logo





بهشت ملایان و بهشت ایران

سه شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۰ - ۰۷ فوريه ۲۰۱۲

محمد جلالی چیمه (م. سحر)



از کتاب داوری یا عریضةالنساء
......................................................

وعدهء عیش

آزت اندر جان و کِبرت در نهاد
هر دو می تازند بر اسب ِ مُراد
خوش به حال ِ توست در هرحالتی
صاحبِ دُکـّان ِ دین و دولتی
هم به دنیا مُلک و کشور زان ِ تو
هم به عُقبی حوض ِ کوثر زان ِ تو
دم زدی از نیک و بد ، زیبا و زشت
وعده های عیش دادی در بهشت
کشوری را کشور ِغم ساختی
شهرِ ایران را جهنـّم ساختی
ای که ظلمت درعُروقت جاری است
دام ِ دینت دشمن ِ بیداری است
بَرده می خواهد زنان را نظم ِ تو
وینچنین جزم است بر ما عزم ِ تو
قاضی ِظلم ات فرستد سوی ما
حُکم ِ موی و روی و بوی و خوی ما
گر شود تاری ز موی ما عیان
تـُخم ِ حق لرزد به طاق ِ آسمان
گر ببیند روی ما را غیرِ ما
شّرِعالم تـُف کند بر خیرِ ما
بگذرد گر بوی ما بر شامه ها
کیک اُفتد در بُن ِ عمّامه ها
گربداند خوی ما جزخویش ما
ریش ِهستی تـر شود در جیش ما

گذاری به بهشت و دیدار جناتٌ تجری ...

اینچنین تقدیر ما فرمان توست
جنس ِما کالای این دُکـّان توست
جنس ما کالاست ، کالایی عفیف
کی شود شیطان بر این کالا حریف؟
کی دهد شیطان فریبِ دوستان
تا تو ما را بلبلی در بوستان؟
تا تو ما را می بری از روی پـُل
می نشانی روی شاخ و برگِ گـُل
تا تو ما را عاری از امیال ِزشت
بـِکر و سالم می فرستی تا بهشت
تا تو ما را می دهی خطـّ ِ کریم
رهگـُشای حق، صراط اَلمُستقیم ۱
تا تو مارا در بهشت از جیب خویش
پول ِغلمان می فرستی پیش پیش
می سپاری مان به مهماندارِ دوست
تا میان غـُرفه مثل ِمغز و پوست
بستر خود را به روی فرش ِگـُل
ـ درجوار اولیا ، جمع ِ رُسُل ٢ ـ
بفکنیم و عیش با غلمان ٣ کنیم
وآنچه در دنیا نکردیم آن کنیم،
تا زتو مائیم از اینسان رستگار
درجوار حضرت پروردگار،
در کنار حوض ِکوثر پیش ِحق
صاف و بی چین و چروک و شقّ و رقّ
دست با غـِلمانکی در گردنی
خوردنی و دادنی و کردنی
دستهاشان عیش و لبهاشان نشاط
کی چنین شیرین بود قند و نبات؟
عضوهاشان سخت و بازوشان قوی
حق به هم پیوسته فـُرم و محتوی
سرخوشند از بادهء جام ِطـُهور۴
گوش ِبد ، کرباد و چشم ِغیر کور
مطربان در غـُرفه ، حوران در حرَم
جمله می رقصند با باباکرم ١
انبیا در سایهء طوبا به خواب ٢
ما به کار عیش زیر آفتاب
اوصیا با ریش ِخود در قوس و کِش ٣
هریکی سرگرم ِ تاراج ِ شپش
دختران اولیا مشغول حال
با بهشتی نوخطان ِ باجمال

«لا اکراه فی الدین» و بهشت آنجاست کآزاری نباشد

هیچ فردی را به فردی کارنیست
موی و رویی مایهء آزار نیست
کس نمی گوید: چرا ای زن جَلـَب
با فلان کس لب نهادی روی لب؟
کس نمی گوید : چرا ای بی پدر
مویت از چادر دوتاری شد به در؟
کس نمی گوید ترا کای بدحجاب
ازچه رویت نیست پنهان درنقاب؟
کس نمیگوید که خطِ باسَنـَت
ازچه رو پیداست بر پیراهنت
کس نمی گوید چرا ای مردِ پیر
باده می ریزی به جامت جای شیر؟
کس نمی گوید ترا اهل ِذوق
در هنر بهر چه داری شور و شوق؟
ازچه همچون اسبِ مستِ بی مهار
رقص برپا می کنی در سبزه زار؟
کس نمی گوید به دستت ساز چیست؟
بر لبانت نغمه و آواز چیست؟
چیست این « ای جان و ای جان » کردنت؟
دلنوازی نزد ِ جانان کردنت؟
ازچه چشمان ِ تو سوزنبان ِ١ اوست؟
جان ِ پُرمِهرت چرا قربان ِ اوست؟
کس نگوید ازچه زیر ِ نور ِ ماه
بر نگاهی عاشق افتادت نگاه ؟
یا چرا آن دلبرِ جان پرورت
بوسه دزدید از لبان ِ نوبرت؟
یا چرا لغزانده آن عیّار ِ مست
اینچنین بی پرده بر دست ِ تو دست؟
کس نمی گوید چرا شیدا شدی؟
بازهم در کوی او پیدا شدی؟
کس نمی گوید چرا بر بام ِ عشق
غرق ِ دیدار آمدی در دام ِ عشق؟
کس نمیگوید دل ِبی کینه ات
از چه می کوبد میان سینه ات
نیست در این سو فقیهی متـّقی
تا کند تحریم ِ رسم ِ عاشقی
گوید آن کو داغ عشقش بر دل است
مرد یا زن لایق ِ زیر گـِل است
گوید آن کو عاشقی شد پیشه اش
کـُشت می باید به ضربِ تیشه اش
گوید او را بر زمین سنگسار
سنگ می باید به سر زد صد هزار
قصه کوته نیست اینجا شیخ ِ پَست
تا تورا گوید که عاشق مُرتد است
کس نمی گوید که هان ای بی حیا
ازچه خـُفتی تا نمازت شد قضا؟
کس نمی گوید به هیچ آزاده ای
باید این ساعت به جُرم ِ ساده ای
پیکرت از پشت سر تا ساق ها
بشکــُرَد در شُعلهء شلاّق ها
نیست شلاقی به دستِ هرزه ای
تا برانگیزد تب از تن لرزه ای

نام مهدی

نام مَهدی ظلم را مصداق نیست
ضامن ِصُلابه١ و شلاق نیست
ضامن ِ سگ نیست تا در هر گذار
پای انسان ها گـَزد چون گـُرگ ِ هار
نام ِ مَهدی پوشش ِ تزویر نیست
پشتوان ِ جهل ِعالمگیر نیست
نام ِ مَهدی نیست زیب ِ زخم و داغ
این تقدّس حک نگردد بر چُماق
نام ِ مَهدی نام ِ ترس و بیم نیست
وآن نقاب ِ چهرهء دژخیم نیست ۱
نام مَهدی کی چنین دون است و پَست
تا شود زیب ِ طناب و داربَست ؟
دست ِ مَهدی برنیانگیزد هراس
با شیافی از سیانور و پُتاس۱
کی زبهرِ حلق ِ سربازان ِ خویش
دستِ مَهدی واجبی آرَد به پیش۲
«نصرِ باالرُعب» تو وحشت خانه ای ست
دام ابلیسی ، ز حق بیگانه ای ست
«نصر باالرُعب» ۳ تو نام ِاشقیاست
نام ِ مهدی بُردنت ننگ ِ خداست
هرگز استیلای وحشت بر زمین
نام ِحق را نیست حُرمت آفرین!
الغرَض اینجا نمی بینی قفس
نیست قرآن خوانده ای جاسوس ِکس
نیست اینجا باجواز و بی جواز
هیچ مؤمن صورتی توّاب ساز
نیست آدم روی دیوی پاسبان
از تکِ شلوار تا کنج ِدهان
جنده بازی حافظِ اخلاق نیست
از دو رویان طاقتِ کس طاق نیست
نیست اینجا کس به نیشی دیده در
نیست اینجا کس به ریشی مُفتخر
نیست اینجا کس به مُهری نامه ای
پا به نعلینی ، به سرعمّامه ای
تا مُدامت نهی از مُنکر کند
خرمگس گون وِز وِز و زِر زر کند
چشم ِغیرت بردو کافت دوخته
از حسادت مُرده و کین توخته
سنگ ها آورده از گور پدر
تا به جُرم عشق کوبد ازتو سر
ذات قوّادی ست با ذاتش قرین
دائم اندر بندِ عفـّت بهرِ دین
نیست اینجا اینچنین بد باوری
ناسزا انسان نما دَد گوهری
نیست اینجا لافزن قـِدّیسَکی
با دروغین سجده ، تـُنبان خیسَکی
زشت کرداری فریبی پَست جان
از نشاط اندر غم ، از غم شادمان
مرگ باور دیو خویی گاوریش؟ ١
چشم و گوشش بسته جزبر نفع خویش

قانون بهشت ومأوای محتسب

اینچنین پسَتان در اینجا نیستند
یا اگر هستند ، پیدا نیستند!
یا به قانونی که این سو جاری ست
سهمشان بیکاری و پُرخواری است
هیچ حوری بهر عکس یادگار
هرگز آنان را نگیرد در کنار
هیچ غلمانی نخـُسبد شان به پیش
بهرشان گوزی بنفرستد به ریش
گرچه آنان را خداوندِ کریم
کرده ازحِکمت در این مأوا مقیم
در پی فرمان ِ حق دربان ِعرش
فاضلابی را به جنـّت کرده فرش
داده اُسکان٢ این دَدان را بهر خواب
رختخواب افکنده روی فاضلاب
تا تُفی بر ریش و تسبیحی به دست
خود ز گـَند و بوی خود باشند مست
تا دوچشم حیزشان از فاضلاب
عیش خوبان را ببیند باعذاب
حوریان بینند با جامی به دست
پای کوبان دست نیکانشان به دست
بی خیال از حکم شیخ و حکم دین!
ـ کس به میدان دیده رقصی اینچنین؟ـ
مولوی وش دامن افشان می کنند
وینچنین رقصی به میدان می کنند ۱
حکمت حق است تا این جمع زشت
گوشه ای از آبریزی در بهشت
جایگاه آن جهانی شان بود
تا عذاب جاودانی شان بود
تا ببینند عشرت ما را ز دور
وز حسد ازهر دو چشم آیند کور
حِکمت حق باز بیناشان کند
لحظه ای غرق تماشاشان کند
باز از آن اسطبل خود در فاضلاب
صحنه ها بینند رنگین تر زخواب

در عشق و زیبائی

آن یکی پستان حوری باوقار
سوده بر مینای دندان چون انار
آن دگر سر کرده در نافی فرو
چون سرِ لب تشنه ای بر طرف ِ جو
آب جوی از چشمه ساری پُر عسل
جاری از بهر وی از روز ازل
آن دگر جامی به لب دستی به کاف
خوشتر از سیمـُرغ ِ جان در اوج ِقاف ١
چشم در چشمان حوری دوخته
شعله ای درجان وی افروخته
شعله ای رنگین ز رؤیای هوس
ارزش عمرِ خوشی در یک نفس

جور دیگر بشنو !

[چند بیتی که در این بین آمده ست
گوش ِ جان را درهلالین (…) آمده ست
ازوجودت دورکن عادات را
جور دیگر بشنو این ابیات را] :
(کاش می شد لحظه ای شیرین و شاد
حور، شاگرد و تو بودی اوستاد!
مِهر می افشاندی اش در جان چو کِشت
عشق می شد میوهء باغ ِ بهشت
آنچه حواّ را دریغ افتاده بود
بر دل حورِ تو می آمد فرود
برق ِعشقش می نهاد آتش به جان
یاد می آورد ، یار مهربان
ای خوشا آنان که بر تختِ زمین
دست در دستند با حوری چنین
حورِ عاشق مرغ ِ این بام و دراست
آدمی روی است انسان محضراست
حورِعاشق گوهرِ خاک ست و بس
خوشهء مست همین تاک ست و بس
حورِ عاشق خواهر من ، مام توست
عشق ِ بی آغاز و بی انجام توست
حور ِ دین شایستهء تقدیس نیست
جسم ِ بی جانی ست ، جز تندیس نیست
واهـِل این تندیس را بهر ِ خران ١
بر زمین دریاب ، یار مهربان!)

درتماشا

شاعر اینک ناگزیر از راهِ خویش
باز می گردد به عشرتگاه پیش
باز دَقّ اُلبابِ ٢ جنّت می کند
وصفِ تصویرِ سعادت می کند
گرچه دنیا محنت ِ بی عزّتی ست
باغ ِجنّت لـذتی در لذتی ست
کِیف و حالی ، حظّ ِبی اندازه ای
بشنو اکنون زین دُهُل آوازه ای
ای تو کز آلام ِ دنیا خسته ای
دل در آن اقلیم ِ لذّت بسته ای
چشم و گوشت بسته بر زیبا و زشت
آرزویت کسب ِ ویزای بهشت
دل به منبر بسته ای تا هر خری
سردهد بر صدرِ منبر عرعری
میل ِ دیدارت بسوزد تار و پود
اشگ جاری گردد از چشمت چو رود
هرچه بینی باغ بینی پر سُرور
میوه ها بر شاخه چون پستان ِ حور
خوشه ها چون بیضهء غلمان بلور
وه که ذکرش می زداید تلخ و شور

بهشت آرمانی و ایرانی

زیرپای بوتهء گــُل ، سبزه زار
پرنیان افکنده زیرِ پای یار
زیرِ پای یار ، نرگس خنده زن
زیر ِ پای یار ، سوسن در سخن
زیر ِ پای یار بلبل نغمه خوان
زیر ِ پای یار ، شوق ارّابه ران
شاخه ها چون ساق ِ سیمین ساق ها
غنچه ها داغ ِ لبِ مُشتاق ها
کوچه باغ ِ عاشقان از نغمه پـُر
غرقه در آواز کـُرد و تـُرک و لـُر
دستهء خنیاگران از هر طرف
پا به پا و جا به جا و صف به صف
آسمان را در بهشت از شرق و غرب
کرده اند آزاد، غرق ِساز و ضرب
تـُرکدُختان دست لــُرپوران به دست
آفرین بر تـُرکدُخت ِ لـُرپرست !
کـُردپوران گرم ِ دست افشانی اند
پا به پای دخترِ قوچانی اند
پرتو افشان آفتاب از روی بام
نیک می جوشد سماور صبح و شام !
یار ِ ما تُنگ ِ طلایش زیب ِ دوش
غمزه ها آورده از بهر فروش١
رو مرا بنویس بر سنگ ِ مزار
کُشتهء عشقم ، منه تقصیر ِ یار۲
آسمون گپ ، مه بلند و شب دراز
سوزهء زیبای ما در خواب ِ ناز٣
چشم ِ زیبا سوزه جادوی من است
بوسه هایش نوشداروی من است
می روم سی سوزه ٤ روی سوزه زار
عاشقـُم ای آسمون کارُم مدار
آسمون ، من می شتابُم سوی او
ور بباره خون ببوسُم روی او
سوزه سوزه ، سوزه سوزه جانکم
بوسه ای ده مشکن آن پیمانکم
وینچنین با آسمان کوهسار
دشت ِ گل غرق است در آواز یار
یارما را شعرحافظ روی لب
گوش ِ دلها سوی او ، دست ِ طلب
نغمهء اقبال ، آهنگ ِ صبا ١
چارگاه و شور و ماهور و نوا
مدعی گوید بهشت و حور خوش
من ولی گویم می ِانگور خوش
نسیه بگذار و بگیر این نقد را
کان دهل از دور خوش دارد نوا
آن دهل با ساز ما دمساز نیست
یار ما را همدل و همراز نیست
یار ِ ما را از ارَس تا زنده رود
جان و دل ، دلبستهء گفت و شنود
جان و دل دلبستهء مرغ ِ سحر
ساز نی داوود ، آواز قمر
پنجهء درویش خان ، شعر بهار
بلبل ِ پربسته را در انتظار
بلبل ِ پربسته در کنج ِ قفس
هست اگر کس، خود همین یک نغمه بس!
نغمهء آزادی نوع ِ بشر
از خلیج ِ فارس تا بحر خزر
دستِ طوسی طوق ِ دستِ طالش است
هردو را دل پیش صوتِ دلکش است
پای ورچین در هوای روی تو
آمدم با شاخه ای گل سوی تو
همچو گل خندیدی ام تا دیدی ام
میوه واری از درختی چیدی ام ١
یاد آن جام ِ می از آن چشم مست
با نگاهت در وجودم نقش بست
نقش جانان در صدای دلکش ست
وان دمی خوشتر که با جانان خوش ست
نای کـُردی بر لب مازندری
وه که اینت حال و اینت دلبری
چشم لـُر با عشوهء تـُرک آشنا
هردو در یک چشمه در حال شنا
ناز خوزی دل ربوده ست از بلوچ
آنچنان کز وی صبوری کرده کوچ
آذری و اصفهانی هردوان
محوِ آواز بنان در اصفهان١
بی سرِ خر هریکی با دیگری
سر به گوش آورده در افسونگری :
کای ترا من آهوی سردرکمند
اینچنین ام خوش به مهرت پای بند ٢
گاه می گریم به درد ی بی دوا
گاه می خندم به نایی بی نوا
عاقلانم درمیان انجمن
پند می گویند و نپذیرم سخن
غافلند از آن که من دیوانه ام
برنمی دارم دل ازجانانه ام !
دست گیلک روی پای ترکمن
هردو زیر سایه بر فرش ِ چمن
خوش سراینده ست برشاخ گلی
داستان عاشقی را بلبلی :
کای مو تی تنها و تی تنهای مو
وی مو تی مجنون و تی لیلای مو
از چه رو امشو هوا تاریک بی؟
وزچه می دیل رشته سان باریک بی؟١
آیریلیق از هر بلایی بدتر است ٢
جان سپردن بد ، جدایی بد تر است
مرغ عاشق سوز دارد در نوا
ماجراهایی ست در این ماجرا
دلبر بوشهری از بی شوهری
با قـُمی مشغول ِ رقص ِ بندری
نیست چندان ناگوار این اتفاق
سیب ِ سرخی زیورِ دستی چلاق
ای قـُمی از جاهلان گر جان بری
نوش جانت باد یارِ بندری
گر زشرّ اهل ِ دین گردی رها
دست ِ مصدوم ِ تو هم یابد شفا
آنچه پوشی پرنیانت١ می شود
وآنچه نوشی ، نوش ِ جانت می شود
پا به پای پیر و بُرنا ، مرد و زن
رقص خواهی کرد با اهل ِ وطن
فارغ از ترس ِگناه و بیم قهر
رقص خواهی کرد در میدان ِ شهر
کودک ِ آزادی ایران زمین
آرزو دارد ترا رقصی چنین !
نیز در مسجد به صدق و راستی
سجده خواهی کرد اگر خود خواستی
مِهر ِ یزدان ، روح ِ دین ، راه ِ خدا
اینچنین در سجده می خواهد ترا
رقص در میدان و در مسجد نماز
حق به دینی اینچنین دارد نیاز
دین جبر و جور ، دین ظلمت است
دون شأن ِ اهل ِ انسانیت است
زهدِ ملا باد در طبل است و بس
دین ِ جبرش خاک اسطبل است و بس!
...........................................................
ادامه دارد
..........................................................
یادداشت ها
ـ صراط المستقیم : یعنی راه راست. مأخوذ است ازعبارت قرآنی ِ «اهدناالصراط المستقیم »یعنی ما را به راه راست هدایت کن! (سورهء ١ آیهء ۶)
٢ ـ اولیاء : جمع ولی ، یعنی : دوستان و نزدیکان خدا. مردمان مقدس و پارسا و نیز اولیاء امور یعنی : امرا و ارکان دولت. رُسُل : جمع رسول یعنی فرستادگان ، پیامبران .
٣ ـ غلمان : جمع غلام و به معنای پسرک خوبرو و زن چهره و زن نما (امرد) است. غلمان بر اساس روایت یا تفاسیر قرآنی وبا بشارت اهل دین برای رفع نیازجنسی و عاطفی اهل بهشت به زن و مرد (مؤمنین و مؤمنات) وعده داده شده و می شود.
۴ ــ جام طهور : اشاره است به این آیهء قرانی عَالِيَهُمْ ثِيَابُ سُندُسٍ خُضْرٌ وَإِسْتَبْرَقٌ وَحُلُّوا أَسَاوِرَ مِن فِضَّةٍ وَسَقَاهُمْ رَبُّهُمْ شَرَابًا طَهُورًا ( سوره ٧۶ ، آیه ٢۱) که ضمن آن شراب پاک به مؤمنین و مؤمنات وعده داده می شود. ترجمهء آیه چنین است : [بهشتيان را] جامههاى ابريشمى سبز و ديباى ستبر در بر است و پيرايه آنان دستبندهاى سيمين است و پروردگارشان بادهاى پاك به آنان مىنوشانند.
.......................................................
١ ــ باباکرم رقص معروف فولکلوریک و عامیانه اهالی تهران. این رقص باآهنگ وتصنیف مشهوری به همین نام همراه است.
٢ ــ طوبا و سدره : نام دو درخت مشهورند در بهشت . ٣ــ قوس و کش : کش و وقوس یعنی کشاکش ، کشمکش
……………………………..
١ ــ سوزنبان : نگهبان و دیده بان ریل راه آهن.
١ ــ صُلابه : چنگک و قلاب گوشت .
..............................................
۱ ــ نقاب چهرهء دژخیم : بر ساس گزارش تصاویر، قاتلان ودژخیمان دولتی درایرانی که به زعامت ملایان اداره می شود، نقاب بر چهره می زنند. زشت ترین و پَست ترین این نقابداری درشکنجه های جمعی واعدام ها ی سال های اخیر دیده شد که قاتلان نقابداردولتی به گردن قربانیان طناب می انداختند یا درمعرض دیدعام، به شکنجه وضرب وشتم جوانانی می پرداختند که به گردنشان آفتابه و دیگ وکماجدان آویخته شده بود! چنین رفتاری هرگز از دوستاقبانان ودژخیمان هیچ دوران تاریخی دیده نشده بود وافتخار این ابداع ضد انسانی نیز قطعاً در تاریخ ِ توحش به « روحانیون مسلمان» حاکم بر ایران تعلق خواهد یافت !
.........................
۱ـ پتاس : پتاسیم است . سیانور هم که ماده خطرناک و کشندهء شیمیایی دیگری ست که هردو درایران معاصر در«صنعت قتل» کاربُرد یافته اند. خصوصاً آدمکشان حکومتی در این سه دههء «حاکمیت ِ اخلاق و دین» ، از شیاف پتاسیم بهره ها برده اند و با استعمال این ماده در معقد قربانیان ، مردم آزاده و اندیشمند را به قتل رسانده اند. مرد بزرگی چون سعیدی سیرجانی نیز با همین شیوهء شیاف پتاسیم به حکم روحانیت حاکم و به دست «سربازان گمنام امام زمان» جان داده است !
٢ــ یکی از مهم ترین مسئولان وزارت اطلاعات را که سالها از وفادارترین مأموران قسی القلب و جنایتکار روحانیت حاکم در وزارت اطلاعات شمرده می شد (به دلائلی که شرحش را باید درتاریخ معاصر خواند) باخوراندن واجبی به قتل رساندند تا راز کشتارهای سرّی و جنایت های متعدد حاکمیت در پرده بماند.
٣ــ نصر بالرعب: مأخوذ از عبارت عربی« اَلنصرُ بالـّرُعب» است ، یعنی : پیروزی در وحشت افکنی و ایجاد ترس است. می گویند که این عبارت عربی بسیار مورد توجه و الهامبخش ملای روضه خوان متوسط الحال مستبد قساوتگری ست که به نام ولی فقیه به یمن بازی روزگار درجایگاه رهبر انقلاب اسلامی نشسته و خود را صاحب اختیار هست و نیست ایرانیان شمرده به استظهار بخش مهمی از روحانیون مقتدرو با نفوذ این روزگار، و به اتکای انواع عساکر سرگوبگر مادینه و نرینه و پلیس و شکنجه گر و مداح و جارچی و فراشباشی و سلاخ و چماقدار، سیاهترین نوع استبداد و پلیدترین انواع خفقان کل تاریخ را بر ملت ایران تحمیل کرده است.
١ ــ گاوریش : بی عقل ، احمق ، خام طمع ، مسخره (فرهنگ معین)
......................................................................................
٢ــ اسکان دادن : مسکن دادن ، اقامتگاه دادن ، جا دادن.
۱ــ دستی به جام باده و دستی به زلف یار رقصی چنین میانهء میدانم آرزوست! ( مولوی)

١ ــ سیمرغ قاف : اشاره است به قصهء سیمرغ و اقامتگاه وی که کوه قاف نامیده شده است و شرح آن در روایت های گوناگون عرفای ایرانی و ازآن جمله در منطق الطیر عطار نیشابوری به تفصیل آمده است.
١ ـ واهـِل : واگذار ، رها کن. تندیس : مجسمه . پیکره
٢ ــ دقّ الباب : نواختن کوبه بر در ، در زدن
١ ـ آفتاب سر کوه نورافشونه ، سماور جوشه \ یارُم تنگ طلا دوش گرفته غمزه می فروشه !
از یک تصنیف قدیمی خراسانی.
..................................................................................
۲ ـ بنویسید آمان سنگ مزارم \ کشتهء عشقُم تقصیرُم نیَه \ (بنویسید آمان بر سنگ مزار من \
کشته ء عشقم تقصیری ندارم!) از یک تصنیف فولکلوریک کردی ایرانی !
٣ـ اشاره است به گوشه هایی از ترانهء محلی بختیاری به نام : عزیزُم سوزه عزيزُم سوزه، شيرينُم سوزه \ دست به دستمالُم مزن، دلُم مي لرزه \ هر که عشق نو گلي در سر نداره \ يه گل پژمرده در فصل بهاره \
آسمون کارُم مدار يارُم بيداره \ مو ميرُم بوسش کنم ار خين بباره \ عزيزُم سوزه، شيرينُم سوزه \ دست به دستمالُم مزن، دلُم مي لرزه \ شو دراز و مه بلند، دل مگيره جا \ يار مو چو برگ گل خوسيده تِينا \
آسمون کارُم مدار يارُم بيداره \ مو ميرُم بوسش کنُم ار خين بباره
٤ ــ اشاره به یک تصنیف دیگر لری به نام «آی سوزه سوزه »
آی سوزه سوزه ، سوزه جانکُم \ آخ دُتی سوزه شو مهمانکُم یعنی : ای سبزه سبزه سبزه جانک من \
ای سبزه دختر مهمانک من شو.
…………………………
١ ــ ابولحسن صبا هنرمند و موسیقی دان بزرگ ایران معاصر (١٢٨١ ـ ١٣٣۶)، اقبال : اقبال آذر ، خواننده بزرگ ایران (جای دیگر درباره اقبال آذر توضیح داده شده است).
……………………….
١ ــ پرسون پرسون يواش يواش اومدم در خونه تون \ يك شاخه گل در دستم سر راهت بنشستم \ از پنجره منو ديدي مثل گلها خنديدي \ آ ه به خدا آن نگهت ‌ از خاطرم نرود
(یکی از ترانه هایی که دلکش بانوی ما با صدای زیبا و به طرز دل انگیز خاص خود خوانده است).
١ ــ بنان : غلامحسین بنان (١۲٩۰ـ ۱٣۶۴) ، یکی از گرم ترین و با احساس ترین صداها در آواز ایران و یکی از متشخص ترین و بافرهنگ ترین خوانندگان ایران بود. اصفهان هم نام شهری ست در کشوری به نام ایران. این شهر یکی از زیبا ترین و شاید زیبا ترین شهر جهان باشد . ایرانیان این شهر را نصف جهان خوانده اند اما برای خیلی از دلدادگان هنر و ظرافت و عشق ، این شهر حد اقل دوسوم جهان به حساب می آید. و افسوس و هزار افسوس که اشرف افغان های جدید از سال ۱۳۵٧ تا امروز بر وجود و بر شکوه و بر زیبائی او چنگال فرو بردند. به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند چنین عزیز نگینی به چنگ ِ اهرمنی! (حافظ). اصفهان ضمناً نام یکی از دستگاه های موسیقی ایرانی ست.
٢ــ چنان در قید مهرت پایبندم \ که گویی آهوی سردرکمندم \ گهی بر درد بی درمان بگریم \ گهی بر حال بی سامان بخندم \ نه مجنونم که دل بردارم از دوست \ مده گر عاشقی بیهوده پندم . این شعر سعدی با نوای گرم و جانبخش بنان درگوشهء «دیلمان » در« آواز دشتی» خوانده شده و شهرهء آفاق است.
١ ــ بیه نوکون می دیله خون \ تو می لیلی مو تی مجنون \ هوا امشو چه تاریکه\
می دیل چو رشته باریکه! از یک ترانهء گیلانی ست و معنای فارسی آن چنین است:
بیا و دلمرا خون مکن \ تو لیلای منی و من مجنون تو ام \ چقدر امشب هوا تاریک است \
دل من چون رشته باریک است.
٢ ــ آیریلیق، آیریلیق، آمان آیریلیق\هر بیر دردن اولار یامان آیریلیق \ اوزوندور هیجرینده قارا گئجه لر\ بیلمیرم من گئدیم هارا گئجه لر \ ووروبدور قلبیمه یارا گئجه لر از یک ترانه زیبای آذری ست دربارهء جدایی و معنای آن چنین است : (در ص. بعد)
جدائی ای جدائی امان از تو ای جدائی \ از هر دردی بدتر است درد جدائی \
شبها از هجران تو سیاه\ و درازند \ نمی دانم از دست این شب ها به کجا بروم \ دل مرا زخمین کرده اند این شب ها !
١ ــ پرنیان : ابریشم ، جامه ابریشمین ، جامهء لطیف
....................
م.سحر / پاریس ــ بهار 1387
http://msahar.blogspot.com/

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد