مقدمه ای بر مقدمه
مدتی چند در مجله ای، بدليل دوستی و احترامی که برای سردبيرش قائل بودم و همچنان هستم، چيزک هائی به نام خرده مطالب می نوشتم که گاه بد هم از آب در نمی آمد.
خود هم نمی دانم چرا؟ اين نوشته ها قطع شد، اگر چه آن مهربان دوست می گفت „اين نوشته ها خوانندگان خودش را يافته است „البته شايد که گفته ايشان، از روی محبت بوده باشد و نه واقعيت.
بگذريم: اينک بدم نمی آيد که دوباره نوشتن آن را از سر گيرم، با طنز ملايم و گاه گزنده ای که در خود دارد و خاطراتی که مزمزه آن ها هميشه لذت خودش را.
شبانه روزي
سال سوم دبيرستان را که تمام کردم، بابام که از دست ورزش کردن های بی ثمرمن جان به لب شده بود، مرا با مادر راهی بروجرد کرد تا در امتحان ورودی مرکز آموزش کشاورزی آن جا ثبت نام کنم و در صورت قبولی، شرِمن از سرش کنده شود، به قول خودش سرم به درس و مشق گرم شود.
اگر چه قبولی من برای آن پيرمرد ماهی دويست تومانِ آن زمان که برابر حقوق يک معلم بو، هزينه در بر می داشت.
سال ۱۳۴۵ بود و تازه محل دبيرستان کشاورزی يا مرکز آموزش کشاورزی که به آن دانشسرا هم می گفتند، از مرکز شهر بروجرد به ده کيلومتری آن زمان شهر، منتقل شده بود.
ساختمان نو ساز بود و تازه تحويل گرفته شده بود، از برق شهری خبری نبود، موتور برق کاترپيلار هم که خريداری شده بود، هنوز به محل نرسيده بود. توی تاريکی با فانوس بايد درس می خوانديم و خيلی کار های ديگر.
مثل همه کار های ما ايرانيان اين مجموعه نو ساز نيز از مشکلات ريز و درشت خالی نبود.
جائی که قرار بود ۱۵۰ جوان مجرد و پر جنبِ جوش در آن زندگی کنند، پيش بينی محل ورزشی نشده بود. اگر چه آمفی تاتر و کتابخانه داشت.
يادشان به خير همکلاسی های آن زمان ما به خصوص، رضا نعمتی (که در رابطه با ماجرای سياهکل دستگير شد و تا انقلاب در زندان بود و بعد هم شامل محبت اسلاميان شد وطناب اعدام نصيبش کردند) که کشتی گير خوبی بود و قهرمان استان.
احمد ياراحمدی که قهرمان صد متر و دويست متر استان بود، صارمی که کاپيتان فوتبال بروجرد بود، نيری که دروازبان تيم فوتبال بروجرد بود و خيلی های ديگر که حضور آنان فضا را نيازمند امکانات ورزشی می کرد.
در هر حال:همت کرديم و همه باهم يک گوشه ای را برای ورزش در نظر گرفتيم. تشک کشتی و دستکش بوکس و وسائل بدن سازی را هم تهيه و در همان گوشه جا داديم.
تا اينجای کار، نقل قصه ای بود واقعی.
قرار شد که چند شعار نوشته و به ديوار آن گوشه ورزشی شده، نصب شود. شادروان قباد گودرزی که سرپرست شبانه روزی بود، داد که نوشتند „ برو قوی شو اگر عزم زندگی داری، که در نظام طبيعت ضعيف پايمال است „.
من که سرم بوی قرمه سبزی ميداد (اگرچه ما آبادانی ها سرمان بوی ماهی سبور می دهد) با اين شعار مخالفت کردم و گفتم که بايد نوشته شود“زنيرو بود مرد را راستی، زسستی کجی زايد و کاستی „.
گودرزی برای اين که بوی ماهی سبور سر من زياد غليان نکند، گفت: „هر دو شعار „.
از آن زمان چهل وچند سال گذشته، آن روزگار ها برق همه جا نبود، تلويزيون نبود، ضبط صوت نبود، است نبود، ويدئو نبود، ماهواره نبود و خيلی چيزهای ديگر.
آن روز ها تلفن شهری هندلی بود، از هر هزار جوان چند تائی دوربين عکاسی داشتند، گرامافون تپاز تازه آمده بود و همه هم نداشتند، و سرگرمی ما يک راديو ترانزيستوری توشيبا بود که تازه خيلی هم ارج داشت، چون آن را هم همه نداشتند.
از آن روز ها چهل و چند سال گذشته و بوی قرمه سبزی يا ماهی سبور هم از سرم پريده ست، از آن روز ها چهل و چند سال گذشته و من تازه پی بردم که آن شادروا ن (گودرزی را می گويم) راست می گفت بايد رفت و قوی شد، هنوز هم اگر ضعيف باشی مثل گوسفند پوستت را می کنند و کبابت می کنند. نديدی در عراق و افغانستان و اين روزها در غزه چه بوی کبابی که از خانه های ويران شده برنمی خيزد.
واقعيت اين است که زنيرو راستی بر نمی خيزد، نديديم که دول نيرومند که دراثر ورزش ها نوع سرمايه داری، کلی هم قوی شده اند از مردانگی و راستی چه فاصله ای گرفته اند.
بيچاره راسل
آن روزها (روزهای دانشسرا را می گويم) در مجموعه کادر آموزشی فعال در آن مرکز کشاورزی، کمک مهندسی داشتيم که با نيروهای چپ در ارتباط بود، ايشان چون بوی ماهی سبور سر ما را دريافته بود، شد منبع رساندنِ کتاب به ما، کتاب های دريافتی از ايشان را بايد که جلد می کرديم و ازديد دوست و دشمن به دورش می داشتيم.
باری از مجموعه کتاب هائی که او داد و ما خوانديم يکی هم کتابی بود به اسم „ آيا بشر آينده ای هم دارد „ نوشته برتراند راسل.
از آن کتاب آن چه پس ازگذشت بيش از چهل سال در خاطرم مانده، اين است که راسل ثابت می کرد که در زير سايه ترس از اسلحه های مرگ زا، بشر می تواند خيالش از جنگ جهانگير جديد راحت باشد.
اوثابت می کرد که خطر بزرگی که اين گونه ابزار های جنگی دارند، ابرقدرت ها را ترمز خواهد زد.
و اما: ابر قدرت ها تيز هوش تر از راسل آن زمان هستند، ديگر بين انگليس و فرانسه و المان و امريکاو شوروی يا چين يا ژاپن جنگ نخواهد شد.
مگر خدای نکرده مغز خر خورده اند که به جان هم بيفتند، خدا بدهد برکت اين همه کشور های فقير که پُر است از گوشت دم توپ و منابع معدنی دم دست، بگذار اونا بزنن تو سر وکول هم و ماهم ببريم هرچه راکه هست.
آقا جان جهان متمدن (پيدا کنيد معنای تمدن را) شده و تمدن يعنی اين که، کاری بکنی که بی تمدن ها جان خودشان را برای متمدن ها فداکنند و يقيه پيراهن تمدن نيز پاره نشود.
تازه اسلحه های جديد را هم می شود که دور از چشم دوست در حاشيه حضور دشمن های خرده پا امتحان کرد تا خدای ناکرده دامن جامعه متمدن بوی باروت يا فسفرو يا اورانيوم ضعيف و قوی نگيرد.
اگرروزی و روزگاری من خواستم که جای راسل باشم و چيزی بايدم که می نوشتم، خواهدم که نوشت „ آيا بشر تمدنی هم يافته ست „..
محله ما
روز شنبه ای بود و حاشيه رودخانه ماين در فرانکفورت فلومارک (بازار دسته دوم فروشی) بر قرار بود.
من به همراه همسرم داشتيم گشتی می زديم، که هم فال است و هم تماشا.
در يک لحظه رودر روی دوستی شدم که او دوستی را که نمی شناختمش همراه داشت.
مدت ها بود نديده بودمش و صحبت از اين در وآن در آغاز شد، دوست همراه دوست من از من پرسيد: „بچه آبادانی؟“ کمی گيج شدم، چرا؟ که از دوران زندگی م در آبادان و دربدری هايم چند ده سالی گذشته و فکر می کردم که لهجه ام نيز دربه در شدست، با لهجه آبادانی گفتوم „ها ولک „ گفت „مونم بچه آبادانوم، بچه بِريم، بچه کجائی؟“
گفتوم „ لين دوغه „.
زد زيرخنده و روکرد به زن من که برای اولين بار اورا می ديد و گفت „کوکا چه جور با ای آدم سر می کنی، بچه های لين دوغه اول آدم رو می زدند،بعد بهانه اش را پيدا ميکردنند“.
کلی خجالت کشيديم هم از همسر و هم از آن دوست قديمی که مرا آدم مهربانی می دانست و می دانست که مرا با زدن و خوردن کاری نيست اگر چه جثه ای کوچک ندارم.
در هر حال آن روز و آن برخورد با آن تازه آشنا که مشخص شد، از پزشکان خوب و خوشنام همين اطراف است، با خنده و خنديدن به پايان رسيد.
واقعيت اين است که، از زمانی که من در لين دوغه با همان فرهنگ که گوشزدش را آن دوستِ دوست من که همشهری من هم بود، داشت، می زيستم سال ها گذشته ست، لين دوغه داغون شده، از بسکی عراقی ها گلوله توپ روانه اش کردند، ديگه آن قهوه خانه هائی که همه جور مواد داشت مگر قهوه، حضور فيزيکی هم ندارند. ازمنصور چارلی، قربون کچل، حسين تارزان، علی يک و حسن سه کله وديگران هم خبری نيست، ديگه توی لين دوغه کسی پيدا نمی شه، تا اول اون رو بزنيم و بعد که فحش داد بهانه اش را هم پيداد کرده باشيم.
قربانش برم، در حال حاظر نصف دنيا شده لين دوغه. قربانش شوم، امريکا، فرانسه، انگليس، المان و خرده نوچه هايشان همه بچه های لين دوغه هستند.قربانش گردم، همه دارند اول می زنند و بعد می گويند،، فحش خواهر مادر داد. ای کاش جنگ نمی شد و فقط مابچه های لين دوغه همان غلط ها را می کرديم، که سرو ته قضيه با دوتا توگوشی و دوتا تک پا تمام می شد.
قربان بوی گند جو پُرلجن ش شوم، چقدر لين دوغه بزرگ شده، کُلی از دنيا شده لين دوغه.
رضا بايگان - المان - چهاردهم ژانويه دوهزارو نه
reza@baygan.net
نظرات خوانندگان:
www.NeghNeghoo.com نق نقو 2009-02-08 03:16:35
|
سلام
برای نوشتن مطلبی درمورد "تپاز" اینترنت گردی می کردم که به این جا رسیدم.
عجب یادداشت دلچسبی. زنده باشی هموطن |
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد