logo





پيرمرد ضد انقلاب

دوشنبه ۷ بهمن ۱۳۸۷ - ۲۶ ژانويه ۲۰۰۹

سيروس"قاسم" سيف

باورش نمی شود، اما اين خود او است که روی پله ی چهارم ايستاده است و نفسش را پائين داده است و منتظر و بلاتکليف مانده است که چه وقت بالا بيايد:
- آه..... بالاخره بالا آمدی!
نفسش که بالا می آيد، نيمچه لبخندی هم روی لب های کبود شده اش می رويد و در ضمن، فرصتی دست می دهد که به اطرافش نگاه کند و موقعيتش را بشناسد و خيلی هم سريع می شناسد و باور می کند که اين، خود خود او است که الان روی پله ی چهارم ايستاده است و پس از باور کردن خودش و مزه مزه کردن آن پيروزی، به هوس می افتد که نفس عميق ديگری بکشد. آنوقت، انگشتان استخوانی اش را محکم دور ميله ای از نرده قلاب می کند و دهان بی دندانش را تا حد امکان بازمی کند و اول، با اعتماد و بعد، با التماس می خواهد که هوا را به درون سينه اش فروکشد که ناگهان، آن درد موذی بالای زانوهايش، شروع به حرکت می کند و سرمی خورد به سوی پائين تا می رسد به انگشتان پاهايش و او را وادار می کند که به تنفسی نه چندان عميق رضايت دهد؛ تنفسی که حتی خودش هم نمی تواند احساسش کند، اما از اينکه می بيند هنوز سر پا ايستاده است، باور می کند که کار نفس کشيدن، به خوبی انجام گرفته است. همه ی اسباب نا اميدی آماده است، اما نبايد تسليم شود. آنچه، در اين لحظه برای او اهميت دارد و بايد هم داشته باشد، اين است که بالاخره، خودش را به چهارمين پله رسانده است. چهارمين پله! جائی که در طول يک ساعت گذشته، برای او هدفی غير قابل دسترس بود؛ نقطه ای در اوج، در دور دست ها که برای رسيدن و تصاحب آن، انديشيده بود و اگرچه در عمل، بارها نا اميد شده بود، اما کسی که در درون او بود، نهيب زده بود و او را به حرکت در آورده بود و در نتيجه همان حرکت ها و تلاش های پيگيرانه، بالاخره موفق شده بود و حالا روی هدف ايستاده بود؛ روی چهارمين پله!
از احساس پيروزی اش، به وجد می آيد و تکانی می خورد که به وجد آمدنش را بر خودش ثابت کند که به دليل همان تکان محاسبه نشده، زير پايش به ناگهان خالی می شود و برای آنکه سقوط نکند، مجبور می شود که خودش را بيشتر، به نرده ها بچسباند و می چسباند، اما نياز دوباره به تنفس را چکار کند؟!
- کاری ندارد! نرده را می گيرم و دهانمو تا بناگوش بازمی کنم و همه ی هوای اطرافمو......
اما نمی شود و همه ی تلاشش در حد همان خواستن، متوقف می شود و سرفه ای خشک و طولانی از دهانش به بيرون می جهد. از فشار سرفه، چشم هايش می خواهند از حدقه شان بيرون بيايند. آنها را می بندد. زانوهايش می لرزند. تمام تنش را عرق سردی می پوشاند، ولی باز هم خوشحال است که خودش را به هدفی که داشته است، رسانده است. چهارمين پله! می خندد:
- هه هه هه. کی ميگه که غير ممکنه که آدم....
سرفه ی بعدی، همچون کلافی درهم پيچيده شده، از ته سينه اش بالا می پرد و مثل زوزه ای هوا را می شکافد و ديگر نمی تواند به حرفش ادامه دهد. سرش رو به سوی سينه می رود و سينه، مثل توپی که ناگهان بادش را خالی کرده باشند، روی هم تا می شود و چانه را می کشاند به سوی زانوهائی که دارند، لرزان لرزان خم می شوند. نرده را ميان انگشتانش می فشارد و به خودش نهيب می زند:
- پاشو مرد! خودتو جمع و جور کن! چه مرگت شده؟! چرا اينقدر وا رفته ای؟! چيزی نمونده. همه اش.....دو... شايد هم چهار....شايد هم هفت و يا هشت پله ی ديگر مونده. شايد هم......
خودش خوب می داند که نمی تواند تعداد حقيقی پله ها را به خاطر بياورد. سی سال از هفتاد سال زندگی اش را، از همين پله ها بالا آمده بود و پائين رفته بود. هر صبح، وقتی که همه خواب بودند، رفته بود و هر شب، وقتی که همه خوابيده بودند، بازگشته بود و در آن سی سال، نه تنها فرصت نکرده بود که پله ها را بشمارد، بلکه حتی اگرهم فرصت پيداکرده بود، دل و دماغ چنان کاری را پيدانکرده بود. آخر، از کجا می دانست که روزی مجبور خواهد شد که اين پله های لعنتی را يکی يکی بشمارد؟! در اين اواخر، حتی وجود آنها را هم از ياد برده بود و طبيعی هم بود که از ياد ببرد، چون پاهايش کار خودشان را به خوبی انجام می دادند. بدون کوچکترين اشتباه. گذشته از همه ی اينها، اگرهم اشتباهی رخ می داد، او از دخالت در وظايفی که به عهده ی اعضای بدنش گذاشته شده بود، تجربه ی خوبی نداشت: (......پروردگارعالم، برای هر کدام از اعضای بدن ما، وظيفه ای را مقدر داشته است که به خوبی آن را انجام می دهند، بدون آنکه انسان ها در کار آنها اراده ای داشته باشند. تا روزی که بر آنها مقرر شده است و.........).
اين حرف ها را در مسجد، از دهان واعظی که به منبر رفته بود، شنيده بود. از مسجد که بيرون آمده بود، فکر به حرف های واعظ، دست از سرش برنداشته بود. وقتی به جلوی در خانه اش رسيده بود و پای راستش را گذاشته بود روی پله، هوس کرده بود که چگونگی رفتار اعضای بدنش را از زير نظر بگذراند و آنها را کنترل کند. با اين تصميم، حرکت پای چپش را که داشت می رفت کنار پای ديگر روی پله قرار بگيرد، متوقف کرده بود و آن را به سر جای اولش برگردانده بود تا آگاهانه و با اراده ی خودش به حرکت درآورد. اما، پای چپ از دستور او سرپيچيده بود و از جای خودش تکان نخورده بود. دستورش را با فرياد تکرار کرده بود و پای چپ، اگرچه دستور او را اجرا کرده بود و از جايش برخاسته بود و راه افتاده بود به سوی پای راست، اما در ميان راه، ساقش را زده بود به تيزی پله و دردی موذی را انداخته بود به جانش که او را درهم پيچيده بود و مچاله اش کرده بود و نشانده بودش روی پله تا دقايقی بگذرد و حالش جا بيايد و تصميم بگيرد که کاری به کار پاهايش نداشته باشد و بگذارد که وظيفه ی مقدر شده شان را،خودشان انجام دهند. با اين فکر، کمر راست کرده بود، اما نتوانسته بود که آن فکر اول را که دخالت در کار اعضای بدنش باشد، از سرش خارج کند و به همان دليل، آن شب، با کلنجار رفتن به خودش و به پاهايش، نيمساعتی طول کشيده بود تا سرانجام، خودش را به جلوی آپارتمانش که در طبقه ی دوم واقع شده بود، برساند و پيش از آنکه کليد را درون قفل فرو برد، زنش که صدای نفس زدن های او را شنيده بود، در را بازکرده بود:
- چی شده! چرا اينقدر نفس نفس می زنی؟!
- چيزی نشده. تند آمدم بالا.
- چرا؟!
- دلم برايت تنگ شده بود!
- ای شيطون!
زنش، او را مهربانانه در آغوش گرفته بود و بوسيده بود و در اثر آن بوسه، برای دقايقی، فکر و خيال در باره ی چگونگی رفتار اعضای بدنش را از ياد برده بود تا بر سر سفره نشسته بودند و هنوز لقمه ی اول را برنداشته بود که دوباره، فکر و خيال به سراغش آمده بود و رفته بود توی نخ جويدن غذا که زبانش را گاز گرفته بود و بعد برای رهائی از دست آن فکر و خيال، چند بار استغفار کرده بود و چون در طول استغفار کردن هم، زبانش را گاز گرفته بود، کفرش درآمده بود و چيزهائی گفته بود که زنش، فريادزنان او را وادار به سکوت کرده بود:
- مرد! زبانت را گاز بگير و اينقدر کفر نگو!
و چون، اراده کرده بود که زبانش را به جرم کفرهائی که گفته بود، گاز بگيرد، آرواره ها و دندان هايش از او اطاعت نکرده بودند و بر اثر آن، خنده اش گرفته بود و زنش، با ديدن خنده ی او، به وجد آمده بود و خودش را انداخته بود توی بغل او و او هم، محکم درآغوشش گرفته بود و بوسيده بود و بعد هم، همانجا، کنار سفره ی غذا، عضو بخصوص کار مقدر شده اش را آغاز کرده بود و وسط های کار بود که باز رفته بود، توی نخ اعضای بخصوص و کاری که داشتند انجام می دادند که زنش، با دلخوری زده بود توی تخت سينه ی او و گفته بود:
- چت شده مرد! نکند که از مردی افتاده ای خدای نخواسته؟!
به غرورش برخورده بود و از فکر کردن در باره ی چگونگی رفتار عضوبخصوص بيرون آمده بود و گذاشته بود که کار مقدر شده اش را انجام دهد و کارشان که به پايان رسيده بود، از ترس آنکه مبادا دوباره، آن افکار و خيالات آزار دهنده، به سراغش بيايند، پريده بود توی رختخواب و لحاف را کشيده بود روی سرش که پس از دقايقی، گروپ و گروپ قلبش او را به فکر واداشته بود و برای فرار از دست آن فکر، شروع کرده بود به شمردن گروپ و گروپ ها که ناگهان، گروپ و گروپ ها، تبديل شده بودند به تلق و تولوق های نا متجانس و بعد هم صندوقچه ی سينه اش شده بود بازار مسگری و آهنگری و صداها پيچيده بودند توی سرش و فريادزنان لحاف را به گوشه ای پرتاب کرده بود و زنش، وحشت زده از خواب پريده بود:
- چی شده! چرا داد می کشی؟!
ماجرا را برای زنش تعريف کرده بود. زنش غش غش خنديده بود و گفته بود:
- پس چی خيال کردی! خيال کردی که خدا هم مثل من و بچه هاتن که بخوای فضولی کنی و سر از کارمون دربياری؟!
به زنش التماس کرده بود که توی چنان اوضاع و احوالاتی که دارد، سر به سرش نگذارد و فقط برايش حرف بزند تا شايد فکر و خيالاتی که دارد از سرش بيرون برود و زنش هم برای او، حرف زده بود و حرف زده بود حرف زده بود تا سرانجام، خواب آمده بود و او را با خود برده بود و از آن شب تا همين لحظه که روی چهارمين پله ايستاده بود، نه تنها هرگز به فکر در باره ی چگونگی رفتار اعضای بدنش نپرداخته بود، بلکه حتی بدنش را و زندگی بدنش را هم به فراموشی سپرده بود:
- خيلی خب. بود، هرچه بود و شد، هرچه شد. بچه ها رفتن سی خودشون و اون مرحومم، سوی خدا. انا لاالله وانا اليه راجعون. بعله. حالا، ما مونديم و خود خودمون!
نگاهش می دود روی زانوها و ساق ها و کفش هايش که همچنان مردد مانده اند که بروند يا نروند:
- بعله! خود خودمون! خيلی خب ديگه! پس کار خودتونو انجام بديد ديگه. هفتاد سال را با هم سر کرديم و حالا مانده است، همين چند پله. بجنبيد ديگه!
صدايش نامفهوم است، اما فکرش برای خودش صريح و روشن است. از چند لحظه پيش معتقد شده است که غير ممکن وجود ندارد. حق هم با او است. مگر نه آنکه چند لحظه پيش، همين دو تا پا، جلوی پله ی اول، پهلوی هم، سيخکی ايستاده بودند و می گفتند که نمی توانند بالا بروند، ولی بعد از آنکه با آنها صحبت کرده بود و خواهش کرده بود و گفته بود که بايد از خودشان خجالت بکشند که بعد از هفتاد سال دوستی و رفاقت، اينجوری او را معطل بگذارند. آنوقت، اگرچه با اشکال، ولی بالاخره که به راه افتاده بودند و او را رسانده بودند به چهارمين پله!
- اگر می خواستيم که نااميد بشويم، حالا اينجا نبوديم. بوديم؟!
دست هايش به حرکت درمی آيند و انگشتانش، نرده ها را در خودشان می فشارند:
- بعله! از دست هامون هم کمک می گيريم و.....
سرفه ی سياه و خفه ای از ته سينه اش به بيرون می جهد. تاريکی راهرو، می دود درون چشم هايش و از آنجا می دود به درون مغزش و بعد به درون امعاء و احشايش و زيرو روشان می کند و همه را هل می دهد به طرف بالا؛ به طرف دهانش، اما دهانش فورا، راه را بر آن می بندد تا از سرازير شدن امعاء و احشايش به بيرون جلوگيری کند. يک ثانيه اش، می شود هزار سال و در طول آن هزار سال، تاريکی از درون ديگر اعضای بدنش، می ريزد توی خونش و بعد می آيد بالا تا درون جمجمه اش و بعد با فشار از چشمهايش خارج می شود. خودش را بيشتر به نرده ها می چسباند و سنگينی اش را به نرده ها می دهد و آنگاه، پای چپش خود را آزاد می کند. پای چپ با ترديد به حرکت در می آيد و فاصله ی ميان پله ی چهارم و پله ی پنجم را در خطی منحنی طی می کند تا سر انجام، روی پله ی پنجم قرار می گيرد:
- اهه! نگفتم؟! اينم پله ی پنجم! آره. همينطور، يواش يواش ميشه بالا رفت. آخه، اين چهار پله را هم همينطور بالا اومديم. آره. چرا نشه؟! فقط، يک کمی صبر و حوصله می خواد. عجله نبايد کرد. انشاألله، با يک چشم به هم زدن، اين پای ديگه مون هم، می پره و می ره اون بالا، روی پله پنجم و بغل اون پای ديگه مون می ايسته؛ مثل دوتا شاخ شمشاد. اونوقته که ما ديگه پله ی پنجم رو هم پشت سر گذاشته ايم!
احساس شوق ناشی شده از تصور ايستادن روی پله ی پنجم، او را به وجد می آورد و دهانش را با هدف کشيدن فريادی شوق آميز باز می کند، اما ترس از سرفه ای که درون سينه اش کمين کرده است تا در فرصتی مناسب بالا بجهد، دهانش را می بندد و رگه ی خونی که از گوشه ی لبش به پائين کشيده شده است، روی زمين می چکد و تاريکی غليظی او را در بر می گيرد. ديگر جائی را نمی بيند:
- اصلا لازم نيست که ببينيم. ببينيم که چه بشود؟! خب، ما که شمرده ايم و الان هم روی پله ی پنجم هستيم. بعدش هم، می شود پله ی ششم و بعد هم پله ی هفتم و هشتم و همينطور می پريم بالا و آنوقت، می رسيم به هدفمان و در را که باز می کنيم.....
ناگهان، فکرش متوقف می شود. در آن فکر چيزی هست که پس از رسيدن به اتاق، او را آزار خواهد داد:
- درسته. اگر او بود، که ديگه برای باز کردن در، به زحمت نمی افتاديم. خب، می آمد و در را برامون باز می کرد. زير بغلمان را می گرفت و می بردمان توی اتاق. آره. توی اتاق. اتاق گرم. آنوقت، از ما می پرسيد که چه مان شده است. ما هم فورا، بهش می گفتيم که سينه مان تير می کشد عزيزم. بهش می گفتيم که چطوری و با چه جان کندنی از پله ها بالا آمده ايم. آره. بهش می گفتيم. اصلا، بگوئيد ببينم که اگر اون مرحوم زنده بود، حالا مجبور می شديم که خودمان بيائيم بالا؟! نه. خودش می آمد و ما را می برد. دستمان را می گذاشتيم روی شانه اش. بهش تکيه می داديم. آنوقت می آوردمان به اتاق. لحافو برامون پهن می کرد. لحافو برامون گرم می کرد. روی سينه مون مرهم می گذاشت. اون شربتو می ريخت توی دهانمان. آنوقت، نفسمان باز می شد. اونوقت، به پشتی تکيه می داديم. اونوقت، ميومد کنارمون مينشست. اونوقت، براش گريه می کرديم و تا دلمون می خواست، از نامردی ها و نامردمی های روزگار براش می گفتيم. می گفتيم که....می گفتيم که...
می خواهد اشک هايش را پاک کند، اما فکر رها کردن نرده ها و به دنبال آن، فروغلتيدن و متلاشی شدن بند بند اعضايش، او را از آن کار باز می دارد:
- اهه اهه اهه....راستی راستی داريم گريه می کنيم ها! نه، نبايد گريه کنيم. مگر چه خبر شده است. خب، زندگی است ديگر. پيش می آيد. از چندتا پله بالا رفتن که اينهمه مصيبت ندارد. دارد؟!
زانوهايش سست می شوند و او را به پائين می کشند. رها می شود و همانجا، روی پله ی پنجم می نشيند و سنگين و وارفته به نرده ها تکيه می دهد:
- فايده ای ندارد؟
- نه.
- يعنی می خوای بگی که وقتش شده؟
- آره.
- باشه. من هم آماده ام.
سر بلند می کند و خيره می ماند به کهکشان نوری که دارد از رو به رو به سويش می آيد.
دری بازمی شود.
دری بسته می شود.
همهمه ای شنيده می شود.
از ميان همهمه، صدائی جدا می شود و به سوی بالا می دود.
صدا، صدای پای کودکی است که پله ها را، يکی پس از ديگری زير پا می گذارد و ناگهان می ايستد و جيغ می کشد:
- مامان! مامان! مامان!
- چی شده پسرم؟!
اين، صدای مادر کودک است که خودش را با عجله به بالا رسانده است.
کودک، زبانش بند آمده است و وحشت زده، به سوی پله ها ی بالا اشاره می کند.
مادر چشم به تاريکی می دوزد و پيرمرد را می بيند که به نرده تکيه داده است و ساکت و بی حرکت به آنها چشم دوخته است:
- بازهم که اين لعنتی اينجا است!
اين، پدر کودک است که سراسيمه، خودش را به بالا رسانده است و چهره به چهره ی پيرمرد ايستاده است:
- مرتيکه ی ضد انقلاب! بازهم که آمدی و پشت در خانه ی من، گوش واستادی؟!
پيرمرد جواب نمی دهد. مادر کودک به جلو می آيد:
- آخه آقای محترم! خونه ی شما، در طبقه ی دومه. اينجا، طبقه ی پنجمه! آخه، اين معنا داره که هرشب....
پدر کودک، به ميان حرف زنش می دود:
- حتما، باز می خواد بگه که حواس پرتی داره و شماره ی طبقه ها از دستش در رفته. نه جانم! اين تو بميری، ديگه از اون تو بميری ها نيست. بايد، همين حالا، پاشی و با من بيای کميته تا تکليفم را با تو روشن کنم!
يقه ی پيرمرد را می گيرد و او را به طرف خودش می کشاند. هيکل پيرمرد، به انگشتان او گره می خورد و به طرف پائين سرازير می شود. پيرمرد را به عقب هل می دهد و کبريتی از جيبش بيرون می آورد و روشن می کند و جلوی چشم های او می گيرد و بعد، جلوی دهان و دماغ و.....
مادر کودک می گويد:
- مرده؟!
پدر کودک می گويد:
- به درک واصل شده.
کودک می گويد:
- چرا اينجا؟! اونهم روی پله ها!
پدر کودک می خندد. مادر کودک، شوهرش را به خاطر خنديدنش سرزنش می کند. کودک می گويد:
- بيچاره!
مادر کودک می گويد:
- راحت شد.
پدر کودک می گويد:
- ما هم راحت شديم.
کودک می گويد:
- چرا؟
پدر و مادر کودک به همديگر نگاه می کنند و کودک به آنها. مادر کودک، با کودکش وارد آپارتمانشان می شوند و پدر کودک، می رود که به کميته اطلاع دهد.
http://www.cyrushashemseif.blogspot.com

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد