|
در مسافرت کوتاهی که، به دعوت دوست و هم مدرسه ای ناديده ام، آقای مهندس سعيد آقائی، در نيمه اکتبر ۲۰۰۸ به شهر تورنتو در کانادا داشتم، اين امکان نيز برايم فراهم شد که با هموطنان گرامی ام، که هفته نامه ی پرمحتوای شهروند را در شهر تورنتو، واقعا در حد يک گروه روزنامه نگار حرفه ای با تجربه، و با ذوق و علاقه، منتشر می کنند، آشنا بشوم.
اين همکاری دسته جمعی و محتوای چنين نشريه وزين، خود نمايانگر رشد و بلوغ فرهنگی و فرهنگ سياسی، بر مبنای اصول دمکراتيک، آزادی بيان و انديشه را نويد می دهد. خانم فرح طاهری به هنگام خداحافظی کتابی را با عنوان "من خود ايران هستم" که با دست خط زيبای خود ايشان مزين است به من هديه کردند. نويسنده اين کتاب آقای دکتر مجيد نفيسی هستند، که من شخصا نه ايشان را می شناسم و نه تاکنون چيزی از نوشته های اين مرد فرهيخته خوانده ام. (بايد بنويسم خوانده بودم) چون از آن روزی که کتاب به دستم رسيد، آن را خوانده و فيش برداری نيز کرده ام. حقيقت اين است که روح کنجکاو من، که هميشه در طول زندگی ام با من بوده ـ و فکر می کنم که تا پايان عمرم نيز با من خواهد بود ـ با ديدن عنوان کتاب: "من خود ايران هستم"! مرا بر آن داشت، که با کنار گذاشتن برنامه های کار روزانه ام، حداقل يک هفته در اين کتاب، با چنين عنوان سئوال برانگيزی غوطه ور شوم. هر اندازه که مطالب اين کتاب را می خواندم، تحولات فکری ـ فلسفی شخصيت نويسنده را، از سطور اين کتاب ۴۰۹ صفحه ای جستجو و تعقيب می کردم، و با خود می گفتم: آقای مجيد نفيسی، عجب عنوان بامسمايی را برای کتاب خود انتخاب کرده است. اين کتاب تاريخ تحول فکری و عقيدتی نسلی است که در طول سالهای سلطنت استبدادی محمدرضا شاه به مدرسه و دانشگاه رفتند، در خارج، اغلب در کشورهای سرمايه داری چون آمريکا، آلمان، فرانسه، انگليس درس خواندند، کمتر به واقعيت های حاکم در کشورهای کمونيستی آشنايی داشتند، اما دو آتشه کمونيست، مارکسيست بودند، بدون آنکه مارکسيسم را به عنوان يک فلسفه و يک مکتب جامعه شناسی، تحصيل، تفسير و تحليل کنند. در انقلاب توده مردم در سال ۱۳۵۷، فعالانه در کنار ارتجاعی ترين انديشه های آخوندی، شرکت کردند و آيت الله خمينی را، اين مظهر استبداد مذهبی را به نام امام خمينی با شعار"روح منی خمينی، بت شکنی خمينی“، به قدرت مطلق رسانده و از او بت ساختند؛ در جنگ عراق عليه ايران شجاعانه از وطن و ملت خود دفاع کردند، اما هنوز عفريته ی استبداد دينی، با تمام ضايعات، صدمات مادی و معنوی به ملت و مملکت، بر قدرت باقی است. در اين فاصله بخشی از قشر تحصيل کرده، تکنوکرات های ايران، اين سرمايه های عظيم انسانی و علمی، به خارج مهاجرت کردند و در اين مهاجرت است که آقای مجيد نفيسی، به استادی و تبحر يک زيست شناس، نه تنها جامعه امروز ايران، بلکه تاريخ ايران را کالبد شکافی می کند. اگر آقای مجيد نفيسی عنوان کتاب اش را "من خود ايران هستم" انتخاب کرده است، واقعا اين عنوان بسيار گويا است. اين کالبدشکافی استادانه ی جامعه ايران، از جنبه تاريخی ـ فرهنگی ـ اجتماعی از سوی آقای مجيد نفيسی، مديون سه عامل مهم در شکل گيری شخصيت فردی و اجتماعی و بينش و شناخت عميق او از جامعه ايرانی است. الف ـ نويسنده برخاسته از يک خانواده با فرهنگ ايرانی است. اين خانواده جامعه ايران را هم از زاويه ارزشهای سنتی و هم از جنبه تجدد و مدرنيته می شناسد و به آن آشنايی دارد. ب ـ نويسنده به مفهوم واقعی آن يک فعال سياسی، هم از جنبه تئوريک و هم از جنبه پراتيک (نظری ـ و علمی) بوده است. پ ـ نويسنده با آشنايی بسيار عميق و پربار به فرهنگ و ادبيات و فلسفه غرب (ايده آليسم هگل، ماترياليسم مارکس ـ انگلس، ليبراليسم جان لاک و اگزيستانسياليسم و اصالت انسان سارتر، مسلح به دستگاه فکری حاکميت عقلانيت در فلسفه و حرکتهای اجتماعی است. به عنوان مثال "در تاريخ ميان بری نيست، در تاريخ ميان بری وجود ندارد. من به اين موضوع باور دارم، فکر می کنيد می توانيد ميان بر بزنيد، بعدا مجبوريد که هزينه اش را بپردازيد، و اين چيزی است، که اکنون ما از آن رنج می بريم. وقتی که جامعه مدنی وجود ندارد، اگر گروهی به قدرت رسيد، هر چند حسن نيت هم داشته باشد، به ديکتاتوری منجر می شود." (صفحه ۱۳ ـ "من خود ايران هستم"، نوشته ی مجيد نفيسی). همين جمله ی به ظاهر ساده و کوتاه دست آورد يک زندگی پربار و در عين حال پرحادثه ايست، که کمتر انسانی به اين بلوغ فکری می رسد. *** برای نقد اين اثر با ارزش، از خود نوشته آقای نفيسی شروع می کنم. در صفحه ۳۸۳ کتاب به مقاله ای با عنوان "قسم به نمک" برمی خوريم، که گويا نفيسی در نوجوانی به يک ساربانی ۱۵۰ تومان پول می دهد، که او را همراه با دو شتر ساربان، از شهر جندق، شهری در حاشيه جنوبی کوير نمک، در شمال شرقی استان اصفهان، گذرانده و به اولين آبادی شمال کوير، به شهر معلمان برساند. نفيسی بيان اين خاطره را، با چند جمله فلسفی، که در واقع بازگوی زندگی فردی و اجتماعی اوست چنين شروع می کند. "برای يک نظريه نويس عرفانی، جهان آن است که آدمی را تغيير می دهد و برای يک عرفانگرا، جهان آن است که پيموده می شود. تفاوت اين دو در آن است که اولی به تغييری معتقد است که بشر را در آن اختياری نيست، ولی دومی به جبر و اختيار نمی انديشد. گرفتاری از اين جا شروع می شود که برای درک صحيح از فلسفه عرفان، کتابها را زير و رو می کنيم، در صورتی که عرفان در تن ما خانه کرده است و اين جا و آن جا، به وسعت يک کوير و به قامت حصار يک قلعه در تن يک انسان گرفتار شده است. از آنجا آغاز کنيم." (صفحه ۳۸۳) در واقع اين جملات باز نگاهی است که زندگی و تحولات درونی او را نشان می دهد، که چگونه به همراه ساربان با تجربه، از کوير پرخطر زندگی می گذرد، و از يک نکته به نکته ديگر می رسد. منتها چون نفيسی از عرفان و فلسفه عرفان سخن به ميان می آورد، و اين کلمه عرفان و فلسفه عرفان بخشی از فرهنگ ايرانی است، عرفانگرايی هم خواسته و ناخواسته يکی از خصوصيات رفتار ايرانی است، يک لحظه روی آن مکث می کنيم. اين مکث کردن برای اظهار فضل از جانب صاحب اين قلم نيست، بلکه ما را بيشتر کمک می کند، که اثر نفيسی را بشناسيم و از طريق آن به شخصيت فردی و زندگی اجتماعی او آشنا بشويم. در زبان عربی عَرفَ يعنی شناختن، که معادل آن در زبان فرانسه فعل connaître می شود. عرفان، يعنی شناخت، معادل فرانسه Connaisance. عرفانيه يک مکتب فلسفه است، که در زبان فرانسه Gnosticisme است، مکتبی فلسفی است که از قرن دوم مسيحيت، مخلوطی از فلسفه نوافلاطونيان و سخنان انجيل، در بين يک عده، که بنابه گفته و ادعای خود، دنبال باطن سخنان انجيل می رفتند، رواج يافت. در دنباله آن هم به جهان اسلام نيز کشيده شد، که يک عده، دنبال شناخت باطن قرآن هستند. در واقع مجموع عرفان يک شناخت مجازی، رمزی و استعاری است، که متاسفانه قرنهاست که يک عده، که کم و بيش به زبان عربی و فلسفه نوافلاطونيان آشنايی دارند، يک ملت را که خصوصيات اوليه اش بيسوادی مطلق، فقر فرهنگی، و فقر فرهنگ سياسی است، به اين کلمات قلمبه سلمبه "فلسفه عرفان" سرشان را مشغول کرده اند و مشغول می کنند. بی جهت نيست که بخش عظيم ادبيات ايران به شکل شعر است و بخش مهم اين اشعار، اشعار عرفانی يا به عبارت ديگر شناخت رمزی مجازی و استعاری است! و چون همه کس به اين شناخت رمزی، مجازی و استعاری تسلط ندارند، لذا ملت ايران به قطب، "مرشد"، امام، (خصوصا امام سيزدهم) احتياج دارد، تا از فلسفه هستی و کائنات چيزی درک بکند. آيت الله خمينی هم اشعار عرفانی داشتند و ايشان و هم کسوتانشان، خود را با عنوان عالم ربانی، علمای اعلام و آيات اعظام، به جامعه معرفی می کنند، چون اين حضرات ادعا دارند به آن حد از معرفت و شناخت رسيده اند، که ملت بايد از آنان اطاعت بکند! وقتی نفيسی می گويد: "در صورتی که عرفان در تن ما خانه کرده است و اينجا و آنجا، به وسعت يک کوير به قامت يک حصار يک قلعه در تن يک انسان گرفتار شده است" برای رسيدن به اين مرحله شناخت عمری را گذرانده است. و در راه ايده آل خود تا آخرين حد، يعنی حتی نهايت از خود گذشتگی و از دست دادن عزيزان خود، پيش رفته است. عرفان نفيسی، عرفان آخوندی، عرفان مرشدی، نيست، بلکه خودشناسی او است. سخن اينجاست که چگونه نفيسی يک چريک مارکسيست لنينيست، در نهايت به مکتب اگزيستانسياليزم اصالت انسان و به ليبراليسم جان لاک می رسد؟ نفيسی در رابطه با ضرورت تفکيک دين از دولت، چنين می نويسد: "می گويند، که مرد غريبی در رودخانه جسم شناور سياهی را ديد و به خيال اين که تنه درختی است، به آن چسبيد. مردی که از کنار آب به کمک او می آمد فرياد کشيد: اينکه به آن چسبيده ای خرس است. رهايش کن. مرد غريب تقلاکنان جواب داد: من می خواهم او را ول بکنم، ولی او مرا ول نمی کند." نفيسی ادامه می دهد و می نويسد: حالا حکايت ماست. چگونه از رژيمی که بر ولايت فقيه تکيه دارد، و رهبر آن خود را نماينده خدا در روی زمين می داند، می توان انتظار داشت که از روحانيت بخواهد که به حوزه ها برگردند و به مردم بگويند: ديانت ما از سياست ما جدا است؟" در پاسخ می گويم تجربه بيست و پنج ساله سلطه ولايت مطلقه فقيه به مردم نشان داده، که خداسالاری نه برای خدا خوب است و نه برای مردم. اکنون ما نياز به آن داريم، که اين مشاهدات عينی و ملموس را به سطح نظری بکشانيم و برای ضرورت تفکيک دين از دولت، پايه های اصولی استوار بريزيم. آن چه که امکان پی افکندن يک دولت سياسی غير دينی را به عقب می اندازد، بيش از اين که جوخه های اعدام ملايان باشد، ناروشنی های نظری هواداران مردم سالاری است. چرا بايد دين را از دولت تفکيک کرد؟ آيا هدف ما نابود کردن دين يا خلع لباس از روحانيون است؟ تجربه ملل ديگر در اين زمينه چگونه بوده است؟ آيا به عنوان مثال مردم آمريکا که در آنجا دين از دولت جدا است کمتر از ايرانيان مذهبی هستند؟ آزادی وجدان يا عقيده چيست، و چرا آن را از آزادی انديشه و بيان متمايز می کنند؟ من برای پاسخ به اين پرسش ها و درک عميق نظريه دولت غيردينی هيچ نوشته ای را مفيدتر از نامه "پيرامون بردباری“ اثر جان لاک (۱۷۰۴ـ ۱۶۳۲) فيلسوف تجربه گرای انگليسی نمی يابم. نظرات آزادی خواهانه او نه تنها در تحول جامعه انگلستان به سوی مردم سالاری موثر افتاد، بلکه همچنين بر انقلاب آمريکا و قوام فکری بنيانگذاران ايالات متحده، چون توماس جفرسون اثر مستقيم داشت. لاک اين نامه را در زمان تبعيد خود به هلند به سال ۱۶۸۵ به لاتين نوشت و مترجم انگليسی آن به زبان انگليسی ويليام پاپل، تا چهار سال بعد موفق به چاپ آن شد. اين تحول عميق درک و باورهای فلسفی نفيسی، نتيجه يک کار تحقيقی، دانشگاهی نيست، بلکه نتيجه يک زندگی مبارز سياسی، يک مارکسيست طرفدار جنگ طبقاتی است. ولو اينکه به نظر اين صاحب قلم، يک تحول مثبت و آينده سازی است برای نسل هايی که بعد از نفيسی ها آمده و خواهند آمد. ولو اينکه درک و شعور سياسی جان لاک نتيجه بيش از يک قرن جنگهای مذهبی انگلستان است، ولی فراموش نکنيم که جامعه ايران در طول قرنها، از جنبه ی فلسفی، سياسی يک جامعه بسته، نازا، و سترون بود و هنوز هم بخش مهمی از جامعه در گرداب فقر فرهنگی درگير هستند. شايد خوانندگان جوان آثار مجيد نفيسی به خاطر نداشته باشند، وقتی که زنده يادان خسرو گلسرخی و کرامت الله دانشيان در دادگاه نظامی، در نظام استبدادی محمدرضا شاه محاکمه می شدند. گلسرخی در دفاعيات خود چنين می گويد: „هنگامی که مارکس می گويد: „در يک جامعه طبقاتی، ثروت در سويی انباشته میشود و فقر و گرسنگی و فلاکت در سوی ديگر، در حالی که مولد ثروت طبقه محروم است“ و مولا علی میگويد: „قصری بر پا نمیشود، مگر آنکه هزاران نفر فقير گردند“، نزديکیهای بسياری وجود دارد. چنين است که میتوان در تاريخ، از مولا علی به عنوان نخستين سوسياليست جهان نام برد و نيز از سلمان فارسیها و ابوذر غفاریها. زندگی مولا حسين نمودار زندگی اکنونی ماست که جان بر کف، برای خلقهای محروم ميهن خود در اين دادگاه محاکمه میشويم. او در اقليت بود و يزيد، بارگاه، قشون، حکومت و قدرت داشت. او ايستاد و شهيد شد. هر چند يزيد گوشهای از تاريخ را اشغال کرد، ولی آنچه که در تداوم تاريخ تکرار شد، راه مولا حسين و پايداری او بود، نه حکومت يزيد. آنچه را که خلقها تکرار کردند و میکنند، راه مولا حسين است. بدين گونه است که در يک جامعه مارکسيستی، اسلام حقيقی به عنوان يک روبنا قابل توجيه است و ما نيز چنين اسلامی را، اسلام حسينی را و اسلام مولا علی را تأييد میکنيم...“ ولو اينکه اين سخنان با محتوای احساساتی خود قابل احترام است، ولی در اصل معصوميت و ناآگاهی خسرو گلسرخی را از تاريخ واقعی ظهور اسلام و ناآگاهی او از ظهور نهضت ها و حرکتهای اجتماعی و فلسفی سوسياليزم نشان می دهد. سوسياليزم برخاسته از انقلاب صنعتی انگلستان، ظهور سرمايه داری صنعتی و به موازات آن ظهور طبقه چند ميليونی کارگر و فلسفه مارکسيسم، چه ربطی به جامعه عشيره ای عربستان ۱۴ قرن پيش دارد؟ همين مذهب شيعه، يا موسسه آخوندسازی و دين فروشی که در طول ۵ قرن بر ايران حاکميت فرهنگی دارد، بی جهت نيست جوانان اين مملکت را به يک جنبش سياسی ـ مذهبی، چريکی، چون مجاهدين خلق، که هنوز هم می خواهند قرآن را به کاپيتال کارل مارکس پيوند بدهند، می کشاند. مجيد نفيسی گرچه مجاهد به عنوان عضو سياسی سازمان مجاهدين خلق نبود، ولی چريک يک سازمان شبه نظامی با انديشه های مارکسيستی بود، که در اين راه تا آخرين حد پيش رفته است. و کتاب نفيسی با عنوان "من ايران هستم" حقيقتا اسم بسيار باسمائی است که زندگی يک بخش از نسلی را که در انقلاب ۱۳۵۷ ـ سنين بين ۲۰ تا ۴۰ سالگی ـ بودند بيان می کند. فراموش نکنيم که در تمام خانواده های ايرانی چه از قشر تحصيل کرده و حتی خارج رفته، و چه اقشار مختلف جامعه، داستان کربلا و شهادت حضرت حسين و يارانش، به صورت يک اسطوره در وجدان ناخودآگاه بمانند سنگ نبشه حک شده بود و هنوز هم حک شده است. ادامه دارد * کاظم رنجبر، دکترا در جامعه شناسی سياسی از پاريس. نظر شما؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد |
|