logo





تابوی پنهان

دوشنبه ۲۱ فروردين ۱۳۹۱ - ۰۹ آپريل ۲۰۱۲

محمد سطوت

satwat.jpg
(۱)

آن روز عصر تو کافه قنادی (رامون) نبش خیابان استامبول و لاله زار نشسته و منتظر محمود بودم تا برنامه خودش را درمورد عروسی با زری برایم شرح دهد، از خوشحالی دیدن او در آن روز و شنیدن خبرهای خوب روی پا بند نبودم و چشم از درب ورودی کافه بر نمیداشتم چرا که قرار بود من یکی از ساقدوش های او درعروسی باشم.

با محمود قرار گذاشته بودیم تا پس از گرفتن دیپلم در کنکور دانشگاه شرکت کنیم ولی محمود که برای ازدواج با زری دقیقه شماری میکرد گفته بود: "من و زری از وقتی شش ساله بودیم با هم نامزد شده ایم و من در تمام این سالها به خانواده زری قول داده ام که پس از گرفتن دیپلم با دخترشان ازدواج کنم حالا چطور میتوانم قولم را شکسته و بازهم زمان ازدواج را عقب بیندازم مضافا" اینکه صبر من و زری نیزبه پایان رسیده است".

وقتی اورا در پاشنه درب مغازه دیدم فوری از جا بلند شده با تکان دادن دستم اورا متوجه میز خود کردم. سرش پائین بود و آهسته به طرفم می آمد، چون پشت به نور داشت چهره اورا به درستی نمی دیدم ولی همین که نزدیک شد و در نور چراغ ها موهای ژولیده و چشمان قرمز شده اش را دیدم بی اختیار خشکم زد. من که همیشه او را سرحال و قبراق می دیدم از دیدن او با آن قیافه - زبانم لال - با این تصور که پدر و یا مادرش فوت کرده اند نفس در سینه ام حبس شد به طوری که جرأت نکردم بپرسم چه بر سرش آمده است. ساکت و مبهوت به او خیره شدم و منتظرماندم تا خودش دهان باز کرده دلیل پریشان حالی خود را بگوید.

روی صندلی نشست و بدون این که حرفی بزند سرش را پائین انداخت، به یکی از کارکنان کافه دستورچای دادم و برای این که سر حرف را باز کنم پرسیدم: "چیزی با چای می خوری".

سرش را بالا گرفت و درصورتم خیره شد، گوئی می خواست با این نگاه تمام غم و درد فسیل شده در وجودش را بخوانم. او در تمام دوران دوستیمان که از کلاس اول دبستلن شروع شده بود همیشه تو دار و مرموز بود، کمتر اتفاق می افتاد از قیافه اش پی به افکار درونی او ببرم ولی حالا با دیدن برق اشک درچشمانش مطمئن شدم اتفاق بدی برایش افتاده است، چون دیگر قادربه کنترل بیشتر خود نبودم پرسیدم:

"محمود جان چی شده، چرا این قدر پریشانی".

نگذاشت اشکش سرازیر شود، دستمالی از جیبش بیرون آورد و قبل از شره کردن جلوی آن را گرفت و با صدائی که انگار از ته چاه بیرون می آمد گفت: "تمام آن چه را که در طول زندگی خود رشته بودم باد هوا شد".

مطمئن شدم که مرگ و میر کسی درمیان نیست، خواستم بپرسم: "پس چی شده که ناراحتی" که خودش امانم نداد وگفت: "خانواده زری اطلاع داده اند که نمی توانم با دخترشان ازدواج کنم".

اگر خبر مرگ کسی را به من داده بود به اندازه این خبر جا نمی خوردم، بی اختیار پرسیدم: "آخه برای چی" و فوری اضافه کردم: "مگه چیزی باعث بهم خوردن روابط شما و خانواده زری شده است".

همان طور که غمگین نگاهم می کرد جواب داد: "پی برده اند که من و زری با هم برادر و خواهر هستیم".

این جواب او آن قدر برایم عجیب و باور نکردنی بود که بی اختیار روی صندلی نشستم و بدون این که چیزی بگویم به او خیره شدم.

(۲)

محمود برایم گفته بود از موقعی که بیش از چهار سال نداشته در دید و بازدید های خانوادگی وهنگام بازی های کودکانه همیشه دو چشم سیاه دخترکی زیبا و شیطان مواظبش بوده است. هر وقت زمین می خورده و زخمی می شده و یا با دیگر کودکان نزاع می کرده همیشه دخترک حامی و غمخوارش بوده است. حمایت و همدردی های متوالی در طول زمان سبب می شود تا او هم به زری علاقمند شده متقابلا" اورا حمایت کند.

هم سن وهم قد بودند، به طوری که خودش برایم تعریف کرده بود همزمان یعنی زری با اختلاف دو روز دیرتر از او متولد شده بود. از همان زمان چهره ای سفید، زیبا و نمکین داشت، موهای بلند وشبق مانند اوهمراه با چشمان سیاهش رویهم رفته مجموعه ای جذاب و گیرا بوجود می آورد، همیشه موهای بلند او را در پشت سرش می بستند تا هنگام بازی توی صورتش نریزد، چابک و قوی و فرز بود، هنگام بازی در دویدن محمود را عقب می گذاشت، وقت استراحت که دانه های عرق روی پیشانی و گونه های سرخ و برجسته اش می غلطید این محمود بود که با رفتاری محبت آمیز و دوستانه به او کمک می کرد تا آن ها را خشک کند .

علاقه و دلبستگی های کودکانه محمود و زری نسبت به یکدیگر باعث شده بود تا دو خانواده بیشتر به هم نزدیک شده و رفت و آمدهای تنگاتنگی با هم داشته باشند تا جائی که مادرمحمود همیشه زری را "عروس من" خطاب می کرد و مادر زری هم محمود را "پسر خودم" می خواند.

با این که مردان هر دو خانواده بازاری و سخت پایبند سنت ها و قوانین مذهبی بودند و از تماس دختر و پسرهای فامیل با یکدیگر خودداری می کردند مودت و دوستی بین خانواده او و زری چنان گرم و محبت آمیز شده بود که اغلب زری را هفته ها به خانه پدر محمود می فرستادند تا محمود و زری بیشتر با هم باشند که دراین میان مادر محمود اغلب شب ها بستر آن ها را کنار هم می گسترد تا بیشتر از بودن با هم لذت ببرند.

دراین گونه مواقع محمود قصه هائی را که از مادر بزرگ خود شنیده بود برای زری تعریف میکرد، مهارتی که از همان اوان کودکی دراو دیده می شدد.

وقتی هفت ساله شده به دبستان رفتند محمود برپایه همان دوستی ها وظیفه خود می دانست تا در درس ها زری را راهنمائی کند، موردی که زری برخلاف محمود بی اندازه به آن احتیاج داشت زیرا در آزمون ها همیشه نمرات پائین دریافت می کرد.

این نقص در زری نه تنها فاصله ای بین دو خانواده بوجود نیاورد که بیشتر آن ها را به هم نزدیک کرد تا پدر و مادر زری ایرادی در فرستادن او به خانه محمود نداشته و از کمک های او در پیشرفت دروس دخترشان خوشحال باشند

وقتی زری به نه سالگی رسید مجبورش کردند تا درخارج از خانه موهای خودرا با روسری بپوشاند ولی ارتباط های خانوادگی و راهنمائی های درسی همچنان ادامه داشت و زری هر از گاهی به خانه محمود می رفت منتها دیگر اجازه نداشت شب ها در آن جا بماند.

درهمین زمان بود که دو خانواده برای بستن دهان فامیل و همسایگان از شماتت و بدگوئی به دلیل ارتباط دائمی زری و محمود در یک جشن فامیلی آن دو را نامزد ویا به اصطلاح آن زمان مراسم شیرینی خوران برپا کردند و قرار شد وقتی به سن بلوغ رسیدند رسما" به عقد یکدیگر درآیند.

وقتی زری دبستان را تمام کرد و تصدیق ششم ابتدائی را گرفت خانواده اش که معتقد بودند شش کلاس تحصیل برای دختر کافی است دیگر اجازه ندادند به دبیرستان رود ولی از آن جائی که محمود شاگرد زرنگ و کوشائی بود و اغلب نمرات بالا دریافت می کرد به دبیرستان رفت تا به تحصیل خود ادامه دهد.

با این که زری ترک تحصیل کرده بود ارتباط او با محمود که حالا رسما" نامزد اوبود قطع نشد و به دلیل بلوغ سنی روابطشان گرمتر ونزدیکتر شد. مادر محمود که زیاد دربند اعتقادات مذهبی و ترتیبات آن نبود و دختر هم نداشت به زری که حالا بسیار زیبا و جذاب شده بود سخت علاقمند شده تنها آرزویش این بود که محمود هرچه زودتر دیپلم گرفته بتواند ترتیب عقد و ازدواج آن ها را بدهد. دراین رابطه هر از گاه به بهانه های مختلف برنامه جشنی ترتیب می داد تا محمود و زری بیشتر از معاشرت و درکنار هم بودن لذت ببرند.

محمود شیفته زری بود و سعی می کرد در همه حال در کنار همسر آینده اش باشد و چنان چه چند روزی اورا نمی دید بهانه ای یافته شتابان به خانه آن ها می رفت و چون تنها برادر زری هنوز کوچک بود محمود سعی داشت همانند پسری فعال در خریدهای خانه مادر زری را کمک کند.

زری نیز متقابلا" محمود را عزیز می داشت و درانتظار روزی بود که محمود فارغ التحصیل شده به عقد شرعی او در آید.

(۳)

آن روز بعد از این که قدری در مورد دلیل برادر و خواهر بودن او و زری صحبت کردیم و حدس و گمان های مختلفی درمورد بوجود آمدن این موضوع زدیم چون محمود خود نیز اطلاع کاملی از جریان امر نداشت و بی نهایت پریشان به نظر می رسید به او توصیه کردم از روز بعد خود با پدر ومادر زری تماس گرفته دلیل امر را - که آنها به طور قطع و یقین بیشتر در جریانش بودند - از آن ها سؤال کند.

در پایان هفته دوم محمود درب خانه ما را کوبید، با این امید که با خبرهای جدید آمده باشد درب را برویش باز کرده اورا به اطاق خود بردم. قیافه اش همان طور تکیده و مثل آدم های مال باخته پریشان بود، همین که نشست شروع به صحبت کرد وگفت: "دوست عزیز، نزدیک است قلبم از سینه بیرون آید" و اضافه کرد: "به هیچ وجه انتظار به هم خوردن ازدواجمان و شنیدن چنین خبر مسخره و بی پایه ای را نداشتم".

گفتم: "انتشار چنین خبری بین فامیل و آشنایان ضمن برهم خوردن ازدواج شما ایجاد بدنامی برای خانواده شما و زری نیز می نماید".

دراینجا محمود که متوجه تصور اشتباه من شده بود خنده تلخی کرد و درحالی که ناگهان اشک از چشمانش سرازیر شده بود گفت: "دلیل خواهر و برادری ما پوچ تر از آن چیزی است که تو فکر می کنی".

بدون این که چیزی بگویم مات و مبهوت ایستادم و منتظر ماندم تا خودش دلیل آن را برایم بگوید.

محمود که حیرت مرا دید سرش را روی دست ها نهاد و زیر لب گفت: "دلیلش تنها خوردن چند قطره شیر است".

نزدیک بود از تعجب به جای یک شاخ چند شاخ درآورم. باورم نمی شد درست شنیده باشم فکر کردم محمود از فرط پریشانی عقلش را از دست داده و درچنین شرایطی قصد شوخی دارد لذا بی اراده سرش داد زده گفتم: "مثل این که خیال کردی احمق هستم و این چرندیات را باور می کنم".

چنان نگاه درد آلودی به من انداخت که از پرخاش کردن خود شرمنده شدم، گفت: "حق داری، خود من هم وقتی خبر را از مادرم شنیدم نزدیک بود تمام ماجرا را شوخی بگیرم" و بعد مثل کسی که قصد دارد داستانی تعریف کند گفت:

"بهت گفته بودم که من و زری با دو روز اختلاف به دنیا آمدیم، وقتی شیرخواره بودیم و مادرهایمان در جلسات دید و بازدید به خانه هم می رفتند طبق معمول ما را هم با خودشان می بردند. در یکی از روزها که مادرم برای خرید چیزی قصد خروج از خانه را داشته مرا نزد مادر زری می گذارد، چون بازگشت او طولانی ومن گرسنه می شوم بی قرار شده شروع به گریه می کنم، بی تابی من سبب می شود تا بعضی از حاضرین از مادر زری خواهش کنند برای آرام کردن من پستان در دهانم بگذارد. مادر زری نیز از روی محبت مرا زیر سینه خود می گیرد و چند دقیقه ای شیر می دهد تا آرام می شوم".

از قرارمعلوم اخیرا" در یکی از مراسمی که در منزل مادر زری برپا بوده و صحبت از ازدواج ما می شود یکی ازهمان خانم ها که شاهد شیرخوردن من از پستان مادر زری بوده از روی نادانی و شاید هم عمدا" اظهار می دارد چون به محمود شیر داده اید او شرعا" پسر شما و برادر زری به حساب می آید و دراسلام ازدواج برادر و خواهر جایز نیست.

مادر زری شب همان روزموضوع را با شوهرش مطرح و درنهایت برای اطمینان از صحت و سقم موضوع روز بعد نزد پیشنماز محل می روند و نظر اورا دراین مورد جویا می شوند، پیشنماز محل نیز پس از قدری تفکر روی برادر و خواهر بودن من و زری صحه می گذارد".

(۴)

پی بردم محمود و زری بدون این که خود خواسته باشند درگیرموضوع حساسی از نظر شرع اسلام و قوانین عرفی و جاری موجود در جامعه ایران شده اند ولی برای این که بدانم محمود برای برخورد و حل چنین مشکلی چه خواهد کرد پرسیدم: "حالا چه تصمیمی دارید".

محمود که حالا باورش شده بود با تابوئی به درازای عمر روبرو شده است ناامید از اخذ نتیجه جواب داد: "درست نمی دانم، قرار است پدرم با چند وکیل مبرز و مجتهد اسلامی صحبت کند تا شاید بتوانند راهی برای حل مشکل ما پیدا نمایند".

چون راه دیگری به نظرمن نیز نمی رسید ناچار قلم از دست نهاده صبر می کنم ببینم مجتهدین اسلامی و قوانین مدنی و حقوق انسانی جاری در جامعه ما برای حل چنین تابوی پنهانی چگونه اظهار نظر خواهند کرد.

محمد سطوت
فروردین ۱۳۹۱
m_satvat@rogers.com

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد