logo





بی سکون در شور

پنجشنبه ۳ آذر ۱۳۹۰ - ۲۴ نوامبر ۲۰۱۱

مسعود دلیجانی

masouddelijani.jpg
من که بی لحظه ای سکون،
- پر شور!
همچو دریا مدام در تب و تاب
"عشق ورزیده ام
به عشق ورزیدن"


بی آنکه از خاک بگریزم
و در گمگشته خیالی موهوم
ـ سرگردان !
عطر بارزِ شکفتن را
با فراخنای آسمان
درآمیزم


" از نیش و نوشِ عشق
لبریز بوده ام
لبریز."


و با آنکه عشق
چون طوفانی پیچنده
پیچان در امواجی مدام روینده
حجمی عظیم از جنونِ شیدایی اش را
بر جداره هایِ درونیِ پوستم می کوبید


با نعره ای به خویشتن
فریاد بر کشیدم:


- دریاب!
که از عشق بری بوده ای
بری.


هنگام که پیچشِ گیسوانت را دیدم
که در تمامیِ تارهایِ مویش
پیچ و تابِ رویش بود و
تقلایِ نو شدن
" بی آنکه از ریشه بگریزد"


و مهرِ بلورینِ چشمانت را
که با هر رنجی نشسته بر چشمانِ کار
رفاقتی داشت دیر پا

" تا اندام سرمایه را بلرزاند"


وگلی سرخ فام
آذین بندِ پیراهنت
که دریغا!
در بندِ سیمی بود
از خارهایِ دهشت


که زدودنش
با بارشِ هزاران گلوله بر سینه ات
همراه بوده است


اما نه از پای افتاده ای
نه سینه واپس کشانده ای
و نه حتی سر بر زانوی ِ غم نهاده ای


و رساییِ قامتت را نیز
که سر بر آسمانِ داد می سابید
" تا چشمان تیرهء بیداد را بگریاند"


و گام هایِ بلندت را
- آری!
که گام می زدند
در سنگلاخی رو به فراز
"با کفِ پاهایی که به زمینِ سله بسته می مانست"


و جوانه های بارور را
جستجو گر بودی

تا از پیوندِ بی گسست شان
زیبایی همترازِ این همه گلبرگ را
در هوایی لبریز
از هماغوشی آفتاب و رویش
بگستری.


تا بیگانگی که سایه ای افکنده
شوم!
در نگاه آدمیانی
بی شباهت به خویشتن!
" از زمین رخت بر بندد
و یگانگی به بار بنشیند "


تا دیگر هیچکس
از پس رزمی شگرف
همنوا با گامهای سنجیده ات
که گام از پی گام
سالیان سال را می نوردد
تا کشتزار عام را بپرورد


[ بختِ خویش را نیازماید
در بیرون کشیدنِ رختِ خویش
از ورطه ای چنین هولناک] (۱)
و دیگر هیچ چشمی
به زلالی نشسته از پویشی ژرف
در ژرفا ژرفِ گرمایِ اندیشه ای که می جوید
[از شهر
که چون سیلابی گل آلود بود همیشه روان
نگریزد] (۲)


و بدینسان بود که نعره برآوردم:
- ای صنم!
ای خونِ جنبنده ای ناریخته
چگونه هر بار به مسلخ می کشانندت


و حنا بندان می کنند
کفِ دستِ عروسانشان را
با خونِ گرمِ تو.


تویی که سراپا اندیشه ای
و هر شیارِ رنجی
بر کفِ دستِ عشق ورزان ات
" نشانه ایست از گنجی به یغما رفته "


که چهرهء تمامی زمین را
بر افروخته می کند
از التهابِ خشمی گرم
" که تنها به تولدی می اندیشد
دیگرگون!"


تا نا مردمان را دژم
و لبخند را
بر انبساطِ خاطرِ کار بنشاند


نا مردمانی
که نشانِ آدمیتِ خویش را
باخته اند
سالهاست!


و سرگردانند در حرص و طمعی متورم
در کالبدِ سرمایه ای
زراندوز!
"که تنها به سودی می اندیشد
فقر زا!"


و نامردمان اند اینان
که در نمی یابند

تنها طنین آوایی از نامت
در گوش شیار های رنجی خونین
بر دستهای کار
گلگونگیِ عشق را
بر گونه هایِ رزم
بیدار می کند


و در نمی یابند
درتو نیرویِ شگرفی است
رشد یابنده!
که اگر صد بار تنهء نیرومندت را
از بیخ بر کنند
آن نیرویِ جنبندهء نهان در دانه هایت
جوانه می زنند
سبز می شوند
سبزه زار می شوند


تا گام زنندگان عدالت
نگاه گرمِ خویش را
گره زنند
با درخششِ نگاه ژرف تو


و در فضایی
که از تبادلِ ادراکی چنین ژرف
می شکفد


دادی گمشده در فراخنای تاریخ را
با بال هایِ ستبر تو
بر فرازی بنشانند
والاتر!

و در بستری ز مهر
همنشینیِ دوبارهء انسان را
با انسان


با تو بجویند
در تو بیابند
و در زمینی رها شده از بیداد
داد را بگسترند

مسعود دلیجانی

******************************

(۱) ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
"حافظ"

(۲) فرازی از "فسونِ کرانه" (از میان ریگها و الماسها)
و از شهر که چون سیلابی گل آلود
بود همیشه روان
گریختم
گریختم به سوی جزیره های نور ....
"احسان طبری"

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد