logo





اسم‌رمز شب گذشته، " میهمان ایرانی " بود!

شنبه ۶ اسفند ۱۳۹۰ - ۲۵ فوريه ۲۰۱۲

ابوالفضل محققی

گفتند: نمی شود، تنها باید نام شب را بگوئید. رئیس افغان فیلم، خبرگزاری باختر... اما سربازان قبول نمی کردند. باید منتظر پاس‌بخش می شدیم. بی اختیار گفتم: اوه بیادر قند! تو افغان هستی!؟ گفت: بله صئب! معلوم هست که افغانم! گفتم: خب، من هم میهمان ایرانی هستم. افغانها از میهمان ایرانی اینطور پذیرائی می کنند!؟ اندکی مکث کرد، این پا و آن پا. فریاد زد:" راه را ایلا کنید، میهمان ایرانی!" و تمامی مسیر، قبل از رسیدن ما با نام میهمان ایرانی، باز شده بود
چندماهی بود که در افغانستان سکنی گزیده بودیم. جامعه افغان برایم بسیار جذابیت داشت. هنوز رویای بلخ، بامیان، قندهار با من بود. برخورد افغان‌ها با ما بسیار گرم بود و صمیمی. درست برعکس آنچه که ما در ایران با افغان‌ها داریم.
گشتن در شهر را زیاد دوست داشتم. با آن بساط‌های پهن‌شده بر کناره‌های دریای کابل که جوی باریکه‌ای بیش نبود و مملو از جمعیت؛ شوربازار، چندی‌ول، سرای شازده، جاده مندوی، شهر کهنه، با آن رواق‌های قدیمی و کوچه عاشقان و عارفان؛ و صدای موسیقی که شنیده نمی شد اما در گوش من بود؛ صحبت با دستفروش‌ها، خریدکردن:" بیادر، ماندارین کیلوئی چند؟ - پینجاه افغانی! - یک کیلو بکش!" هنوز یاد نگرفته بودم که بجای وزن‌کردن، بگویم: تول‌کن! "آه، بیادر ایرانی، میهمان ایرانی هستین؟ از شما پول نمی گیرم، شما مهمان هستید!؟ - چرا نمی گیری؟ - نه نه از میهمان ایرانی نه! " و تمام سرمایه‌اش بیشتر از خورجینی نبود که بار الاغش کرده بود.
این داستان همیشگی بود. در اتوبوس، در دانشگاه، در بازار. هنوز یک کاپشن پر قو دارم که یک دست‌فروش افغانی لباس دست‌دوم به رسم یادگار به من بخشیده است. او دوستم بود که هرازچندگاهی لباس‌های دست‌دوم از او می خریدم! توان خرید لباس‌های نو را نداشتیم! حقوقدان بود فارغ‌التحصیل دانشگاه کابل. از قوم هزاره؛ اما مخالف دولت. لباس کهنه می فروخت. حرف و حدیث خود را داشت و افسوس گذشته می خورد. میدانست حزبی هستم اما برایش مهم نبود. وقتی فهمید که قرار خروج‌ام از افغانستان و رفتن به سوئد قطعی شده، این کاپشن را به من هدیه داد:" سویدن بسیار سرد است، این کاپشن از همان‌جا آمده به کار شما خواد آمد..." و پولی بابت آن نگرفت.
یکبار به خانه‌اش رفتم در کارتیه پروان، برای شام. به شوخی میگفت: " صئب، نمی ترسی!؟ " گفتم: نه! میهمان در افغانستان نمی ترسد. خندید و گفت: زمانه بدی شده است، اما خدا را شکر که هنوز اندک رسمی از میهمان‌نوازی افغانها مانده است!
شبی، در میهمانی بزرگتری بودیم. خانه یکی از همکاران روزنامه، رابعه جان که برادرش از اعضاء قدیمی حزب بود؛ خانواده مرفهی از پل‌خمری. تنی چند از مقامات بلندپایه حزب و دولت افغانستان نیز بودند همراه مشاور روس. شب زیبائی که به سرعت گذشت. ساعت دوازده ضربه نواخت، مانند ضربه‌های ساعت سیندرلا! قیود شبگردی شروع شد. ( ساعات شروع حکومت نظامی. ) ساعت از یک گذشته بود که از خانه بیرون آمدیم. میهمانی در آنسوی کابل بود، در کارتیه سه و خانه‌های ما در این سوی کابل، مکرورویان. سه ماشین پشت سر هم. اولین چهارراه به ما ایست دادند: دریش، دریش! دو سرباز از دو سمت ماشین جلو آمده و سوال کردند: نام شب را بگوئید؟ هیچکدام نام شب را از قومندانی مرکزی نگرفته بودند. مشاور روس خود را معرفی کرد. گفتند: نمی شود، تنها باید نام شب را بگوئید. رئیس افغان فیلم، خبرگزاری باختر... اما سربازان قبول نمی کردند. باید منتظر پاس‌بخش می شدیم. بی اختیار گفتم: اوه بیادر قند! تو افغان هستی!؟ گفت: بله صئب! معلوم هست که افغانم! گفتم: خب، من هم میهمان ایرانی هستم. افغانها از میهمان ایرانی اینطور پذیرائی می کنند!؟ اندکی مکث کرد، این پا و آن پا. فریاد زد:" راه را ایلا کنید، میهمان ایرانی!" و تمامی مسیر، قبل از رسیدن ما با نام میهمان ایرانی، باز شده بود!
شبی که هیچگاه لذت آن لحظات را فراموش نمی کنم. حسی از غرور، گوشه‌ای از تاریخ، احساس دوستی عمیق، سادگی تاریخی، حضور مولانا در بلخ، ابوسعید در میمنه، ناصرخسرو در یمنگان و به سمنگان درآمدن رستم... همه و همه رشته‌هایی بودند که میهمان ایرانی را به این سرزمین به این مردمان وصل می کرد؛ همراه با حس دردی عمیق که در قلبم نیش می زد، درد یک ملت گرفتارشده در جهل مذهب، در چارچوب تنگ ایدئولوژی کمونیستی، فقر، آوارگی، جنگ و سیاست‌هائی که ملت در آن نقشی نداشت.
صبح فردا، هارون یوسفی که بخش طنز روزنامه را اداره می کرد به شوخی می خندید و می گفت: نام رمز شب گذشته " میهمان ایرانی " بود! درست بیاد ندارم که آیا مطلبی در این باره نوشته بود یا نه. اما این رمزی بود که مرا با افغانستان پیوند می داد؛ مرا و سرزمین مرا. رمزی که براساس آن در سخت‌ترین سالهای مردم افغانستان، آنها ما را بگرمی پذیرا شدند و نان اندک خود را با ما تقسیم کردند! " خانه‌شان آباد! "

ابوالفضل محققی


google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:


هما
2012-03-03 23:42:01
مرا هم بردید به تاجیکستان و دوشنبه و نان و نمک عمو ابولفضل
جدا یادش به خیر تصور نمی کنم کاش چیزی از ن همه حرمت به ایرانیها باقی مانده باشه،

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد