|
در فانتزی و خیال ورزی که گهگاه نگارندۀ این سطرها را از گرفتاریهای روزمره رها میسازد، بتدریج نمایشنامه ای شکل گرفته است که میل و سودای اتوپیا و آرمانشهر ایرانی را در سر دارد.
طرح نمایشنامۀ نامبرده متکی است بر خوانش و دوره کردن آثار صادق هدایت؛ شخصیت چشمگیر ادب مدرن و فرهنگ ما در قرن بیست میلادی که در روند نویسندگی خود همواره دغدغۀ اعتلای ایران و بهبود زندگانی مردمانش را داشت. گرچه به گفته خودش (در نامه ای به شهیدنورایی) بخاطر آن دغدغه گاهی چون ماهی در ماهیتابه سرخ شده است. و چه دلسوزانه و همبسته اخوان ثالث، در سرودۀ خود در رثای هدایت، پرسیده: چه میدیده است آن غمناک روی جادۀ نمناک؟ جهت ثبت در تقویم اندیشه ورزی ایرانیان قرن بیستم هم که شده، این نکته را باید یادآورشد که هدایت در چالش با خرافه ها حتا پیشقراول حکمی زاده ها بوده است. حکمی زاده هایی که با باورهای موروثی و تامل نشده در دامنۀ دینداری در افتادند و ناسزا و یورش مذهبیون متعصب را به جان خریدند. مذهبیونی که گرایشی به روزآمد افکار و معاصرسازی رفتار خود نداشتند. دیباچۀ "نیرنگستان" را هدایت دهسالی پیش از اثر "اسرار هزار ساله" ی حکمی زاده نگاشته، یعنی بسال 1311، و در پروژۀ خرافه زدایی به لایۀ ژرفتری در قیاس با دین یعنی به فرهنگ پرداخته است. ایرادهای باورهایی را یادآور شده که فکر را از ابتکار و دید را از بی نقاب دیدن واقعیت میاندازند. میراث آقای خمینی که در اوج تناوردگی و موفقیت خویش گرایش متعصب مذهبی را بر کرسی خلافت و سیطره بر ایران نشاند، و نیز با سیاهکاریها و بی لیاقتیهایی که نظامش بر جان ایران و ایرانی جاری ساخت، به خدمت غلظت و حاد سازی ریا و نیرنگ در سرزمینی برآمد که هدایت برایش تمثیل نیرنگستان را در نظر گرفته بود. اگر بواقع امکان آمار گیری بیطرفانه ای در کار میبود، در گذرایام و با نگاه به سه دهۀ اخیر میشد نشان داد که ایرانیان گرفتار نظام حاکم بیش از هر ورزشی به ریاکاری و نیرنگ بازی روی آورده اند تا شاید گلیم خود را از آب بیرون بکشند. اینکه حالا آب چقدر آلوده است، البته پرسشی است که کسی وقت پاسخ دادنش را ندارد. پس اگر نیرنگ زدایی از نیرنگستان و نیز رو راستی مردمانش یکی از رویکردهای لازم برای ساختن آرمانشهر خیالی در ایران آتی باشد، رویکرد ضروری دیگر الهام گرفتن از بوف کور همچون شاهکار ادبی هدایت است. در این رابطه ما با بوف یا جغدی روبرو نیستیم که در برداشتهای عوامانه همچون نماد نحسی بشمار میرود و شوم خوانده میشود. این بوف و جغد میتوانست و میتواند "جغد مینروا"( پرنده ای در اساطیر یونانی) همچون نماد هوشیاری باشد. جغدی که پروازش در نزد هگل، این آخرین متفکرفلسفۀ کلاسیک، به سرانجام رسیدن جان و روحی را نوید میدهد که با زورق دیالکتیکی خود در ساحل روشنایی و سرمنزل مقصود جا خوش کرده است. اما چرا جغد و بوف نشسته بر بام ما در ایران چشم خود را بسته و به عبارتی کور شده است؟ داستان بلند هدایت که تنها روایتش والا نیست بلکه همچنین از بلندا بر موضوع خود مینگرد، بر چه تاکید دارد به جز بیدادی که از "پیرمرد خنزر پنزری" سر چشمه میگیرد. سپس افکارش در اذهان عمومی رخنه میکند و به درماندگی همگانی میانجامد. آن تیپ پرداخته شدۀ داستانی از پیرمرد خنزر پنزری دارای نگرشی خود شیفته است که دیگری را بر نمیتابد. بیرحمی را برهمنوع روا میدارد و میخواهد تلقی خود از زمین، آسمان و انسان را به دیگران حُقنه کند. در آن چارچوب تنگ و نیز با یکسونگری که برای حفظ قدرت و بر امتیازهای موروثی و سنتی مردانه بناشده، زن، همچون اسیری در کلیشه های ذهنی"مادر یا لکاته" مردان است. همچنین قشر اجتماعی متشکل از دختران و پسران جوان، در مرحلۀ نخست، چوب به اصطلاح بی تجربگی خود را میخورد. ایشان، هر چقدر هم که دارای کمیّت چشمگیر اجتماعی باشند، در آن سرزمین "ریش سفید زده" فضایی برای شکوفایی، رشد و خود تحقق بخشی نمییابند. یعنی مثل سایر حکومت شوندگان محروم میشوند از ابزار و ویژگیهایی که انسان را در تاریخ مدرن و مدرنیته به قلمروی فردیت یابی راهبر میشود. نگاه به این شرایط بیداد، و نیز زنده بگور کردن جانهای آزاده، هر هوشیاری را دلزده و، به عبارت تمثیلی، کور میکند. براستی وقتی که از دیدن جهان بیزار میشویم، چه میکنیم به جز بستن چشمان خود؟ اکنون اما چشمان خود را دوباره بگشائیم؛ که لحظه میگذرد و زندگی ادامه دارد. از قلمروی فانتزی و دنیای خیال ورزی بیرون بیائیم. ببنیم که قرار یادداشت پیشین چه بود؟ چه باید میگفتیم و ادامۀ سخن بایستی به کجا میرفت؟ انگاری قرار بود به مطلب " ایدئولوژی انقلاب" آقای اکبر گنجی بپردازیم و به باور و بینشی که برای نگارش مطالب کتاب در کار بوده است؟ نخست بپردازیم به توضیحی که گنجی به صورت"خلاصه مقاله" در آغاز مقالۀ نخست کتاب میآورد و میگوید:" بدون درک و فهم فضای انقلاب و عاملان درگیر در آن ممکن نیست بتوان به فهم جامعی از رفتار و افکار آیت الله خمینی دست یافت... تمامی عاملان انقلاب 57 رویکردی لنینیستی به سیاست داشتند بدین معنی که برای مخالفان رژیم شاهنشاهی مهمترین مساله تصاحب قهر آمیز دولت بود... سرنگونی رژیم شاه پایان کار نبود، این بار مخالفان که چندی پیش با هم در یک جبهه قرار داشتند، برای فتح دولت به روی هم اسلحه کشیدند. البته... نزاع پس از انقلاب 57 نیز ، درست مانند نزاع پیش از انقلاب 57، نه بر سر دمکراسی و حقوق بشر که بر سر تصاحب قهرآمیز دولت بود. مخالفان چپ در پی تاسیس یک جامعه لنینیستی- استالینیستی بودند و در این راه هر وسیله ای، از جمله همکاری با دول خارجی، را مجاز می شمردند. از سوی دیگر هم، آیت الله خمینی که خود را جانشین امام زمان و نمایندۀ خداوند بر روی زمین می دانست با همان روش ها به مقابله با مخالفان برخاست و نهایتا نزاع لنینیسم/ استالینیسم با اسلام فقاهتی/ بنیادگرایانه، به سود روحانیت پایان یافت."( کتاب یادشده، ص 5 و 6) در همین توضیح خلاصه البته میشود برخی از پیشفرضهای گنجی را مشاهده کرد که در خدمت توجیه سابقه خود و همقطاران است. کسانی که به سالها ابواب جمعی "وحدت کلمۀ" آقای خمینی علیه سایر نیروهای سیاسی بودند( در ادامه به قضیۀ توجیه بیشتر خواهیم پرداخت) اما اکنون ببینیم تلقی گنجی از انگیزش و رفتار منتقد چگونه است؟ سنجش این نکته بنظرم مهمتر از امر زیر است. اینکه وارد دعواهای حیدری و نعمتی بر سر حقانیت چپ سنتی یا اُمت همیشه در صحنۀ "خط امام" شویم که هیچکدام انحصار حقیقت را در کف نداشتند. گرچه مدعی اش بودند. اما از منظر اعمال قدرت، تفاوتی میانشان برقرار بود. چرا که جرگه ای( خط امام) سوار خر مراد گشته و جرگه های دیگر پیاده بودند و در معرض هر تعرضی. در آغاز سومین مقالۀ کتاب که عنوان" آیت الله خمینی؛ بی گناه یا..." را دارد، میتوان تلقی گنجی از کار خود همچون منتقد و انگیزش انتقادی را یافت. وقتی از شجاعت نظری میگوید. آن را معادل روشنگری تعریف میکند و به سخن کانت در این مورد اشاره میدهد. گرچه در این رابطه به میان کشیدن پای گناه( همچون فاکت) در عنوان مقاله و در بحثی که میخواهد بر نظریات کانتی خود را استوار کند، پیشاپیش مشکل ساز میشود. زیرا در حیطه نظری یادشده که از عادتهای یزدانشناسی و تئوزوفی دور شده تا بسمت علم و دانش رود دیگر نه به گناه و مجازات اخروی بلکه به فاکتهایی چون مسئولیت و خطاکاری پرداخته میشود. در هر صورت میتواند بر ما آشکار نباشد و معلوم هم نیست که کانت خوانی آقای گنجی چه دامنه و ژرفایی دارد. این امر تا موقعی هم که ایجاد اشکال نکرده به کسی مربوط نمیشود. اما نکتۀ زیر در رابطه با شناخت کانت پرسیدنی است. اینکه دست کم با مقدمۀ درخشان ادیب سلطانی، این چهرۀ برجسته در برگرداندن متنهای دشوار تاریخ فلسفه، در ترجمۀ "سنجش خرد ناب" آشنایی داشته باشیم. مقدمه ای که به توضیح روش کار پژوهشی و سنجشی میپردازد. در آن ترجمه البته ادیب سلطانی پیشگفتار ویراست دوم کانت بر کتاب را نیز در دسترس خوانندۀ فارسی زبان قرار میدهد که بسیار مُهم تلقی شده است. پیشگفتار فیلسوفی که از جمله بر تعادل حال و خونسردی سنجشگر تاکید دارد. در جایی از پیشگفتار یادشده به موضوع مورد نظر چنین اشاره رفته است. وقتی کانت مینویسد:"... میتوان از راه برقرار ساختن منظم اصلها، تعیین روشن مفهومها، کوشش در راه فرسختی برهانها، ممانعت از جهش های گستاخانه در استنتاج ها، به راه مطمئن دانش رسید." بهرصورت ایمانوئل کانت که خونسردی اش مورد ستایش بسیاری بوده (از جمله هانا آرنت) و از سرچشمه های سرشار "جریان سرد" فلسفه بشمار رفته، هدف کار خود را ارائه سنجش بیطرفانه و غیر جانبدار میخواند که هم از تعصب دوری میکند و هم همواره در روش محتاطانۀ خود "ضریب نادانی" را در نظر میگیرد. اکنون برای آنکه مطمئن شویم که بندنافهای وابسته به سنتگرایی قطع شده، اتصالی که مانع منتقد شدن و انتقادی نگریستن هر کسی و از جمله آقای گنجی است، به سبک و سنگین کردن داوریهای وی بپردازیم. ببینیم آیا پیشفرضهای کارش درستند. او وقتی اعلام میدارد که"... تمامی عاملان انقلاب 57 رویکرد لنیستی به سیاست داشتند"، در ارزیابی چرایی و چگونگی نیروها یکسره به خطا میرود. زیرا تمامی عاملان آنگونه نبودند که گنجی میگوید. در واقع نه پهلوی دوم (با گفتن آن جملۀ تاریخی و خود ویرانگر "صدای انقلاب شما را شنیدم")، نه مشاوران درباری، نه نیروهای ملی گرا( از بختیار تا سنجابی، از صدیقی تا مقدم مراغه ای و نزیه و فروهر) و نه حتا آیت الله شریعتمداری و طالقانی و بازرگان، که همگان با کارها و اهمال کاریهایشان در پاگرفتن انقلاب نقش داشتند، همه چیز بودند. الا آنچه گنجی میگوید. یعنی لنینیست. در ضمن جامعه آنزمان ما محروم نبود از نیروهای مدنی و شهر نشین که متعادل بودند و اراده ای معطوف به آزادی داشتند. از کانون وکلا و جماعتهای دانشگاهی گرفته تا کانون نویسندگان را در این شمار میتوان جمع بست. از این اشاره ها گذشته، همچنین اگر همکاری با دول خارجی خط قرمز و ممنوعه تلقی میشود، این گربه را فقط کنار حجلۀ چپ گرایان نباید کُشت ( از حیوان ستیزی این ضرب المثل البته پیشاپیش بایستی پوزش طلبید). روحانیتی که در نزاع با لنینیستها بقول گنجی پیروز شده، همواره در ظن و اتهام بوده که دست نشانده "دولت فخیمه" و امپراتوری شیرنشان است. درضمن آن قول و قرارهای پنهانی که تیم آیت الله خمینی در فرانسه با امریکائیان بر سر جلوگیری از "قدرت گیری کمونیستها" گذاشته این روزها دیگر نکته ای آشکار شده است. بهرحالت این شیوۀ کار و طرح ارزیابی توسط گنجی، وقتی دیکتاتوری حاکمیت را رقابت میان قدرت پرستان مختلف میخواند، هم آواز یاد مست دادن است؛ چرا که سرکوب حاکمیت و ایجاد اختناق در جامعه به روایت گنجی به درگیری میان نیروهای مسلح با نظام"جمهوری اسلامی" فروکاسته میشود. مینویسد:"... مخالفان که چندی پیش با هم در یک جبهه قرار داشتند، برای فتح دولت به روی هم اسلحه کشیدند." گنجی انگار اینجا یادش رفته که، در میان مستبدان قرن پیش، تنها خودکامه ای که حسرت خود را برای کشتن و سرکوب بیشتر اعلام کرده، آقای خمینی بوده است. گرایشی که به شخص وی وجۀ تمایز با سایر خودکامگان قرن بخشیده است. اتفاقا این فراز از اعلام حسرت آقای خمینی را اکبر گنجی هم در پشت جلد و هم در مطلبی در درون کتاب آورده است. وقتی در موعظه ای "رهبر معظم" گفته بود "اگر از اول قلم تمام مطبوعات را شکسته بودیم و تمام مجلات فاسد و مطبوعات فاسد را تعطیل کرده بودیم و...". به جز عدم اشاره در پاراگراف یادشده به ایجاد اختناق در روند تثبیت نظام که شامل حال مطبوعات، پاکسازی رسانه ها، برابری طلبی زنان، آزادی خواهیهای قومی –اتنیک (نمونۀ هموطنان کرد) و خواسته های صنفی زحمتکشان( نمونۀ ماهیگیران انزلی) و...شد (انگاری گنجی در ارزیابی خود از این فاکتها چشم پوشیده )، باید گفت که وجود جبهه در پیش از انقلاب هم افسانه ای است که آن را تاریخ نویسی رسمی علم کرده است. جبهه در فرهنگ سیاسی معنای خاصی دارد و مبتنی بر توافق میان نیروهایی است که روی یک کارپایه مشترک ائتلاف و کار میکنند. تمام زیرکی سیاستمداری آقای خمینی، و سیاست به معنای منفی و متداول در محاورات ما، در این ترفند بود که وی وارد کار جبهه ای نشد. چنان بازی کرد که دیگران با او بیت کنند و به پیرویش راه پیمایی. در واقع، با این فاصله ای که گذشت ایام و تجربه اندوزی جامعه ایرانی ایجاد کرده، تناقض گنجی ها را میشود فهمید. بی آنکه آن را درست و عادی بخوانیم. کسانی که خود روزگاری ابواب جمعی گرایش استفاده از قدرت غیر موجه و غیر دمکراتیک بودند، به دلیلهای مختلفی به صف معترضان بیداد نظام پیوسته و میپیوندند. بر این منوال ایشان، دُچار تناقضی میان عادتهای دیروزی و بینش امروزی خود میشوند. نمونه ای از این عینیت یابی تناقض در رفتار دوگانه را آنجایی نزد آقای گنجی میشود دید که سعی میکند برای توضیح چرایی و چگونگی رژیم طرح نظری ارائه کند. بگذریم که همواره این پرسش از فعالان سیاسی نظیر گنجی ها بی پاسخ میماند که چگونه میشود شبانروز درگیر سیاست روز بود، اعلامیه و قطعنامه های پی در پی صادر کرد، در رسانه های دیداری – شنیداری مشغول رهنمود دادن شد و درعین حال به نظریه پردازی پرداخت. نظریه پردازی که دست کم زمان کافی برای مطالعه و سنجش خوانده ها و شنیده ها لازم دارد. بهر صورت آنچه گنجی در مورد عنوان نظام حاکم بر ایران، و به گفته آقای خمینی در وصیت نامه اش خلافت اسلامی، میگوید چیزی نیست جز لقب سلطانیسم. این سخن را بطور مشخص در مقاله ای از کتاب یادشده پی میگیرد که عنوانش به قرار زیر است:"سلطانیسم، میراث آقای خمینی". با نگاه اول این گمانه زنی پیش میآید که تحلیلگرانی نظیر آقای گنجی، بنا بر عادت مبارزه با سلطنت و نیز ایدۀ ثابت مانده ستیز با پهلویها، هر دشمن تازه ای را با موضوع نبرد سابق خود اینهمانی کنند. فارغ از اینکه انقلابی بر هم زننده ساختار مدیریت سیاسی رژیم سابق پدید آمده باشد. یا متولیان نظام جدید، بخاطر مدعای رابطۀ خدایی و روحانی بودن، نخواهند و نتوانند به بازتولید سلطنت بپردازند. بگذریم که خلافت، در قیاس با سلطنت، به آنان امکان تاثیر بیشتری بر مردم و نفوذ گسترده تری در مدیریت اخلاقی شان بدهد. صحبت بیشتر در این باره را در یادداشت آتی پی خواهیم گرفت. نظر شما؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد |
|