متن سخنرانی دکتر محمود صفریان نویسنده داستان های کتاب روز های آفتابی
در کانون ارشدان تورونتو
--------------------------------------------
بنام انسان و انسانیت
غیر از هنر که تاج سر آفرینش است
دوران هیچ منزلتی پایدار نیست
خانمها و آقایان بزرگوار سلام
از حضور شما خوشحالم و از اینکه برای شنیدن صحبت های من وقت می گذارید پیشاپیش سپاسگزاری می کنم.
و از سرکار خانم شهناز هاشمی و جناب آقای تقی شریفی که این فرصت را به من داده اند متشکرم.
و از حضور دوستان شاعر و نویسنده ام، عزیران
عیدی نعمتی – فریبرز شیرزادی – رویا شمس ممنونم.
امروز کمی در مورد نه کتاب، که کتاب خوانی و کم بود آن که تاثیر منفی حیرت انگیزی بر رشد ادبیات ما دارد با اشاره به ارقام با شما درد دل می کنم.
و در قسمت پایانی از خودم و کتاب جدیدم به نام روز های آفتابی که هقته پیش کار چاپش به پایان رسیده است برایتان خواهم گفت.
اجازه بدهید بگویم که بخصوص ادبیات ما ، بخاطر کمی شوق خواندن، گرفتار " درد باریک " است و هر روز بیشتر تکیده می شود .
در برابر، کتاب و رغبت و میل چشمگیر خواندن در غرب هر روز پروار تر و سرحال تر می شود. و این بیماری ادبیات ما درمان نمی شود مگر بهر شکل عزیزان، روی کرد مناسبی به کتاب خوانی بیابند.
در حقیت هم درد و هم درمان از یک جا نشئت می گیرد.
به قول حافظ
" دردم از یار است و درمان نیز هم "
صائب تبریزی شاعر بلند آوازه ی کلاسیک ما در بیتی زیبا می گوید:
" روزی که برف سرخ بیارد از آسمان
بخت سیاه اهل هنر سبز می شود "
و این سیاهی بخت هنرمندان، بخصوص نویسندگان و به ویژه داستان نویسان، آنگاه به سوی سبز شدن می رود که شوق خواندن در بین با سواد ها گسترش لازم را بیابد.
چون برف سرخ که، هر گز نخواهد بارید، ولی می توان امیدوار بود که رغبت و میل به خواندن بتدریج به یک نیاز برای آبیاری روح و روان تبدیل شود، و کار باریدن برف سرخ را برای سبز کردن بخت اهل هنر به ارمغان بیاورد، کما اینکه سبزی بخت هنرمندان در غرب بدون باریدن برف سرخ حاصل شده است.
در اینجا، حتمن توجه داشته اید که در قطار های مترو و بین شهری ، در اتوبوس ها، در پرواز های هوائی، در اتاق های انتظار، در پارک ها، و به هنگام خواب، کتاب می خوانند. خواندن در این دیار بصورت یک نیاز درآمده است. و بهمین سبب کتابها با شمارگان بسیار بالا ، صد هزار تا یک میلیون جلد چاپ می شود.
و اگر در این میان به قول معروف بزند و کتابی بست سلر بشود، یعنی توجه تعداد بیشتری خواننده را جلب کند ، حکایتی دیگر خواهد شد.
من چند نمونه را برایتان یاد آور می شوم:
از کتابهائی چون هری پاتر که در مجموع از پنج جلدی که دارد، براساس آمار هفته پیش مرز450 میلیون را پشت سر گذاشته است و یا از کتاب نه چندان با محتوائی چون " لولیتا " اثرولادیمیر ناباکوف نویسنده آمریکائی روسی الاصل که بنظر من کتابی است کم محتوا، از بدو انتشار " در سال 1955 " باز طبق آمار رقم چشمگیری فروش داشته است و از قدیمی ها مثلن دن کیشوت اثر سروانتس، صحبت نمی کنم چون می توان آنها را جزو استثناها به حساب آورد. و برای کتاب های ما آماری خیالی و دست نیافتنی می نماید.
ولی برا ی آگاهی شما اشاره می کنم که لیستی را اخیرن ویکی پدیا منتشر کرده است و بسیاری از کتاب ها را بر پایه تعداد فروششان " و نه تعداد چاپ شده شان که فرق بسیار دارد "نام برده است. من اینک در حد خوصله این نشست اشاره ای به پاره ای از آن ها خواهم داشت تا در مقایسه با شمارگان کتاب های فارسی که به آن نیز اشاره می کنم تاسف بیشتری! داشته باشیم.
کتابهائی که بیش از 100 میلیون کپی فروش داشته اند. همراه با نام کتاب – نام نویسنده – سال انتشار – و تعداد کتاب فروش رفته در این آمار آمده است.
در این لیست بالا بلند، یکی از کتابهایش
" لورد او د رینگ " است که به فارسی " ارباب حلق ها ترجمه شده است " این کتاب از1955 سال انتشار تا کنون که، 57 سال می شود 150 میلیون فروش داشته است یعنی هر سال بیش از 2 میلیون و ششصد هزار جلد فروش داشته است
خواهش می کنم به ارقام دقت داشته باشید
از لیست کتاب هائی که بین 100 تا 50 میلیون جلد فروش داشته اند، کتاب نام آشنای
" داونچی کد " نوشته دان برون را مثال می آورم. این کتاب که درسال 2003 نشر یافته تا کنون 80 میلیون فروش داشته است. یعنی طی 9 سال هر سال نزدیک به 9 میلیون فروش داشته است. توجه می فرمائید 9 میلیون جلد فروش در هر سال.
وقتتان را نمی گیرم ولی بدانید که هیچ ربطی بین ارقام فروش کتاب در غرب و کتابهای فارسی وجود ندارد.
چون در فرهنگ این ها خواندن کتاب نهادینه شده است .
نتیجه می گیریم که در اینجا نویسندگی یک شغل است و نویسندگان با کاری دیگر امرار معاش نمی کنند. نویسندگان به کمک گستردگی طیف خواننده و چاپ بالای هر کتابشان بسیار مرفه هستند. و بر همین پایه ناشران نیز بسیار روبراهند. و در مجموع ادبیات در غرب همیشه در فصل بهار پرسه می زند.
بطور مثال نگاه کنید به زندگی یک نویسنده کانادائی، خانم مارگارت ات وود را می گویم که چه زندگی مرفعی دارد.
در حالیکه نویسندگان ما حتمن برای گذران زندگی بایستی به کاری مشغول باشند و بر پایه عشق و علاقه در فرصت هائی که برایشان پیش می آید بنویسند.
ببینید تفاوت ره از کجاست به کجا
حالا به ارقامی که کتابهای فارسی چاپ می شوند توجه کنید و آن را با آمار انتشار کتاب در غرب مقایسه نمائید تا دریابید که به قول شاعر:
کجا کفاف دهد این باده ها به مستی ما
کتاب های فارسی باشمارگان اندوهبار 300 جلد شروع می شود و با پیمودن پله های 500 – 1000 – 2000 می رود تا حد اکثرششهزار جلد.
بد نیست شمارگان چند کتاب فارسی را نیزبرای شما بخوانم تا ملموس تر متوجه بشوید:
این آمار ِ یکبار چاپ این کتاب هاست.
کتاب: چراغها را من خاموش می کنم
نوشته خانم زویا پیرزاد
کتابی که چندین جایزه هم برده است و احتمال می دهم شما نیز نامش را شنیده و یا حتا آن را خوانده اید. این کتاب، توسط نشر مرکز با 3000 جلد منتشر شده است. با آن همه داد و بیدادی که را انداخته بود
****
کتاب : داستان یک شهر که بنظر من شاهکار زنده یاد احمد محمود است و من آن را بیشتر از شاهکار مشهورش همسایه ها دوست دارم توسط انتشارات معین با فقط 2200 نسخه به بازار کتاب گام گذاشته است
بر این کتاب من نقدی داشته ام که در سایت پر مخاطب " اخبار روز" و سایت " گذرگاه " نشر یافته است
****
کتاب سلوک از نویسنده نامدار محمود دوات آبادی و خالق کتاب فاخر ِ ده جلدی " کلیدر " وکتاب " جای خالی سلوچ با نثر موسیقیائیش " توسط نشر چشمه با 5500 جلد انتشار یافته است. بر این کتاب نیز در زمان انتشار نقدی نوشته ام
****
کتاب پله پله تا ملاقات خدا نوشته زنده یاد دکتر عبدالحسین زرین کوب که یکی از ارزنده ترین کتابها در باره زندگی – اندیشه و سلوک مولانا جلال الدین است نیز با 5500 جلد منتشر شده است.
****
کتاب امینه که یکی از مورد توجه ترین کتاب های مسعود بهنود است با 5000 نسخه انتشار یافته است
****
ما نویسندگانی داریم که به نوشته های آنها می گویند عامه پسند و معمولن خوانندگان بیشتری دارند نویسندگانی مثل جواد فاضل ، حسینقلی مستعان و ر اعتمادی که مربوط به زمان های دور هستند ولی یکی از مشهور ترین آنها در این زمان خانم فهیمه رحیمی است.
کتاب تاوان عشق و کتاب پنجره دو کتاب مشهور از ایشان هر یک با شمارگان فقط 3000 منتشر شده اند
ملاحظه می فرمائید که ازنویسندگان مشهور و از کتابهای بنامی شاهد آورده ام
با این تعداد جلد انتشار هر کتاب، شک نکنید که حاصل زیان مطلق است و ناشران برای جلب بیشتر خواننده گان مجبورند تر فند های ناپسندی به کار ببرند.
می گویند این توجه حیرت انگیز به کتابها در این سوی دنیا بخاطر زبان اول بودن انگلیسی و زبانهای زنده ی اسپانیائی و فرانسوی و آلمانی است که در ادبیات اینجا به کار برده می شود، که البته نظر و حرفی درست است.
ولی همانطور که می دانید بنا به روایات مختلف بین 3 تا 6 میلون ایرانی که تقریبن همه هم با سواد هستند در خارج از ایران زندگی می کنند. ولی همه کتابهائی که طی این سالها در خارج منتشر شده است شمارگانی بین 100 تا 500 داشته اند. و طی چندین سالی که از انتشارشان می گذرد هنوز موجودی دارند.
در ایران نیز با وجود 70 میلیون جمعیت که اکثرن هم با سواد هستند آمار آنی است که خدمتدتان عرض کردم .
یکی ازپایه های پایداری یک ملت ادبیات آن است، که هم بانی و باعث شهرتش می شود و هم غنای فرهنگیش را می نمایاند. بالنده بودن ادبیات هر کشور، حتا اگر زبانش بین المللی نباشد مرز ها را درهم می کوبد.
مگر گوته فیلسوف آلمانی با احترام از حافظ یاد نکرده است.
مگر خیام و مولانا و هدایت معرف ایران نبوده اند.
درمان همان است که گفتم ما خواندن را جدی نگرفته ایم در حالیکه اگر قدری از توجهی که به تغذیه جسم خود داریم به تغذیه روح و روان خود هم داشتیم، در بر این پاشنه ی کند و زنگ زده ای که می چرخد نمی چرخید و روغن کاری می شد.
بگذریم در این مورد حرف بسیار است. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
و اما من و کتاب مجموعه 17 داستان کوتاهم بنام روزهای آفتابی که امروز می خواهم بسیار کوتاه و مختصر آن را به شما معرفی کنم
در مورد خودم اضافه بر آنچه در اول کتاب نوشته ام و جناب شریفی آن را برای شما باز گو کردند مطلبی ندارم اضافه کنم الا یک اشاره که من بیش از چهل سال است می نویسم.
ولی کتابم با ۱۷ داستانش شما را با ۱۷ گوشه ی متفاوت از زندگی مردم آشنا می کند.
نام داستان های این کتاب به تر تیب عبارتند از لفط الله "و نه، الف الله" – جاسم – روزهای آفتابی " که نام کتاب از آن گرفته شده است " – شکار – شب گوزن ها – ماخولیا – غیر نظامی – مثل یوسف – قصه ی کوچ " که می شد اسم آن قصه ی عشق باشد، عشق به آزادی " – ماههای آخر – مرتضا و سر گرد ناصری " که هر دو نمونه هائی از ادبیات جنگ اند " – اعتیاد – همه داریم دیوانه می شویم – پیوک " نه به معنای انگلیسی اش " – غنچه – آخر خط – و ....شاخه ترد اطلسی.
نثر داستان های من پی چیدگی ناجوری که بیشتر کتاب ها ی امروز دارند و خواندن و فهم آن را سخت و حتا ملال انگیز می کند ندارد.
زبان من در داستان هایم زبان همه ی هم میهنانم است و در هر مورد چه در گفتگوهای دونفره یا " دیالوگ "
و چه نشان دادن فضای گذران داستان ، تلاش کرده ام که ضمن نمایاند آنها، راحت بنویسم.
اجازه بدهید اول تکه ای از داستان روزهای آفتابی که نام کتاب نیز از آن گرفته شده است برایتان بخوانم وسپس دوتکه کوتاه دیگرنیز با توضیحی که می دهم برایتان خواهم خواند
این توضیح در بالای داستان روز های آفتابی آمده است:
" این داستان، نگاهی زیبا و موشکافانه دارد به دوره ای از تاریخ ِ گوشه ای از کشور مان که بر پایه دفتر یاد داشت های یکی از تحمل کنندگان آن دوران، نوشته شده است. تعدادی از اوراق خاکستری این دفتر در قالب رُمانسی گیرا، توجهی داشته است به آنچه که روزی نامش زندگی بود "
در دفتر خاطرات مارگارت آمده است: " مارگارت یکی از شخصیت های اصلی این داستان
است "
"....اولین روزی که از پنجره ی خانه، از ورای هوای مرطوبی که از اروند رود می آمد و چمن های باغ پر گل جلوی پنجره را نوازش می داد، قد و قواره او را دیدم که از اتومبیل قرمز رنگ بسیار شیکی پیاده شد و راهروی باریک میان باغچه را به طرف خانه آمد، تا مرا به گردش در شهرببرد. هرگز از یاد نمی برم ، در یک لحظه فراموش کردم من در آبادان هستم ، در شهری که پدرم به اکراه به آنجا آمده بود تا با احتساب حق توحش، در آمد سرشاری داشته باشد واو راننده ایست که آمده تا دختر یکی از سرشناسان شهر را به گردش ببرد.
قد و بالای آراسته و چهره آفتاب خورده و جذاب غلام، حالت شوالیه ای را داشت که به سراغ پری رویا هایش می آمد. از اینکه خودم را آنطور که باید نیاراسته بودم دلخور شدم. از بس راجع به ناجوری های اینجا برایم حرف زده بودند، فکر می کردم نبایستی خودم باشم، ولی در را که باز کردم و او با تواضعی خاص، بدون بیان یک کلمه مرا راهنمائی کرد که بطرف اتومبیل بروم، و خودش با شرم قشنگی که رنگ چهره اش را تغییر داده بود، سر برگرداند و مرا به دنبال کشاند، احساس کردم قلبم را تکان داد. با آنکه انگلیسی نمی دانست، می فهمیدم چه می گوید و توضیحاتش برایم همانند " تور لیدر " کار کشته ای بود که مسافرش را قانع می کرد.
در مراجعت دلم می خواست او را به خانه ببرم و برایش از همه جا حرف بزنم. هم از پدر و مادرم واهمه داشتم و هم، افسوس که او زبان مرا متوجه نمی شد ولی بهر شکلی بود به او حالی کردم که فردا زود تر بیاید، و
OK
او دلم را لرزاند."
برای نشان دادن اینکه در چه حال و هوائی داستان جریان دارد تکه کوتاهی از داستان شب گوزن ها انتخاب کرده ام تکه ای که بر پشت جلد کتاب نیر آمده است.
" خُنَکى دوش آب سردى که بيش از نيم ساعت روى سرم ريخته بود، کم کم، در همه بدنم مى دويد، و فشار گرماى نفس گير را کم مىکرد.
حرارت طاقت سوزمرداد ماه، شهر را همچون تنورى بزرگ مى گداخت و روز پايانى نداشت.
فرياد درد آسفالت تاول زده خيابانها، که زير چرخ اتومبيل ها پوست مى انداختند، از هر سو بگوش ميرسيد. و همه چيز از وراى تَف زمين گُرگرفته، لرزان و مواج ديده مى شد.
بوى نخل نر، فضا را انباشته بود و چنبره چتر برگ ها، گَرده هاى منتظر پرواز را ازديد نا محرم نور پنهان کرده بود.
شرجى، هماننده بختکى سمج، حلقوم شهر را مىفشرد و نسيم وصال را از نخل هاى ماده دريغ مى کرد."
همانطور که گفتم این تکه فضای جریان داستان شب گوزن ها را که در تابستان رخ داده است به خواننده نشان می دهد
و اما نمونه ای از دیالوگ نویسی از داستان ماخولیا
" وقتى پرستار براى چند مين بارآمد بالاى سرش، دومين تزريق مرفين کارخودش را کرده بود و از پيچ وتاب درد کلافه کننده اى که امانش را بريده بود و استفراغ هاى مداومى که گلويش را مى فشرد وقصد داشت خفه اش کند، خبرى نبود. قطرات سرم مثل تکانهاى ثانيه گردى تنبل به آرامى در رگ دستش سرازيرمى شد. با برطرف شدن فشارخردکننده دردى که بيش ازچهار ساعت توانش را بريده بود، مثل اينکه سنگين ترين بار را زمين گذاشته باشد ، احساس آرامشى سبک و راحت داشت. با پشت دست صداى زبرى صورت اصلاح نشده اش را درآورد و با لبخندى کمرنگ از پرستار تشکر کرد.
" قبلا هم اين درد را داشته اى ؟ "
- نه ، اين اولين بار است ....هرگز چنين درد سنگينى نداشته ام.
" از کى شروع شد ؟ "
- .از حدود يک بعد از نيمه شب.
" پس چرا اينقدر دير مراجعه کردى ؟ "
- کسى را نداشتم که همراهيم کند، ضمنن فکرکردم با دوتا آسپرينى که خورده ام، خوب مى شوم.
" اما ديدى که حتا، اولين تزريق مرفين هم چاره ساز نبود. "
- بله، از آن درد هاى مرد افکن است.
" ولى طاقت زن ها، در کشيدن درد، هر نوع دردى، بيشتر از مرد ها است.
- گمان نميکنم.
" چرا، گمان کن "
- حالا که تو مى گوئى قبول مى کنم.
" مردها بيشتر تظاهر مى کنند تا واقعن باشند، پايش که بيفتد، ضعفشان ....چه بگويم ..."
- درسته، گاهى اوقات، ضعفشان خوب به چشم مى خورد.
" موضوع فقط بچشم خوردن نيست، گاه خجالت آور است "
- چه دل خونى از مردها دارى، خوب شد با يک تزريق راحتم نکردى، چون به تلافى همه آنچه که من نمى دانم، مردى را در چنگال داشتى، و البته هنوز هم دارى.
" من آدم کش نيستم، پرستارم، مثل اغلب زن ها."
- بهر حال، من يکى خيلى ممنونم، چون واقعن داشتم از درد ميمردم.
ببينم ، حالا معتاد نمى شوم ؟ آخر دوتا مرفين تزريق کرده اند.
" نه مرفين ونه هيچ داروى اعتياد آور ديگرى، وقتى که بهنگام درد شديد تجويز مى شود اعتياد نمى آورد....جالبه، نه ؟ "
و چنین است جریان زندگی در داستان های من.
بهتر است خودتان بخوانید و قضاوت کنید.
متشکرم