چرا آقاي قوچاني به زور مي خواهد سازمان شبه اسلام گراي مجاهدين خلق كه از دل نهضت آزادي و حاميان بازاري اش در هيئات موتلفه ي اسلامي بيرون آمد و از چپ چيزي به جز ظاهر و تيپ و مشي راديكال را به ارث نبرد ، به حزب توده و كمونيزم و چپ روشنفكري ايران وصل كند؟ چرا به زور مي خواهد فاشيسم و نازيسم و ملي گرايي راديكال و اساسا هر نوع ديكتاتوري اي را به چپ وصل كند؟ مگر نه اينكه مبارزين و متفكرين چپ خود بزرگترين قربانيان و در عين حال منتقدان چنين تماميت گرايي هايي بوده اند؟ اصل قصه چيست؟ | |
" گويا تاريخ دوبار تكرار مي شود. روزي به صورت تراژدي غمبار و روز ديگر در هيئت يك كمدي فلاكت بار! "
(كارل ماركس ، هجدهم برومر لويي بناپارت)
عبارت بالا نه يك فرمول بندي تاريخي است و نه يك حكم دگماتيك يا جزمي، كه در حقيقت بيان شورانگيزي از تكرار انساني است كه تداوم بخش اشتباهات تاريخي پيشينيان است و درس نگرفتن او از تاريخ به يك سنت بدل شده است. هرچند دير زماني ست كه مبارزه با اصالت تاريخ توسط كساني چون كارل پوپر به تاريخ ستيزي ِ طرفدارانش انجاميده است !
* * *
"گوشت شغال خوشمزه است، چون گوشت سگ بد مزه است!"
اين است منطق عمومي شبه روشنفكري اردوگاهي حاكم بر تاريخ معاصر ايران. واقعيتي كه نه چپ و راست مي شناسد و نه اصولگرا و اصلاح طلب و نه ماركسيست و ليبرال دموكرات و نه ملي و يا مذهبي. "اردوگاهي شدن" و "اردوگاهي انديشيدن" آفتي است كه مي تواند روزي يقه ي هر متفكر و روشنفكري را با هر تفكر و انديشه اي بگيرد. اما چرا اصرار داريم كه روشنفكر اردوگاهي را "شبه روشنفكر" بناميم؟
علت اين امر روشن است. روشنفكر زماني روشنفكر ناميده مي شود كه نسبت به قدرت و نقد قدرت، هيچ هويت صنفي و اردوگاهي خاصي را لحاظ نكند و در غير اين صورت با عوام الناس و تاكسيرانان و بقالان تحليل گر سياسي چه تفاوت خاصي (به جز در ظاهر و تيپ) مي تواند داشته باشد؟ آنان نيز ممكن است بيشتر حقيقت را صرفا از كوچه ي باريك دكان خود ببينند و نگاهي فراتر از آنچه در ظاهر امر بر منافع شان مي گذرد، نيندازند.
- باري، حافظه ي تاريخي مردم ايران از ياد نبرده است كه روزگاري برخي جوانان جوياي نام و تحصيل كرده ي اين كشور، پرچم حزبي به نام حزب توده را بلند كردند كه اولين حزب مدرن ايران نام گرفت. بعضي از اين جوانان بعدها به روشنفكران چپ گراي اين كشور مبدل گشتند. واقعيتي كه غير قابل انكار خواهد بود، اين است كه آنان اشتباهات فاحشي را بواسطه ي پشتوانه ي شناختي و درك تئوريك ضعيف شان از آنچه ترجمه كرده يا آموخته بودند، مرتكب گشتند. هرچند اهداف خيرخواهانه و عظم بي بديل انقلابي شان بر كسي پوشيده نبود، اما درك ناقص و وارانه ي آنها از مدرنيته و عقلانيت، آنها را در دام عميقي انداخت كه از درون آن يا بيراهه ي آل احمدها يا "كژراهه!" احسان طبري ها بيرون مي آمد يا مرگ سياسي كيانوري ها !
آنان بنا بر سنن فكري و فرهنگي حاكم بر كشورشان، رابطه ي آموزش دهنده و آموزش گيرنده را رابطه ي استاد و شاگرد قديم مي پنداشتند. مانند وحي و حديث و خبر، براي ترجمه ها و تحليل هاي حزبي اعتبار قائل مي شدند و رئوس و سران را تقديس مي كردند و با كمترين نگاه انتقادي، با چيزهايي كه به آنان معرفي مي شد و يا براي شان طرح مي شد برخورد مي كردند. با فرهنگ دموكراتيك غربي كه پيش از ظهور جنبش هاي عدالتخواهانه و برابري طلبانه، در عصر ظهور مدرنيته و سرمايه داري شكل گرفته بود بيگانه بودند و بطور خلاصه با ميكروسكوپ سنت به رصد سياره ي مدرنيته مبادرت ورزيده و در صف جاماندگان از غافله گنجيدند.
- به هر روي آقاي قوچاني در سرمقاله ي خود در كوبيدن اثرات چنين رويكرد شبه مدرني در حزب توده ي ايران و روشنفكران و شبه روشنفكران اردوگاهي نسل هاي گذشته و ساير گروههاي چپ گراي ايراني كم نگذاشته اند و بعيد نبود كه آنقدر جلو بروند كه احتمالا قتل بروسلي و پاره شدن لايه ي اوزون و آب شدن يخ هاي قطب شمال يا مسائل اخلاقي شيث رضايي و محمد نصرتي را نيز از بركات حيات روشنفكري چپ گراي ايران معرفي كنند! اما وا اسفا كه دوران آل احمديسم و فرديديسم و نقدهاي كودكانه و چشم بسته پايان يافته و چنين موضع گيري هايي در همين حد نيز به اندازه ي كافي مايه ي آبرو ريزي است !
اما چيزي كه انسان را در صداقت و پاكدستي ايشان در نقد اين ناخودآگاه ذهني روشنفكران ايراني - كه اغلب هم چپ گرا نيستند و ماركسيست بودن عموم روشنفكران حداقل براي ايران، كشف درخشان آقاي قوچاني است- دچار ترديد مي كند. ديدن يك جناح از روشنفكران يعني روشنفكران ماركسيست اردوگاهي و سانسور بخش ديگري از روشنفكران اردوگاهي (يعني روشنفكري مورد علاقه ي ايشان كه شامل روشنفكري راست، محافظه كار و اصلاح طلب و ليبرال مي شود كه بعضا آنها نيز دچار چنين آفتي هستند). همين نوع قضاوت خود نشان دهنده ي اين است كه نويسنده خود از اين ناخودآگاه اردوگاهي رنج مي برد و جناح ها را هنوز خودي و غير خودي! در نظر مي گيرد. به "انظر الي من قال" كار دارد و اهميتي به "ما قال" نمي دهد. گويا صرفا مهم اين است كه چپ به دگماتيك بودن، اردوگاهي و وابسته بودن، خيال پرداز بودن، خشن و جنايتكار و خائن بودن و منحرف جنسي و بي اخلاق بودن متهم شود! اما چه بسا در اين ميان گناه روشنفكران چپ سنتي ايران كمتر باشد. چرا كه آنان پختگي لازم را نداشتند و در مرحله ي آزمون و خطا به سر مي بردند. اما وقتي كه در زمان حال همان اشتباهات به شكلي مضحك دوباره از سوي شبه روشنفكران ليبرال اردوگاهي تكرار مي شود، مي توان گفت كه ديگر هيچ بهانه اي وجود ندارد و قطعا اشتباهات آنان با توجه به تجربيات تاريخي نابخشودني تر بنظر بيايد.
- روشنفكري اردوگاهي چپ ما متاسفانه وقتي كه از جنايات استالين و مائو و ديگران سخن گفته مي شد، سعي در كم اهميت جلوه دادن و يا سانسور حقيقت مي كرد و جايگاه خود را با "كارمندان ِ دفتر پاسخ به شبهات!" و حجره نشينان حوزه ي علميه اشتباه مي گرفت. ولي امروز شبه روشنفكري اردوگاهي راست و ليبرال ما همان توجيهات را نا باورانه در قبال ايالات متحده و ساير دولت هاي سرمايه داري بكار مي برد و خنده دار خواهد بود اگر بفهميم همين جريان، هنوز كشورهايي مثل روسيه، چين و ايران را سرمايه داري نمي داند! از اساتيد و روشنفكران گرفته تا ژورناليست هاي جنجالي، يكي پس از ديگري آيات هايك و فريدمن را رديف مي كنند و با تفسير به راي از روي انديشه هاي آنان به اين نتيجه مي رسند كه در غرب، دولت بوده است كه بحران را ايجاد كرده و بطور كلي بازار آزاد ندارد هيچ عيبي و هر عيب كه هست از عملكرد دولت ليبرال دموكرات ماست! چيزي كه روشنفكر را به شبه روشنفكر و شبه روشنفكر را به شبه روشنفكر اردوگاهي تبديل مي كند، همين نگرش است. نگرشي كه تنها ميخواهد از قبله ي آمال و اتوپياي خيالي خود دفاع كند و از ضعف ها و امكانات موجود براي رفع اين ضعف ها مانند معشوقي كه كر و كورش كرده باشد، عبور مي كند. اشتباهي كه توده اي ها مرتكب شده و اينان دوباره تكرار مي كنند.
- روشنفكري در سراسر جهان عمدتا پديده اي فرا ملي بوده است. روشنفكران عصر روشنگري اروپا و حتي متفكرين رنسانس تا تئوريسين هاي عصر ترقي خواهي ِ جامعه ي مدرن تا روشنفكران چپ ، عمدتا داراي رويكردي برون گرايانه بودند و منافع و رهايي ملت خود را بي ارتباط و گسسته از رهايي و كليت منافع خلق هاي ديگر ملل جهان نمي ديدند. از اين رو علاوه بر نقد دنياي درون، به نقد دنياي برون نيز مي پرداختند. حال كه جريان راست روشنفكري ما ذاتا درون گرا شده و گويا در جهان مدرن امروز بطور كلي شرايط بگونه اي است كه با كمي تغيير مي توان منافع ايرانيان را پيش برد و جدا از محيط اطراف، كشوري به عظمت گذشته ساخت و اين بطور كلي ايران است كه از غافله ي تمدن عقب مانده و بايد خود را به ديگران برساند. چه اهميتي دارد كه بفهميم آزادي انسان پاكستاني و عدالت در حق انسان عراقي يا دفاع از حق تعيين سرنوشت براي انسان فلسطيني و يا تركمن چه تاثيري در حقوق مدني و مدرنيزاسيون كشورهاي همسايه ي آنها يعني ايران يا تركيه دارد؟! هركس نيز جز اين بگويد، وارد دايره ي انترناسيوناليست ها و جهان وطن هاي بي وطن مي شود و فورا تكفير گشته و مرتد فكري محسوب مي شود و از دايره ي منور الفكرين خارج! به هر روي وجود چنين مواضعي بصورت تاريخي با توجه به شرايط همواره ايزوله ي كشور ما و غريب پرستي ما ايرانيان، قابل درك است!
- درك سطحي ما از آنچه در مغرب زمين رخ داده و برخورد غير انتقادي و غير ديالكتيكي با ميراث فكري آن، يادگار نا مبارك حزب توده بود كه البته پيش از اين حزب، از زمان حيات روشنفكران قجري نيز وجود داشته است و منحصر به اين حزب نبوده و نخواهد بود. اما وا مصيبتا كه آن درك وحي گونه از آثار ايدئولوژيك بشري ، همچنان در لباس ديگري به حيات خود ادامه مي دهد.
دوستان به سراغ كتاب فردريش فن هايك مي روند و از "راه بردگي" او رو نمايي مي كنند ، اما به اين اكتفا نكرده و مدح نامه هاي طولاني بر آن مي نويسند. بدون شك هايك اقتصاد دان ليبراليست برجسته اي است كه با نقدهاي تجربي و عقلاني اش، عده ي زيادي را از خواب خرگوشي برنامه ريزي متمركز كه به اسم سوسياليزم موعود غالب ملل شد، پرانيد و ناخواسته با نقدهايش به جبهه ي فكري جنبش چپ و سوسياليست بين الملل، پر و بال نيز داد. حداقل در بادي امر، هايك با مبارزه اش عليه توتاليتاريزم و تماميت خواهي و نازيسم هيتلري و استبداد استاليني، به سان يك سرباز آزادي مي نمود. اما مقلدين وي هرگز در زد و خوردهايي كه باعث توليد چنين آثاري شد عميق نشدند.
فردريش فن هايك و فن ميزس به عنوان اقتصاد دانان اتريشي الاصلي كه مهرنامه درآخرين شماره ي خود به آثار و انديشه هاي آنان پرداخته و سردبير محترم ، فحش نامه ي خود را آكنده از برچسب هاي اينان به روشنفكران معاصر كرده است، در دركي واژگونه از سوسياليزم، تئوري برنامه ريزي متمركز اقتصادي را برابر سوسياليزم در نظر گرفتند.
جالب است كه جناب آقاي قوچاني بدانند كه در هيچ يك از آثار ماركس، انگلس و ديگر تئوريسين هاي مستقل چپ عبارت برنامه ريزي متمركز براي اقتصاد و يا حتي چيزي شبيه به اين درج نشده است. چرا كه طرح چنين بوروكراسي مستبدانه اي، علنا به نفي "كنترل كارگري" (كه از اهداف كلي هر نوع جايگزيني براي سرمايه داري – مخصوصا سوسياليزم- بايد باشد) مي پردازد و به هر چيز نزديك است جز سوسياليزم. در حقيقت طرح تئوري و وضع هژموني و سروري ِ آژانس برنامه ريزي مركزي شوروي (گاسپلان) ناشي از شكست عمومي انقلاب ضد سرمايه داري بوده و از عدم توانايي طبقه ي كارگر در كنترل روابط اجتماعي، اقتصادي و توليدي و سياسي در جامعه ي روسيه ي قرن گذشته را حكايت مي كرد. در حقيقت پيروزي بوروكراسي طرفدار استالين و سرمايه داران ديروز و مديران امروز، بيانگر پيروزي طبقاتي اي بود كه دوباره سرمايه داري را در ساحتي دولت گرا برپا نمود. برنامه ريزاني كه بجاي مردم، اقدام به كنترل اقتصاد و در نتيجه كليه امور مي كردند و در واقع همان روش توليد كالايي و منفعت طلبانه با ميزان وسيع انباشت و اضافه توليد (اين بار در ساحتي نظامي-دولتي) ايحا نمودند. سرمايه داري دولتي عبارتي بود كه اشخاصي مانند لنين،گرامشي،بتلهايم و كليف و ديگران چندين بار در مورد شوروي بكار برده و از ضرورت تغيير آن صحبت كردند. هرچند رهبران شوروي بر خلاف اينان، خود را در ميانه ي راه كمونيزم مي ديدند و از موفقيتهايي كه در فاز نهايي سوسياليزم ايجاد شده است سخن مي گفتند! اما بلاشك نبود پايه ي مادي برپايي جامعه ي پسا سرمايه داري و عدم آمادگي طبقه كارگر سرزمين هاي تحت سيطره ي انقلاب براي گرفتن زمام امور، اين واقعيت را تحميل كرد كه حتي در بهترين حالت با وجود برنامه هاي دموكراتيك و آزادي خواهانه تر و تداوم(نپ) و داشتن يك حزب روشنفكر، شايد با يك سوئد به وسعت روسيه رو به رو ميشديم!
- باري، در اين ارتباط روشنفكران و متفكرين و اقتصاددانان سوسياليست قفسه ها كتاب و مقاله نوشته و گفته اند و قصد اين سخن روشنگري است و نه اقناع. همسان انگاري سوسياليست هاي ملي گرا و تماميت خواه دولتي و مصلحت جو و فرصت طلبي مثل لاسال و فيخته (كه ماركسيست ها و ماركس از ابتدا دشمن آنان بودند و در نهايت نيز انديشه هايشان در وجود افرادي مثل انور خوجه و استالين و ديگران تبلور يافت) از ديگر طنزهاي تامل برانگيز بود كه هم بيان آن مايه ي تاسف براي نقل قول شونده (هايك) است و هم براي نقل قول كننده مايه ي سرافكندگي! افق محدود انديشه ي نگارنده ي آن اتهام نامه در مهرنامه ، مضاف بر اينكه در تقليل يك آسيب بزرگ در روشنفكري ايران به آسيب تفكر چپ! مشهود است، در نوع موضع گيري عليه روشنفكران چپ بين الملل نيز ديده مي شود. محمد قوچاني مانند ديگر شبه ليبرال هاي اردوگاهي - حساب ليبرال هاي مستقل و دموكرات ها و اصلاح طلبان غير اردوگاهي را از اينان جدا مي دانيم- با تزوير و شانتاژ افرادي چون قذافي و صدام را در كنار ژيژك، بديو، نوام چامسكي و ... قرار ميدهند. اين دقيقا چيزي است كه اردوگاه دوست و برادر تمام راست هاي جهان از آنها مي خواهد. يعني اينكه براي ايشان فرقي ميان كليه ي منتقدين سرمايه داري نبايد وجود داشته باشد.
از نظر آنان بين هايدگر و فوكو و بودريار و اخلاق گرايان ضد سرمايه داري قرن هفدهم و مهدي نصيري و مائو و پل پوت و احمد فرديد و سيد حسين نصر و مرتضي آويني و شهريار زرشناس و بن لادن و قذافي و يوسفعلي ميرشكاك، و از سويي ماركس و انگلس و لوكاچ و بديو و ژيژك و نوامي كلاين و پري اندرسن تفاوتي وجود ندارد. مسئله اين است كه همه اردوگاه سرمايه داري را نقد مي كنند. حال چه فرقي دارد كه يكي ميخواهد به چادرهاي بيابان برگردد و يكي ميخواهد صنعت زدايي كند و يكي اما در گوشه اي جدا از همه ي اينها ميخواهد جهاني نو را در تداوم جهان مدرن و جامعه ي مدني موجود برپا كند و بنا بر امر انديشه گران اردوگاه دوست و برادر، همه ي اينها بايد با هم برابر گرفته شوند، چون به هر روي همه ي آنها بايد كوبيده شوند و هرچه بتوانيم اين افراد را در يك گروه قرار بدهيم و انواع مختلف آنان را با هم در يك پيكره ي واحد نشان دهيم، پيروز تر خواهيم بود!!!
اين شانتاژ تبليغاتي تا به جايي پيش مي رود كه حضرت ايشان، روشنفكراني كه در جنبش وال استريت حضور داشتند را تكفير و داراي فقدان بصيرت! معرفي و همسو با فتنه! مي شمارد و اعتراضات را به بي بصيرتي نخبگان وصل مي كند! و آنان را به دروغ در اين توهم غرقه مي شمارد كه اينان "خود را رهبر جنبش مي شمارند"!!!
- بي شك، اين ادعا نسبت به معترضين كه اينان مشتي شكم سير سكسي زده و لامذهب و كمونيست نجس و منحرف هستند، حرف هاي آقاي قوچاني انسان را به ياد تبليغات افرادي در همين ايران خودمان مي اندازد كه جنبش ها را تفكيك طبقاتي مي كردند! و جزوات (جنبشي با ريشه ي جنسي) را در وبلاگشان منتشر مي كردند، مي اندازد! (و طبيعتا نشان مي دهد هر دو از يك آبشخور طبقاتي تغذيه مي شوند!) . اما قصه ي كوبيدن ژيژك طنز ديگري را نيز دارد. چرا كه او با قذافي مقايسه شده چرا كه هم آن نوع كمونيزم حاكم بر شوروي را نفي مي كند و هم سرمايه داري را. پس قطعا به ژيژك ذهنيت اش شبيه به نظريه ي راه سوم قذافي در اقتصاد و جامعه است!!!... در نهايت اما بايد ياد آور آقاي قوچاني شويم كه :
" كار پاكان را قياس ازخود مگير ..... گرچه مانـــَد در نوشتن شير و (شير) "
اين چركيني اين تراوشات زماني عود مي كند كه تناقضات متن توسط مخاطب به ياد آورده شود. آيا كسي كه از ماركس و لنين و لوكاچ و آلتوسر مي گويد و آنقدر جلو مي رود كه به دروغ به لنينيسم دگماتيك و حتي استالينيست بودن در چپ گرايي اش متهم مي شود و نظام بازار آزاد سرمايه داري را مي كوبد، چگونه مي تواند يك "ضد كمونيسم" عرفي معرفي شود؟ به هر روي اين سبك تخطئه حتي روي ارگان هاي تبليغاتي حزب توده را نيز سفيد كرده است! هرچند اين بيماري تنها منحصر در بازي هاي موش و گربه ي سوسياليزم و ليبراليزم نيست. (چه اينكه سوسياليزم نه يك طرح و برنامه ي از پيش تعيين شده - مانند آنچه چپ هاي نا كجا آبادي فرانسه ي قرن هجدهم در نظر داشتند- ، بلكه جنبش و دانشي است كه طبيعتا نبايد هيچ طرح از پيش تعيين شده اي داشته باشد. چرا كه ماهيت يك جنبش و يك مبارزه اين است كه جزئيات در درون اش وجود ندارند و نبايد وجود داشته باشد. چرا كه اين مبارزه و پيروزي است كه مدل ها و برنامه ها و علوم ِ مورد نياز ِ قدرت پيروز را توليد مي كنند و ما تنها مي توانيم كلياتي از نفي جامعه ي امروز را نسبت به آينده تصور كنيم).
* * *
اما علت اين حمله ي هيستريك و تاريخي و تا حدي انتقام جويانه به تجربه ي چپ ايران چيست؟ چرا محمد قوچاني - فارغ از سابقه ي مبارزه مسلحانه ي گروههاي غير ماركسيستي مثل جنبش جنگل و جنبش تبريز و جنبش تنگستان گرفته تا گروههاي مسلحي مثل هيئات موتلفه اسلامي و فداييان اسلام تا گروههاي مسلحي مثل بدر و منصورون (كه در دهه ي پنجاه متولد شدند) - هرگونه خشونت را به ريش چپ هايي مي بندد كه همواره حتي در زمان به قدرت رسيدن مدعيانشان، قرباني خشونت كور و ترور مسلحانه و شكنجه بوده اند؟ چرا آقاي قوچاني ميخواهد با لگد زدن به جنازه اي كه به زعم دوستانش براي هميشه وارد موزه ي تاريخ سياسي شده بود! ادامه ي حيات دهد؟
چرا آقاي قوچاني به زور مي خواهد سازمان شبه اسلام گراي مجاهدين خلق كه از دل نهضت آزادي و حاميان بازاري اش در هيئات موتلفه ي اسلامي بيرون آمد و از چپ چيزي به جز ظاهر و تيپ و مشي راديكال را به ارث نبرد ، به حزب توده و كمونيزم و چپ روشنفكري ايران وصل كند؟ چرا به زور مي خواهد فاشيسم و نازيسم و ملي گرايي راديكال و اساسا هر نوع ديكتاتوري اي را به چپ وصل كند؟ مگر نه اينكه مبارزين و متفكرين چپ خود بزرگترين قربانيان و در عين حال منتقدان چنين تماميت گرايي هايي بوده اند؟ اصل قصه چيست؟
مي توانيم بجاي تبيين هاي دائي جان ناپلئوني و طرح ادعاهاي اردوگاهي اي مثل اين كه: آيا محمد قوچاني از آمريكا و يا سازمان خاصي پول گرفته است! به ناخودآگاه ذهني نويسنده رجوع كرده و خودمان را جاي او بگذاريم و بفهميم كه در هنگام توليد متن سرهم بندي شده اي كه در مهرنامه منتشر شده است ، چه چيز او را مشغول به خود كرده است ؟
قصه تا حد زيادي ناشي از ترس است. ترس از نابودي يك هژموني نظري در جامعه كه پس از له شدن رقيب سياسي بدست آمده بود. ترس از سه رويداد اجتماعي مهم كه روشنفكري ليبرال و راست گرا و اصلاح طلب ايران را با بحران مشروعيتي عميق نزد جوانان و توده ها رو به رو كرده است . اين بدين معنا نيست كه گروههاي ديگر اكنون دست بالا را دارند. بلكه اين تنها به اين معني است كه اوضاع اين دوستان خوب نيست!
- اولين رويداد مهم اجتماعي، شكست جريان اصلاح طلبي ِ گرفتار به ليبراليزم بود كه با پشتوانه ي عظيم داخلي و خارجي، در نهايت چيزي جز شكست و همينطور هزينه را كسب نكرد . خود نگارنده ي "يادداشت سردبير" در مهرنامه، مانند اسلاف توده اي خود لب به اعتراف گشود و مانند هم فكران فرار نكرده اش، در همان جايگاه ديروز طبري ها و نگهدارها و فتاپورها و كيانوري ها نشست لب به انتقاد از خود گشود و بطور موقت تواب گشت! (حال آنكه تا ديروز خود ديگران را كوه اشتباه و خود را يگانه حامل اصلاح اجتماعي مي شمرد). روشنفكري راست ايران در اشتباه نظري و سياسي مضحكي، براي ايران قرن بيست و يكم نسخه هاي اروپاي شرقي و جنوب آسيايِ قرن بيستم را معرفي كرد و براي مردم ايران نسخه هايي جهان شمول از مبارزاتي به سبك ماندلا و گاندي و جين شارپ (آنهم بي اعتنا به تفاوت شرايط مشخص و نياز به تحليل مشخص از اين شرايط) پيچيد و با تئوري ِ چانه زني از بالا و فرصت طلبي از پايين! به پيش رفت اما به چاه فرو رفت. در انتها نيز جريان ايشان و خودشان دوباره به عجز و لابه براي كسب تريبون و يا لابي گري براي حضور در انتخابات و مديريت كشور مبادرت جستند. آنهم پس از پرداخت آن همه هزينه و فرصت سوزي ها كه در نهايت به از بين رفتن يكي پس از ديگري ِ دستاوردهاي هشت سال اصلاحات انجاميد!
- اين شبه روشنفكران اردوگاهي -همانطور كه تئوريسين هاي اردوگاه مي گفتند- تصور اين را داشتند كه عصر انقلاب هاي كلاسيك تمام شده و همواره بايد از راه فرمول هاي طلائي مبارزه ي مدني و فعاليت با كبريت بي خطر! جلو رفت. انقلاب ها و جنبش هاي كشورهاي عربي، اينان را شوكه ساخته و خواب شان را پريشان ساخت. چرا كه تا ديروز با ارائه تحليل هاي طنز و بدون پايه ي تجربي و قابل اثبات، مدعي شده بودند كه مسائل فرهنگي و ساخت جوامع اين مناطق به گونه اي نيست كه تغييرات به سرعت پيش برود و زمام امور تنها بين بنيادگرايان تروريست و يا مستبدين سكولار در گردش خواهد بود. لذا بايد بدنبال اصلاحات از طريق سياست هاي جهاني باشيم! كه طبيعتا پوچي اين ادعا نيز اثبات شد .
- رويداد سوم جنبش ضد سرمايه داري جاري است كه همگان را غافل گير كرد. جمهوري خواهان و سينه زنان زير بيرق هايك و فريدمن كه همچنان عدم دخالت دولت براي كنترل بحران و كاهش ماليات ها را توصيه مي كردند، همچنان جناح دموكرات و همينطور مردم را به سان "رابين هود" هاي ديكتاتور تشبيه مي كنند كه مي خواهند حق ثروت مندان را بگيرند! و به ديگران بدهند .
امروز حتي تصور اينكه كاهش ماليات ها و بسته هاي محرك اقتصادي به رشد اقتصادي كمك كند نيز دور از ذهن به نظر مي رسد. به نظر مي آيد حتي اگر اين جنبش به اصلاحات در سياست هاي دولتي و افزايش ماليات ها از موسسات مالي و سفته بازان و قماربازان وال استريت ختم شود، گام بزرگي براي از بين بردن سنگرهايي خواهد بود كه از زمان تاچر و ريگان و بوش پدر، يكي پس از ديگري توسط سرمايه داران فتح شده بود .
فردي كه در حال غرق شدن باشد براي نجات خود به هر تخته اي چنگ مي اندازد. فرد ترجيح مي دهد كه در اين شرايط براي بالا نگه داشتن خود، ديگران را پايين بياورد و به عبارتي ديگر با لجن مال كردن ديگران، خود را تميز ترين فرد ِ جمع معرفي كند و بار ديگر خود را به جامعه (با همان شعار هميشگي ِ:گوشت شغال خوشمزه است چون گوشت سگ بدمزه است!) و با ترساندن ديگران از لولوي روشنفكران چپ گراي متعصب كه نتيجه ي تفكراتشان پل پوت و استالين است! ، هژموني خود را در جامعه با چنگ و دندان نگه دارند .
در اين ميان ديگر گروهها مثل پست مدرن يا هايدگري هاي مدرنيته ستيز مسلمان يا اسلام گرايان سنتي و اصولگرايان راديكال، به دليل تسلط اين گروه ها بر شريان هاي اصلي ِ سياسي و فرهنگي كشور و همينطور غير قابل جذاب بودن انديشه ها و افق هاي اجتماعي شان براي عموم مردم، سوژه ي خوبي براي اين كار نخواهند بود. لذا بايد به سراغ گروهي هويت دار و تاريخ دار كه در عين حال امكان زيادي براي دفاع از خود ندارد رفت. يعني باقي مانده ي چپ وطني!
باري از نگاه نگارنده ي اين متن، به هيچ عنوان روشنفكر افق نويني در جامعه باز نخواهد كرد، مگر كه اين ذهنيت را در جامعه فرياد كند كه :
"جهان بهتري ممكن است" !
و اين چيزي وراي خيال پردازي هاي ابطال ناپذير است. چرا كه دعوتي به پوينده گي و عمل همگاني است .
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد