logo





درس ها و بررسی ها: بحران علم و بحران اندیشه *

پنجشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۷ - ۲۹ ژانويه ۲۰۰۹

فرهاد قابوسی

برای توضيح زمينه های تاريخی بحران اخير تذکر اين نکته نيز ضروری است که تا فروپاشی بلوک شرق بهانه ايدئولوژيک "جهان آزاد غرب" و ايرانيان طرفدار اين بود که علت العلل همه نابسامانيها "کشورهای کمونيستی“ هستند و بدون آنها دنيا مبدل به بهشت برين خواهد شد. لکن تجارب بعدی خلاف اين نظر را ثابت کردند و نشان دادند که خانه از پايبست ويران بوده است و " آزادی“ جهان آزاد نه که طبق روايت "ميلتون فريدمن" "آزادی انتخاب" بلکه به روايت آن روشنفکر آمريکائی در واقع "آزادی باخت" بوده است که بحران اقتصادی اخير اوج آن را مينمايد . لذا اکنون که اين بهانه سطحی ديگر غير قابل رجوع شده است، در صحنه ظواهر انديشه سطحی غرب و متابعين ايرانی آن شيطان جديدی که اسلام باشد علت نابسامانی معاصر معرفی ميشود: همان اسلامی که تا دو دهه پيش بعنوان "پاد زهر" کمونيسم حمايت ميشد.
خلاصه و منظور: يکی دو دهه پيش سخن از بحران و اختتام تاريخ و فلسفه در غرب شروع شد، اما من بحران علم را علت اساسی اين بحرانها ديده ام (۱)، چه علم را مبنای انديشه و همه آن محصولات فکری ميدانم که در حد معقول به نگرش فلسفی و تاريخی از طبيعت و جامعه ميرسد و در وضع نامعقول منتهی به ذهنيت گرائی، تدين، لفاضی و تفلسف عوامانه در مسائل فرهنگی: که انواع جهانی آنرا مثلا در تضادهای مذهبی، ايدئولوژيک و نژادی يا فاشيسم در اروپا و نمونه های ايرانی آنرا در ضديت با عرب، ترک ويا مثلا با اسلام ميتوان ديد که بر طبق آن بر اساس "فرضيه توطئه" ملی، اسلام پس از يک هزاره و نيم با وجود ايرانی شدنش مسئول نابسامانی کنونی ايران محسوب ميشود.

اکنون بحرانهای سياسی ("تروريسم جهانی“) و اقتصادی نيز بر بحرانهای مذکور اضافه شده اند لذا ميبايستی سخن از بحران عمومی فرهنگ و انديشه برد که به نظر من محصول بحران فلسفه ناشی از همان بحران اساسی علم است که علت العلل و ميزان سنج هر بحران فرهنگی محسوب ميشود. چه در سايه بحران علم که معيار درستی و نادرستی انديشه است، تشخيص درست و نادرست در همه عرصه ها ناممکن و هر تصميمی اساسی بحرانزا خواهد بود. بحران معاصر ايران نيز نموداری از اين بحران عمومی جهانی است که بواسطه آن تشديد نيز شده است، کمااينکه در دوران اخير نمونه های ديگری از بحران جهانی را با نمادهای ديگر در سرزمينهای ديگر نيز ميتوان سراغ گرفت. در همين رابطه بود که پيشتر از نارسائی خردگرايی بجهت فقدان انديشه علمی در فرهنگ ايران سخن بردم که سبب بحران تاريخی فرهنگ ايرانی و بواسطه آن سبب بحران کنونی شده است (۲). که البته بطور مضائف و در شکل ايرانی اش طبعا متاثر از بحران عمومی انديشه در جهان بوده است.

برای توضيح زمينه های تاريخی بحران اخير تذکر اين نکته نيز ضروری است که تا فروپاشی بلوک شرق بهانه ايدئولوژيک "جهان آزاد غرب" و ايرانيان طرفدار اين بود که علت العلل همه نابسامانيها "کشورهای کمونيستی“ هستند و بدون آنها دنيا مبدل به بهشت برين خواهد شد. لکن تجارب بعدی خلاف اين نظر را ثابت کردند و نشان دادند که خانه از پايبست ويران بوده است و " آزادی“ جهان آزاد نه که طبق روايت "ميلتون فريدمن" "آزادی انتخاب" بلکه به روايت آن روشنفکر آمريکائی در واقع "آزادی باخت" بوده است که بحران اقتصادی اخير اوج آن را مينمايد (**). لذا اکنون که اين بهانه سطحی ديگر غير قابل رجوع شده است، در صحنه ظواهر انديشه سطحی غرب و متابعين ايرانی آن شيطان جديدی که اسلام باشد علت نابسامانی معاصر معرفی ميشود: همان اسلامی که تا دو دهه پيش بعنوان "پاد زهر" کمونيسم حمايت ميشد. ناسيوناليست های ايرانی نيز از در بيسوادی به ساختار تکامل تاريخی فرهنگ و جامعه بنوبت يا استالين، يا اسلام و يا هردو را باهم حتی مسئول بدبختی های شخصی خود (!) تلقی ميکنند. در حاليکه گذشته از کوتاهی و نقائص اساسی انديشه ايرانی (۲) اشکالات سيستم انديشه غربی مسلط بر دنيا چنان اساسی و نابسامانيهای آن چنان ذاتی هستند که بحران فرهنگ غربی و نامسامانيهای ناشی از آن در جوامع معاصر احتياجی به "دشمن" خارجی ندارد و خود همچنانکه مورد اسلام نشان داد مولد دشمنان و بحرانهای خويش است.

ذکر اين مسئله نيز مهم است که دامنه دعوای ايدئولوژيک در جهان باصطلاح غير ايدئولوژيک غرب حتی به حوزه علم و فلسفه نيز کشانده شد و برخلاف ايرادی که به چپ گرايان گرفته ميشد در خود غرب نيز با سياسی کردن علم وسيله خيل متساهلين آکادميک مهاجر دوران جنگ چهانی دوم به آمريکا نظير "ای. پ. ويگنر" و "جان فن نويمان" و به معاونت راست گرايان آکادميک آلمان غربی چون ارنست کاسيرر، صرفا از در ضديت با ماترياليسم جريان متافيزيک جديدی در صحنه علم ايجاد شد که حداقل به جهت دخالت دادن اصول غير علمی (سياسی) در علم و حداکثر به علت ترويج دخالت عناصر متافيزيکی در علم تا کنون مانع پيشرفت واقعی علم و گسست اساسی آن از مابعد الطبيعه شده است. چه با "رسميت يافتن" عناصر مابعدالطبيعی در علم در سايه ضديت سياسی با ماترياليسم در غرب (مثلا در نظريه اساسی کوانتوم) دروازه های علم بروی مهملات مابعدالطبيعی باصطلاح معقول نظير "پارامتر های مخفی“، "دنياهای موازی“ و "ذرات شبح" باز شدند که امروزه بعنوان "استاندارد های علمی“ نه اينکه در تيمارستانها بلکه در آکادمی های علوم مورد بحث هستند. اينها نتايج بحران پيشرفت علم سياست زده غربی است که دعوی حقيقت گرائی آن و مقابله اش با انديشه استبداد گرای عقب مانده شرقی گوش خلايق را کر کرده است. و همين تظاهر موقرانه علم مسلط غربی به دقت در عين آلودگی ذاتی اش به تساهل محتوی در زمينه مابعد الطبيعی آن است که اساس تسلط آن ظاهرگرايی بر انديشه غربی محسوب ميشود که منجر به ساختارهای باد هوا در اقتصاد و سياست شده است: ساختار های مبهم و مه آلودی که مسبب بحران اخير جهان محسوب ميشود. آن ظاهر موقری که "متخصصين" غربی با تکيه بر تکنولوژی "پيشرفته" تظاهر ميکنند متکی بر علمی بيمار و آلوده به مابعدالطبيعه است که حتی قادر به تصحيح خويش و تکنولوژی هم نيست چه برسد به فرهنگ و اجتماع.

و يعنی تحت تاثير اين ناهنجاری علمی و پايمند نبودن علم به موازين روشن است که معيارهای فکری (علی الصول متکی به علم و فن) در غرب بخلاف مصالح و محصولات فنی آن بسيار نااستوار و مبهم بار آمده اند (ر. ک. ادامه مقاله). و اين ابهام داتی معيارهای فکری است که انديشه و ساختارهای اجتمائی را به بحران کشيده است.

همچنانکه پيشتر اشاره کردم متاسفانه اکثر باصطلاح انديشمندان ايرانی تحت تاثير روال مسلط انديشه غربی انديشيده اند (۳)، بدون اينکه استقلال رای داشته و مطابق ضرورت علمی خود اين انديشه غربی را زير سئوال ببرند. يعنی بر خلاف ذهنيت ساده انگار اين "فلاسفه رستاخيزی“ که با "سياسی کردن" منطق و انحراف آن به معيارهای عوامانه و در سايه تساهل ژورناليستی "فلسفه" را به حد ادبيات فارسی تنزل داده اند: يک ارزيابی علمی که پديده هارا نه بر اساس پيش فرضهای ذهنی و "ملی“ بلکه بر اساس آثار قابل مشاهده آنها ارزيابی ميکند، اشکالات اساسی و بحران فرهنگ ايرانی نه اينکه منحصر به انديشه "ايران اسلامی“ ببيند بلکه خصوصا متوجه نقائص ذاتی فرهنگ ايرانی و عموما مرجوع به سخافت انديشه مسلط غربی و تاثير مضائف آن بر بحران انديشه معاصر ايرانی خواهد ديد. و گرنه دو دهه پيشتر در خود غرب که منزه از اسلام است مرثيه خوانی بر اختتام فلسفه که مولد انديشه بايد باشد، شروع نميشد. چه يک ارزيابی منطقی قادر به تشخيص هيچ برتری فلسفی _ منطقی و يا حتی انسانی _ اخلاقی انديشه غربی نسبت به انديشه شرقی و يا فرهنگ مسيحی نسبت به فرهنگ اسلامی، حتی در صورت امکان چنين مقايسه ای، نيست. کسی که قادر به تشخيص اين مهم منطقی نباشد فلسفه را با سياست و نان به نرخ روزنامه خوردن عوضی گرفته است واز اينرو بجای تفلسف آنچنانی ميبايستی به تکرار تبليغات رستاخيزی در روزنامجات ايرانی که منبع ممر مماش چنين "انديشمندانی“ محسوب ميشود، بپردازد. و مريض بودن فرهنگ ايرانی را در تمايل عوام مدرسه رفته به چنين مولفين متحجری بايد ديد که با انديشه های قرون وسطی ای فردوسی به جنگ اسلام ميروند تا قرون وسطی جديدی را بجای قرون وسطی اسلامی بنشانند. و با چنين مرضی تعجبی از وضع بحرانی معاصر ايران نميتوان داشت.

اين انديشه باصطلاح ملی ضد شرقی مد روز که متوليانش حتی از نفی فرهنگ جهانتاب قرون وسطی ايران بخاطر تسميه "اسلامی“ آن ابائی ندارند کاريکاتوری از انديشه ضد شرقی غربی و خصوصا ضد ايرانی يونان قديم است که تا بامروز در غرب متداول مانده است. پس مانده ای از انديشه متحجر که خويشتن "يونانی“ را نه در ارتباط فرهنگی با ديگرانی که فرهنگشان را از آنان وام گرفت، بلکه در تجزيه و تجريد ذهنی و تفاوت ظاهری با "بربر و ايرانی“ تعريف کرده است. تجزيه و تجريدی از واقعيت که اساس انحطاط انديشه يونانی و معيار بحرانهای تاريخی محصول آن و لذا بحران معاصر در جهانی است که انديشه يونانزده غربی بر آن مسلط مانده است. باصطلاح انديشمندان ايرانی که با طناب پوسيده ماليخوليای يونانزده اروپای قرن نوزده متبلور شده در اشعار نيچه به قعر اين چاه تاريک ذهنيت يونانی سقوط کرده اند قادر به تشخيص اين نيستند که با نفی تنها محتوای معقول (!) فرهنگ ايرانی که فلسفه و علم ايران در قرون وسطی باشد، خويشتن خويش را نفی کرده اند(۳). چه بدون اين محتوای عقلانی فرهنگ ايران منحصر به سطحيات ذهنی شعر و ادبياتی است که محلی از اعراب در حيطه فلسفه و حوزه منطق ندارند.


*********

برای درک سابقه و عمق اساسی بحران انديشه علمی و تاثير تاريخی آن بربحرانهای معاصر بايد دانست که در سايه عوارض ارسطوئی فلسفه يونانی که با عاميانه ساختن فلسفه منجر به تساهل فلسفی از جانبی و کلام زدگی فلسفه از جانب ديگر شد (۴)، از همان ابتدای اين انحطاط بعد ازتحقيقات ارشميدس در رياضيات در مورد (محاسبات سطوح منحنی) هيچ انديشه علمی اساسی (!) منطقی يا غير متناقضی (!) در غرب ميسر نشده است. چه عام ترين بخش و "مهمترين" نتيجه همين علم در تلاقی رياضيات و فيزيک که مبحث " آناليز رياضی“ باشد در حد نامتناقض آن چيزی جز تکرار صيقل يافته "روش تضعيف" ارشميدس نيست (۵). و هرآنچه که از آن پس در غرب به نام "علم" آورده اند يا آميخته با تناقضات و اشکالات اساسی بوده است که به دليل تناقضات آن نمی تواند علم محسوب شود: چون حداقل بجای جواب به سئوالی مولد سئوالات جديدی بوده است که متضمن تناقضات و سئوالات ديگری شده است. و يا منحصر به پيشرفت در صنايع و تجارب عملی بوده است بدون اينکه علم به کيفيت آنها حاصل شود. چه صنعت متداول و علم نامتناقض دو امر متفاوت و حتی در مواردی بجهت موقت و "محلی“ بودن صنايع، مغاير هم محسوب ميشوند. وگرنه علم معاصر دچار چنين تناقضات اساسی و بحرانهائی اساسی نظير "بحران اساسی رياضيات" نميشد. اعتقاد "دينی“ علما به دست آوردهای صنعت و تکنولوژی و کوشش برای تامين منابع مالی حيات دنيوی شان سبب شده است که قريب نيم قرن است که بجای سئوالات اساسی نسبت به مبانی غير تجربی (!) علوم تجربی (!) منحصرا با ساختن شتابدهنده های بزرگتر در پی يافتن ذرات فرضی ميباشند که "نتايج متداول" علم را تاييد کند و با وجود شکستهای متعدد باز اميد "دينی“ به صحت علم و يافتن آن اشباح فرضی را از دست نداده اند: بی آنکه يکبار ترديدی نسبت به اصول تجربه نشده علمی بخود راه دهند. آيا تفاوتی ميان اين مساعی موقرانه برای توجيه عادات ذهنی قديم و تامين معاش "علما" و کوششهای مشابه اهل دين ميتوان ديد يا اينکه ميبايستی بدرستی از دينی شدن علم و مابعدالطبيعی شدن علوم طبيعی که اوج بحران انديشه است سخن بگوئيم. بحران عقل اينست که بعوض تکيه صرف بر تجربه حتی نتايج تجربی را نيز بنفع عادت تفسير کنيم.

به اين سان اکثريت قريب به اتفاق سئوالاتی که در فلسفه و علوم غربی مطرح شده اند و برای عوام خاصه در ايران نماد پيشرفت انديشه غربی محسوب ميشوند، هرگاه که به نتايج بحرانی آنها درعلم و فلسفه و در حوزه جوامع غربی دقت کنيم، که هنوز فاجعه نژاد پرستی و فاشيسم بر سرش سنگينی ميکند؛ سئوالاتی غلط بوده اند که جز اتلاف وقت و انحراف عقل از سئوالات ضروری نتيجه ای نداشته اند. و يعنی سئوالات اساسی علم در اين ميان نه تنها بی جواب مانده اند بلکه جوابهای غلط متداول علم غربی به آنها گذشته از هدر دادن سرمايه های بشری، علم را دچار انحراف اساسی و بحرانهای غير قابل حل (درون چهار چوب علم متداول) ساخته است. انحرافی که فلسفه را بدل به لفاضی و جعل کلام کرده و با فريب عقل انديشه فرهنگی اروپا را که بتصور ميبايستی معقول و مبتنی بر علم و منطق ميبود فاجعه آميز و بسيار نامعقول از آب در آورده است. تصادف نيست که در سايه چنين انحرافی کار فلاسفه در قرون اخير از سويی منحصر به "ياددادن زبان آلمانی به فلسفه" (هگل)، و از سوی ديگر به "بر طرف کردن اشکالات زبان" (ويتگنشتين) منتهی شده است.

که يعنی فلسفه غربی در طول تاريخ بجای تبيين واقعيت چنان مقيد در مقولات و در بند زبان و انحصار کلام گرفتار بوده است که در آن اولويتهای زبانی چنين مهملی ضروری شدند. کمااينکه نه تنها مهمترين درگيريهای منطقی فلسفه غربی متکی بر مغالطات صرفا کلامی بوده اند بلکه اين فلسفه مخبط مولد شيادان لفظ چون نيچه و يا هايدگر شده است که (به تصريح محقق دقيقی چون کارناپ در ("حذف مابعدالطبيعه بوسيله تحليل منطقی کلام")): "خود مجبور به اعتراف به تناقضات منطقی در استدلالات خويش بوده است". عجبی نيست که در اين وانفسای فقدان انديشه منطقی در ايران از طرفی دوباره همين هايدگر تناقض گو در ميان عوام اهل فلسفه مد شده است و از طرف ديگر بواسطه بيسوادی فلسفی _ علمی در ايران تفلسف ادبی نيچه گستاخانه معيار فلسفه و حتی علم قرار داده ميشود: نيچه ای که از سر بيسوادی علمی و منطقی نه تنها شعر و تراژدی (يونانی) را بر علم و فلسفه ترجيح ميداد بلکه حتی شعر را با فلسفه عوضی گرفته بود (۴). تکرار و تذکر اين مورد ضروری است که دقيقا مد شدن متفلسفينی نظير نيچه در اروپا و خاصه در ايران نماد سهولت گرايی، ساده انگاری و گريز از علم و منطق در عين گرايش به شعر و خصوصا حماسه در فرهنگهای بيماری نظير ايران است (۲).

بعنوان نمونه کيفيت فلسفه غربی بايد گوشزد کنم که سئوالاتی که کانت در علم و فلسفه مطرح کرد ه است، چه به لحاظ نيوتنی کردن علم و چه به لحاظ تاثير فلسفی آنها بر تکامل ايده آليسم آلمانی و نتيجه فرهنگی آن که نازيسم بود، نه تنها بی ارزش بلکه در عمل مضر بودند. و يعنی سئوالات غلط از نوعی که تاکنون متداول فرهنگ و فلسفه غربی بوده است خاصه بجهت محتوای مابعدالطبيعی شان مهمل اند و جوابی منطقی نميتوانند داشته باشند. و بعکس چنين سئوالاتی تنها و تنها نشان از نادرستی اساسی فرهنگ و فلسفه و علم مبنای آن دارند و بس! چه همين سئوالات مخبط اند که به انديشه مخبطی چون از آن نيچه ميانجامند و به جوابهای متافيزيکی هايدگر نظير "هيچيدن هيچ" منجر ميشوند. تذکر اين مسئله بسيارمهم است که:متافيزيک محتوی در يک سئوال غلط ضرری کمتر از مابعدالطبيعه محتوا در يک يقين مطلق ندارد. چه چنين سئوالی تظاهر به پيشرفتی در انديشه ميکند که نه تنها موجود نيست بلکه در واقع پسرفت محسوب ميشود. کمااينکه انباشت سئوالات غلط فرصت محدود برای سئوالات درست را باقی نمی گذارد و از اينرو مسير علم و فلسفه را منحرف ميکند و به جائی ميرسد که انديشه غربی رسيده است: از اينجا رانده و از آنجا مانده. چه از دوحال خارج نيست يا علم و فلسفه غربی متاثر از و موثر در فرهنگ اجتمائی هستند و يا نه. در حالت اول مسئول فجايع اجتمائی متعاقب خويش نظير فاشيسم نيز خواهند بود و در حالت دوم مزيد بر علت و اضافی.

کمااينکه تعدد و وفور عناصر اساسی مابعدالطبيعی غير قابل تجربه و غير قابل بررسی علمی نظير "ذرات شبح"، "جهانهای موازی“، " پارامتر های مخفی“، " فضاهای نامرعی گروه" و " نقاط بينهايت" در علم معاصر نشان ميدهند که اين علم يونان زده بيشتر مولد متافيزيک بوده است تا پاسخگوی واقعيت. تعجب نبايد کرد: علمی که اساسش بر فيزيک ارسطو و رياضيات اقليدس متکی باشد که اولی مرجوع به حرکات طبيعی بدون نيرو و دومی مرجوع به هندسه مسطحه است، نميتواند محصولی بهتر از اين بدهد.

ضعف اساسی فرهنگ و خاصه علم غربی را بايد در اين ديد که انحصار سئوال در آن در باره "چگونگی“ پديده هاست و به "چرا "ی مسائل بی توجه مانده است، نقصی که تاکنون فلاسفه و علما از تشخيص و اهميت آن غافل بوده اند. چه سئوال اساسی همواره در "چرای“ پديده هاست که نه تنها از ضرورت کمی و کيفی پديده ها را می پرسد بلکه ناظر به مواضع و ارتباط ميان پديده ها و نيز ناظر بر "چرائی“ خود آن "چگونگی“ است. در حاليکه سئوال "چگونگی“ عملا منحصر به "فرديت" ظاهری پديد هاست. طبيعی است که اين توقف در نيمه سئوال که "چگونگی“ باشد و انحصار ش به چگونگی "فرد، فرد" پديده ها متاثر و دستکم به "موازات" آن مرض تجزيه گرائی انديشه غربی است که از عصر ارسطو ببعد عملا در پی طبقه بندی و نه فهم کيفی پديده ها بوده است. در حاليکه وقوف به زمينه پديده ها و ساختار اساسی آنها تنها بواسطه طرح سئوال در مورد چرای آنها ميسر است. باين ترتيب است که پس از بيست و پنج قرن تکامل "مششع" علم و فلسفه در غرب بنص زعمای علم غربی نظير فاينمن حتی علما نيز از درک علوم و آنچه که خود در اينباره ميگويند قاصر اند. او معتقد بود که: " اينکه گفته ميشود که ما نظريه نسبيت را نمی فهميم به نظر من درست نيست... لکن به جرئت ميتوانم بگويم که کسی قادر به فهم نظريه کوانتوم نيست". بايد دانست که ايندو نظريه (کوانتوم و نسبيت) اساس علم و منابع بينش معاصر بشری محسوب ميشوند و زمانيکه حتی علما به نص خويش قادر به درک آنها نيستند کسی را از اين ميان نميتوان يافت که قادر به فهم حتی يک مسئله اساسی باشد.

کمااينکه گرايش مخبط دهه های اخير بسوی فرضيه های متافيزيکی خلق عالم (۶) در غرب دقيقا ريشه در فقدان سئوالات واقعی، وفور سوالات غلط در فلسفه غربی و لذا ساختار نابسامان علم متداول و محتوای غير علمی، مبهم و متناقض آن دارد که آکنده از فرضيات غير علمی متناقض و مباحث غير دقيق و مغلوط است. و اين گونه محتوا است که در و دروازه را بروی فرضيات غير علمی باز کرده است.

نمونه علمی مشخص اين خبط تاريخی انديشه غربی که نه تنها علم بلکه سراسر انديشه غربی را به انحراف کشانده است تسلط مفاهيم و روشهای جزئی يا ديفرانسيل (محلی) (۷) در علم غربی و کنار زدن مفاهيم و روشهای کلی و انتگرال (جامع) (۸) متداول در شرق قرون وسطی است. نمونه های متاسفانه نادری که از "منطق شرقی“ (ابن سينا) بدست ما رسيده است نشان ميدهند که انديشه علمی شرقی در قرون وسطی (به تبع کليت و عاميت منطق) معتقد به يک ديدگاه کلی بوده است که نه تنها غرب معاصر قادر به فهمش نشد بلکه حتی بعدها نيز باوجود ترويج نوع غربی آن بوسيله لايب نيتز در توپولوژی به درک واقعی آن موفق نشد. چه هنوز که هنوز است نگاه اساسی علم غربی به مبحث توپولوژی صرفا (!) از ديدگاه ديفرانسيل است.

و دقيقا دوام، تکامل و تشديد تاريخی همين خبط تاريخی در ترجيح مواضع جزئی و محلی نسبت به مواضع کلی و جامع _ که موقتا به نفع فنون لکن اصولا به ضرر علم ميباشد _ است که سبب بحران گلوباليزاسيون معاصر شده است. چه روشها و موازين طبيعی و واقعی بر طبق نتايج تخصصی علمی اخير علی الصول نه اينکه جزئی بلکه کلی ميباشند. و تجزيه آنها به اجزاء که محصول سنت يونانی يا غربی است امری صرفا ذهنی و مصنوعی است. لذا نتيجه اين جريان مخبط غربی اينست که علم معاصر مقيد در روشهای ديفرانسيل (جرئی و محلی) قادر به درک پديده های اساسی طبيعت که ذاتا جامع يا گلوبال محسوب ميشوند، نيست و انديشه معاصر تحت رهبری انديشه غربی قادر به حل مسائل گلوبال نشده است. علت اين خبط تاريخی را بايد در تسلط فلسفه عوامانه ارسطو بر علم مسلط بايد ديد که متکی و متوجه "تجزيه و تجريد" ذهنی پديده ها بود و نه مثل بعضی علمای قديم شرق بدنبال کليت و کيفيت طبيعی پديده ها (۴). از ياد نبريم که مرض کلام فلسفه غربی نيز که ضرر بسياری بواسطه انحراف انديشه بشری داشته است عارضه همان تجريد و تجزيه ارسطوئی فلسفه غربی و ظرورت تعبيه "اصطلاحات" جديد برای مرتبط ساختن عناصر ناشی از آن تجزيه بوده است که متاسفانه بوسيله دکارت تجديد و تکميل شد (۱). از اين لحاظ ضرر ارسطو در تخريب و تقيد علوم سابق به کلام و انحراف علم قابل مقايسه با ضرر گرانی است که کليسا به علم بشری زده است. به جرئت ميتوان گفت که بدون ارسطو و کليسا بعنوان يک ساختار صرفا دينی سرنوشت علم و بشر بسيار بهتر از آنچه هست ميتوانست باشد.

نمونه علمی مشخص ديگر انحطاط علم و فلسفه غربی مسئله ايست که متاسفانه علما و فلاسفه ديگر در تشخيص آن کوتاهی کرده اند. و آن اينکه همچنانکه آوردم (۴) بخلاف دعاوی عوامانه پيشرفت علمی که متوجه فنون و نه علوم است، فلسفه و علم معاصر در مورد اساسی و حياتی مسئله حرکت (تغيير و تحول) که کليدی ترين مسئله انديشه بشری است و سرنوشت فرهنگ بشری منوط به درک صحيح (و واقع گرايانه) آن است، هنوز در سطح فلسفه ايستای ارسطو باقی مانده است:که نسبت به فلسفه حرکت جوهری ملاصدرا و حتی فيزيک ابن سينا بسيار عقب مانده محسوب ميشود. چه علم معاصر هنوز به سکون مطلق و حرکت "مطلق" بدون نيرو باور دارد و قادر به تشخيص ابن سينا نشده است "که هرحرکتی متضمن نيروئی است". و لذا علم غربی (بر خلاف ملاصدرا) اصولا و اساسا هنوز متکی بر تقدم سکون مطلق (ميراث ارسطو) نسبت به حرکت و امکان سکون مطلق (و عدم تحول) است. لذا بايد دوباره گوشزد کنم که فلسفه قرون وسطی ای ايران که در "حرکت جوهری“ و ذات متحول پديده ها تبلور يافته است بسيار مترقی تر از فلسفه مدرن اروپائی محسوب ميشود که اصولا و اساسا در عهد ارسطو متحجر شده است. در نتيجه اساس انديشه معاصر بشری هدايت شده وسيله " فلسفه و علم" غربی هنوز متکی بر معيارها و باورهای ايستا و سکون گرا باقی مانده است و با وجود بوق و کرنای انقلاب نسبيتی مسئله تغيير و تحول امری ثانويه ميبيند. اين خبط تاريخی فلسفه و علم غربی نتيجه تعبدی بودن علم و فلسفه در غرب و تاسی علما ی غربی بر پندارها و فرمايشات متقدمين معروفشان بوده است که ترديدی در حرف ارسطو، نيوتون و يا اينشتين روا ندانسته اند. حال آنکه ابن سينا در قرون وسطی ترديد و سئوال در علم را ضروری ميديد و به همين دليل توانست به آن نتيجه صحيح علمی در مبحث حرکت برسد که علمای غرب هنوز نتوانسته اند به آن برسند. نتيجه اينست که با وجود تساهل اساسی نظريه نسبيت در مورد حرکت باز نود و نه در صد علما ی فيزيک به اذعان خويش قادر به درک آن نيستند (زمينه نظرمذکور فاينمن). لذا با توجه به درجا زدن علم در اين مورد مهم (حرکت) در عهد عتيق (ارسطو) نميتوان تعجب کرد که انديشه بشری متکی بر چنين علمی متحجر و در برخورد با واقعيات متحول دچار چنين بحرانهائی ميشود. اين ديوار کج "علم" که با اقمار مصنوعی اش سر به ثريا رسانده است قادر به تحمل بار خويش نيست چه رسد به بار فرهنگ بشری.

و باز تصادف نيست که اين جريان مخبط در غرب به "فلسفه" پوپر که برای من نماد تساهل انديشه فلسفی غرب است منجر ميشود و به سر مشقهائی نظير روش " آزمايش بوسيله خطا "، "ابطال پذيری“ و "مهندسی جزء به جزء" او که خطا را محتوای علم ميداند (۹). "جزئی“ که ميراث همان "تجزيه" ارسطوئی و تداوم دکارتی آن محسوب ميشود. چه اين جريان اساسا غلط علم غربی هرچند که در مواردی ناخواسته به طور ديالکتيکی مفيد فايده صنعت و فن بوده است (که اموری موقت و نسبت به عواقب عمل کور اند و به همين دليل بی خبر از نتايج بحران زای خود هستند) لکن جريان مخبطی است که بواسطه تکيه زمينه يونانی اش بر ذهنيات صرف نماينده شده بوسيله کلام، در اوجش به مخالفت دانشمندی چون اينشتين با اساس تجربی علم و رای نادرست وی بر "عدم امکان تاسيس اصول علم (تجربی) بر تجربه صرف " انجاميده است (۱۰). اين محصول غائی آن جريان مخبط مابعد الطبيعی علم غربی است که از تجريد ارسطوئی شروع و به تفکيک دکارتی رسيده بود.

و بواسطه چنين زمينه مخبطی است که علوم به اصول خود پايبند نمانده و عادت به زير پا نهادن اصول خود يافته اند: علم رياضی که ميبايستی بر اصل دقت منطقی استوار باشد بر عکس بر اساس تقريب استوار شده است و اصل اطمينان به نتايج عمومی در آن بدل به "اصل تصميم ناپذيری " شده است. و فيزيک که ميبايستی متکی بر تجربه باشد به مخالفت با تجربه برخواسته است. چه معرفتی که بعد از قريب سه هزاره علم و فلسفه هنوز در حد جهان بينی عوامانه ارسطوئی _ اقليدسی که حتی نسبت به جهان بينی فديم فيثاغورثی نيز سطحی و عقب مانده بود در جا ميزند و هنوز که هنوز است علما در تعيين (!) محيط و مساحت کره در مانده اند و مابعد الطبيعه "بينهايت" به طبيعت علم بدل شده است. اين نتيجه علمی است که بر رياضياتی استوار است که بقول راسل " نه ميداند چه ميگويد و نه ميداند که آنچه که ميگويد درست است يا غلط" (۴). و اين همان علمی است که بقول فاينمن ("درسهای فاينمن") علما از ماهيت اساسی ترين کميت آن را که "انرژی“ باشد بی خبرند باين ترتيب آنچه که از علم معاصر باقی ميماند بقول هرمان وايل (در باره رياضيات) چنان نامعتبر است که تکيه ای بر آن نميتوان کرد. به اين سان علمی که می بايستی اعتبار و تعادل سيستمهای طبيعی را بيان کند چون در آن پيشفرضها به جای يقين و تناقض به جای اعتبار منطقی نشسته اند، خود نامعتبر از آب در آمد. چه علم واقعی نميتواند موارد غلط را صحيح بشمارد و اگر چنين کند دعوی حقيقت برای وی ميسر نخواهد بود.

لذا انديشه ای که در معقول ترين و بهترين صورش که علم باشد بر چنين موازينی نامعتبر، متناقض و غير منطقی متکی باشد نه تنها منجر به بحران بلکه ذاتا بحران زا محسوب ميشود. چه وقتی که علم که ميبايستی دقيق و منطقی باشد همچون علم معاصر اساسا تقريبی و ذاتا اکنده از تناقض و غير منطقی است، طبيعی است که فلسفه، فرهنگ و انديشه های اجتمائی که بطور ايده آل متکی بر علم و دستاوردهای عملی يا فنی آن هستند، بسيار تقريبی تر و شديدا متناقض ازآب درخواهند آمد. وضعيت علم چنان مغشوش شده است که علمای موقری نظير "نيلز بوهر" و "فلاسفه علوم" موقر تر از آنان نظير "ارنست کاسيرر" واقعا باورکرده بودند که اغتشاش و عدم يقين جزء ذات طبيعت مادون اتمی است. اين تعبير "کپنهاگی“ در را بروی شارلاتانهای علمی و فرهنگی که در پی حل سريع و لکن غلط مسائل بودند باز کرد و نتيجه اين شد که هر نظر مهملی قابل ارائه بصورت "معقولی“ باشد که سبب خوشامد عوام گردد. درحاليکه اصل عدم يقين "هايزنبرگ" صرفا يک تعبير عجولانه و متساهلانه از "تغيير" کميتهای طبيعی است که در صورت دقت معنی ديگری در رابطه با مسئله "تعادل سيستم های ديناميک (متغيير)" خواهد يافت. لکن پس از مد شدن اين تعبير در فرهنگ و جامعه طبيعی بود که ميزان دقت و منطق در فرهنگ و اجتماع بطور تصاعدی تقليل يابد و نتيجه اغتشاش و بحران فرهنگ اجتمائی جوامع پيشرفته بود که فرهنگشان متاثر از علم و فنی چنين مغشوش بود. بحران عقل نامتکی بر پايه های مطمئن ناشی از بحران علم که مولد موازين عقل است فرهنگ مسلط غربی را چنان نا مطمئن و بيحساب بار آورد که بقول "فيلسوفی“ در آن "همه چيز ممکن شد". و اين بحران نتيجه فرهنگی است که در آن هر چيزی پذيرفتنی است ولی هيچ اعتباری در آن نيست.

عنصر اساسی مرتبط اين بحران انديشه را بايد در تسلط محاسبات ماشينی (کمپيوتر) بر انديشه علمی ديد که بر اساس آن بجهت امکان محاسبه تقريبی هر "داده ای“ بوسيله ماشين، هر چنان داده ای موجود و معتبر تلقی ميشود و لذا اشکالات اساسی موجود در علم به اشکالات صرفا محاسباتی تحويل ميشوند. در حاليکه ماشين نسبت به اساس معرفت جاهل است و هر داده ای را در صورت "صحت" فرم آن پذيراست. و به اين ترتيب نقشی در تصحيح ضروری و دائم معرفت نميتواند داشته باشد. تراژدی علم معاصر در اينست که در عين تکيه نادرست، غير ضروروی و لکن اساسيش بر محاسبات ماشينی، خود واضعين "علم ماشين" و حساب الکترونيک نظير "نوربرت وينر" و "جان فن نويمان" حتی از درک کمی (!) ماهيت محاسباتی که اختراع کردند قاصر بوده اند و با و جود اطلاع بر علائم مشخص منعکس در قضيه معروف "تورينگ" نتوانستند اساس و اصول کار خودرا بفهمند و به اين ترتيب ضررکارشان به علم بيشتر از منفعتی بود که انتظار ميرفت. باين ترتيب ما با علمی روبرو هستيم که نه تنها قادر به انجام وظيفه اصلی اش که تشخيص درست و نادرست باشد، نيست بلکه حتی از کم و کيف خويش نيز بيخبر است و اين بيخبری و ابهام اساسی ناشی از آن است که انديشه متاثر از علم و فن را به بحران کشانده است.

حواشی و توضيحات:

* تنظيم خلاصه بعضی نظرات و مصاحبات استاد قابوسی.
(۱) ر. ک. مقالات استاد در مورد "بحران اساسی علم" مذکور در مرجع (۴).
(۲) ر. ک. مقالات سابق استاد در سايتهای اخبار روز و عصر نو در باره نارسائيهای فرهنگ ايرانی (ر. ک. نيز به مرجع (۴)). خلاصه بحران روشنفکری در ايرانی را بايد مرجوع به فرهنگ عوامانه، شعر زده و نگرش سطحی و احساساتی آنان نسبت به جامعه ديد.
(free to lose) و (Free to choose) (*)
(۳) صد البته علت اساسی کمبود معرفت مولفينی نظير آرامش دوستدار، اين کاريکاتور فارسی نيچه، که فلسفه را با ادبيات عوضی گرفته اند در واقع فقدان سواد علمی _ فلسفی و قصورشان در فهم نظريات علمی علما و فلاسفه باصطلاح اسلامی ايران ای چون ابن سينا و ملا صدرا می باشد. نيز تمجيد آنان از کسانی چون ذکريای رازی نه اين که متکی بر درکی علمی و فلسفی باشد بلکه صرفا بجهت سهولت نظرات و بعضی آرائ ضد دينی آنهاست. لذا به مصداق عوامانه "نميدانم يعنی نيست" فلسفه را از ديد متساهل خويش به خوب (آنچه که در شعور عوامانه آنان ميگنجد) و بد (آنچه که در موردی نظير ابن سينا يا اصلا نميدانند و يا قادر به فهمش نيستند) تقسيم ميکنند. مقايسه مولفين ايرانی با انديشمندان اروپائی و يا عرب دخيل در اين مباحث نظير "عبدالوهاب مدب" نشان ميدهد که مولفين ايرانی حتی از درک عرفان شرقی نيز قاصر بوده اند که فهمش سهل تر از مباحث علمی و فلسفی و لذا مناسب مزاج سطحی و شعر زده مولفين مذکور است. و يعنی تنها عنصر "ايرانی“ اين مولفين فارسی نويسی، ادب زدگی و عقل عوامانه آنان است بدون اينکه حتی در درک ساده ترين عناصر اساسی فرهنگ ايرانی که عرفان باشد توفيقی داشته باشند. از اينرو نيز اساس نظرات اين مولفين بجهت تساهل و وابستگی فکری شان به انديشمندان ضد شرقی غرب، غير ايرانی و حتی ضد ايرانی است. سطحی بودن و عوامانه بودن تفلسف مولفينی نظير آرامش دوستدار را در دلبستگی، تاييد، تاکيد و تکيه عقلشان در دنيای کنونی به حماسه های قرون وسطی ای فردوسی شاعر ميتوان ديد که حتی نسبت به انديشه های عقلانی و فلسفی قرون وسطی نيز عوامانه و عقب مانده بود.
(۴) ر. ک. به مراجع مذکور درمقالات سابق استاد نظير: "فلسفه علمی در ايران و بدآموزی های يونانی در علم و فلسفه" در سايت اخبارروز و مقالات متعاقب من درسايت عصر نو.
(۵) در مورد اشکالات رياضيات ر. ک. به مقالات استاد در مراجع (۱) و در بعضی موارد نظير (آناليز) به نظرات رياضی دان معروف هرمان وايل در مجموعه آثارش رجوع کنيد. نام لاتين روش ارشميدس (exhausation) است.
Creationism, Inteligent design. (۶)
local (۷)
global (۸)
"piecewise enginering“, „try by error“(۹)
از نظر استاد آخرين خطای اساسی پوپر اعتقاد وی به متافيزيک "جهان سوم" در اواخر عمر وی بود.
(۱۰) پرانتز (تجربی) در مورد علم از استاد است.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد