logo





دیدار مثنوی
اکسیر عشق

يکشنبه ۲۵ دی ۱۳۹۰ - ۱۵ ژانويه ۲۰۱۲

محمد بینش (م ــ زیبا روز )

mohammad-binesh.jpg
شاد باش ای عشق خوش سودای ما !
ای طبیب جمله علت های ما !
ای دوای نخوت و ناموس ما !
ای تو افلاطون و جالینوس ما !

در نوشته های پیشین با سخن از "کاهلی صوفیانه " و "صیقل دادن دل" از زنگ دل آشو بی های زمانه ، یکی از قلل مثنوی معنوی نشان داده شد. بی گمان کسانی می توانند چنین قله هایی را فتح کنند که خود دستی بر آتش داشته ،میان آن نشسته باشند . حال جای پرسش است ؛ چه نیرویی آنان را قادر می کند از انبوه ِ عامه مردم فراتر آمده بدون خستگی و پشیمانی و پشت سر نگریستن پا بر چکاد ِ کوه نهند ؟ صوفیه در طول ِ تاریخ ِ شکل گیری ِ خویش پاسخ هایی مختلف و گاه متضاد به این سو ال داده اند. پیش از آنکه نظری اجمالی به پاسخ هاشان افکنده شود ،اشاره ای به پیدایش تصوف لازم است : این نهضت در ابتدای شکل گیری اسلام وجود نداشت . تنها برخی از یاران پیامبر(ص) با زهد ورزی و دوری از دنیا و مداومت بر دعای شبانه روزی ، از دیگر مسلمانان متمایز شده بودند اینان به "اصحاب صُفه" مشهورند زیرا در ایوان مسجد نبی بسر می بردند.همزمان با آنان ، "اویس قرنی" نامی نیز در یمن اسلام آورده ،دورادور عشقی عمیق به پیامبر می ورزید و تا پایان عمر ِ وی نتوانست ملاقاتش کند . این دو عامل افزون بر وجود آیاتی در قرآن که بر دوری از دنیا تاکید داشت و پاره ای احادیث نظیر "الفقرُ فخری" (فقر افتخار من ست) شاید سبب پیدایش ِ این نهضت در سده ی دوم هجری شده باشند . قدر مسلم آن که در قرون نخستین پیدایش تصوف که این نهضت بیشتر اعتراضی به شیوه ی اشراف مداری خلفا بشمار می رفت ،شریعت ورزی و دوری گزیدن از متاع دنیا راه رسیدن به سعادت اخروی بشمار می آمد. اینان به احتمال فراوان بر اثر همصحبتی یا اطلاع از دیر نشینان تارک دنیا ی مسیحی،بدن خویش را مانند آنان با پوشیدن جامه پشمین به ریاضت میانداختند تا نفس سرکش انسانی را مهارکنند. از این رو بنام صوفی یعنی منسوب به صوف مشهور گشتند .
اغلب در تنهایی بسر می بردند . پس از چندی که ارادت عامه مردم و حتی برگزیدگان به بزرگان این طریقت اوج گرفت و از سویی دیگر همصحبتی با عارف مسلکان ادیان متفاوت نیز در جوامع چند فرهنگی شهر های بزرگ و آباد چون بخارا و بلخ و بغداد و شام و حلب رواج یافت ، عده ای از متصوفه ریاضت کشی ِ مرتاضان هندو را در تزکیه نفس با دینداری خویش به هم آمیختند . جمعی دیگر دستگیری از ضعفا و احسان در حق مردم را پیش گرفتند و پایه های نهضت جوانمردی را بنا نهادند .گروهی گرفتار "ملامت" خلق شدن ، با تظاهر به بددینی ،ولی در خلوت ِ خویش با خدا بودن را تنها راه پیروز شدن صوفی بر مکر نفس دانستند . و عده ای دیگر با همین بهانه ی "بد دینی " واقعا پشت پا به تمام ارزش های اجتماعی زده ، زندگی ِ بی بند و بار ِ " قلندر مآبانه " را در پیش گرفتند ؛ چندان که در ذهن ِ عامه مردم واژه "قلندر بچه" کنایه ای از آلت تناسلی مرد بشمار می رفت. اما نباید چنین تصور کرد که قلندران یکدست و جملگی شهوتران بوده اند . تهور گروهی از آنان در ستیز با ریاکاران سیاسی و مذهبی ،تاثیر عمیقی در ادبیات جوامع اسلامی زمان خویش داشته است . چنانکه حافظ سروده :
بر در ِ میکده رندان قلندر باشند
که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی (۱)

رفت و آمد پسران خوبرو و عشاقشان به قلندر خانه ها ، البته شهرت " حُلمانیه" را ــ که ازجنبه توجه به زیبایی ظاهری جوانان مبانی ظاهرا مشترکی با قلندران داشتند ــ بصورت ناپسندی درذهن جوامع اسلامی آن دوران جلوه می داد. بقول استاد فروزانفر : "بعضی صوفیان نیز پرستش جمال و زیبایی را موجب تلطیف احساس و ظرافت روح و سرانجام سبب تهذیب اخلاق و کمال انسانیت می شمرده اند و گاهی آن را ظهور حق و یا حلول وی به نعت ِ جمال ، در صور جمیله می دانسته اند و سردسته ی این گروه ، "ابوحلمان دمشقی"ست که از مردم ِ فارس و ایرانی نژاد بوده است ...... اینان هر جا زیبا رویی را می دیده اند ،بی روپوش و ملاحظه و به آشکار پیش وی به خاک افتاده ، سجده می کرده اند..... ابوحلمان در قرن سوم هجری می زیسته و پیروان وی تا قرن پنجم وجود داشته اند...و گمان می رود که لفظ "شاهد" و "حجت" به معنی زیباروی ، در مصطلحات صوفیان از این عقیده سرچشمه گرفته است بمناسبت آن که زیبا رویان گواه یا دلیل جمال حق تعالی فرض شده اند."(۲) . لازم به تذکر است این زیبا پسندی البته سرچشمه در ایده ی "عشق افلاطونی " دارد . وی در یکی از "چهاررساله" ی خویش بنام "ضیافت" در باره ی عشق الاهی و راه پیمودن آن سخن گفته است . تاثیر این آراء در میان عارفان مسیحی و اسلامی چندان قوی بوده که حتی امروزه نیززیبایی خاص خویش را در ادب و فرهنگ سنتی این جوامع حفظ کرده است . از نظر بازی حافظ و عراقی و سعدی گرفته تا اشعار عارفانه ی سنایی و عطار و مولانا و دیگران ، جملگی با شیوه و برداشت" مخصوص" خویش از آن سخن گفته اند . که بقولی :
در نظر بازی ما بی خبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند

و باز جمعی دیگر از عارفان که بیشتر با دانش و نظر سر و کار داشتند تا در میان زاویه و رباط و خانقاه و تکیه و قلندرخانه و امثال آن اماکن با توده ی مردم ، در تماس باشند ، در عین احترام به ظاهر دین اسلام ، معنایی باطنی هم برای بسیاری از آیات قرآنی و احادیث فرض کردند. اینان در تعابیر خویش دانسته و ندانسته در بسیاری موارد دست به "تاویل" (۳) آیات زدند و آن ها با آراء فیلسوفان عارف مشربی چون افلاطون و هرمس و فیثاغورث و پلوتین و پیروانشان در آمیختند .آنان علاوه بر تهذیب نفس "حکمت"(۴) را و بطور کلی دانش الهی را راه رسیدن به خدا می دانستند. در میان آنان البته باید از شیخ اشراق ، سهروردی هم نام برد که در پی ِ آمیختن عرفان در ایران باستان با فلسفه و آموزه های قرآنی بود. و لازم به تذکر نیز می باشد که آشنایی عارفان مسلمان با آراء فلاسفه غیر عرب زبان پیش از خود ،بخصوص یونانیان بیشتر از راه ترجمه آثارشان به زبان سریانی و از آن زبان به عربی و با کوشش فیلسوفانی چون فارابی و ابن سینا و ابن رشد و دیگران ایجاد شد .بنابراین آگاهی کاملی از اصل آن عقاید نداشتند و بنا بر راه خاص خویش ، هر کدام باورهایی از سایر طرق عرفانی دوران خود چون هندوییسم و شمن گرایی باستانی و بودیسم را نیز وارد آراء خویش می کردند و اما افزون بر اینان ،بخشی بزرگ از صوفیه ، ــ که نسب ِ معنوی به " رابعه ی عدویه " ــ در قرن دوم و نخستین کسی که راه عشق ورزیدن الهی را در میان متصوفه رواج داد ــ و "حلاج" می برند ، "عشق" را تنها نیروی یاری دهنده به رهرو برای رسیدن به خدا دانسته اند .بایزید بسطامی و ابوالحسن خرقانی و عطار و شیخ احمد غزالی و ابوسعید ابوالخیر و شمس تبریزی و مولانا و عین القضاه همدانی و بسی دیگر از بزرگان عرفان و تصوف، همین مشرب را داشتند . در یک نگاه اجمالی به تاریخ تصوف و عرفان ، شایسته است که از سه جریان" زهد " و " حکمت" و " عشق " سخن گفت "، که مانند طیف های رنگین کمان اگرچه هر یک منطقه رنگی مخصوص به خود را دارند اما مرزی مشخص آنها را از یکدیگر جدا نمی کند . برای مثال ، مولانا اگر چه عارفی با مشرب عشق است اما از حکمت و فلسفه الاهی و زهد ورزی اسلامی نیز بهره فراوان دارد .

چنین بنظر می رسد ،امروزه هنوز از تصوف عشق می توان گفت و نوشت زیرا نیرویی در عشق نهفته است که بقول حافظ از هر زبان که بشنویم " نامکرراست " . و به همین دلیل هم تا کنون زهر آگین ترین اتهامات از جانب شریعت زدگان نصیب عارفان عاشق حق شده است . از آن جمله بر اینان خرده گرفته اند ،در سراسر قرآن اثری از "واژه" عشق وجود ندارد . چگونه انسانی می تواند به خدا عشق ورزد ؟ عشق تنها میان آدمیان ست صوفیه در مقام پاسخ گفته اند ، اگرچه این کلمه در قرآن پیدا نمی شود ولی آیاتی چون " یُحِبهُم و یُحِبونه" (۵) که در آن از محبت و دوستی خدا نسبت به مومنان یاد می شود ، اگر مومن نیز این "حب " را نه برای رسیدن به نعیم ِاین جهانی و آن جهانی بعنوان ِ پاداش عبادت ، بل که برای کششی که در اعماق ِ وجودش به حق احساس می کند بخواهد ، چه بسا که در این خواهش دل، از جان و مال و عزیزانش بگذرد و از وی جز وی هیچ آرزویی نداشته باشد .، جز صفت عاشق دیگر چه صفتی می تواند داشته باشد ؟ شریعت زدگان البته در پاسخ تیزهایی چند در ترکش دارند و باز صوفیه نیز از آن سو سپر گرفته اند وگفتگو چندان دراز دامان است که در حوصله این نوشتار نمی گنجد .برگردیم بر سر تعبیر مولانا از عشق: در باور وی هر نوع عشقی ،چون نشان از حق دارد موجب تعالی انسان می گردد:دفتر نخست ۲۲
هر که را جامه ز عشقی چاک شد ،
ام ز حرص و عیب ، کلی پاک شد

عشق چنان اکسیری ست که نه تنها انسان ،بل که دیو را هم از پلیدی پاک می کند:
دیو اگر عاشق شود ،هم گوی برد
جبرئیلی گشت و آن دیوی بمرد ۳۶۴۸دفتر ششم

ــ و این در زمانه ای که عامه مردم سعدی وار می پنداشتند "گرگ زاده گرگ شود ....." سخنی بسیار پیشرفته بود . ــ مولوی عشق را نه تنها در انسان ، بل که در ذره ذره ی کائنات می بیند و تجربه می کند :
جمله ی اجزای خاک هست چو ما عشقناک
لیک تو ای روح ِ پاک ! نادره تر گوهری دیوان شمس ۳۰۲۶

ولی در این میانه عیار عشق را در انسانی که به پاکی ِ روح خویش توجه کرده و آن را پرورانده است بیش از سایر کائنات دانسته ، آن را چون جواهری کمیاب می خواند . در بخش های آینده با توجه به ابیات مثنوی معنوی بر خواهد آمد که وی تفاوتی ذاتی میان چنین روح پاکی با خالق آن نمی بیند ، چرا که اگر از آیات قرآنی شاهد گرفته شود ، در آفرینش آدمی آمده است : "ونَفَختُ فیهِ مِن روحی"{و از روح ِ خود در آن دمیدم} (۶}
و چنانچه از منظر "وحدت وجود" صوفیه نیز در نظر گرفته شود ، عشق و عاشق و معشوق نهایتا یک حقیقتند با سه نام که تنها در جهان کثرت از یکدیگر جدا هستند :
ای دهنده ی عقل ها فریاد رس !
تا نخواهی تو ،نخواهد هیچ کس
هم طلب از توست و هم آن نیکویی
ما که ایم ؟اول تویی ، آخر تویی !
هم بگو تو ،هم تو بشنو ، هم تو باش
ما همه لاشیء م با چندین تراش دفتر ششم ۱۴۴۰

یعنی کائنات صورت های متفاوتی هستند که از هستی خداوند صادر شده اند و از خود ذات ندارند"لا شیئ "می باشند و جز طرحی که در سه بعد درازا و پهنا و عمق متصورند، چیز دیگری نیستند . در واقع ، آن چه حقیقت و ذات دارد روح خداوندی ست . بنا بر این نظام و نظم جهان خلقت بر مدار عشق می گردد . و هم اوست که زند و زا و زندگی را ممکن و مقدر می سازد : دفتر سوم۴۴۰۰
حکمت ِ حق در قضا و در قدر
کرد ما را عاشقان ِ همدگر
جمله اجزای جهان زآن حکم ِ پیش
جفت جفت و ، عاشقان ِ جفت ِ خویش
آسمان مرد و زمین زن در خرد
هر چه آن انداخت ، این می پرورد
چون نماند گرمی ش ، بفرستد او
چون نماند تری و نم ، بدهد او
پس زمین و چرخ را دان هوشمند
چون که کار ِ هوشمندان می کنند

و اما با وجود تمام این کرد و کار عاشقانه ی نظام هستی ، هنگامی که از زاویه وحدت به جهان کثرت نظر شود ، فاعل تمامی این فعل و انفعالات یکی بیش نیست :
ای رهیده جان تو از ما و من !
ای لطیفه ی روح اندر مرد و زن !
مرد و زن چون یک شود ، آن یک نوی
چون که یک ها محو شد ، آنک نوی
این من و ما بهر آن بر ساختی
تا تو با خود نرد ِ خدمت باختی دفتر نخست ۱۷۸۷

بنا بر این حق خویشتن را در آیینه ی آن چه آفریده است مشاهده می کند و خود با خویشتن خویش نرد عشق می بازد . اینجاست که عقل جزوی راه به گیجی می برد و می خواهد از ذات هستی ،از حقیقت عشق پرده بردارد. پاسخ مولانا به دفعات چه در مثنوی و چه در دیوان شمس یک چیز است :" شهود حقیقت" :دفتر اول ۱۱۲
هر چه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل گردم از آن
چون قلم اندر نوشتن می شتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خر در گل بفت
شرح عشق و عاشقی ،هم عشق گفت
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید از وی رو متاب

می فرماید باید ذات عشق را به "شهود" در یافت ،نه به مدد عقل جزوی انسانی . همانگونه که خورشید را با تمام وجود باید حس و تجربه کرد تا به حقیقت نور و گرمی آن ایمان آورد .
محمد بینش ( م ــ زیبا روز )
سخنی با خوانندگان "
http://www.youtube.com/watch?v=ojsBNaSg96k

زیرنویس ها

۱) برای اطلاع بیشتر از جایگاه حقیقی قلندران در تصوف تحقیق دکتر کدکنی در کتابش بنام "قلندیه در تاریخ" سودمند است. ایشان در مقدمه آورده اند :
"ما نمی دانیم که مفهوم" قلندر" و "قلندری" در تاریخ ، چند هزار مصداق داشته و هر کدام از این مصادیق در درونشان چه می گذشته و در پهنه بی کران جغرافیای ایران بزرگ ، و از قرن هفتم به بعد در جهان اسلام ، اینان به چه آرمانی دعوت می کرده اند ...بی گمان در بعضی ادوار تاریخی اینان مردمی دریوزه گر و بی آبرو و منکر تمام ارزش های اخلاقی...و در ادواری صاحبان اصول و قاعدی در اندیشه و نگاه به هستی بوده اند"
۲)شرح مثنوی معنوی فروزانفر پاره نخست از دفتر اول ص ۳۱
۳)"تاویل : به معنی باز گرداندن ِ گفته ای به مقصودی دور از ذهن عمومی ست " دکتر محمد خزائلی ، شرح گلستان ، ص ۲۲۵. در درازنای تاریخ بشر تا امروزه ، میان پیروان جمله ی آیین ها پیوسته "تاویلات"، مشکل ساز و مناقشه بر انگیز بوده اند . زیرا هر گروه و دسته ای دیگری را متهم به نداشتن ادراک و برگرداندن اصول ادیان از مسیر اصلی خویش می کند . در اسلام، نخست در قرآن است که حکم به روا بودن "تاویلات " می شود ، و باز هم جای مناقشه است که تاویل را ، تنها خدا می داند و یا علاوه بر وی خاصان حق نیز اجازه تاویل دارند ؟و باز اگر چنین است ، چه کس یا کسانی حق دارند خود را برگزیده حق بدانند. برای مثال شیعیان امامان معصوم را نیز علاوه بر پیامبر اسلام دارای حق تاویل آیات می دانند. این آیه بحث برانگیز در سوره ی آل عمران است . آیه۷
ترجمه "عبدالحمید آیتی" : "اوست که این کتاب را بر تو نازل کرد .بعضی از آیه ها محکماتند ، این آیات ام الکتابند. و بعضی آیه ها متشابهاتند . اما آن ها که در دلشان میل به باطل است ،به سبب فتنه جویی و میل به تاویل ، از متشابهات پیروی می کنند ، در حالی که تاویل آن را جز خدای نمی داند . و آنان که قدم در دانش استوار کرده اند می گویند ما بدان ایمان آوردیم ، همه از جانب پروردگار ماست . و جز خردمندان پند نمی گیرند."
مترجم در توضیح بیشتر آورده است :"محکمات آیاتی ست که ..... مفهوم آن ها از ظاهرشان آشکار است ....متشابهات ، بر خلاف محکماتند ..."والراسخون فی العلم"{قدم در دانش استوار کرده} بعضی آن را به الله عطف کرده اند .یعنی تاویل آن را جز خدای و آنان که قدم در دانش استوار کرده اند
کسی نمی داند ."
مولانا همین برداشت دوم را از آیه فوق دارد:دفتر پنجم ۳۱۲۸
معنی قرآن ز قرآن پرس و بس
یا کسی کآتش زده ست اندر هوس
اما باز هم جای پرسش باقی ست که جز خداوند چه کسی از درون دیگران باخبرست تا بداند در هوس خویش آتش زده است یا نه .
۴) مراد از این واژه در اغلب متون فلسفی و عرفانی کهن ، نوعی از بصیرت است که به الهام الاهی در شناخت حقیقت اشیاء بستگی دارد .
۵) قرآن المائده ،قسمتی از آیه ۵۴ به ترجمه "آیتی": " ای کسانی که ایمان آورده اید ! هر که ازشما از دینش باز گردد چه باک ، زودا که خدا مردمی را بیاورد که دوستشان بدارد ، و دوستش بدارند.
۶)قرآن الحجر ، بخشی از آیه ۲۹ به ترجمه "آیتی" :{در آیه پیشین خداوند به فرشتگان خبر می دهد که می خواهد از گل خشک و لجن بویناک انسان بیافریند }"و چون آفرینش او را بپایان بردم و از روح خود در آن دمیدم ، در برابر او به سجده بیفتید !"


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد