logo





نامرد و مرد

دوشنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۰ - ۱۹ دسامبر ۲۰۱۱

علی اصغر راشدن

aliasghar-rashedan2.jpg
خانم عرب آهسته دم گوشم گفت:
«توکه بااین بابادمخوری،بهش بگوبااین پک وپوزه ش،دست ازاین کاراش ورداره،وگرنه
میدم پوزه شوبزنن.دنبالم راه افتاده که امری،فرمایشی دارین،اجازه بدین خدمت برسم!بگومرتیکه ایکبیری،من باتوچی امروفرمایشی دارم؟»
بحثهای سیاسی ماورای چپ میکردودرعمل دنبال خانم عرب راه میفتاد.خانم عرب
توکلاس حکم خانم رئیس زنها ودخترهاراداشت،همه راباهم جفت وجورمیکرد.
بچه هامثل جن ازش فرارمیکردند.
یک روزکفرابلیس بهم گفت:
«شنیدم دنبال اطاق میگردی،صاحب خانه م یک اطاق نقلی داره،مناسب توست»
توخیابان مهدی موش کنارمیدان شاپور،تویک خانه ساکن شدیم،دوطبقه بود.یک اطاق توطبقه بالاگرفته بود،یک اطاق هم توطبقه اول به من دادند.درش روبه حیاط بازمیشد،
بعدازآجرفرش جلواطاقم،باغچه کوچک قشنگی بود،مختصرگلهای فصل راباخودمیاورد.
صاحب خانه میخانه چی بود.یک جفت زن داشت.زن قدیمی وبچه هاش توخانه دیوار
به دیوارمیخانه ش بودند.خانه مسکونی ماهدیه ش بودبه سوگلی جوان پرگوشت وگلش.جوانی خوش بروپیکروتپل بود.هربعدازنیمه شب مست میکردوبابدمستی دیگرازمیخانه به خانه می آمد،تا خروسخوان عربده جوئی وآخ واوخهای نعره آساش
گوش فلک راکردمیکرد.همسایگی مابه شش ماهم نکشید،فراررابه قرارترجیح دادم....
تمام قضایاازهمین شش ماه سرچشمه میگیرد.کفرابلیس دستی تورستوران قطارها داشت،هرازگاه یک ران گوشت پروارمیاوردوجمعه هاآبگوشت پروپیمانی می پخت،گروهی ازاهالی کتاب رادورش جمع میکردوبگومگووبحثهای پرسروصدای ادبی-سیاسی راه می انداخت.مشتریهای آبگوشت ودودودادهامنتوع بودند،کارمند،دانشجو،همکلاسهای مشترکمان وهرازگاه کاسب هاوباغدارهائی ازعلی شاعوض بودند.اهل علیشا عوض
بود،باپتج تاتک تومنی به تهران آمده بود،سالهاکارکرده واین دروآن درزده ودستش راتوراه
آهن بندکرده بود.تمام اوقات اضافی وتعطلیهاش رابرمیگشت علیشاعوض.به باغچه کوچک موروثیش میرسید. زمینی سه هزارمتری هم خریده وتوش نهال کاشته بود.
آن روزآمدپائین،جلودراطاقم نشست،نم نم آبجوزدیم ورفتیم تونخ گلهای نرگس باغچه.بهش گفتم:
«حول وحوش غروب،بونرگس روحموجلامیده»
رگ روستائیس گل کردوگفت:
«این که نشدباغچه وگل!توکه اینهمه عاشق گل وگیاه وباغ وطبیعتی،بیابریم علیشا عوض
نهالای باغچه سه هزارمتریم به بارنشسته،دوقسمتش میکنم،نصفش مال تو،یه کلبه
توش بزن،روزای تعطیلی وسالی یکی دوماه مرخصیتو،روش کارکن.تموم بدخلقیای گودزنبورک خونه شهرپردودودم،دست ازسرت ورمیداره.درخت عمل آوردن عینهو رمان نوشتنه،هما نطورکه ازنوشتن هرصفحه وفصل وویراست های چند باره غرق لذت میشی،باغ ودرختم همین عوالم روداره،هردرخت،قدکه میکشه،شکوفه وبرگ ومیوه میده،توهرمرحله وارسیش که میکنی،پیرهن پیرهن گوشت به تنت اضافه میشه وغرق لذت میشی،تنبلی روبگذارکنار،بلندشوهمت کن وبامن بیا،خودم تموم رمزورازشوحفظم،از
بچگی کارم همین بوده،همه شویادت میدم.بایدیواش یواش سروسامون بگیری،تاقیامت که نمیشه تنهاویالغوزباشی،تادلت بخواددخترخواهرای رنگ ووارنگ دارم،یکیش تازه معلم شده،مناسبته،مثل خودته،دایم سرش توکتابه،بهش میگن کرم کتاب،دستشو میگذارم تودستت،بالاخره بایدیه زندگی مشترک راست وریست کنی دیگه.نگذارمثل من وقتش بگذره و همه ازت فرارکنن.اگه سنم بالانبود،خانم عرب بدهیبت همه کاره،مثل سگ دنبالم بود.»
پام رابه علیشاعوض کشاندویک نهارمفصل مهمانم کردند،خواهرکاندیداشهم،مثل خودش،
ازموقعش گذشته بود.
آن روزکنارباغچه نشسته بودم،آبجومزمزه میکردم،علفهای هرزه رامیکندم ونرگس بو
میکردم.صدای جرقه ای راازپنجره بازش شنیدم.اهمیت ندادم وبه نرگس رسیدم.دوباره سرم رابلندکردم وپنجره ش را نگاه کردم،دودبیرون میزد.خود راباسرعت به طبقه بالاو
اطاقش رساندم.درازبه دراز رو زمین ولوشده بود،سرسیم برق تودهنش بودواشک ازگوشه های چشمش راه برداشته بود.سرسیم لخت راتودهنش گذاشته ودوشاخه راتوپریزفرو
کرده بود.پریزجرقه زده وآتش گرفته وفیوزسوخته وباشدت وسط اطاق پرتش کرده بود.
گفتم«خجالت آوره،مثلااهل کتاب وروشنفکری تو!اینهمه آدم رادورخودت جمع میکنی،جارو
جنجال راه میندازی؛رگای گردنت اینهواورم میکنه ومیخوای همه روبه راه خودت بکشونی
وهدایت کنی،خودتونمیتونی هدایت کنی؟چی شده؟کشتی هات تودریاغرق شده؟یازن وبچه های قدونیمقدت گشنه موندن؟بلن شومردناحسابی،بااین یال وکوپالت!تعریف کن
ببینم چی شده؟»
دستهاش راگرفتم،بلندش کردم ،روکف اطاق نشاندمش،لیوانش راازپارچ پرکردم ودادم
دستش،آب راجرعه جرعه نوشید،سکسکه کردوگفت:
«ازخودم میکشم.رندی به محضرم کشاند،سفته هاش را امضاکه کردم،جیم شد. بستانکارسفته هارابه اجراگذاشته،کی پشتشو امضاکرده؟من احمق!حالا قراره باغچه علیشاعوض نازنینموبفروشن وپولشوبدن طلبکار.بهت گفتم بیاخودت بخر،گوش ندادی،
هنوزدیرنشده،نگذارسگ خورشه،نصفشوبخری،پول یاروجوروقضیه تموم میشه...»
«واسه همین هوس کردی باغچه ودخترخواهرتوبهم قالب کنی؟توجماعت اینهمه دم ازقناعت وبی نیازی میزنی،مالکیت روجنایت مینامی،خروارخرواربدپزی تحویل دیگرون میدی،وبه خاطرچس مثقال باغچه دست به خودکشی میزنی؟»
«توکه تو این باغانیستی،هرچی گیرمیاری داغشوتودل همه میگذاری وشبونه دخلشو میاری وعیاشی میکنی،یکریز وردزبونته که دمو عشقه وفرداروکی دیده!حالیت نیست، نزدیک چل سالمه،مثل جوکیهازندگی کرده م،منم خیلی دلم میخوادمثل توشادخواری کنم،خانم عرب مثل سگ دنبالم باشه وبه چپمم حسابش نکنم!»
«خب،خری که این کارو نکردی!فردامیفتی ریغ رحمتوسرمیکشی،الفاتحه!همون چس خوریهائی که کردی واسه ت میمونه!ریشت جو_گندمی شده،اززورپول پرستی،دست یکی رونگرفتی بیاری توخونه ت،که تخم وترکه ای داشته باشی!اگه الان سقط شده بودی،باغ وباغچه وچیزائی که توسوراخ_سمبه هاقایم کردی،همه ش سگ خورمی
شدکه...!»
«خودت چی؟امشب اگه نفس فراموش کنی،لاشه تومیباس شهرداری جمع وجوروکفن و
دفن کنه!پس فرداکه عیب وایرادپیداکردی،کوروکریافلج شدی،گدائیم ازت ورنمیادکه!خیال می کنی تاآخرعمرت جوون وپرعروتیزی؟توکه اینقده لالائی بلدی،واسه چی خودت خوابت نمیبره؟بردمت ودخترخواهرمثل گلموبهت عرضه کردم،مردمودست انداختی،یه شیکم کامل سورچرونی کردی وزدی به چاک!اصلاوابداانگارنه انگارکه مردم منتظرجوابن!فرداکه
این زلفای پریشونت،مثل چارلاخ موی من جو_گندمی شد،هر جابری خواستگاری،
اخماشون توهم میشه وروبرمیگردونن،خیالت تخت باشه،دیروزود داره،سوخت وسوز
نداره!...»
« من الان هرچه پیدامیکنم،درجاکیفشومیرسم وفرداش گشنه م،تویه عمره گدائی می
کنی که پس فردای نیامده به گدائی نیفتی!جمع کن دکون دستگاتو!حواسموپرت کردی، آبجوم گرم شدوپاک ازدهن افتاد!علف هرزه هاروازکنار نرگسای نازم که میکنم،همیشه
قیافه نحستوتوعلف هرزه هامی بینم!...»
پاک کله پاش کردم.چاقوش میزدی خونش درنمیامد.گوشه های لبش کف کرد،ازجاپرید
که مثل همیشه خرخره کشی وکلی لنترانی بارم کند.ازدربیرون زدم وپله هاراباسرعت پائین پریدم.دوباره کنارباغچه چندک زدم،آبجوی گرم شده رامزمزه کردم ورفتم سراغ علف هرزه ها،کنارنرگس خوش بوراخلوت کردم....
داشتم میرفتم ماه عسل،یک هفته ازازدواجم نگذشته بود،باهزارتقلاوتفره،یک سری اسباب واثاث اولیه دست وپا وجمع ویک خانه نقلی اجاره کردم،دست دخترمردم راگرفتم
ومثل دوتاپرنده رفتیم تولانه مان.نگذاشت یک هفته آب خوش ازگلومان پائین بره،هنوز
ریخت وپاشهای مهمانی راکاملاجمع نکرده بودیم،امینتی هارافرستادسراغم.تمام، کاسه_کوزه م رابه هم ریختند،کتابخانه مختصرم راشیارزدند.انگارمغولها به خانه زدند.تمام اسباب تازه خریده رالت وپارکردند،لحاف وتشک وپتو وهرچیزپارچه ای راتکه تکه کردند.کمد
،قفسه،میزوصندلیهاوکابینت آشپزخانه راباتیشه تکه تکه کردند.کلی ازموزائیکهای کف اطاقهاوراهروراکندند.دنبال مدرک واسلحه می گشتند.کشان کشان وچشم بسته،بردنم.
یک ماه ساطوریم وباهاش روبه روم کردند.عین خیالش نبود،توچشمهام زل زدوگفت:
« اینم یکی ازاوهمونائیه که توتموم جلسات روزای جمعه،توبحثاوتجزیه وتحلیلا،ازهمه
پرحرارت ترشرکت میکرد.توتموم بگومگوهام مقولات مارکستستی روتبلیغ میکرد،صددفه
سراین قضایابامن گریبون کشی داشته،به سرگورکی،مارکس ولنین قسم می خورد..»
هفته ای یک مرتبه لخت مادرزادومثل گوسفندبه حمام می بردمان،ده دقیقه وقت داشتیم تاخودمان راگربه شورکنیم.پیش ازرفتن زیردوش،دیدمش که رفت زیردوش کناردوشم،صداش زدم وگفتم:
« اسم خودتومیگذاری آدم!همه بندمیدونن سیاهه لوداده هات رکوردشکسته!یک لشکرراسپردی دست امنیتی ها،تف به روت،انگارازاول خبرچینشون بودی،نامرد!»
« ازاول قرارمون این بود:حق داریم همدیگه روتکه تکه کنیم،حق نداریم استخونامونم
جلوجاکشابندازیم.نه،من جاکش خبرچین نیستم.حکایت گوشت وپوست واستخون بودوداغ ودرفش،من کم آوردم وزه زدم،همین.»
«اینهمه آدم نمیتونستن مثل توزه بزنن؟»
«ارگانیسم تن ومقاومت آدمامتفاوته،من نتونستم.داشتن اخته م میکردن، میباس چیکارمیکردم؟»
«توازاولشم مخنث بودی،خودتوحلق آویزمیکردی!»
بیخیال توبند میگشت،انگارنه انگار.کتاب گروهی میخواند،بحث وتجزیه تحلیل میکردو
جنجال راه میانداخت. همه هوای کارش راداشتند،پیداش که میشد،گفتگوهاوبحثهاراعوض
میکردند،اماباهاش مدارامیکردند.
کورش زیرشکنجه شهیدکه شد،همه ازش منتفرشدند.به هرکه نزدیک می شد،روبر
میگرداندوروزمین تف می انداخت.توبحثهای گروهی راهش نمیدادند.نزدیک که میشد،
میگفتند«بپا،کفرابلیس اومد!»
کورش باکفرابلیس آشنائی نداشت.یکی ازهم دانشکده ای هاش،بدون داشتن هیچ
اطلاعی ازقضایای زیرزمینی کورش،ازآبگوشتهای کفرابلیس تعریف هاکرده بود.ازکوروش
انکاروازرفیقش اصرار،سرآخر دو،یاسه مرتبه به جلسات آبگوشت روزهای جمعه کشانده بودش.کفر ابلیس افرادی راهم که یک چای باهاشان خورده بود،توسیاهه ش ازقلم ننداخته بود.کورش رایادش رفته بوده.دو سه باردیدارش مربوط به اوایل جلسات
آبگوشت ومدتهاپیش بوده،توآخرهای سیاهه ش،اسم کورش توذهنش جرقه میزند.
امنیتیهاتمام لحظات شبانه روزکورش راکه دانشجوی ورزیده وپریال وکوپال دانشکده
فنی بوده،مدتی زیرنگاه میگیرند.سرآخرماهی گردن کلفتی راکه مدتها دنبالش گشته بودند،بابه صلابه کشیدن تمام افرادسیاهه کفرابلیس،به قلاب میندازند.کورش راسرقرار،کت بسته میگیرند،بلافاصله میکشندش زیرداغ ودرفش.بیست وچهارساعت ساطوریش میکنند،کابل کاری،اطاق تمشیت،دستبندقپانی،جوجه کباب،آپولووتمام داغ ودرفشهاکارگرنمیافتد.نسل جلادترین شکنجه گرهارادرمیاوردوتابیست وچهارساعت نم پس نمیدهد.خیالش ازتخلیه محل قرارتخت که میشود،محل رالومیدهد.لاشه نیمه مرده ش راتو ون میندازند وبه محل قرارمی برندش.لب ولوچه جلادهاآویزان میماند،محل تخلیه شده وهیچ مدرک واثری ازهیچ کس دستگیرشان نمیشود.کورش رابه قصابخانه برمیگردانند،میگویندبایدشبانه محل اصلی قراریاجای قراربعدی ازش بیرون کشیده شود.روتخت فنری چهاردست وپاش رابه صلابه میکشند،پشتش رااززیرتخت به پریموس می بندند،ازبالاهم روسینه ش اطوی داغ می کشند.آن شب بوی گوشت سوخته همه جارادرخودگرفته بود.شکنجه گرها،داغ به دل مانده وبالب ولوچه آویخته،جنازه کوروش راصبح زودتو ون انداختندوبردند....

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد