بَرای فاجعه ی فلسطین
پیرمرد،
اَفسُرده و پِِنهانی،
میانِ خاكستر و زنجیر
بَر لَكه های خون
می نِگَرد،
می گِرید.
با ذهنی خسته
نگاه می كند میانِ شِكاف ها
در ریزه ها
مو به مو.
در جایی،
میانِ اَفزایش و كاهِش
یا در پَدیدهای نابود
حتی
در ستارهای مُرده،
امكانِِ بازگشت
به خاطراتِ عشق را می جوید.
میچِشَد
در نوكِ زَباناش
لحظه های زودگذرِِ بودن را.
بَعد،
در گُل
در گیاه
در عَلَف
در تَمامیی این جَنگل
در پَسزَمینه ی صداهای كائنات
حَتی
در فاجعه ی واقعی دُنیا،
به رویای خَندهای
(هَرچَند ساكت)
می اندیشد.
اما تَنها،
آنگه كه اِژدها
ماه را
به كامِ خویش فُرومی كِشَد،
خندهای را
در خُسوف
می بیند.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد