقم وکنارمیزم،گفتم تو پنج دقیقه این تصویرارومیارم روکاغذومیرم سراغ خواهرم.شب واسه شام صدام که کرد،قهمیدم صبح بایدمیرفتم سراغش!
- حالانمیشه این تصویراروروزبعدش بیاری روکاغذ؟
- بیچاره م میکنن!تصویراتوکله م وول که میخورن،اگه فوری نیارم روکاغذوخودمو ازشرشون خلاص نکنم،تبدیل به کابوس میشن وشب وروزمویکی میکنن،ازترس کابوسا میترسم بخوابم،صبح ازترس کابوسای شبش،میترسم ازخواب بیدارشم!
- حالاواسه چی تواین صبح سردبازیرپیرهن وزیرشلواری توایوون قدم میزنی؟
- میدونی،من همین پیرهن وشلوارو دارم،شستم وروبندانداخته م،منتظرم خشک شه وبپوشمشون.هنوزنیمه خشکه…کجاقراربودبریم؟
- قرارداشتیم بریم درکه!
- بتول!بیاپیرهن شلوارموببربااتوخشکشون کن!
بتول بازنشسته زودرس فرهنگ ومثل خودمحمودچهل وپنج ساله،مجردبود.
محمودراتو سالهای پرشور و جنب وجوش اول انقلاب شناختم.باهم توشورای نویسندگان بودیم. من ساکن نارمک واوساکن خواجه نظام الملک بود.پدرش کارمندثبت وخانه راازاوبه ارث برده بودند.شبهاباپیکان من میامد.آن روزها معقول جوانی وخبرنگارپرکارروزنامه کیهان بود.ازانگشت شمارهائی بودکه ازجریانات سالهای بعدازشصت سرسالم بدربرده بود،مثل خیلیهای دیگر،ازکیهان جاروشد.بگیرو ببندهاشروع ودرشورای نویسندگان تخته شد.سالهاازمحمودبی بخبربودم.تویک جلسه فرهنگی دوباره دیدمش.دیگرآن محمودسرزنده نبود.منهم وضع بهتری ازاونداشتم. میگفت که ازهمان سالها دیگر،غیرازچندنفرانگشت شمار،باهیچکس رفت وآمدنداشته وندارد. دربه دریها آدمهارابه هم نزدیک میکند.انگارتکیه گاهی پیداکرده بود،بی خبروبی مقدمه میامدپیشم وعصرهاتوپارکهاقدم میزدیم.روزهای یکشنبه که روشنفکرها واهالی هنرتودرکه بودند،میرفتیم درکه.کشتیارش میشدم که حداقل تاکافه سیدکه عدسی های خوشمزه ای داشت،بیاید.روتخت یکی ازکافه های میدان درکه پهن میشدویک قدم بالاترنمیامد.
- واسه چی نمیائی،محمود؟
- من همین یه دست لباس وکفشو دارم،اگه بیام خاکی وکثیف میشه،ممکنه کفشم پاره شه.
- مامانت چطوره؟
- مثل همیشه،نه مرده ونه زنده،روتختش درازبه درازافتاده.
- تالباسات حاضرمیشه،بریم یه سری بهش بزنیم.
- اون هیچکس رو نمیناسه،بریم که چی بشه؟
- من که اونومیشناسم مردحسابی،میخوام ببینم حالش چطوره.
رفتیم تواطاق مادرش.یک کیلوگوشت زیرپوستش نداشت.هیچ تفاوتی بامرده نداشت.انگارنفس تنهاتوصندوقه سینه ش بودو پائین تنه ش یخ زده بود.محمودکنارتختش ایستاد،دستی به سروپیشانیش کشیدو گفت:
- مامان!علی به دیدنت اومده!صدامو میشنوی؟
مامانش چشمهاش راگشادکرد،چشمها توحدقه چرخیدند،صدائی ازته حلقش بیرون آمد،صداانگارازته چاه میامد:
- توکی هستی؟
- من محمودم!
- نه،تومحمودنیستی،توبابای محمودی که قبلامیشناختمش،حالانمیشناسمش،نه تو محمودنیستی!من تورونمیشناسم!
اشک توچشمهای محمودحلقه زد،برگشت وپرمعنی نگاهم کرد.هرچه اصرارکردیم ،هیچکداممان رانشناخت.بتول صداکرد:
- پیرهن وشلوارت حاضره!
محمودپیرهن وشلوارش راپوشید.وازدرحیاط بیرون زدیم.توبزرگراه رسالت منتظرشدیم. مینی بوس رسید،گفتم:
- تاراه نیفتاده بپربالامحمود‍!خیلی دیرکردیم!
- من مینی بوس واتوبوس سوارنمیشم.
- واسه چی سوارنمیشی؟
- مردم بهم تنه میزنن وروکفشام پامیگذارن.
- پس باچی بریم؟
- تاکسی یامسافرکش شخصی .
سواریک شخصی مسافرکش وتومیدانچه پائین دانشگاه ملی پیاده شدیم،تامیدان درکه پیاده رفتیم.روتختی زیریک چنارسرسبزولوشد.اصرارنکردم،میدانستم یک قدم بالاترنمی آید.گفتم:
- ساعت یک ونیمه،من دیزی میخورم،توچی میخوای،بگم بیاره؟
- من مثل همیشه اشتهاندارم،بگذارمن بگم چی بیاره.
- نازآقامحمودخیلی خریدارداره،تودستورغذابده.
- علی جون،تواگه نبودی،خیلی پیش خودکشی کرده بودم،الانم خیلی به این قضیه فکرمیکنم.
- بازرفتی روشاخه؟
- فعلاازاین قضیه بگذریم،اجازه بده من دستورغذابدم.
- بفرما،شا سلطان محمود.
جوانکی بالبخندجلومان وایستاد.محمودگفت:
- یه دیزی سنگی دونفره،آبش خشک نشده باشه،باماست،ترشی،پیازوریحون.
دنبه،گوجه وچند تا نخودراتوبادیه روئی کوبید،آب دیزی راتوش خالی کرد،نان سنگک برشته راتوش تلیدکردیم وخوردیم.گوشت ومخلفات راتوبادیه خالی کرد،ماست وکمی ترشی توش ریخت وکوبید.بعدازنهاریک جفت چای دبش قندپهلو پشت بندش کردیم.
روتخت درازشدورفت تونخ برگ وشاخه های به همه طرف پنجه گشوده چناروگوشش راسپردبه سروصدای پرنده های گوناگون لابه لای شاخه ها.گفتم:
- یه ماهی غایب بودی،باززیج اولق بیگی نشسته بودی؟
- سی روزتموم ازخونه نیامدم بیرون.بتول غذامومیگذاشت کناردرومیرفت دنبال کارش.
- تواطاق چی جوری وقت میگذرونی؟
- روصندلی میشینم وبه دیوارزل میزنم!
- این کار به وادی جنون میکشوندت که!
- ازکجامیدونی وادی جنون ازدنیای عاقلابهترنیست؟
- اینم حرفیه،کسی تاحالانتونسته خلافشوثابت کنه.
- به دیوارخیره میشم،تصویرکه میادسراغم،میشینم کنارمیزویه داستان کامل می نویسم.
- بفرماتواین سی روزچن تاداستان نوشتی؟
- سی تاداستان نوشته م.شدیه کتاب دویست وپنجاه صفحه ای.
- میدی بخونمش؟
- دادمش به ناشر.
- چی جوری قراردادبستی؟
- امیتازوحق استفاده شوواسه همیشه ازم خریدوبیست هزارتومن بهم داد.
- محمودشهیده شده!من ازدست توآخرش تریاک میخورم!
- میخواستی چی کارکنم؟
- هیچ عاقلی کتابی روکه به چاپ بیستم میرسه،تموم امتیازشو میفروشه بیست هزارتومن؟
لااقل قراردادمی بستی ازهرچاپش بیست هزارتومن بگیری!یه عده ناشرازکتابای داستان
کودکان تومیلیونرشدن بابا!صددفه بهت گفتم،میخوای کتاب به ناشرسرگردنه گیربدی،بیاباهم بریم!پاک بچه شدی!عینهو آب خوردن کلاسرت میگذارن!
- میخواستی من وخواهرومادرمریضم علف بخوریم؟الانشم یه سیبوچارقاچ میکنیم،نفری یه
قاچشو میخوریم،یه قاچشم میگذاریم واسه فردا.
- من توکارای تومتحیرمونده م،دفه پیشم یاروتو بیست هزارتومنم بامبول درمیاورد،اگه من
خرخره شو نگرفته بودم،اونم نمیخواست بده.بابا!داستای کودکان توبه چاپ بیستم میرسه،میفهمی چی میگم؟
- گوربابای پول،میخوام باهاش چی کارکنم؟ماگنجشک روزی هستیم،یه جوری روزگاررومی گذرونیم دیگه.من واسه پول که نمینویسم،مینویسم که ازشرازاین تصویراخلاص شم.اگه ننویسم حتما زنجیری میشم.
- الانم کمتراززنجیریا نیستی،بااین کارات منومیکشی تو!
- شوخی نیست،هشتادنفرتویه جلسه بودیم،فقط من یکی زنده مونده م!زنده م که زنده
کش شم!این کابوسا وتصویرازنده زنده فصابیم میکنن!میفهمی چی می گم؟توازپول
واسه م حرفی میزنی؟هیچ وقت ازپارک وی رد نشو،صبرکن چراغ سبزکه شد رد شو!
ردشدن ازپارک وی خیلی خطرناکه!اصلنم سوارماشین اون لکاته نشی،رانندگیش عصب خراشه!زنده کشت میکنه!من خواب دیده م!...
حرف آن هشتادنفروخودش به میان که میامد،قاطی میکرد،وضعش خیلی وخیم میشد
- هفته دیگه میریم نمایشگاه نقاشیای الخاص،توهمون خیابون فرعی بالاترازمیدون ونکه،بازفراموش نکنی ومنوبکاری!
لکاته م تونمایشگاه بود،هنوزنصف نقاشی هاراندیده بودیم که خودش رابه خانه محمود
دعوت کرد.قبلاهم این کاررامیکرد.من گفتم:
- میخوام بقیه نشقاشیاروببینم،نمیام.
توخیابان ولیعصروچهارراه پارک وی بایک پیکان تصادف میکنند.گیجگاه محمودبه دستگیره
داخلی درجلواکوبیده میشود.به بیمارستان تجریش میبرندش،یک ساعت بعدش،مرده ش را
بیرون میاورندومیگویندخونریزی مغزی کرده…..

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد