logo





شکار!

دوشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۷ - ۱۹ ژانويه ۲۰۰۹

عباس صحرائی

یکی از کافی شاپ های شهر، با نور کافی، مبلمان راحت، وسعت فضا، و از همه مهمتر
اینکه هر قدر می نشستی، اخمی را از گردانندگان آن نمی دیدی، پاتق قرار هایم بود.
با پاره ای از دوستان گاه ساعت ها آنجا می نشستیم و از هر دری صحبت می کردیم.
با اینکه جای خیلی مناسبی برای خواندن تکه های ادبی نبود، گاه این کار را می کردیم.
آنچه داستان شکار را شکل داد بر خورد اتفاقی ام با " اکبر " بود که همراه یکی از دوستان
به این مکان آمده بود. تازه مهاجرت کرده بود.
طی چند نشست با انبرک کنجکاوی اسکلت آنچه را که می خوانید از زوایای ذهن اش
بیرون کشیدم.
در حقیقت داستان شکار یک داستان واقعی است با تغییر اسامی.
و نشانگر یکی دیگر از مصائب جنگی است که می توانست رخ ندهد.
******

"....من بابات را خيلى دوست دارم، مرد با محبت و با گذشتى است. اما، کاش هم سن تو بود.... "
خودم نيمه مشتعل بودم، " فرشته " زن زيباى بابام هم چه کبريتىکشيد. مرا حيران روى پله هاى طبقه اول جا گذاشت، و به آرامى بالا رفت. جائى که روزهاى متوالى را تنها، دراتاق هايش مىگذراند. آنجا " شاه نشين " خانه قديمى ما بود.
يک بارکه بى هيچ بهانه اى، نفس زنان خودم را به آنجا رساندم آلبوم عکسی را ورق مى زد. آن روز، عکسى از کودکى ام را نشانم داد و با حالت خاصى گفت:
" چه ناز بودى اکبر! "
از حرکات خانم بزرگانه اش که کوشش می کرد با من عین بچه کوچولو ها رفتار کند حرص ام می گرفت، هر چند چهره ای مهربان داشت. از بابای حریصم که بی توجه به ما، به راه دلش رفته بود، داشت بدم می آمد. و از عذابی که مادرم می کشید و لب ریخته هایش را باجملاتی کوتاه بیان می کرد، کلافه بودم.
"...خجالت نمی کشه، دختری را که می تواند زن پسرش باشد بالای سر ما نشانده و وقت و بی وقت هم می خوابه بغلش...نه انگار که ما زنده ایم و روزگاری جانمان برای هم بالا می آمد..."
رنج مادرم، بی صفتی پدرم و زیبائی و جوانی فرشته، مرا در جهنمی از استیصال می گداخت، بخصوص که مادرم هم می گفت:
"... مناست تو است نه بابات "
تا آن روز، کسى به اين قشنگى نگفته بود، " اکبر"
تقريبن هم سن بوديم، و خدائيش براى بابام خيلى جوان بود. از کجا پيدايش کرده بود؟
هرچه بود، بودنش، زيبائيش، و حرف زدنش، که با من خالى از بعضى حالت ها نبود. " يا من این طور فکر مى کردم، که البته بعد ها فهمیدم اشتباه می کنم " و از همه مهمتر اينکه، زن بابام بود، زجرم مى داد، و تحملم را به منگنه کشانده بود. بايد کارى مى کردم.
" چطور شد که زن باباى من شدى، مگر نديدى که جاى پدر توست؟ "
" تازه عروسى کرده بودم که شوهرم رفت جنگ. و ديگر بر نگشت. "
اين جواب من نبود.
پدرم مى گفت:
" بيوه بود، شوهرش را در جنگ از دست داده بود، جوان و زيبا بود، شهرهم پر است از گرگهاى گرسنه، دلم نيامد بگذارم، طعمه آنها بشود. "
و خود را طلبکارهم مى دانست، و چه منتى هم سرش مي گذاشت. کسى نبود به او بگويد:
کجا وچطور شد که پيدايش کردى؟ اگر مانع از دست درازى گرگ هاى ديگر شدى، براى اين بوده که خوراک خودت بشود، که از همه گرگ تر بودى. درحقيقت نه براى رضاى خدا که براى رضاى خودت، او را شکار کردى.
سئوالم را مفصل تر مطرح کردم:
" تو که بچه نداشتى، با بهره کافى از زيبائى که دارى، چرا به ازدواج با مردى که جاى پدر توست تن دادى؟ براى تو يافتن کارکه مشکلى نبود. پدرم اغفالت کرد؟ در ِ باغهاى سبز را نشانت داد بدون گشودن آنها؟ واقعن چرا زن باباى من شدى؟ که هم مادرم را عذاب بدهى، هم بنحوى من را؟ "
نگاهم کرد و آرام و بدون هيجان گفت:
" تو را چرا؟ "
و همانطور که به نگاهش ادامه مى داد، و داشت از پاى درم مى آورد گفت:
" نا راحتى مادرت را درک مى کنم ضمن اينکه مقصرنيستم. پدرت نگفته بود که زن ديگرى هم دارد، البته من هم سئوال نکردم. تنها بودم، خانواده شوهر سابق هم نه تنها مرا از خود رانده بودند، که بنحو مسخره اى مرا درکشته شدن او بى تقصيرنمىدانستند. بىکس و بى پناه بودم، راه هم به جائى نمى بردم، پدرت که پيدا شد، و اشاره اش همراه بود با:
" عقدت مى کنم "
" دويدم....رضایت دادم. "
" اگر ناراحتى تو هم به سبب ناراحتى مادرت است، آن را هم درک مىکنم، چون دليل ديگرى نبايستى! داشته باشد."
و بدون برداشتن نگاهش از چشمانم، ساکت شد. اين جمله چندين باردر ذهنم چرخيد:
" چون دليل ديگرى نبايستى داشته باشد "
چه دليلى از اين همه زيبائى چهره و شوخى چشمان عسلى، و لحن بنيان کن صدا، محکم تر و واضح تر.
آستانه پختگى خانم ها، سالهاى بيست، تا بيست و پنجسالگى است، ولى مرد ها، حتا درسى سالگى هم به آن حد نمى رسند. و خيلى راحت مى شود بردشان سرچشمه و تشنه برشان گرداند. و " فرشته " اين بازى را با من شروع کرده بود. آنچه را که مى دانست کلافه ام مىکند، از پوشيدن لباس و آرايش چهره، تا ريختن همه ى عشوهاى دنيا درحرکات وگفتارش، کوتاهى نمىکرد، به اين بهانه که:
" پدرت خوش ندارد مرا با سر وضعى غيرمرتب ببيند. "
فکرمى کردم خيالاتى شده ام. آفتابى نمى شدم، خودم را با مسائل مختلف مشغول مىکردم، گاه از خانه مى زدم بيرون، وبى هدف راه مى افتادم وجسمم را به اينجا وآنجا مى کشاندم. فکرو روحم ازآن خانه جدا شدنى نبود. ناراحتى و درهم بودن مادرم که مى دانستم پدرم را دوست دارد، زيبائى وآب ورنگ فرشته و جوانى خودم دست در دست هم، داشتند کلافه ام مىکردند. تنهائى مادرم به نوعى، و همه آن چيزىکه، فرشته را شکل مى داد، و بغض انتقام جويانه ام به جنگى که بانى همه اين مسائل بود، و اينکه بايد کارى بکنم و مانع از رخداد هاى ناگوار بشوم، به نوعى ديگر زندگى ام را سياه کرده بود. تصميم گرفتم، بى اطلاع، خانه را ترک کنم، و از همه ى آنچه که داشت وسوسه ام مىکرد فاصله بگيرم، اما عشق به مادر، و درماندگى فکرى او، مانع بزرگى بود. او را بسيار تنها مى ديدم. من فرزند بزرگ او بودم . ولى کارى از دستم ساخته نبود. دريافته بودم که شادابى فرشته، پدر را دربست اسير کرده است. ديگر دير به خانه نمى آمد. وقتی هم می آمد، هميشه با دست هاى پر بود، و يکسر مى رفت بالا. نه انگار که زن ديگرى هم چشم به راه اوست. و مادرم چلانده مى شد. پدر، رسمن عاشق شده بود، و من قبل از تجربه شخصى، ازاعمال و رفتار او بود که فهميدم چه بى تابى هائى دارد عشق. و چه سرسپرده و تسليم مىکند. ولى مادرم مى گفت:
" اين عشقى متعارف نيست، اين عشق پيرى است."
و از غبن او، شکستش را متوجه مى شدم، ومى ديدم که با چه فشارى، تحمل مىکند. طبيعى بود که مردى به سن حاج قاسم، با وجود زنى چون فرشته، ديگر ناى رسيدن به ديگرى را نداشته باشد. آنهم به زنى به سن و سال مادرم. و فرشته خوب اين ها را مى دانست، و گاه با آگاهى از آن، سنگ تمام مىگذاشت. و من فکر مىکردم که براى من هم هست.
تا آن روزکه پدرم مريض شد. تصورکردم، موقع هوشيارى فرشته است، که دريابد:
" حاج آقا " آفتابى بر لب بام است. اما آنچه را که شاهد بودم تصميم را راسخ کرد، و دريافتم که ديگرجاى من در آن خانه نيست.
عين يک گيشا، زانو زده بود، و دستمالى را مرتب در کاسه پراز آب روبرويش فرو مى برد ، درمى آور، مى چلاند وروى پيشانى پدرم مى گذاشت. و اين کار را با چه حوصله و با چه کلماتى همراه مىکرد.
" حاجى، دلم گرفته، نمى خواهم مريض بشوى..."
"...بايد قول بدهى که فرشته را تنها نگذارى ...هذيان هاى ديشب ات پريشانم کرده است. "
چه جادوئى در پدرم، چنين به بار نشسته بود؟ جوان ها، خواب چنين روابطى را هم نمى بينند. خودم را وارد معرکه کردم.
" پدرکمکى از دست من ساخته است؟ "
بجاى او فرشته جوابم را داد:
" براى پرستارى از او من هستم. اگر زحمتت نيست خودت را در محل کارش نشان بده، تا بدانند که سايه بابات آنجاست "
داشت در قالب مادرم ظاهر مى شد. عين خانم بزرگ ها. سکوتم که ادامه يافت، پدرم به حرف آمد:
" حالم دارد بهتر مى شود، خودم مى روم. ولى مى خواستم کمى با تو صحبت کنم. "
" حالا؟ "
" نه، خوب که شدم، يکى دو روز ديگر "
و در تمام اين مدت دريغ از نيم نگاه مهربانى از فرشته. ولى مثل پروانه دور پدرم مى چرخيد. بى اختيار به ذهنم جارى شد....
" مرد هم مرد هاى قديم. خدا يک جو شانس بدهد. "
داشتم بيرون مى رفتم که فرشته به حرف آمد:
" اکبر! بابات خيلى دوستت دارد "
" ولى تو را بيشتر "
گفتم و زدم بيرون:
عجب روياى باطلى! چه زن قدر شناسى! شکارى که تا اين حد شکارچى اش را دوست داشته باشد، ندیده بودم.
تا آن روز فکر مىکرديم... " من و مادر و برادر کوچکترم " ، که زير سر پدر بلند شده است، فکر مىکرديم يک هوس زود گذر است. ولى امروز متوجه شدم که دقيقن يک عشق دوطرفه است. اصلن باورم نمىشد. پدرى با آن وقار، و با آن همه مهربانى و دلبستگىکه نشان مىداد، ناگهان عوض شود، و فضاى پر از احساسى را که وقتى دور هم جمع مى شديم روحمان را جلا مى داد، از هم بپاشد.
اولين قربانى که دوام زخم تير شکارچى را نياورد مادرم بود. طفلک با همه تلاش نتوانست تحمل کند. مىدانستم که پدر را خيلى دوست دارد. هميشه با حسرت مى گفت:
" چى شد؟ چرا خوشى زد زير دلش. ما که چيز زيادى نداشتيم که چشممان کرده باشند. "
و بالاخره هم، ادامه سردى پدر کار خودش را کرد.
وقتى در آستانه بهار ما را تنها گذاشت، همه گلهاى قشنگ فصل را با خودش برد. کاخى که در ذهنم از توجه فرشته به خودم ساخته بودم، کاملن فروريخته بود. و زير آوار آن به نفس نفس افتاده بودم، ولى " حاج قاسم " پنجاه و شش ساله از هم نفسى با جوانى بيست و پنج ساله، داشت چل چلى دومش را آغاز مىکرد. و عين قالىکرمان رنگ بازکرده بود. در حاليکه مادر چهل و چهار ساله من، چندين ماه از مرگش مىگذشت. زندگى آرام و قشنگ ما، چون نيستانىآتش گرفته، داشت خاکستر مى شد. برادرچهارده ساله ام نيزکه يادگار عزيزى بود از مادر، روى دستم بود، بايستى بجائى رسانده مى شد. از پدراميدى نبود. من بايستى آستين ها را بالا مى زدم. چند روزى بود که حال پدرخوب شده بود. بنظرمن سرماخوردگى يک بيمارى نيست يک کسالت است و بسته به آدمش و نازکشى که داشته باشد، سبک و سنگين مى شود.
به فرشته پيغام داده بودکه بروم به محل کارش. گفته بود که مى خواهد با من حرف بزند. معمولن در اينگونه مواقع کنجاوى جان آدم را به مور مور می اندازد. ولى من هيچ علاقه اى به شنيدن حرف هاى او نداشتم و اگر تتمه حرمتش نبود، اصلن به ديدنش نمى رفتم.
" اکبر! ماشاالله تو ديگه مردى شده اى، ديپلم ات را هم گرفته اى، موقعش رسيده که مستقل زندگى کنى. "
نگذاشتم به روضه خوانيش ادامه بدهد. کم و بيش انتظارش را مى کشيدم. حق داشت، بهر شکل غزالى را شکارکرده بود. نمى خواست در ديد و تيرس، نا محر م باشد.
" بسيار خوب پدر، دراولين فرصت. "
" کمکت مىکنم، دست برادرت را بگيرى، و خانه ات را جدا کنى. "
هرگز پدر را به اين سرحالى و چابکى نديده بودم . مثل اينکه مرا نمى ديد، حتا نگفت که بنشينم، سرپا حرف هايش را گفت، و خودش را مشغول کارى ديگر کرد. واقعن داشت با دمش گردو مى شکست. ساختار قبلى زندگيمان از هم پاشيده بود، و من بايستى از صفر شروع مىکردم.
بسيار سرد از هم جدا شديم. تصميم گرفتم، بدون کمک از او راه خودم را بروم. باخاله ام که در شهرستان ديگرى، زندگى روبراهى داشت.تماس گرفتم وخلاصه ماجرا را برايش تعريف کردم، و گفتم که مى خواهم تا اجراى تصميم نهائيم که کوچ از کشور است، بروم نزد او. موافقت توام با استقبال، و حتا خوشحاليش، نفسم را جا آورد. مانده بود برادرم. نمى خواستم به او فشار بياورم. يکبار که کم و بيش وضعى را که در انتظارمان بود برايش توضيح دادم، حرفى نزد. هنوز در تکان مرگ مادر بود. خوشبختانه به پايان سال تحصيلى چيزى نمانده بود. رفتم مدرسه سراغش، بيرون که آمد بردمش خانه. چنان آرام وارد شديم که فرشته متوجه نشد. صحبت هاى پدر و تصميم خودم را با او در ميان گذاشتم. بر خلاف تصورم، بر خوردش بسيار آگاهانه بود. و گفت:
" با آنکه از مادردور مى شويم، ولى چاره اى نيست. مگرمى شود از خانه اى که بيرونت مىکنند، چمدانت را بر ندارى؟ ضمن اينکه در هر گوشه وکنار آنجا، چهره درد کشيده و تحت فشار مادر به چشم مى خورد. "
گفت:
" اکبر! به خانه خاله که رفتيم، اگر هرچه ز ود ترکارى پيدا کنى تا بتوانيم، درخانه خودمان باشيم خيلى بهتر است. منهم تابستان را کمک مىکنم. "
و با طنزى که انتظارش را نداشتم، ادامه داد:
" بگذار پدر خوش باشد! "
من ديگر پدر را نديدم. مانده سال تحصيلى را، برادرم بدون من درخانه پدر ماند. خاله دو بار زحمت سر زدن به او را به عهده گرفت. روزى که با يک چمدان خانه پدرى را ترک کرد، فهميدم که تمام زندگى ما، دو چمدان بوده است، که هر کدام يکى از آنها را به کول کشيده ايم. آن خانه که وجب به وجبش را مادر تمشيت کرده بود، و ما کودکى و نو باوگى خود را با چه شور و شوقى درآن گذرانده بوديم، ماند براى پدرى که او هم ديرى نپائيد.
باد گرفته بر آتش نيستان خيلى سريع همه چيز را به باد داد.
نا مهربانى و تعدى، فضاى زندگى ها را کدر کرده بود، مراودات خشن و تهى ازمروت حاکم بر روابط اجتماعى، دستان هرکس را فقط براى نگهدارى کلاه خودش بالا برده بود. و در چنين وضعى من به دنبال آرامش بودم، تا آغاز کنم.
با پايان سال تحصيلى آن سال، فصل غم انگيز و بد فرجامى از زندگى ما، کاملن بسته شد، در حاليکه، جاى آن چون سالکى بر مغز من حک شده بود. استقبال خاله و شوهرش، يکبار ديگر گرماى بودن را به ما نشان داد. مصمم شديم که با زندگى آشتىکنيم. کم کم داشت تخم عشقى واقعى نيز، در لم يزرع وجودم که اميدى به بارورى آن نداشتم جوانه مى زد. قسمت مستقلى از خانه آنها به من و برادرم واگذارشده بود. و ما که بوى مادر را با وجود خاله اى مهربان با خود داشتيم، با تمام نيرو درتلاشى سازنده بوديم. من با ترک آن خانه، فرشته را هم همراه پدر از ياد بردم، و هيچگاه علاقه اى به دنبال کردن آن نداشتم. آن روز که پدر به من تکليف کرد که خانه را ترک کنم، عهد کردم که براى آرامش خيال او هرگز حتا نام فرشته را هم در ذهنم نچرخانم. ولى همان موقع دريافتم که چه زود مى شود يک ساخته را سرنگون کرد، و روالى جا افتاده و زيبا را از هم توچاند...
و البته اين را نيزفهميدم که هميشه مى شود از نو شروع کرد. وقتى يکبار ديگر صداى زيبائى، به نرمى و دلنشينى يک نسيم، بهنگام ديدن عکس کودکى من گفت:
" اکبر چه ناز بودى "
فهميدم که پيام را گرفته است. و در يافتم که من هم مى توانم شکارچى خوبى باشم. هرچند شکار خانگى باشد.
سال ها از آن روز هاى پر تلاطم مى گذرد، و من در کنار دختر خاله و تنها فرزندم زندگى آرامى را مى گذرانم....و کمتر پشت سرم را نگاه مى کنم.


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد