به زنانِ زندانی
سوناتِ مهتاب را
سوت می زند زن
از نایِ مینا
تا ستاره سارِ روزنِ روشن
تا عاطفه ی نارون
از نازُکای سبزینه برگِ اینک
آنگاه که ناگهان شکوفد وُ شاداب
تا ژاله بارِ حس.
به سانِ دُرنایی دانا
به آن سوی پرچین
قلمروِ یقین
پَر باز می کند.
در ساباطِ سایه ها
مُرده ریگ، شن ست وُ آتش
در ساباطِ سایه ها
سنگ ست وُ عقلِ عقاب.
باد در آستینِ مترسک
آسیمه سر می توفد
نبشِ شب
چیزی از جنسِ مِس
گوشِ خِنگِ خواب را
آشفته می دارد
2011-12-14
http://rezabishetab.blogfa.com
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد