درخت سیب آوازی معطر میخواند.
آوازی که از توام لبریز میکند.
نگاهم کن نازنین !
من اینجایم
کنار گیتار و گًل سرخ
چشم در چشم تیغ اندیشان
و بمب افکن ها
در فاصلهای نه چندان دور؛
و هر لحظه، عمری گران
برای ستایش تو. برای تماشایت .
دستم را بگیر نازنین !
تا چرایی زندگی را دریابیم .
تا تلخیها را
جایی در باد ، بربادرفته بنامیم.
. . . .
درخت سیب آوازی معطر میخواند .
گرچه اکنون تیغها تیزتر شدهاند
و کشتیهای جنگی
برج صبح را نشانه گرفته اند
و مرگ میخواهد
سیبها را
به ارهی تاریک دندانهایش بسپارد .
مرا ببوس نازنین !
می خواهم مرهمی بگذاریم
روی زخمی نمناک
که جا خوش کرده رویِ تبسم هامان .
من اینجا، زیر این پنجرهی ممنوع
عرقِ گیتارم را در میآورم
و تو خواهی دید
چگونه گًل سرخ در پیراهن خیساش
میرقصد تا پیشانی من .
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد