logo





راه دور نرگس و نور

دوشنبه ۷ آذر ۱۳۹۰ - ۲۸ نوامبر ۲۰۱۱

محمود کویر

kavir.jpg
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
آه! آه سیاه.
آهو! آهوی سیاه .
آه و آهو و ماه. ماه سیاه.
دود کبود درد
زخمه های زخم بر رگ رگ جان
شولای درد بر پشت و تسمه‌ی ستم بر پیشانی
دست حسرت بر زانو و سر در حصار بازو
با خود می مویم: آب حیوان تیره گون شد، خضر فرخ پی کجاست؟
گل بگشت از رنگ خود، باد بهاران را چه شد؟
صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست. عندلیبان را چه پیش آمد، هزاران را چه شد؟
باغ و گلستانم کو؟ نرگسستانم کو؟ رستم دستانم کو؟ آن های و هوی و نعره‌ی مستانم کو؟
فاخته ای بر درخت خشک می خواند: کوکو؟ کوکو
و تاریکی که همه جا بود. هو می کشد. هو. هو.
و باد که بود. باد دیو. که زردبود. هو می‌کشد. هو.
*
آسمون زرد بود. زمین هم. میون زمین و آسمون دود کبودی بود که انگاری طعم گوگرد و آهک داشت.
خیلی دور نبود. بود؟دوتا دوتا. مث آتیش توی چشمای گرگ. چراغای کامیونا که از گرده‌ی خاکریزای اون طرف قبرستون قدیمی سرازیر شدن و بعد...
باد صدای یکی رو با خودش آورد: گودالا حاضرن؟
یکی دیگه صدا زد: خاک. خاک بریزین. زود باشین!
چندتایی هم توی حرفای همدیگه دویدن:کفشاشون رو جمع کن!بده من! حرومزاده! بقیه شونم می‌دادین دار بکشن خلاص شیم!
چندتا سگ به هم دیگه پارس کردن.
و خاموشی یکباره پایین ریخت.
*
برپله های برابر آب نمای خاموش پارک لاله، کسی سیگاری گیراند. در نور کبریت، شب پره ای بال کشید و به تاریکی رفت. کبریت خاموش شد.حالا تنها صدای او بود. آوازش که نخست از پله های برابر آب نما، ،آرام برخاست. از آب نما گذشت. بالا رفت. بالارفت. از نوک درخت‌های پارک بالا رفت. از بام بلندترین خانه ها بالا رفت. از برج میلاد بالا رفت و چون شهابی بزرگ. قد تمام آسمان. در آن همه تاریکی ترکید و رخشه های هزار هزار رنگش را بر تمام بام های شهر ریخت:

دانی که چنگ و عود چه تقریر می‌کنند
پنهان خورید باده که تعزیر می‌کنند
ناموس عشق و رونق عشاق می‌برند
عیب جوان و سرزنش پیر می‌کنند
جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز
باطل در این خیال که اکسیر می‌کنند
گویند رمز عشق مگویید و مشنوید
مشکل حکایتیست که تقریر می‌کنند
صبح، سربی و سنگین، از در و دیوار به پایین می‌لغزد. باد پرهای چندین چلچله را از خاک بر می‌دارد و می‌رود. هق هق این هدهد از کدام بام است؟ هفتاد زن سیاهپوش با هفتاد شعله‌ی آتش بر دست از لابلای درخت‌های بهار نارنج عبور می‌کنند. دارند کنار بازار شکرفروشان شیراز عشق را تازیانه می زنند. سرتاسر کوی کاه فروشان، گیس بران دختران سمرقند است.نخلستان های بصره بازار کنیزکان عرب است. کنیز می فروشند. همه پریشان گیسو. همه پاره پیراهن. هم گل پرپر . همه مرغک گلو بریده. زیتون زارانی خاکستر پوش و نیزارانی سوخته. دل هایی آتش گرفته. کاکل جان ها شعله ور. کبوتران شادی دربه‌در. رنج می برند و درد می آورند. تاریکزاری است از بام تا بام. خیابان خیس هیس و هراس و ترس است. بگو مگو گزمگان وهمهمه‌ی حرامیان است در بازار بزرگ مال فروشان. باد، بوی شحنه و شب و شهوت می آورد.
باز از خود می‌پرسم:به راستی چه باید کرد. دستی برای ستردن اشک و دستی به سوی رف برای دیوان حضرت عشق. حافظ چه می کرد. آن رند شیراز در آن گیر و دار، در آن شب تاریک و بیم موج و گردابی چنان هایل، چه می گفت و چه می کرد. دیوان حضرتش را بر گرفتم و بر پیشانی نهادم و با بوسه‌ای گشودم شیراز است. بیایید!. تیمور و ترس و تسمه و تازی. آهای چه کسی از شما
می داند که خانه‌ی حافظ کجاست؟ آهای!
الا ای آهوی وحشی کجایی
مرا با توست چندین آشنایی
دو تنها و دو سرگردان دو بیکس
دد و دامت کمین از پیش و از پس
بیا تا حال یکدیگر بدانیم
مراد هم بجوییم ار توانیم
که می‌بینم که این دشت مشوش
چراگاهی ندارد خرم و خوش
که خواهد شد بگویید ای رفیقان
رفیق بیکسان یار غریبان
مگر خضر مبارک پی درآید
ز یمن همتش کاری گشاید
مگر تا کبوتر چقدر راه است؟ مگر چشمه‌ی آب زندگانی آن سوی کدامین بیابان بیکران است؟ خضر مبارک پی ما در کدام ظلمات از دیده‌ها نهان است؟ کیخسرو خسروان در غبار کدامین مه و برف ناپدید شده است؟ :
حاكمیت استبداد سیاه بی تدبیر، به همراهی و همزبانی آیینی کینه ورزانه که شمشیر در کف و کف برلب داشته است، در بخش بزرگی از تاریخ ما، هرگونه اندیشه ی ترقی‌خواهانه یا مخالفی را به ‌نام الحاد یا ارتداد،مخالفت با دین و دولت،با نظم دوزخی آن نظام، سركوب می‌كرد: کشتار آزادیخواهان، بر طشت خون نشاندن، از کله مناره کردن، پوست کندن، میل در چشم کشیدن و کتاب سوزان و آدم‌سوزان و....
ورقی بزنیم این تاریخ خونبار را و به قول بیهقی این قلم را لختی بگریانیم:
مهدی، خلیفه عباسی ده سال خلافت کرد و تمام این سال‌ها به پیگرد و شکنجه و اعدام زندیقان و دگراندیشان گذشت. پسرش (هادی) گفته بود:به‌خدا اگر زنده ماندم همه زنادقه و ملحدان را خواهم کشت. در تاریخ تبری آمده است که: او برای کشتار دگراندیشان هزار دار برپاکرده بود.
بارتولد می‏نویسد: پادشاهان غزنوی، در چهل سال دوران سلطنت خود، پیوسته و با شدت هر چه تمام‏تر با انواع الحاد، كه شكل ایدئولوژیك ناخرسندی از فرمانروایی آنان بود مبارزه كردند، مخصوصا برخورد امرای دولت سلطان محمود با قرمطیان كه در زمان او به واسطه‏ی ارتباط با خلفای فاطمی، یعنی دشمنان سرسخت خلفای عباسی، خطرناك‏تر شده بود، شدتی بیش‏تر داشت.انگیزه‌ی اصلی یورش محمود به هند - غیر از بهانه‏ی ترویج اسلام و انگیزه‏ی مادی و دست یافتن به ثروت‏های آن سرزمین - ترس از رواج عقیده قرمطیان مولتان در هند و خطر واکنش آن در قلمرو حكومتش بود. عتبی می نویسد، محمود در روز فتح مولتان آن قدر از قرمطیان به دست خود كشت، كه شمشیر خون آلود به دستش چسبید و دست و شمشیر را در آب گرم نهادند تا از هم جدا شد. قرمطیان همان ایرانیان وطن دوستی بودند که در درازای تاریخ ایران به نام زندیق و مزدکی و مانوی و ملحد کشتار شده‌اند.

در كتاب "تاریخ آل سلجوق"آمده است:
ملک محمد به غایت خونریز بود... زاهد عمانی را ملک، تعظیم بسیار می كرده، بابا می خواند. شیخ برهان الدین احمد كوبنانی گوید روزی با ملک در سرای او می گشتیم، به موضعی رسیدیم كه حد یک خروار كاغد -همه رقعه- برهم ریخته بود. پرسیدم كه این كاغذها چیست؟ ملک گفت :فتوای ائمه شرع، هرگز هیچكس را نكشتم، الا كه ائمه فتوا دادند كه او كشتنی است.
سیف بن محمد هروی می نویسد:
در این سال، ملک فخرالدّین حكم فرمود كه عورات (زنان) به روز از خانه بدر نیایند و هر عورتی كه به روز بیرون آید، شمس‌الدین قادسی كه محتسب است، چادر او را سیاه كند و او را سر برهنه به محلت‌ها و كوی‌ها برآرد تا تجربه دیگران باشد... و خرابات را برانداخت و مقامران را سر و ریش تراشید به بازار آورد و شراب‌خوارگان را بعد از اقامت حدود شرع نبوی، در زنجیر كشید و به‌كار گِل كشیدن و خشت زدن مأمور گردانید... و اكثر سیاست او به زندان و حزن‌دادن و چوب‌زدن و گل‌كشیدن بودی و با وجود این‌همه امر به معروف و نهی از منكر، البته، هر شب آواز چنگ و نغمه عود شنیدی و شراب صافی نوشیدی.
فقیه سرشناس،ابوالقاسم مسعود خجندی برای كشتار باطنیان و دیگر فرقه‌های بی‌گناه ایرانی دستور داد تا خندق‌ها كندند و در آنها آتش افروختند... و باطنیان را می‌آوردند و به جماعت یا به انفراد، در آتش می‌افكندند و زنده‌زنده می‌سوختند.
خواجه نظام‌الملک در ذكر سركوب قرامطه و باطنیان به‌وسیله البتكین، سلطان محمود غزنوی و نوح سامانی یادآور می‌شود:
در شهرها افتادند و هركه را از ایشان می یافتند، می كشتند... پس، هفت شبانه روز در بخارا و ناحیت آن، می گشتند و می كشتند و غارت می كردند تا چنان شد كه در فرارود و خراسان، یكی از ایشان باقی نماند و آن كه ماند در آشكارا نیارست آمد، و این مذهب پوشیده بماند... و یكبارگی به زمین فرو شد.
و حضرت عشق که بر این روزگار زشت چشم می‌اندازد، قلم را چنین می‌گریاند:
زیرکی را گفتم: این احوال بین! خندید و گفت:
صعب روزی! بوالعجب کاری! پریشان عالمی!
در چنین شرایطی است كه حافظ بر می‌خروشد:
در این وادی به بانگ سیل بشنو
كه صد من خون مظلومان بیک جو
روزگار سکوت است و ترس:
سخن گفتن كرا یاراست اینجا
حافظ در دل تاریکی چراغ بر می افروزد و دشمنان انسان را نشانمان می‌دهد :
مرغ زیرک به در خانقه اكنون نپرد
كه نهاده است بهر مجلس وعظی، دامی
حافظ دمی از رسوا کردن ریاکاران و زاهدان باز نمی ایستد. زبان و کلامش چراغ راه مردمان است:
اگرچه باده فرح بخش و باد، گل بیزاست
ببانگ چنگ مخور می، كه محتسب تیز است
در آستین مرقع، پیاله پنهان كن
كه همچو چشم صراحی، زمانه خونریز است
و یا:
گر خود رقیب شمع است اسرار از او بپوشان
كان شوخ سر بریده، بند زبان ندارد
ای دل، طریق رندی از محتسب بیاموز
مست است و در حق او، كس این گمان ندارد
طربق رندی و درگاه پیرمغان حافظ کجاست؟ حافظ از درگاه ریا و دروغ روی بر میتابد و سر در راه پیر مغان می‌نهد:
آن روز بر دلم در معنا گشوده شد
كز ساكنان درگه پیر مغان شدم
و یا:
بنده پیر مغانم كه ز جهلم برهاند
حافظ، پیرو پیر مغان است و سر بر درگاه هیچ قدرتی فرود نمی‌آرد.:
پیر مغان حكایت معقول می كند
معذورم ار محال تو باور نمی كنم
یا:
دولت پیر مغان باد كه باقی سهل است
دیگری گو برو و نام من از یاد ببر
و یا:
حافظ! جناب پیر مغان مأمن وفا است
من ترک خاكبوسی این در نمی كنم
پیرمغان که نمونه و نماد انسان کامل و آموزگار آیین انسانگرایانه‌‌ی آن روزگار است. همان که انسان کامل شعر حافظ است:
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کاو به تایید نظر حل معما می کرد
آیینی که بنیادش بر خودشناسی و دلاوری و خرد است:
سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد
آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد
آیینی که تمام اختلافات و ستیزه ها و رنگ و نژاد و آیین و مذهب را بر نمی تابد و تنها در جستجوی حقیقتی است به نام عشق:
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
و رند. رند حافظ، حافظ رند، که در برابر محتسب و زاهد و فقیه و گزمه و دیگر ریاکاران و دروغزنان ایستاده است.
همان رندی که خیام چنین او را به ما می‌شناساند:
رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین
نه کفر، نه اسلام، نه دنیا و نه دین
نه حق، نه حقیقت، نه شریعت، نه یقین
اندر دو جهان کرا بود زهره‌ی این
و حافظ شیراز انسان رند را آدمی خردورز و دلیر وآزاده می داند:
در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک
جهدی کن و سرحلقه ‌ی رندان جهان باش
**
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگری بر تو نخواهند نوشت
**
بر در میکده رندان قلندر باشند
که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی

حافظ به بانگ چنگ وآفتابی که از مشرق پیاله بر می‌خیزد لرزه بر اندام تاریک اندیشان وحاکمان می اندازد.
حافظ در آن تاریکی ها چراغ آورده بود. چراغ امید و آرزو. چراغ خورشید و دلیرانه و خردمندانه فریاد بر می داشت:
ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم
در پیاله تصویر رخ آزادی و رهایی. عکس سربلندی و سرفرازی انسان بود که می دید.
این گلبانگ حافظ بود که:
پنهان خورید باده که تعزیر می کنند .
و بی باکانه بر هرچه ستم و سیاهی و نامردمی است می خروشید:
سرم بـه دنیی و عـقـبی فرو نـمی‌آید
تـبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست
در اندرون مـن خسته دل ندانـم کیسـت
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
دلـم ز پرده برون شد کـجایی ای مـطرب
بـنال هان که از این پرده کار ما به نواست
او انسان را فرا می خواند که سر در برابر هیچ قدرت قدری فرود نیاورد.سرو باشد و آزاد باشد. آزادی که کلمه مبارک و خجسته و مقدس فرهنگنامه بزرگ تبار بشری است.
در این نیمه شبان ظلم و ظلمت من نیز به کوچه های پر از گزمه و محتسب نیمه دوم قرن هشتم هجری،رفتم جنگ و خونریزی و کشتار توقف نا پذیر.تسمه و تازیانه و تهدید. نفرین و نفرت و ناسزا. سخت گیریها وتنگ چشمی‌های فقیهان ریاکار.
حافظ، در آن روزگار تنها تماشاگر این حکایت پر از جنایت و تبهکاری نبود. تماشاگری شوریده و شیدا. تماشاگری یاغی و دلیر و دانا بود . غزل هایش پیاله‌ی خونین دلان بود؛ کلمه‌هایش بر کشتی غزل نشسته و کشتی شکسته و در آرزوی باد شرطه می‌سوخت.
گویی در بارانداز همین کشتی است که حافظ ایستاده و بانگ می زند که:

سینه مالامال درد است ای دریغامرهمی
دل زتنها ئی بجان آ مد خدا را همد می
چشم آسایش که دارد زین سپهر تیز رو
سا قیا جام می ام ده تا بیا سا یم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید وگفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر ازبهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغست از حال ما کو رستمی
در راه آزادی و سربلندی انسان باید دلیر بود. دانا بود. گستاخ بود. برای آزادی باید بهای آن را پرداخت.
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که بادرد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را درکوی رندی راه نیست
رهروی باید جهانسوزی نه خامی بی غمی
این حافظ است که ما را می خواند تا عالمی نو بنا کنیم و بنیاد کهنه را برکنیم:
آ د می د ر عا لم خا کی نمی آ ید بد ست
عا لمی د یگربباید ساخت وزنو آ د می
حافظ زبان زمانه خویش بود. زبان گویای انسان والا و عاشق. انسانی که از سنگ و گل بر می خیزد و تا آسمان ها پر می گشاید. سخن او همه راه بود. راه رهایی. راه بال زدن. بام بال زدن. بام رهایی. بام تا بام تا آسمان
در آن روزگار که عارفان و درویشانی چونان نسیمی و نعیمی پنج در پنجه قدرت افکنده و آزادی را فریاد می زدند حافظ بر می خروشد که:
روضه خلد برین خلوت درویشان است
مایه محتشمی خدمت درویشان است
گنج عزلت که طلسمات عجایب دارد
فتح آن در نظر رحمت درویشان است
قصر فردوس که رضوانش به دربانی رفت
منظری از چمن نزهت درویشان است
آن چه زر می‌شود از پرتو آن قلب سیاه
کیمیاییست که در صحبت درویشان است
آن که پیشش بنهد تاج تکبر خورشید
کبریاییست که در حشمت درویشان است
دولتی را که نباشد غم از آسیب زوال
بی تکلف بشنو دولت درویشان است
خسروان قبله حاجات جهانند ولی
سببش بندگی حضرت درویشان است
روی مقصود که شاهان به دعا می‌طلبند
مظهرش آینه طلعت درویشان است
آنگاه بر قدرت و ستم و ظلم و ظلمت می تازد که:
از کران تا به کران لشکر ظلم است
ولی از ازل تا به ابد فرصت درویشان است
ای توانگر مفروش این همه نخوت که تو را
سر و زر در کنف همت درویشان است
گنج قارون که فرو می‌شود از قهر هنوز
خوانده باشی که هم از غیرت درویشان است
حافظ ار آب حیات ازلی می‌خواهی
منبعش خاک در خلوت درویشان است
حافظ در برابر آزادگان و مردم دوستان، صف سیاهدلان و گرانجانان را نیز نشان می‌دهد:
احوال شیخ و قاضی و شرب الیهودشان
کردم سؤال صبحدم از پیر می فروش
گفتا نگفتنی است سخن گرچه محرمی
در کش زبان و پرده بر انداز ومی بنوش
این حافظ است که تو را به سوی نور و نرگس می خواند. به سوی سربلندی و سرافرازی. و دورت می دارد از ریاکاران و دروغزنان. پرهیزت می‌دهد از ستم پیشگان فریبکار. نقاب ریا از چهره‌ی زشت خرقه پوشان و دلق پوشان بر می‌دارد و تو را به صف رندان می‌خواند:
خدارا کم نشین با خرقه پوشان
رخ از رندان بی سامان مپوشان
تو نازک طبعی و طاقت نیاری
گرانی های مشتی دلق پوشان
در این خرقه بسی آلودگی هست
که صافی باد عیش دردنوشان
بیا و زرق این سالوسیان بین
صراحی خوندل و بربط خروشان
چو مستم کرده ای مستور منشین
چو نوشم داده ای زهرم منوشان
زدل گرمی حافظ برحذر باش
که دارد سینه ای چون دیگ جوشان
در کوچه‌ها بوی عشق می آید. کوچه‌ها پر از آدم است. آن ها که شب را شکسته‌اند. آن ها که قرق و قفل را شکسته‌اند.
اینجا کجاست؟ کجا می رود این دل پریشان؟ در این شب شیون! شیراز. نسیم آب رکن آباد است. شیرازعاشق. مرد کوری روی پله ها ی گل سرخ نشسته و تنبور می‌زند. تنبورش پر از ستاره است. بازار نرگسان است. باغستان سروناز است. کودکانی با بسته ای فال حافظ در دست . می دوند. پرپر می زنند.
اسمت چیه؟
- سهراب آقا.
یک جفت چشم سیاه دیگر . آهوست.
- اسم تو چیه؟
- اشکان آقا.
- از منم بخرین آقا. اسمم ترانه است. اینم خواهرمه. اسمش نداست.
همه با هم حرف می زنند. همهمه ی است. گویی دسته ای گنجشگ بال و پر می‌زنند.
- آقا یه فال بردارین. حافظ دروغ نمی گه. تو رو به جون شاخ نبات حافظ یه فال بردار. خواهرم مریضه. بابامون زندونه. مادرمون همه ش سرفه می کنه. تورو به جون حافظ شیرازی یه فال بردار:
بردار. بر می دارم. بخوان. می خوانم:

نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
این تطاول که کشید از غم هجران بلبل
تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد
دلم می خواهد برقصم. دلم می خواهد فریاد بزنم. تاری. تنبوری. دف. دف دفدف. گلویی. سینه ای. بامی. بالی. بال. بال باید بال بزنم. برخاسته ام از بام و پایین دست همه آتش است و خاکستر. بال بال بال. بالا. بالا بالاتر
حالا در این روزگار سیاه و تباه بیا برویم کنار رکن آباد و گلگشت مصلا. بیا برویم میخانه های بیدمشک و سروناز شیراز . می گشایم دیوان مبارکش را و می آید:

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
و باز می گشایم و می آید:
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند
بعد از این روی من و آینه وصف جمال
که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و این‌ها به زکاتم دادند
هاتف آن روز به من مژده این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد
اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند
همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود
که ز بند غم ایام نجاتم دادند
بر می خیزم. در دستی دیوان مبارکش و دردستی مرهمی برای زخمی. از سبزای غزلی مرهمی برای دلی آتش گرفته. لبخندی برای غریبی. پیاله ای برای تشنه ای. گندمی برای مرغکی. و دست افشان و پاکوبان با تمام کودکان کوچه های فردا :
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
باید بنویسم. روی بال بادبادک ها. روی دیوار کوچه ها. روی درخت ها. روی سنگ ها. بر آب می نویسم. دستت را به من بده. لبخندم را به تو می دهم. بوسه ای به من ببخش. گندمم را به تو می دهم. ببار تا ببارم. باید ببارم. باید بخندم. باید بگویم. باید بنویسم. قلم من کو. گندمم کو. پیاله ام کو آهای تمام کبوتران تشنه بیایید. تمام کودکان جهان بیایید. بیایید بر بام خانه ی من. از این کران جهان تا آن کران زمان خانه من است. میهمان خانه من است. سفره انداخته ام سفره ای برای خنده. بوسه. گندم. آب. ترانه و رقص. رقص و رقص و رقص. می تپد دل من. رگ من. نبض من. رگر رگ جهان تپش دارد. تپش. دف دف دفدف دف
و حالا در تمام جان و جهان، در تمام رگ های تن و جانم.کولیانی مست و رقصان دم می گیرند و می خوانند:
می خواه و گل افشان کن از دهر چه می‌جویی
این گفت سحرگه گل بلبل تو چه می‌گویی
مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقی را
لب گیری و رخ بوسی می نوشی و گل بویی
شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن
تا سرو بیاموزد از قد تو دلجویی
تا غنچه خندانت دولت به که خواهد داد
ای شاخ گل رعنا از بهر که می‌رویی
امروز که بازارت پرجوش خریدار است
دریاب و بنه گنجی از مایه نیکویی
چون شمع نکورویی در رهگذر باد است
طرف هنری بربند از شمع نکورویی
آن طره که هر جعدش صد نافه چین ارزد
خوش بودی اگر بودی بوییش ز خوش خویی
هر مرغ به دستانی در گلشن شاه آمد
بلبل به نواسازی حافظ به غزل گویی
نگاه کن! روبروی آب نمای پارک لاله! این حافظ است. با کفش کتانی و شلوار جین. دارد شعر می خواند. ترانه و ندا و سهراب و اشکان و کیانوش هم هستند. کلمه هایی آبی، سبز، سرخ، سفید، مانند هزار هزار بافه‌ی نور و نرگس از میان خیابان برمی‌خیزد. بالا می‌رود. بالا و بالا و بالاتر.
برویم!
سبز باشید

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد