logo





حرمت حرم و ناموس سلطنت

تاملی در روایت راوندی از تاریخ آل سلجوق

دوشنبه ۹ آبان ۱۳۹۰ - ۳۱ اکتبر ۲۰۱۱

نسيم خاكسار

nasim-khaksar.jpg
راوندی در صفحه‌های آغازین این کتاب، پس از حمد و ستایش خداوند، انبیا، محمد مصطفی، ابوبکر، عمر، عثمان، علی و مدح امام اعظم ابوحنیفه که از پیروان او بوده، و ستایش از سلطان ابوالفتح کیخسرو بن قلج ارسلان از شاهان سلجوقیان روم که کتاب به او اهدا شده، در آخر می نویسد: "دعاگوی دولت، ابوبکر محمد بن‌علی سلیمان الرّواندی تاریخهای دولت سلاطین آل سلجوق می نویسذ بر سبیل اختصار و صذ هزار لعنت به جان و خان و مان و زن و فرزندان آنکس می‌فرستذ که از این کتاب حرفی یا کلمه‌ای حذف کنذ یا زیادت و نقصانی نویسذ".
«مسعود از پیل بر اسب نشست و حمله برد و گرز بر سر سواری زذ و او را و اسبش را بر جای خُرد بشکست. هر فوج لشکر که بذانجا می‌رسیذ و آن زخم می‌دیذ از آنجا نمی‌گذشت. شخصی در آن حال مسعود را گفت ای خداوند کسی را که این زخم بود هزیمت روذ؟
مسعود گفت زخم اینست امّا اقبال نیست.»
حکایتی از آخرین نبرد سلطان مسعود غزنوی با سلجوقیان و شکست خوردن او از آنها، در "راحة الصدور و آیة السرور". ص 101


درآمد

«راحة الصدور و آیة السرور»، کتابی است به نثر فارسی از محمد بن علی بن سلیمان راوندی در شرح خاندان آل سلجوق که در فاصله سالهای 599 هجری تا 603 هجری قمری نوشته شده است. آل سلجوق در سیاستگزاری و فرهنگورزی و دولتمداری، که مورخان آنان را در قد و قامت با ساسانیان در یک ارتفاع می بینند، از بزرگترین و نیرومندترین سلسله‌هائی بودند که بعد از اسلام در بخش وسیعی از نجد ایران، صد و شصت سال فرمانروائی کردند. از کشور گشائی و پهنای امپراطوریشان همین بس که نوشته شود سرزمینهای زیر فرمانشان سرزمین کنونی ایران و افغانستان، بخشهایی از کشورهای آسیای مرکزی و ترکیه و سوریه و عراق و نیز سرزمینهائی از بالکان را شامل می شد. در همین دوره ‌ی سلجوقیان، مهمترین جنگهای بین عیسویان و مسلمانان در جهان که به جنگهای صلیبی معروف است رخ می‌دهد و بخشی از زندگی یکی از پادشاهان، آلب ارسلان سلجوقی، در همین جنگها سپری می‌شود. در همین کتاب می‌آید که قیصر روم، امپراطور ارمانوس، وقتی "با ششصد هزار سوار از روم به در آمذ و قصد اسلام کرد"، از سلجوقیان شکست خورد و اسیر شد و با درماندگی تمام، البته بعد از آن که دوحلقه غلامی در"هردو گوش او" فرو رفته بود، در برابر آزادیش " ملک الروم ارمانوس هزار دینار قرار داذ که هرروز به جزیت بفرستذ."[1]
این آلب ارسلان قدر قدرت و فاتح جنگهای صلیبی فقط 32 سال عمر می‌کند و دوازده سال، و به قولی دیگر و معتبرتر، نه سال و چند ماه، بگیر ده سال، پادشاهی. و بعد مقتول می شود. وزیرش هم نظام الملک طوسی بوده، که در سیاست مداری و نویسندگی، نامی بزرگ در تاریخ ایران دارد. و به گفته عبدالملک کندری دانشمند نامدار ایرانی که وزارت سلطان طغرل را داشته و نیز برای مدتی وزیر آلب ارسلان هم بوده، بدعت وزیر کشی را هم همو گذاشته است.
این نیز گفتنی است که بسیاری از بزرگان علم و ادب ایران در همین دوره صد و شصت ساله فرمانروائی سلجوقیان زندگی می کردند و بسیاری ازشاهکارهای کلاسیک ادب فارسی در این دوره نوشته شده است.[2]

ویژگی نوشتاری راوندی
راوندی در صفحه‌های آغازین این کتاب، پس از حمد و ستایش خداوند، انبیا، محمد مصطفی، ابوبکر، عمر، عثمان، علی و مدح امام اعظم ابوحنیفه و ستایش از سلطان ابوالفتح کیخسرو بن قلج ارسلان از شاهان سلجوقیان روم که کتاب به او اهدا شده، در آخر می نویسد: " دعاگوی دولت، ابوبکر محمد بن علی سلیمان الرّواندی تاریخهای دولت سلاطین آل سلجوق می نویسذ بر سبیل اختصار و صذ هزار لعنت به جان و خان و مان و زن و فرزندان آنکس می‌فرستذ که از این کتاب حرفی یا کلمه‌ای حذف کنذ یا زیادت و نقصانی نویسذ".[3]
در این چند سطر، جدا از لعن و نفرینهای نویسنده به سانسور کنندگان و خرابکاران متن‌های ادبی، تاکیدی است که نویسنده بر شیوه تاریخ نویسی خود "بر سبیل اختصار" کرده است. این شیوه با شیوه ی تاریخ نویسی بیهقی که نهصد و پنجاه صفحه را در کتابش به سلطنت مسعود اختصاص داده است تا شرحی به کمال دهد از زندگی و زمانه او، بسیار فرق دارد. و تفاوت دیگر این که روایت بیهقی از دوره امیری مسعود روایتی چند خطی است و خرده روایت های فراوانی، روایت اصلی را خلق می‌کند، اما در کار راوندی ما با روایتی یک خطی روبروئیم. کتاب از چگونگی به قدرت رسیدن و به تخت نشستن طغرل نخستین سلطان این سلسله آغاز می شود و بعد از شرحی کوتاه از زندگی و کارهای او و چگونگی مرگ او، می رود سراغ شاه بعدی و به همین روال یکی یکی زندگی و مرگ آنها را جلو می رود تا می رسد به آخرین شاه از سلسله آنها در شرق که مقتول و مغلوب خوارزمشاهیان می شود.

زنان در عصر سلجوقیان

در مقایسه گزارشهای بیهقی و راوندی از وضعیت زنان در دوره غزنویان و سلجوقیان، تفاوتهایی در وضعیت آنان از جنبه‌های فردی و اجتماعی در این دو دوره می‌توان دید. در تاریخ بیهقی هرجا از زنان نام برده می‌شود یا حرّه‌اند یا فرزندان سرپوشیده فلان یا بهمان امیر. یکی دو زن از آنان که خاتون نام دارند همه از زنان و دختران خانان ترکستان اند. و یکیشان خاتون ارسلان نامی است که به گزارش بیهقی در ترکستان فرمانروا بوده و خراج گزار سلطان محمود که هرساله همراه هدایای فراوان" امیر محمود را غلامی نادر و کنیزکی دوشیزه خیاره فرستادی بر سبیل ِهدیه"[4]. در جای دیگری هم، به نقل خواجه عبدالغفار که از کودکی امیر مسعود شرحی می‌دهد، از شخصیت برجسته"جدّه‌"ی او یاد می کند که زنی بود"پارسا وخویشتن دار و قران خوان و نبشتن دانست و تفسیر قران و تعبیر، و اخبار پیغمبر صلیّ الله علیه وسلّم نیز بسیار یاد داشت."[5] و با اینکه از یاد نمی برد از خوردنیهای خوشمزه و "حلواها و شربتهای بغایت نیکوئی که او ساختی" نیز بنویسد، اما از یاد می برد نام او را بپرسد و یادداشت کند. و نام این جدّه با سواد خواجه عبدالغفار که گاهی هم "پیرزن" خطابش می کند برای خواننده ناشناخته می ماند.
از حرّه‌های درباری دوره غزنوی تنها زنی که جرات دخالت در امور سیاسی را داشته، خواهر سلطان محمود، حرّه عمه ختلی، بوده که در ترغیب و هی کردن مسعود برای گرفتن شاهی از امیر محمد، نقش موثری داشته است. و جائی هم بیهقی از میل عاطفی او به غلامی زیبا به نام "نوشتگین خاصه خادم" پرده برمی دارد. و می‌نویسد که" سوخته او بود."[6]
اما در دوره سلجوقیان در بنیاد به هیچ زنی حرّه و سر پوشیده گفته نمی شود و بیشتر خاتون‌اند. و شماری از این خاتونان در طغیان و سرکشی هم دوش مردان بوده و مستقیم در امور سیاسی دخالت می‌کردند. سرکشیهای برخی از آنها تا بدان حد بوده است که یکیشان به نام اینانج خاتون که همسر اتابکی بود، پس از مرگ شوهر در برابر خواستگارانش که با ابراز عشق و علاقه به او، در طلب تاج و تخت‌ نیز بودند، آشکارا از میل خود به سلطان سخن می گوید و بعد هم که با قزل ارسلان، رقیب پیروزمند سلطان که برادر شوهرش نیز بوده ناچار به زفاف می‌شود با همدستی امیران لشکر، او را می کشد و راه را برای امیری سلطان طغرل فراهم می کند و در این راه نیز سر به باد می دهد. با طناب خفه کردن یا به زبان راوندی، زه نهادن او آن هم مدتی کوتاه بعد از زفاف با سلطان در دارالملک همدان، داستان غم انگیزی است. یکی دیگر از این زنان سرکش، ترکان خاتون، یکی از زنان ملکشاه است. او در همان دوره اقتدار نظام الملک که قدرتمندترین وزیر سلجوقیان بود با او درمی افتد و نظام الملک تا زنده بود از دخالتها و رفتارهای او در رنج و عذاب بود. ترکان خاتون بعد از مرگ ملکشاه سر انتخاب شاه بعدی با برکیارق هم می ستیزد و اگر زود نمی مرد چه بسا با امیر یا اتابکی می ساخت و شاهی به برکیارق نمی رسید.
این دگرگونی چشمگیر در وضعیت زنان در دوره سلجوقیان، باید ریشه در ویژگی فرهنگ ایلی خانان ترکستان و نوع رفتارویژه آنها با زنان داشته باشد، فرهنگی که می توانست به بروز فردیت در زنان میدان دهد.

فرهنگ و ادبیات در عصر سلجوقیان

پس از حمله اعراب به ایران تا دو قرن نویسندگان و شاعران و اندیشمندان ایرانی به عربی می نوشتند. برای نمونه به ترجمه‌های درخشان و تاثیر گذار عبداله بن المقفع از زبان پهلوی به عربی می توان اشاره کرد و شعر و متن‌های فلسفی و منثور منصور حلّاج که همه به زبان عربی نوشته شده است. آغاز فارسی نویسی در دوره صفاریان است و شکوفائی آن در دوره سامانیان و غزنویان با آثار جاودانی از رودکی، بلعمی، بیهقی، و فردوسی.
شاهان سلجوقی در تعصب ورزی در مذهبشان دست کمی از غزنویان نداشتند و به همان اندازه از هرگونه بدعت گزاری فرهنگی و دینی جلوگیری می‌کردند اما باتوجه به شمار در خور توجه اندیشمندان و شاعران و نویسندگان ایرانی در این دوره می توان گفت فرهنگ و ادبیات فارسی در دوره سلجوقیان از رشد و عظمت بی‌سابقه‌ای برخوردار بوده است.
به نظر می‌آید وسعت چشمگیر خاک امپراطوری آنان که مرزهایش از مرز نجد ایران و سوریه و دمشق و انطاکیه گذشته و به یونان نزدیک می شده و نیز پخش مراکز قدرت و فرمانروائی در درون این امپراطوری که سبب می شد هر امیر و شاهزاده ای قلمرو مستقل خودش را داشته باشد، فضائی برای رشد و اعتلای فرهنگی در این دوره فراهم می کرده است.
آشنائی با فرهنگ و ادب سرزمینهای دیگر، به ویژه فلسفه یونان در این دوره نیز سبب می شد که فضاهای فکری و فرهنگی گوناگون و متضاد، در جوارهم و در ستیز باهم و چه بسا دور از هم در پهنای این امپراطوری بزرگ زندگی و رشد کنند. نشانه‌های این آشنائی‌های فرهنگی و در آمیختگی آنها را در اندیشه ایرانی، در نوع نگرش خیام به جهان، در همین اندک شعر و کارهائی که از او مانده می توان دید[7] و هم در منطق الطیرعطار که از گسترش یافتن گفتمان و اندیشه‌های یونانی در آن دوران به صراحت یاد می شود.
این فضای گسترده و دگرگون و نیز پایه‌های استواری که در امر اندیشیدن و نوشتن بیباکانه از سوی ابن مقفع، حلاج، رودکی، بلعمی، فردوسی و بیهقی گذاشته شده بود، سبب شد، در این دوره، با این که تبر برافراشته تعصب ورزیهای شاهان سلجوق و وزیرانشان در امر پایبندی به مذهب و عدم تحمل شان از بدعت گذاران فکری و دینی، فراز سر مردم و اندیشمندان سایه انداخته بود، تا آنجا که آلب ارسلان در مجلسی فرمان می‌داد چوب در دبیری باطنی نهند، فضائی چنان هراس آور که خواجه نظام الملک وزیری با همه قدرت از ترس آن که شایعه رافضی بودن او در سمرقند، به گوش شاه برسد، سفیری را که از سمرقند به دربار آمده بود و به خطا این گمان را درباره او برده بود، سی هزاردینار زر رشوه می دهد که از این ظن، دیگر جائی سخن نگوید[8]، دوره ای که حضور ترسناک و سلطه تعصب ورزیهای مذهبی در فرهنگ مردم آن چنان قوی است که در شیوه خطاب کردنهای راوندی در همین کتاب از فرقه اسماعیلیه تاثیر گذاشته است و هرجا که به آنها می رسد از آنها به "ملاحده مخاذیل" نام می‌برد و حکیم فقیهی چون امام محمد غزالی را وادار می‌کند در دربار سلطان سنجر حاضر شده و در برابر تهمت های کفر و زندقه و توهین به امام ابوحنیفه که به او نسبت می دادند پاسخگو باشد و بر آنها ردیه بنویسد[9]؛ شاعران و نویسندگان و اندیشمندان بیباکی نیز داشته باشیم چون فخرالدین اسعد گرگانی که بی توجه به همان حد و مرزهای عادت شده در جامعه وعرف‌های اخلاقی، ماجرای گستاخانه‌ای را برای خلق کارش در ویس و رامین برمی گزیند، یا خیام را که یکسره خدا و قیامت را افسانه و فریب می داند و به بیباکی می سراید:
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حرف معما نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده برافتد، نه تو مانی و نه من
و طرفه این جاست که برخی از این شاعران و نویسندگان با همه بیباکی شان دربیان اندیشه، در جوار قدرت هم بودند. حکیم عمر خیام با نظام الملک پیوندهای دوستانه‌ای داشته و رصد خانه بزرگی را در اصفهان مدیریت می‌کرده و تقویم جلالی‌اش، نام ملکشاه را با خود دارد. و فخرالدین اسعد گرگانی، ویس رامین را به طغرل پایه گذار این سلسله تقدیم کرده است. برخی نیز چون ناصر خسرو که باطنی مذهب بودند، در آخرعمر از ترس تعصب ورزیهای مردم و حکومت ناچار به ترک دیار می شدند. با توجه به این که بین آزاد اندیشی خیام و تعبد و"طاعت" اندیشی ناصر خسرو با این که هرگز حاضر نشد لفظ دری را در پای خوکان بریزد، فرسنگها فاصله است.[10]

تعصب ورزیهای مذهبی در کار راوندی

راوندی حنفی مذهب بود و در کتابش هرجا سخن از رافضیان و اسماعیلیان می برد با لعن و نفرین از آنها یاد می‌کند. او به دلیل علاقه فراوانش به خاندان سلجوق بیشتر بی رسمی و بی عدالتی‌های آن زمان را به کار و کردار خوارزمیان نسبت می‌دهد. و می نویسد" غُزّان در خراسان آن بی رسمی نکردند و آن بی رحمی ننمودند که خوارزمیان با عراقیان از خون به ناحق و ظلم و نهب و خرابی. اگر به شرح نوشته آیذ، ده کتاب چنین باشذ. و رافضیان کاشان علیهم الّلعنةُ آن ظالمان را بر آن می داشتند که ولایت می کندند و به شهر می‌آوردند و بذیشان می‌فروختند و هفتاد و دو فرقه طوایف اسلام هیچ را ملحد نشایذ خواند و لعنت نشایذ کرد اّلّا رافضی را که ایشان اهل قبله ما نیستند."[11] و برای پادشاهان، جنگ با کفار را سبب غنیمت دنیا و وسیله ثواب آخرت و جزیه سرانه بستن بر یهودیان و بد دینان را از گوشت قربان برای آنها مباح تر می داند. و یا جائی در آغاز همین کتاب از دبیران بد دینی یاد می‌کند که برای اثبات نظریه‌هاشان از "کتب و زند و استا و کتب دهریان که پلیذ ترست" مثال می‌آوردند. او از فتح ایران به دست مسلمانان با غرور یاد می کند و شاد است از این که عمر بن الخطاب" عجم را در عرب پیوست و بیخ شرک از زمین بگسست و کسر طاق کِسری کرد، قصر قیصر بستذ و خان خاقان و مُلک خان ببخشیذ، ملوک عجم را با شمشیر بُرّان و ناوک پرّان و گرز گران از جهان برکند.... و به جای تخت منبر نهاذ"[12] و بر این باور بود که" برکت پرورش علما و علم دوستی و حرمت داشت سلاطین آل سلجوق بوذ که در روی زمین، خاصّه ممالک عراقین و بلاد خوراسان علما خاستند و کتب فقه تصنیف کردند و اخبار و احادیث جمع کردند، چندان کتب در محکم و متشایه قران و تفاسیر و صحیح اخبار باهم آوردند که بیخ دین در دلها راسخ و ثابت گشت چنانک طمعهای بذ دینان منقطع شذ و طوعاٌ و کراٌ فلاسفه و اهل ملل منسوخ و تناسخیان و دهریان بکلی سر بر فرمان شریعت و مفتیان محمد امت محمد نهادند، و جمله اقرار دادند که الطُرقُ کُلها مسدود الّا طریقَ محمد، و هر بزرگی از علما به تربیت سلطانی سلجوقی منظور جهانیان شد."[13]
با اینهمه باید گفت راوندی با همه تعصب ورزیهائی که داشت تمام تلاشش را کرده است تا از واقعیت زندگی شاهان سلجوقی و زمانه‌ای که آنان در آن برخاستند و میدانداری کردند،" بر همان سبیل اختصار" چون راوی راستگو و امانتداری، سیمائی راستین برابر خواننده بگذارد[14]. گوئی هنگام کار، ذات و گوهر نوشتن آن چنان بر تعصب ورزی او پیشی گرفته بود که تنگ نظری‌ها و علاقمندی های او به خاندان سلجوق کمتر مجال یافته که در بنیاد گزارش دهی او تاثیر بگذارد.
با این مقدمه اکنون کتاب تاریخ راوندی را در نگاه و چشم انداز او به تاریخ آل سلجوق باهم ورق می‌زنیم.

طغرل

میان پادشاهان این سلسله که شمار کوچک و بزرگشان در اقصی نقاط گیتی آنقدر زیاد است که کار عبثی است دنبال همه رفتن، چهار پنج نفرشان از آن استخواندارهایی بودند که نمی شود از آنها به سادگی گذشت. زیرا پایه‌های این امپراطوری روی دوش همین‌ها سوار شده بود. یکیش پایه گذار پادشاهی این سلسله، السلطان المعظّم رکن الدّنیا و الدّین ابوطالب طغرلبک بود که در سال 429هجری قمری در" نیشابور و به شادیاخ بر تخت مسعود نشست." به گزارش راوندی توقیع یا مُهر و امضای او شکل چماقی بود. راوندی توقیع چماقی شکلش را هم در کتابش آورده که جای هیچ شک برای کسی باقی نگذارد. این پادشاه که بیست و شش سال سلطنت کرد، از قرار معلوم تخم و ترکه نداشت. بیچاره بعد از آنهمه فتح و فتوح برای خلیفه بغداد و قتل عام شورشیان بساسیری که معلوم شده رهبرشان ریشه ایرانی داشته و اهل فسا بوده، پیش از آن که دستی به سیدة النسا، خواهر خلیفه بزند، در راه رفتن به ری، افتاد به "رعاف" یا خون دماغ و پیش از آن که عروس را به حجله زفاف ببرد فوت شد.[15] باید دو نفرین پشت سرش بوده باشد که یکهو بیافتد به این عاقبت. یکی آن که سیده النسا را با این تهدید از خلیفه گرفته بود که اگر دو دستی خواهر را به او ندهد نانپاره اش قطع می شود و دوم اینکه معلوم شده قیام بساسیری‌ها علیه خلیفه، قیامی مردمی علیه جور و ظلم خلیفه و عمال او بوده است. اگر این نفرینها پشت سرش نبود چطور این سلطان قدر قدرت می زد به سرش عروسی را که به زور صاحب شده و در همان بغداد قاضی القضاة شهر برای او خطبه نکاحش را خوانده ، دیار به دیار با خودش بکشاند به تبریز و بعد به ری تا" زفاف بدارالملک باشد"
طغرلبک در سفرهائی که داشت وقتی گذرش به همدان افتاده بود، دیداری هم داشت با بابا طاهر معروف به عریان. به گزارش راوندی، شاعر لخت و پاپتی ما که پاره ای هم "شیفته گونه"بود، سر ابریقی شکسته را که در انگشت داشت در انگشت او کرده و گفته بود بدان و آگاه باش که "مملکت عالم چنین در دست تو کردم بر عدل باش."[16]
در این که چه اندازه جناب سلطان، سخن شاعر را نیوشا بوده راوندی چیزی ننوشته اما ثبت کرده است که "سلطان پیوست آن در میان تعویذها داشتی و چون مصافی پیش آمذی آن در انگشت کردی"[17]
البته آنطور که در روایات آمده شیخ ابوالسعید ابوالخیر هم" سلطنت خراسان و عراق را بدیشان بخشیده بود"[18]

آلب ارسلان
طغرل که فوت شد، تاج و تخت رسید به پسر برادرش السلطان الاعظم عضدالدّوله ابوشجاع آلب ارسلان. او هم برای آن که حرمت عمو را نگهدارد، هنگام تاجگذاری، پسر طغرل را که هنوز کودک بود در بغلش نشاند. البته این پسر، آنچنان هم که راوندی نوشته است پسر طغرل نبوده چون از نام فامیلش معلوم شده در اصل برادر آلب ارسلان بوده، اما چون بعد از مرگ پدر آلب ارسلان، مادرشان را عمو به زنی گرفته بود، همینطوری او را به بیضه عمو پیوند زده بودند که اسم این پادشاه پایه گذار سلاجقه به غلط بی تخم و ترکه برده نشود. این آلب ارسلان در همان ابتدای کار به تحریک نظام الملک طوسی، و به پاس گرامیداشت عمو که تخت و تاج را بعد از خودش به او که جوان نوزده بیست ساله‌ای بود، سپرده بود، وزیر دانشمند عمویش را گرفت انداخت زندان و بعد دستور قتلش را داد. شاید هم فکر می کرد داشتن دو دانشمند در جوارش با حسادتها و دعواهای دینی و عقیدتی که با هم دارند مایه درد سر است.[19]
راوندی نوشته وقتی قرار شد در همان محبس سر بونصر کندری را گوش تا گوش ببرند، او مهلتی خواست و جلاد را سوگند داد که"چون فرمان پادشاه بجا آری از من پیغامی به سلطان گزاری و یکی به خواجه، سلطان را بگوی اینت خجسته خدمتی که بر من خدمت شما بوذ، عمت این جهان به من داذ تا بر آن حکم کردم و تو آن جهانم داذی و شهادتم روزی کردی. پس از خدمت شما دنیا و آخرت یافتم و وزیر را بگوی که بذ بدعتی و زشت قاعدتی در جهان آوردی به وزیر کشتن. ارجو( امید) که این سنت در حق خویشتن و اعقاب بازبینی."[20]
قبل از روایت راوندی از کندری، بخش اول همین حرف را به نقل از مادر حسنک وزیر، بیهقی نیز در کتابش آورده بود.[21]
با خواندن آن معلوم می شود که وزیران ایرانی چون می دانستند بعد از مدتی خدمت صادقانه به دست همان شاهان یا شاهان بعدی مقتول می‌شوند از روی دست هم برای نوشتن وصیت نامه، نسخه برمی داشتند.
آلب ارسلان نظیر عمویش طغرل در مذهب خود که حنفی بود، سخت تعصب داشت. حتا ننگ داشت از این که وزیرش نظام الملک مذهب شافعی دارد.[22] البته وقتی نظرهای این حضرت وزیر را در کتاب سیاست نامه اش می‌خوانی به خصوص آنجا که از زنان فرمایش می فرماید می بینی چندان آدم تحفه‌ای هم نبوده که کسی به او افتخار کند. خواجه در صفحه‌هایی از کتابش چنان از زنان حرف می زند که انگار از مشتی دام در مزرعه دامپروری سخن می گوید که همه کوشش آن است که نسلی با گوهر از آنها پدید آید و تمام.[23]
تعصب پادشاهان سلجوقی در مذهبشان، یک دلیل سیاسی مهم هم داشت. می‌ترسیدند ناراضیان از حکومتشان زیر لوای مذاهب دیگر زیرآب حکومتشان را بزنند. ازجمله از نزدیک شدن به رافضی ها و باطنیان و به ویژه پیروان مذهب شیعه به این خاطر که دیالمه شیعی بودند، سخت پرهیز می کردند.
نظام الملک در سیاستنامه داستانی می آورد از شکنجه کردن دبیر یکی از ملازمان در دربار به نام دهخدا یحیی، که دبیری ِاردم یکی از ملازمان سلطان را داشت. می نویسد به گوش سلطان رسانده بودند که فلانی باطنی است. سلطان بعد از آن که فرمان داده بود" چوب در آن مردک نهادند و نیم مرده او را از سرای بیرون کردند"، اردم، خداوند ِ آن دبیر را بخواند و روی به امرای لشکر کرد که:" گناه این مردک را نیست. گناه اردم راست که بد مذهب کافری را به خدمت خویش آرد. و من یکبار و دوبار و صد بار با شما گفتم که شما ترکان لشکر خراسان و ماوراء النهرید، و در این دیار بیگانه‌اید و این ولایت به شمشیر و قهر گرفته ‌ایم. و ما همه مسلمان پاکیزه‌ایم. دیلم و اهل عراق اغلب بد مذهب و بد اعتقاد و بد دین باشند؛ و میان ترک و دیلم دشمنی و خلاف امروزینه نیست بلکه قدیم است."[24]
آنطور که در کتاب راوندی آمده آلب ارسلان" قدی عظیم داشت و محاسنی دراز، چنانک به وقت تیر انداختن گره زذی و هرگز تیر خطا نکردی و کلاه دراز داشتی." و روزهای بارعام وقتی بر تخت می نشست" سخت مهیب بوذی و با شکوه و از سر محاسن تا سر کلاه او دو گز بوذی"[25]. اما این هیبت ومهابت با آنهمه فتح و فتوح که دارنده اش در شرق و غرب داشت نتوانست یوسف برزمی کوتوال قلعه‌ای را در حوالی جیحون که به اسیری به بارگاه او آورده بودند بترساند. این یوسف برزمی چون برابر سلطان رسید و طمع از جان برداشت" کاردی از ساق موزه بیرون آورد و آهنگ سلطان کرد. غلامان خاص و سلاح داران خواستند که او را بگیرند، سلطان بانگ بر زذ و بر گشاذ ِ تیر واثق بوذ، تیری بذو انداخت خطا شذ. مرد برسیذ و سلطان را زخم زذ."[26]
سعد الدوله گهر آئین، شحنه بغداد، که نزدیک بود خودش را روی سلطان انداخت، یوسف برزمی او را هم زخم زد. سعدالدوله از این زخم بزیست اما سلطان نه. و به نقل از شاعر:

سر الب ارسلان دیدی ز رفعت رفته برگردون
به مرو آی تا به خاک اندر، تن آلب ارسلان بینی[27]

این آلب ارسلان با این سن کم، خلاف عمویش تا بخواهی تخم و ترکه انداخته بود. شمار مشروع و قانونی پسرهاش که مورخان ثبت کرده‌اند، ده نفری می شود.
بعد از مرگ او شاهی می‌رسد به ملکشاه که آن وقت هیجده ساله بوده است. معلوم کسی هم نشد اگر قرار بود بعد از آلب ارسلان سلطنت برسد به پسرش ملکشاه، این بازی گذاشتن ابن سلیمن ِبرادر، در دامن و او را پسر طغرل خواندن وقت به تخت نشستن، دیگر چه نمایشی بود.
تا این جا چگونگی مرگ این دو شاه شاهان اسباب حیرت من شده است. اولی را که همراه عروس ترگل ورگلش سواره به ری می رفت، خون دماغ کُشت، دومی را کنار جیحون یک کوتوال قلعه؛ آن هم جلوی چشم حشم و خدم.

ملکشاه
پادشاه بعدی السلطان معزّالدّنیا و الدّین ملکشاه سلجوقی است. در تعریفی که راوندی از او می کند" صورتی خوب داشت و قدی تمام. بالی افراشته و بازوی قوی و... یک چشم اندک مایه شکسته داشتی از عادت نه از خلقت."[28]
ملکشاه سی و هشت سال عمر می کند و مدت پادشاهی‌اش بیست سال است. وزیر او همان نظام الملک طوسی، وزیر پدرش است که خون عبدالملک کندری را به گردن داشت. در دوران همین پادشاه است که نظام الملک کتاب سیاست نامه‌اش را می نویسد. کتابی با اهمیت "درباب بهترین شیوه کشور داری و تدبیر امور دینی و دنیوی".[29]
راوندی می نویسد که ملکشاه " پادشاهی جبار و کامگار بود".
در این جباریت، وزیر دانشمندش هم از او چیزی کم نمی‌آورد. در همان ابتدای سلطنت معظم له بعد از آن که قاورد،عموی سلطان، به هوای آن که برادر مرده و ولیعهد چندان قوّتی ندارد،"از کرمان با لشکری گران به قصد ملک روی به عراق" می‌آورد و و بعد از سه شبانه روز مصاف شکست می‌خورد و اسیر و درمانده با " چندان خزانه و سلاح خانه و آلت و عدت و متاع و کراع به دست لشکر ملکشاه " می‌افتد، جناب وزیر به این بهانه که سران لشکر از پیروزی بر دشمن زیاده خواهی کرده‌اند و گفته‌اند اگر سلطان نانپاره شان را زیادت نکند روی به سوی قاورد اسیر و محبوس خواهند آورد، بی خبر از سلطان دستور می‌دهد که قاورد را بکشند و هردو پسرش را میل به چشم بکشند.
این جناب وزیر که تا همینجا، یک توطئه در دانشمندکشی، شربت زهر خوراندن به زندانی، میل کشیدن در چشم اقربای سلطان و حرفهای بی سر و ته درباره زنان در پرونده اش دارد، همان کسی است که در بیشتر کتاب ها و محافل روشنفکری، پاسخ او را به پیغام ملکشاه در تحقیر و تنبیه او، وقت و بیوقت به قول راوندی" با زیادت هایی بر آن" چون سند ایستادگی یک عالم فرهنگی در برابر خودکامان مستبد سر دست گرفته‌ایم. راوندی داستان این ایستادگی را چنین آورده است: "چون سمع سلطان از عثرات( خطاها و لغزشها) نظام الملک پر شذ یکروز کس فرستاذ و به نظام الملک پیغام داذ که تو با من در ملک شریکی و بی مشورت من هر تصرف که می خواهی می کنی و ولایت و اقطاع به فرزندان خود می دهی، ببینی که فرمایم تا دستار از سرت بردارند. او جواب داذ که آنک ( آنکه) ترا تاج داذ دستار بر سر من نهاذ. هردو درهم بسته‌اند و با هم پیوسته."[30]
از آن پس خواجه از حشمت افتاد تا آن که وقتی سنش به قولی از هشتاد و به قولی دیگر از هفتاد و هفت سال گذشته بود به دست یکی از اعضای فرقه اسماعیلیه به ضرب کاردی کشته شد. راوندی در قتل او دست وزیر بعدی خواجه تاج الملک را آلوده می داند.[31] و می نویسد: "چو لشکر به نهاوند رسیذ به اغرای ( تحریک) خواجه تاج الملک، ملاحده ی مخاذیل، نظام الملک را کارد زذند."[32] البته در همان ابتدای وزارتش،عبدالملک کندری پیش از آن که جلاد کارد بر گلویش بگذارد، در پیغامی که برای خواجه فرستاده بود این را که وزیر بعدی حسابش را خواهد رسید، پیش بینی کرده بود.
بعد از مقتول شدن خواجه، به گزارش راوندی هیجده روز، به گزارش دیگری سی و سه روز و به گزارش ابن خلکان، سی و پنج روز بعد، ملکشاه هم تا پایش به بغداد رسید فوت شد.[33]
ملکشاه در همین فاصله‌ی هیجده یا سی سه و یا سی و پنج روزه، هرچه وزیر و مستوفی و دبیر و حاجب را که فکر می کرد مطیع خواجه‌اند، با شتاب عوض کرد و جانشینانی برایشان برگزید که مبادا یکیشان نصفه شب کاردش بزند که دست اجل پیشقدم شد. البته وزیر و حاجب و مستوفیانی هم که برگزیده بود گویا زیاد مقبول آدمهای معقول دربار و اطرافیان نبودند. زیرا در هجو مستوفی بعدی و تازه اش، مجد الملک ابوالفضل قمی، که به جای ابوسعد نشسته بود، شاعری فرموده بود:

می بنازذ به بُخل مجدالملک
چو به گاوَرس( توده ای از ارزن) گرسنه قمری
گر همه قمّیان چنین باشند
قم رفیقا و بر همه‌ی قم، ری[34]

حکیم عمر خیام نیشابوری؛ منجم، ریاضی دان و شاعر بزرگ ایران نیز در زمان سلطنت این شاه می زیسته و تقویم جلالی که از ساخته های اوست به همین سلطان اهدا شده است. خیام اندیشمند بزرگ و بیباکی بود که در بیان اندیشه‌ورزیهایش از آفرینش جهان و هستی و انسان، نه اعتنائی به تعصب ورزیهای تاجداران حنفی داشت و نه ترسی از خشک اندیشان و علمای مذهبی آن زمان.

نزاع‌های خانوادگی و پادشاهی برکیارق

بعد از مرگ سلطان ملکشاه سلجوقی، سر انتخاب پادشاه بعدی بین زنان سلطان اختلاف رای رخ داد. از بین زنهای ملکشاه، زبیده خاتون دختر امیر یاقوتی و خواهر امیر اسماعیل، می خواست پسرش برکیارق را پادشاه کند، اما ترکان خاتون دختر طمغاج خان که از ملوکان خانیه ماوراء النهر بود، پا توی یک کفش کرده بود که بعد از ملکشاه وارث قانونی تاج و تخت شاهی، پسرش محمود است که به نقل از راوندی" سخت خرد" بود. وزیر اعظم و دانشمند و میل به چشم کش، نظام الملک، هم تا زنده بود و مرحوم نشده بود سر این اختلاف کم رنج نکشیده بود.
این ترکان خاتون غیر از اصل و نسب، به نظر می رسید هم زیباتر از زبیده خاتون بوده و هم سر و زبان دارتر و کاراتر. تا وقتی سلطان زنده بود با اینکه بر او سلطه داشت، به دلیل مخالفتهای نظام الملک نتوانسته بود حکم محکمی برای ولایتعهدی پسرش بگیرد. بعد از مرگ شوی برآن شد از راه همان دو نیروئی که خداوند در وجودش به ودیعه گذاشته بود خلیفه مسلمانان در بغداد را که بطور معمول خطبه سلطانی را ایشان انشاء می‌فرمود، از راه به در کند، اما " امیر المومنین اجابت نمی کرد و(می) گفت پسر تو طفلست پادشاهی را نشایذ."[35]
ترکان خاتون وقتی دید از اجاق خلیفه‌ی پدر، امیرالمومنین مقتدی، آبی گرم نمی‌شود، رفت سراغ پسرش امیر جعفر و با کمک زن خلیفه، البته یکی از بی شمار زنهای ایشان، مه ملک خاتون، که خواهر ملکشاه بود و مادر امیر جعفر، تا با واسطه گری او کارش را پیش ببرد.
آنطور که راوندی نوشته است این ترکان خاتون از پیش از وفات ملکشاه روی این پسر حساب باز کرده بود، وگرنه پیشاپیش عزم نمی کرد که در اصفهان، به بازار لشکر، جائی که"امروز مدرسه ملکه خاتون است" برای پسر خلیفه" دارالخلافه و حرمی بسازند و او را آنجا بنشانند."[36] و با وجود پدرش مقتدی، او را امیر المومنین بخواند.
به هرحال این بار با واسطه گری پسر، امیرالمومنین اجابت کرد و به نام پسر ترکان خاتون خطبه فرمود.
با گرفتن این خطبه از سوی خلیفه، ترکان خاتون فی الفور لشکری به فرماندهی امیر کربوغا بسیج کرد تا به هفته نکشیده به اصفهان بروند و برکیارق سیزده ساله را که نه ادعای شاهی داشت و نه با آن سن کم می‌توانست از پس ترکان خاتون و لشکریانش برآید دستگیر کنند. و بی تردید این بار تاج الملک به جای نظام الملک میل های داغ را آماده کرده بود که به چشم او بکشاند و برای همیشه او را در عزای سلطنت بنشاند. اما غلامان نظامی که در اصفهان بودند و از برکیارق حمایت می‌کردند پیشدستی کردند و در شب او را" از شهر بیرون بردند به جانب ساوه و آبه، پیش اتابک کمشتگین جاندار که اتابکی او کرده بود، تا او را به ری برد" و بر تخت بنشاند. ابومسلم رئیس ولایت ری هم تا پای برکیارق و لشکریان به ری رسید بی درنگ "تاج مرصع بالای سر او آویخت و به درِ ری نزدیک بیست هزار مرد برایشان گرد آمذ."
با این وضع برای ترکان خاتون که مقام ملکه مادری داشت هیچ راهی نمانده بود جز آن که طفلش را با اسباب بازیهای که دور و برش ریخته بود مشغول کند و خودش به رتق و فتق اوضاع بپردازد. برکیارق سیزده ساله هم از آنطرف با پشت گرمی لشکریانش این بار از ری حرکت کرد برای فتح اصفهان و ترکان خاتون هم "خزانه می پراخت و دفع او می‌ساخت و امیران و غلامان را زر بی دریغ می بخشیذ."
این ترکان خاتون زبر و زرنگ غیر از پرداختن به لشکر برای دفع حمله‌های لشکر برکیارق به یکی دوکار دیگر هم مشغول بود. اول برای گول زدن برکیارق سیزده ساله، مجد الملک قمی مستوفی، همان که از لج بی شخصیتی‌اش شاعری به او و همه‌ی قم ریده بود و وزیر سلطان مرحوم، تاج الملک ابوالغنایم پارسی را، که نفهمیدیم این ابواالغنایم دیگر چه نوع پارسی است که چنین اسمی دارد، فرستاده بود به واسطه گری به درگاه برکیارق که پانصدهزار دیناری بگیرد و از خیر سلطنت و محاصره اصفهان بگذرد. از سوی دیگر نیز، وقتی" مال بگزاردند و برکیارق به در همذان آمذ،" ترکان خاتون، ملک اسمعیل را که دائی برکیارق بود، "وعده داد که به زن او باشذ اگر" با او همراهی کند "و برکیارق را بشکنذ" و برای او"آلت و اسباب و خزانه فرستاذ و زراد خانه."
از بد اقبالی ترکان خاتون، دائی ملک اسمعیل در این جنگ شکست خورد و اسیر وبیچاره افتاد دست لشکریان برکیارق و آنها هم فی الفور او را کت بسته فرستادند پیش خواهرش زبیده خاتون که خودش سزای برادرش را بدهد. خواهر هم که پرورده درباری بود که خوب کارشان را بلد بودند به سزای خیانت به خواهر زاده" او را بفرموذ کشتن" تا آرزوی همخوابگی با ترکان خاتون را نیز با خودش به گور ببرد.[37]
دائی که مقتول شد، امیرتنش، عموی برکیارق با لشکری گران به کهستان آمد و به مخالفت با او برخاست. راوندی ننوشته است که ترکان خاتون قول همسری به تنش را هم داده بود یا نه، اما به هرحال با برخاستن او برای گرفتن تاج و تخت شاهی، برکیارق خودش را خیلی بی پناه دید. در سرنوشت تلخ دائی اش، عاقبت شکست خوردن و اسیر شدن خود را به دست عموش می توانست پیش بینی کند. پس، ازترس اسیری و مثل دائی مقتول شدن، هیچ راهی ندید که با همان اندک لشکری که برایش مانده است پرچم سفید بالا ببرد و خودش را تسلیم ترکان خاتون و برادرش محمود کند. و به همان معامله بسازد که پیمانش را با تاج الملک وزیر و مجدالملک مستوفی ترکان خاتون گذاشته بود و از خیر پادشاهی بگذرد.
راوندی نوشته برکیارق در این تصمیم گیری کمی تعجیل کرده بود چون ترکان خاتون در همین وقتها ناگهانی فرمان یافت. راستش من یکی نفهمیدم چطور می شود این اعضا خاندان شاهی هی زپرتی پشت سرهم فرمان می‌یابند. البته اگر هم نمی مُرد هر امیری او را می گرفت بعد از شب زفاف او را زه می نهاد یا خفه می کرد. چون سر این زفاف کردن، قولهای زیادی به این و آن داده بود. کاری که طغرل بن ارسلان آخرین پادشاه سلجوقیان شرقی با اینانج خاتون کرد ومدتی بعد از زفاف در دار الملک همذان، به این خاطر که یکی دو سال پیش با رقیبش اتابک قزل ارسلان هم زفاف کرده بود و همکاریهائی با او داشت دستور داد او را زه نهادند.[38]
با همه این احوال برکیارق بدون آن که کله‌اش مثل کله راوندی در آن وقت به کار بیافتد، با پرچم سفید بر سر دست، به اصفهان رفت و برادر هم به استقبال او آمد و آنها یکدیگر را در آغوش گرفتند. اما خوشحالی از این دیدار و تسلیم شدن، به یکروز هم نکشید. امیران لشکر خاتون، به نامهای اُنَر و بلگابک، عرق راه بر تن برکیارق خشک نشده و هنوز از راه "نرسیده در کوشک میدان بازداشتند" و در این اتفاق بودند که چشمهای او را بلافاصله میل بکشند که ناگاه از قضای آمده" محمود را آبله برآمذ." آنها هم میل کشیدن چشم برکیارق را برای چند روزی عقب انداختند، ببینند عاقبت محمود چه می شود. اما به یک هفته نکشید که محمود پسر ترکان خاتون به مرض آبله مرد و به مادرش پیوست. اُنَرو بلگابک هم برای آنکه مملکت بی پادشاه نماند فی الفور برکیارق، مقتول روی هوا را، از زندان" بیرون آوردند و بر تخت نشاندند"
بدین ترتیب، برکیارق بعد از آنهمه توطئه چینی‌ها و بکُش بکُش‌های خانوادگی، تخمی تخمی شد السلطان المعظّم رکن الدّنیا و الدّین ابوالمظفّر برکیارق، که وسعت امیراطوریش در آن وقت چشم جهان را خیره کرده بود.
"درین حال مؤید الملک از خوراسان در رسیذ و به وقت کار وزیر شذ"[39] برکیارق هم به شاهی ننشسته" آبله برآمذ که از او هم" مایوس شذند" ولی به خیر گذشت و شفا یافت.[40] و بعد از شفا یافتن لشکری گرد کرد و به سمت همدان راند تا حالا که شاه شده حساب عمویش تنش را که دعوی شاهی می‌کرد، برسد. به نقل از راوندی ملاحده مخازیل که همان پیروان اسماعیله باشند او را زخم زدند که از آن هم شفا یافت.[41] و بعد از شفای دوباره با بیم و امید رفت به مصاف عموی دیگرش ارسلان ارغون که سپاهی مردی "سخت متهور و بیباک بوذ و لشکری بیشمار" داشت. در سایه‌ی همان نظرکردگی یا از نیک بختی برکیارق، هنوز جنگ آغاز نشده" قضا چنان بوذ که پیش از آنکه برکیارق بذو" رسد "ارسلان ارغون را در مرو غلامچه‌ای کارد زذ و بکشت"
سلطان برکیارق که دیگر سلطانی اش محرز و مسلّم شده بود، برادرش ملک سنجر را که بعدها پادشاهی با نام می‌شود، به امیری خراسان نشاند و روی به عراق آورد. در این میان مؤید الملک که حالا معلوم ما شده باید کسی باشد که سر تاج الملک وزیر را همو زیر آب کرده، خودش هم معزول شد و چون این معزولی را بر نمی‌تابید و می دانست که برکیارق سیزده چهارده ساله هنوز دهنش بوی شیر می دهد از این گردنکشیها کند، نشست زیر پای انُر، همان کسی که با کمک بلکابگ می خواستند هنور برکیارق به اصفهان نرسیده در کوشک میدان به چشمهایش میل بکشند، که:
"تو از محمود پسر ترکان خاتون چه کمتری، سلطان ملکشاه ترا از همه فرزندان عزیزتر داشتی و پسرخواندی و وقع و شکوه تو در دلها بیش از ملک است و به هنر بیش از ایشانی و سپاه و رعیت دوستدار و هوا خواهان تواند. به سلطنت بنشین. چندانک یک فتح بکنی جهان ترا مسلّم شوذ."[42]
انُر هم باد در پوستینش افتاد و لشکری فراهم کرد و روی به ری نهاد که باز دست غیبی از آستین باطنیان بیرون آمد و در نواحی ساوه او را کارد زدند.
مؤید الملک با چنین گناهی چون می دانست مرگش حتمی است و در نواحی عراق و خراسان جائی ندارد، فی‌الفور برای خدمتگزاری به سعید محمد یکی از ده برادرهای سلطان به سمت گنجه راند، تا او را به طلب سلطنت ترغیب کند.
برکیارق سیزده چهارده ساله که شاهی را تا اینجا با شصت من سریش به کونش چسبانده بودند و آشکار است که افسارش در دست حاجبان و لشکریان است، در گرماگرم جمع آوری سپاه برای نبرد با برادر یک گاف بزرگ می‌کند و مجدالملک قمی را شغل وزارت می دهد. اینانج بغو و پسران امیران سپه سالار که مجدالملک را قابل نمی دانستند سر به شورش برمی‌دارند و جز به کشتن او راضی نمی شوند. جالب اینجاست که حرف سر برکناری و خانه نشستن او نیست. سلطان که بعد از آنهمه فتح و فتوحات چسکی ولی به هرحال مشعشعانه، فکر می کند وقتش شده کمی جبروت نشان دهد" اجابت نمی‌کرد. لشکر قصد خیمه مجدالملک کردند و او بگریخت و در نوبتی( چادر و خیمه بزرگ شاهی ) سلطان آمذ. خیل( لشکریان) خانه او را بغارتیذند و به سلطان پیغام داذند که او را به دست ما باز ده. سلطان تن در نمی داذ، مجدالملک می گفت ای خداوند چون می‌دانی مصلحت مُلک تو درین است بگذار تا بنده بیرون شوذ." سلطان باز رخصت نداد تا آنکه لشکر" حشمت برداشتند و در نوبتی شدنذ و مجدالملک را به ریش بیرون کشیدنذ و پاره پاره کردند. سلطان چون این حالت دیذ، برنجید واز شرج( راه عبور) سراپرده بیرون دویذ تا به خیمه آخُر بک رسیذ، آخُربک پیشباز آمذ و زمین ببوسیذ. سلطان گفت: این چه بی رسمی است. حرمت حرم برداشتند و ناموس سلطنت برفت. برنشین و بانگی برین ناکسان زن."[43]
آشفتگی اموراما چنان ویران کن بود که از آخُربک هم کاری برنمی‌آمد. به سلطان گفت: "بنده تدبیر آن می دانذ که سرخویش گیری و از جانبی به در روی."
سلطان هم پذیرفت و به التماس افتاد که "چندانی تسکین کن تا من با چند وشاقِ ِ ایمن( غلام و برده مطمئن) بیرون روم." و با ده پانزده نفری از خاصگان به جانب ری مخفیانه از شهر بیرون زد. وقتی به ری رسید به کمک برادرش سنجر که امیر خراسان بود لشکری از خراسان و گرگان و ری فراهم کرد تا به جنگ سلطان محمد رود که سخن موید الملک را آویزه گوش کرده و پرچم سلطنت بلند کرده بود.
جالب است که شاهی بدین خفت و خواری از اصفهان می‌گریزد و به جستجوی پناهگاهی به ری می رود، آنگاه در آنجا دوباره نیرو می گیرد و علم پادشاهی بلند می کند.
به هرحال در این جنگ، سلطان محمد شکست می خورد و می گریزد اما مؤید الملک گرفتار می‌آید. در همان چند روزی که برای سیاست شدن در بند است پیغامی می فرستد برای سلطان" که اگر خداوند گناه بنده ببخشذ صذ هزار دینار بدهم تا خدمت وزارت به من ارزانی داری".[44]
سلطان با این که مؤیدالملک دوبار به او خیانت کرده و آخرین بار وزیر برادرش شده بود و او را برای گرفتن سلطنت ترغیب کرده بود، با این درخواست موافقت می کند و قول می‌دهد اگر در طول یک هفته ترتیب صد هزار دینار بدهی اش را بدهد؛ فرمان می‌دهد"دوات وزارت را پیش او نهند".
این جناب وزیر هم شروع می کند به قرض و قوله و بی تردید فشار روی همان رعایا و درافتادن با اصحاب خزانه که طشت داری با این امید " که سلطان خفته است با قومی می گفت چه بی حمیت قومی اند این سلجوقیان، مردی این همه سختی به روی سلطان آورد یکبار بنده پدرش ( انُر) را بر آن داشت که پادشاهی طلبذ و آلت سلطنت از سراپرده و چتر و غیر آن، جهت وی راست کرد و دیگر باره به گنجه رفت و براذرش را بیاورد و یک چند او را آواره داشت و بیچاره در جهان گردانیذ اکنون دیگر او را وزارت می دهد. و برو اعتماد می‌کنذ"[45]
سلطان که غیرتش به جوش آمده بود از بستر برخاست و برای دفاع از ناموسی که باز بر باد می رفت مؤید الملک را بخواند و " بفرمود تا چشمش ببستند و بر کرسی نشاندند و زخمی چنان زذ که گردن بگزارد و سر هنوز بر دوش بوذ که بجنبید سر بر زمین افتیذ. و گفت حمیت سلطان ببینید!"[46]
بعد از آن پنج بار بین دو برادر جنگ و گریز بود تا عاقبت سلطان محمد به دست برکیارق اسیر شد و غائله بین آنها خوابید.
یک سال بعد از پایان این نزاعهای خونین بین دو برادر، سلطان برکیارق در بیست و پنج سالگی درگذشت و پادشاهی را به برادر خود سلطان محمد سپرد.
سلطان محمد را باید از خوش اقبال ترین شاهان سلجوق دانست چون بعد از آنهمه جنگ با برادر و اسیر شدن به دست او، نه به قتلش رساندند و نه چشمانش را کور کردند. او ماند تا به نقل از راوندی بتواند در برابر فرقه اسماعیلیه که در زمان جنگ بین دو برادر قدرت گرفته و شهرها و دژهائی را تسخیر کرده بود بیضه اسلام را از نابودی نجات دهد

سلطان محمد، حافظ بیضه اسلام
السلطان غیاث الدّنیا و الدّین ابو شجاع محمّد ین ملکشاه، قسیم امیر المومنین
بلافاصله بعد از مرگ برادرش برکیارق بر تخت سلطنت نشست. و مدت سیزده سال پادشاهی کرد. این پادشاه در تعصب در دین چیزی از اسلافش کم نداشت و اگر از کسی بوی بدعت می شنید " کدوی سرش از بار"می افکند و" جرثومه کفرش را از بیخ"می کند. راوندی در کوشش او برای قلع و قمع اسماعیلیان می نویسد:
"هرک( که) دژکوه بر در اصفهان دیذ، داند که آن پادشاه در فتح آن قلعه و قمع آن طایفه چه رنج دیذه باشد و چه سختی کشیذه و به حقیقت اگر آن فتح به دست او برنیامذی از دین رمقی مانده بوذی."[47]
اگر در گذشته "مدد آسمانی و نصرت ربانی" پنهانی جان برکیارق را از خطر مرگ مسلم نجات می دادند و در جنگهای خانوادگی در جلد غلام بچه و مخاذیل باطنی می رفتند و دشمنانش را کارد می زدند یا از طریق بیماری آبله کلک رقیب شاهزاده اش را می کندند، در وقت پادشاهی سلطان محمد، چون غیاث الدّین بود، این امدادهای آسمانی آشکارا رو نشان می‌دادند. و یکی از این دخالتهای ربانی و آسمانی وقتی رخ داد که سلطان در همان ابتدای به تخت نشستنش رفته بود به جنگ دوتن از بنده زاده‌های برادرش که در بغداد عاصی شده بودند.
راوندی می نویسد:"گویند در آسمان بالای سر خصمان ابری سیاه و علاماتی چند بادیذ آمذ شکل اژدرهای عیان آتشی از دهان دمان که از هیبت آن بیشتر (قشون صدقه و ایاز) سلاح بینداختند و مرگ را بساختند. و هول قیامت معاینه بدیذند. و خذلانی بریشان افتاذ که یک با یک نیستاذ. صدقه در مصاف کشته شذ و ایاز گرفتار آمذ"[48] که او را هم سلطان سیاست فرمود و سر هردو را به نشانه فتح به خراسان نزد برادرش سنجر فرستاد که هیبت و شکوه سلطانی و آثار"مدد آسمانی و نصرت ربانی" را در قلع و قمع کفار به عینه ببیند.
بعد از این فتح بزرگ، سلطان رفت به کاری بزرگتر تا دژی از اسماعیلیان را در اصفهان فتح کند. و بعد از مصافی هفت ساله بالاخره موفق شد کلک آن دژ را هم بکند. اگر جنگ اینقدر طولانی شد به این دلیل بود که وزیر سلطان محمد غیاث الدین، جناب سعدالملک و سرکرده‌ی دژ که اسمش احمد عطاش بود همدست و هم اندیشه بودند. چون بعد از لو رفتن سعد الملک "به دو روز قلعه بسپردند و احمد عطاش را به زیر آوردند"
درباره این احمد عطاش، راوندی داستانی جالب تعریف می کند که وقتی او را گرفتار و دست بسته بر اشتری نشانده و گرد شهر می چرخاندند تا بعد بسوزانند کسی از او پرسید" تو علوم نجوم دعوی کنی. در طالع خویش این روز نیافتی؟ جواب داذ که در احکام طالع خویش دیذه بوذم که به عظمتی جلالی در اصفهان روم که هیچ پادشاه مثل آن ندیذه بوذ اما بذین صفت ندانستم"[49]

آدم فروشی این سلطان اسلام پناه

سلطان محمّد غیاث الدّین که "خدای ترس و عادل و سایس و عالم دوست" بود و در دوران حکومتش بیرق اسلام را بلند تر از اسلافیانش برافراشته بود، به بیان راوندی فقط یک عیب داشت که" به ادّخار مال، عظیم میل داشت". این زر و دینار یا مال دوستی چنان در او عظیم بود که حاضر شد به پیشنهاد وزیر وقتش احمد بن نظام الملک که با ابوهاشم رئیس همدان دشمنی داشت این "فرزند زاده پیغمبر" را به مبلغ پانصدهزار دینار به نظام الملک بفروشد. به هرحال بعد از آنکه پیمان گذاشته شد، خبر این معامله به گوش ابوهاشم رسید. او هم که دید دیر بجنبد یا به چشمش میل کشید‌ه‌اند یا گردنش را زده‌اند، پیش از گرفتار شدن به دست ماموران نظام الملک، مخفیانه از همدان می‌گریزد و به اصفهان می‌آید.
راوندی می نویسد پای ابوهاشم که به اصفهان رسید بی درنگ" از خواص سلطان خادمی را طلبیذ" که او را به شب در پیش سلطان برد. لالا قرانگین تعیین کردند "او را بخواند و ده هزار دینار در ُصّره(کیسه) حاضر کرد و گفت این خدمت تست امشب مرا به خلوت به خدمت سلطان بر.خواجه لالا هرگز چندین مال ندیذه بوذ متحیر شد و گفت:
این به سلطان باید رسانیذ؟
سید گفت این خاص تست.[50]
خواجه خدمت او را کمر بست و همان شب او را به حضرت بُرد. و سید چشم پوشیذه بود و نورانی قتلغ خاتون، زن سلطان حاضر بوذ. سید ابوهاشم سلطانرا دعا گفت و درّی یتیم آورده بوذ که سلطان مثل آن نداشت. سید بگریست و گفت خواجه احمد مدتهاست که قصد خانه‌ی بنده می کنذ. شنیدم که بنده را به پانصد هزار( دینار)خریذه است. خداوند عالم روا ندارذ که فرزند زاده پیغمبر علیه السلام را فروشذ."[51]
سپس به سلطان عرض می کند که حاضر است این پانصد هزار دینار را به هشتصد هزار کند و دو دستی به سلطان تقدیم کند به این شرط که نظام الملک را به دست او باز دهد
"سلطانرا حب مال بر حفظ وزیر غالب آمذ" و بی‌درنگ معامله بسته شد. سید ابوهاشم هم بازگشت و در همراهی غلامی که شاه فرستاده بود هشت صد هزار دینار را که میان ساق‌های میان تهی درخت مخفی کرده بود بار چهل استر روانه دربار شاه کرد. و شاه هم وزیرش را سپرد به فرزند زاده پیغمبر تا از او انتقام بخواهد. اینکه چه بلایی سر این وزیر آمد، راوندی به روشنی چیزی ننوشته است ولی وقتی خواننده در فهرست وزیران سلطان سنجر پادشاه بعدی اسمی از او نمی بیند، می تواند حدس بزند که بر سر او چه آمده است.
با پایان یافتن پادشاهی سلطان محمد و به تخت نشستن سلطان سنجر امپراطوری بزرگ سلاجقه دوپاره شد. و شدند سلاجقه شرق و سلاجقه غرب. سلطان سنجر هم مقر پایتخت را از اصفهان برد به خراسان جائی که برای سالها آن منطقه بزرگ را به امیری زیر فرمان داشت.

سلطان سنجر

نخستین سلطان سلاجقه‌ی شرق، السلطان الاعظم معزّالدّنیا و الدّین ابوالحارث سنجر بن ملکشاه برهان امیر المؤمنین، بود و " از آل سلجوق به طول عمر ازو ممّتع تر کس نبوذ". مدت عمرش هفتاد و دو سال و مدت پادشاهی اش شصت و یک سال بود. و به روایت راوندی، بیست سال امیری خراسان و"چهل و یک سال سلطنت جهان" را داشت.
سلطان سنجر بعد از به تخت نشستن، اول کاری که کرد رفت غزنین را به تمامی گرفت. کاری که بقیه پادشاهان قبلی به احترام پادشاهان گذشته غزنوی نکرده بودند. و بعد از تسخیر آن، از همان دودمان غزنوی بهرام شاه را از سوی خودش به امیری آنجا نشاند و "هرروز قرار افتاذ که هزار دینار از فرضه شهر به خزانه او رسذ و عاملی از دیوان خویش جهت تحصیل این مال آنجا بنشاند"[52]
بهرام شاه همان امیری است که در زمان او ابوالمعالی نظام الملک نصرالله منشی، کلیله و دمنه ترجمه ابن مقفع را از عربی به فارسی ترجمه کرده است.
سلطان سنجر در همان ابتدا جنگی هم داشت با ملک محمود، پسر برادرش، که بعد از مرگ پدر تاج و تخت را از آن خود می دانست. در این مصاف بین عمو و برادر زاده، چون برادر زاده شکست خورد، افتاد به الحاح که عمو او را ببخشد. سنجر او را مدتی تنبیه کرد که به وقت بر نشستن و فرود آمدن عمو، پیاده در رکاب برود یا بدود و بعد که در این مدت توبیخ و تنبیه، بندگی و طاعت او را آزمود، او را به نیابت خود سلطنت عراق داد که از مواهب سلطانی آن بهره ببرد. راوندی می نویسد که وسعت امپراطوری سلاجقه در زمان او گسترش یافته بود و "خطبه او از حد کاشغر تا اقصی بلاد یمن و مکّه و طایف و مُکران و عمّان و آذربایجان تا حد روم برسیذ." البته این‌ها که راوندی برشمرده جدا از ولایات سیستان و غزنین و خوارزم است که همه را یکی یکی فتح کرده بود و امیری از جانب خود آنجاها نشانده بود.
راوندی که در خدمت السلطان المعظّم ابوالفتح کیخسرو بن قلج ارسلان یکی از سلاجقه غربی یا رومی زندگی می کرده و در اواخر عمر این سلسله این کتاب را به تحریر آورده است، کمتر به ظلم‌ها و فشارهائی که از جانب این امیران و لشکریان و اقطاع داران وابسته به آنها بر رعیت آمده گزارشی آورده است. تنها وقتی به اواخر این دوره و انشعاب در فرمانروائی آنها می‌رسد و ظهور کم کم خوارزمشاهیان برای گرفتن قدرت از دست سلاجقه، قلم راوندی هم آغاز می کند به ثبت وقایعی مثل بیداد بر رعیت که مثل همیشه علت اساسی سقوط سلسله‌های شاهی در ایران بوده است. و برای نمونه وقتی از همین دوره سلطنت سلطان سنجرگزارش می دهد، می نویسد: "و چون جمله جهان او را مسلّم شذ و ملوک اطراف مسخّر گشتند و فرمان او در شرق و غرب نفاذ یافت، امرای دولت و حشم او در مهلت ایام دولت و فسحت اسباب، طاغی و باغی شذند و چون دستی بالای دست خود ندیذند دست تطاول از آستین بیرون کشیذند و بر رعایا ستم آغاز نهاذند"[53]
با بالا گرفتن نارضایتی‌های مردم و بیداد سرداران و رشوه خواری و زورگوئی خوانسالاران و نایبان سلطان، قبایل و نزدیکان سلطان هم سر به شورش و نافرمانی برداشتند.[54] و در مصاف‌هایی که با آنها رخ می داد شکست پشت شکست برای سلطان پیش می آمد که در یکی و آخرین آنها سلطان اسیر قبایل غز شد و به مدت دو سال در اسارت آنها بود. و این "غُزّان خیلی بودند از ترکمانان ( که) مقام و چراخورشان به ختلان بود" و " هرسال بیست و چهار هزار گوسفند وظیفه بوذ که به مطبخ سلطان داذندی"[55]
وقتی سلطان بعد از دوسال حبس، با کمک یکی از بندگانش از بند گریخت و به مرو رسید، به نوشته راوندی چنان" فکرت بی نوائی برو مستولی شده بود که خزاین خالی می دیذ و ممالک خراب و رعیت متشرد( گریزان) و لشکر متمرد" و همینها سبب افسرده حالی او شد و حضرت سلطان بعد از دو سه ماهی از دنیا برفت و به دولت خانه‌ای که به مرو ساخته بود او را دفن کردند.

پایان دوره سلجوقیان و برخاستن خوارزمشاهیان

بعد از سلطان سنجر، چند شاهک دیگر نیز شاهی کردند که قدرت چندانی نداشتند. برای نمونه و آخرین آنها السلطان رُکن الدّنیا والدّین طفرل بن ارسلان بود که وقتی به شاهی رسید هفت ساله بود. سن کم این شاهزاده ها باعث می‌شد که فرمامروائی در دست اتابکانی باشد که در واقع سرپرستان آنها بودند.
طغرل بن ارسلان همان شاهی است که نظامی گنجوی، خسرو شیرین اش را به او و اتابک اعظم ابو جعفر که این پادشاه را اتابکی می کرده هدیه کرده است. راوندی می نویسد شاه "در بزم و طرب" بود و "اتابک در رزم و تعب."
این اتابکان برای حفظ قدرت شخصی شان، اقطاع داری نواحی دور و اطراف را به بندگان خود می بخشیدند که برابر سرکشی مردم و احتمال نافرمانی شاهان بتوانند سپری دفاعی برای حفظ موقعیت خود داشته باشند. بندگان هم برای حفظ خزانه خود و اتابک تا می توانستند به مردم ظلم و جور می کردند. از این ظلم و جورها راوندی داستانی بسیار غم انگیز می‌آورد و می نویسد که همین بندگان به بهانه شورش خوارزمیان با مردم "چنان کردند که سرهای خویش و خان و مان را به دست خود بر باذ داذند." و در گزارشی از حمله‌های همین بندگان سلطان و اتابک به فارس می‌آورد: "شنیذم که در میان نهب‌ها و آنچ از غارت پارس آورده بوذند جامه خوابی با اصفهان از بار برگرفتند ( و) کودکی دو سه ماه مرده از میان جامه خواب بدر افتاذ"[56]
وضعیت پادشاهی در زمان طغرل بن ارسلان و دو سه شاه دیگر پیش ازاو نشانه کامل زوال خاندانی است که با قدرت و اتحاد خانوادگی آغاز به سلطنت کردند و در ضعف قدرت فرماندهی، فساد درباری، اختلاف خانوادگی و بیداد بر رعیت از میانه میدان بیرون رفتند.
راوندی که خود در زمان طغرل می زیسته گفتگویی می آورد که بین طغرل با یکی از خزانه دارانش گذشته است، آنهم وقتی خزانه داردر زندان اوست، و می نویسد:" روزی سلطان به تماشای قلعه بوذ و ایشان را زجری می‌فرموذ. قتلغ دار تشت دار( خزانه دار) را اجل شتاب کرد و سفاهت آغازیذ وبا سلطان مواجهه و ناسزا گفتن پیش گرفت که این سرها ببر و در فلان نِه، که من سر تو چون سر پذرت در فلان خواستم نهاذن، دولت ترا یارتر بوذ."[57] خواننده خودش باید که به جای این فلان فلان ها کلمه‌های مناسب را بگذارد تا اوج گستاخی را در زبان تشت دار به چشم ببیند.
این پادشاه معظم و به نقل از راوندی" سبلت تا بن گوش مالیده تمام قد فراخ بر و سینه افراشته یال" که" عمود او برکس برنگرفتی و کمانش نکشیدی"بعد از شکست و پیروزی‌های کوتاه مدت و آوارگی‌های فراوان که در طی مصافهایی با سرداران ترک و بندگان شورشی‌اش علیه حکومت خود و نیز با اتابک قزل ارسلان از پسران اتابک اعظم ابو جعفر، متحمل شده بود، در پایان سلطنتش، هنگام جنگ با خوارزمشاهیان به دست یکی از لشکریان خود مقتول می شود.
راوندی در شرح این حادثه می نویسد: سلطان از شهر بیرون آمد و جنگ را بساخت و میمنه و میسره راست کرد و قلب بیاراست، یک حمله از جانبین برفت، به دوم حمله به ذات مبارک خویش بتاخت و خود را در میان انداخت" و به گفته راوندی چون اجل رسیده بود" لشکر بیکبار از سلطان بازگشتند. در میان ایشان سلطان با چتردار بماند. دست به دیشان نمی داذ و ایشان نیز قصد کشتن سلطان می کردند که ازو رنجیده بوذند و محنتها دیذه، یک سواره چنان آسان به دست خصمان نیفتذ که چنان پادشاهی به دست ایشان افتاذ، از اسبش بیفگندند و سرش برداشتند و حرمت سلطنت فروگذاشتند."[58]
با مقتول شدن طغرل بن ارسلان سلسله سلجوقیان هم دوره اقتدار امپراطوریشان به آخر رسید.
بیدادی بر رعیت، بی تدبیری حاکمان و فساد درباری همان سه عاملی که سبب ساز سقوط غزنویان در زمان سلطنت مسعود شده بودند سلجوقیان را نیزبه تباهی کشاندند و این همسانی در لحظه تباهی تا بدانجاست که همان سرنوشتی که برای سلطان مسعود رقم خورده بود و به دست غلامانش مقتول شده بود نصیب طغرل بن ارسلان هم می شود. راوندی بی آن که همسانی تقدیری و تکراری این دایره بسته را جار بزند، در همان آغاز سلطنت طغرل بن ارسلان، با آگاهی از پایان عمر این سلطان، به همان شیوه تاریخی نویسی بیهقی از زندگی سلطان مسعود و در همان راستا، طغرل را"سلطان شهید"[59] می نامد و یک صفحه پیش از کشته شدن او در زاری کشته شدنش می‌نویسد:او را که "گرز او سی من بوذ چنانک به یک زخم مرد و اسب را بکوفتی" خصمان سر نازنینش "بردار کردند و علم دولتش نگوسار کردند."
بعد از این پیروزی، خوارزمشاهیان که در دستگاه سلطنتی خاندان سلجوقی از بندگی به امیری رسیده بودند، علم شاهی بلند کردند و به میانه آمدند تا در چند دهه بعد تاریخ شاهنشاهی ایران را پس ازغزنویان و سلجوقیان، ادامه دهند. البته سلجوقیان نیز نظیرغزنویان، به صورت پراکنده در شرق و غرب و در فرمانروائی امیر یا سلطانی از دودمان سلاجقه یا اتابکانی که در سایه خاندان آنها به قدرت رسیده بودند حکومتهای خودشان را تا سالها بعد از مرگ طغرل بن ارسلان و بعد از دوره خوارزمشاهیان ادامه دادند. از جمله این امیران سلجوق، غیاث الدین کیخسرو بن قلج ارسلان از سلطانهای سلجوقی روم بود که مولف کتاب الراحة الصدور و آیة السرور، در خدمت او عمر می گذرانده و کتابش را به او تقدیم کرده است. شاهی که در دعا و ستایش او می نویسد" در حساب غالب مغلوب با اسکندر برابرست " و در ادامه سخن، حمد و ستایشش را از این پادشاه "جهانگیر و جهاندار" و حافظ ناموس سلطنت سلاجقه، با آوردن عذری با این "دو بیتک" پایان می دهد:
"اگرچه در معرض فحش تقریر افتادست، این دو بیتک عجب وصف الحالی نیکوست دشمن دولت و حسود سلطنت غیاث الدین مدالله ظله را، شعر:
خسروا بنده را اجازت ده
تا بگویم که دشمنت چون باذ
سیخ در چشم و میخ در ناخن
تیز در ریش و کیر در کون باذ[60]

پایان
به سنه فوریه 2010
اوترخت. نسیم خاکسار

[1] - راحة الصدور و آیة السرور تالیف راوندی، به سعی و تصحیح محمد اقبال. ص 120
[2] - برای نمونه این نامها که می آورم همه نویسندگان و شاعرانی اند که در این دوره 160 ساله حکومت سلجوقیان در شرق و غرب زیسته و دارای آثاری مهم در ادبیات کلاسیک فارسی هستند.1- فخرالدین اسعد گرگانی مولف کتاب ویس و رامین که در زمان طغرل اول می زیسته و کتابش ر ا به او تقدیم کرده است. 2- بابا طاعر عریان که دو بیتی های او از گنجینه های ادبیات فارسی است و با طغرل نخستین شاه سلجوق ملاقاتی نیز داشته است 3- شیخ ابوالسعید ابوالخیر که مقامات او مشهور است. 4- خواجه نظام الملک طوسی که سیاست نامه اش را در زمان آلب ارسلان سلجوقی نوشته است.5- شاعر و حکیم، عمر خیام نیشابوری که در دوره ملکشاه سلجوقی می زیسته.6– محمد بن عبداله البخاری که کتاب کلیله و دمنه را که ابن مقفع به عربی ترجمه کرده بود با نام داستانهای بیدپای به فارسی ترجمه کرد. او این ترجمه را به یکی از امیران اتابک در مغرب که از امیران سلطان محمود ملکشاه سلجوقی بود تقدیم کرده است.7- نظامی عروضی مولف چهار مقاله که با خیام نیز ملاقاتی داشته است.8- نظامی گنجه ای که منظومه خسرو شیرین اش را به طغرل بن ارسلان و اتابک اعظم شمس االدین تقدیم کرده است. 9- خداداد فرامرز ارجانی مولف کتاب سمک عیار که به سخن خانلری در مقدمه این کتاب، این نویسنده به احتمال قوی در اواخر دوره سلجوقیان می زیسته.10- شیخ شهاب الدین سهروردی. و ....
[3] - راحة الصدور و .. ص 64
[4] - تاریخ بیهقی. به تصحیح دکتر علی اکبر فیاض. ص 329
[5] - همان. ص 133
[6] - همان. ص 146
[7] - نگاه کنید به مقدمه صادق هدایت در کتاب رباعیات حکیم عمر خیام. به اهتمام صادق هدایت. بررسی و پژوهش. ناصر پاکدامن.انتشار افسانه. سال انتشار 1376 سوئد.
[8] - مراجعه شود به سیاستنامه. خواجه نظام الملک طوسی. به کوشش دکتر جعفر شعار. انتشارات شرکت سهامی کتاب. ص 115
[9] - مراجعه شود به مقدمه مترجم در"کتاب اعترافات غزالی، ترجمه کتاب المنقذ من الضلال. ترجمه زین الدین کیائی نژاد"
[10] - طاعت را در اندیشه ورزی ناصر خسرو از این بیت از شعر او گرفته‌ام: "آب تیره است این جهان، کشتی ات را/ بادبان کن، دانش و طاعت خله." فرهنگ بزرگ سخن. ص 2819 بخش خ.
[11] - راحة الصدور و آیة السرور. راوندی. ص 394
[12] - همان. ص 10
[13] - همان ص 30
[14] - ، برای نمونه گزارش دقیق و روشن او از مال دوستی و آدم فروشی غیاث الدین سلطان محمد بن ملکشاه
[15] - البته در گزارشهای دیگر به تصریح مذکور است که زفاف در بغداد واقع شد و طغرلبک بعد از آن هفت ماه دیگر بزیست و در هشتم ماه رمضان به روز جمعه فرمان یافت، ولی ما چون قول راوندی را که قرار بوده زفاف در ری و دارالملک باشد و پس از آن سیّده را همچنان با مهر به بغداد فرستادند، صحیح تر می دانیم
[16] - راحة الصدور و آیة السرور در تاریخ اآل سلجوق. تالیف محمدبن علی بن سلیمان راوندی. به سعی و تصحیح محمد اقبال ص 99
[17] -همان.. ص 99
[18] - اسرار التوحید. فی مقامات الشیخ ابی سعید. به تصیحح دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی. انتشارات آگاه. مقدمه مصحح. ص شصت و سه.
[19] - ابو نصر عبدالملک کندری مذهب حنفی داشت و متعصب بود به آن و نظام الملک شافعی بود.
[20] - راحة الصدور و آیة السرور، تالیف راوندی، به سعی و تصحیح محمد اقبال ص 118.
[21] - و مادر حسنک زنی بود سخت جگرآور، چنان شنودم که دوسه ماه ازو این حدیث نهان داشتند، چون بشنید جزعی نکرد چنانکه زنان کنند، بلکه بگریست به درد، چنانکه حاضران از درد وی خون گریستند، پس گفت: بزرگا مردا که این پسرم بود که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان. تاریخ بیهقی. تصحیح دکتر علی اکبر فیاض. ص 236
[22] - اینکه شاه شاهان با اینهمه تعصب، هم مذهب خود عبدالملک کندری حنفی را مقتول کرده و نظام الملک شافعی را برافراشته سر در نیاوردم جز اینکه قبول کنیم پرونده نظام الملک در مقتول شدن این وزیر خیلی خیلی سنگین است.
[23] - نباید که زیردستان پادشاه زبردست گردند، که از آن، خلل هائی بزرگ تولد کند. و پادشاه بی فر و شکوه شود. خاصه زنان که اهل سترند و کامل عقل نباشند و غرض از ایشان گوهر نسل است که برجای بماند. و هرچه از ایشان اصیل تر، بهتر و شایسته تر و هرچه مستوره تر و پارسا تر، ستوده و پسندیده تر. سیاست نامه. به کوشش دکترجعفر شعار، ص 217
[24] - سیاست نامه. به کوشش دکتر جعفر شعار. ص 195
[25] - اگر گز را به مقیاس امروز هم بگیریم که معادل یک متر است، تصور آدمی که فاصله از نوک ریشش تا سر کلاه دو متر باشد واقعا مهیب است.
[26] - راحة الصدور و آیة السرور، تالیف راوندی. ص 121
[27] - همان. ص 121
[28] - همان. ص 135
[29] - گفته ای از عباس اقبال در مقدمه کتاب سیاستنامه ص پانزده، به کوشش دکتر جعفر شعار
[30] - راحة الصدور و آیة السرور. تالیف محمد بن علی بن سلیمان راوندی. به تصحیح محمد اقبال، ص 134
[31] - این حضرت تاج الملک، از وقتی وزیر و مشاور ترکان خاتون زن سوگلی شاه شده بود، با خصومتی که خاتونش با خواجه طوسی داشت می دانست روزی به جانشینی خواجه می رسید. البته اینطور که راوندی گزارش کرده، خودش هم معطل ننشسته و زودتر از وقت وارد عمل شده. چگونگی اش را راوندی نتواسته است بنویسد چون نه حرفهای بین او و خاتون بگوشش و نه مکاتبات و پیغام و پسغامهای محرمانه شان به دستش رسیده بود
[32] - همان کتاب. ص 135
[33] - همان کتاب. ص 135. البته آنطور که راوندی در کتابش آورده، انگار که خواجه در هنگام مرگ او را نفرین کرده بود.
[34] - ما این "ری" آخر را اگر نسخه خوانان مخالفت نکنند ریدن معنا کرده ایم.
[35] - راحة الصدور و .... راوندی. ص 139
[36] - همان. ص 140
[37] - معلوم می شود زبیده خاتون هم بیکار ننشسته بود که ترکان خاتون بی دردسر سلطنت را از پسرش بگیرد.
[38] - راحة الصدور و آیة السرور در تاریخ آل سلجوق. تالیف راوندی. ص 367
[39] - من سر درنیاوردم سر تاج الملک ابوالغنائم پارسی چه بلائی آمد. به یقین بعد از مرگ خاتونش برای او هم قبری کندند و زنده زنده فرستادنش آن دنیا که خاتون بی مشاور نباشد.
[40] - از آبله گرفتن برکیارق بلافاصله بعد از مرگ محمود، می شودحدس زد این دو برادر در همان وقت دیدار اولشان و در آغوش گرفتن هم از غصه آنهمه دوری خیلی با هم ماچ مالی کرده بودند.
[41] - به نظر میرسد برکیارق نظر کرده بوده که از این همه بلا سالم جسته است.
[42] - راحة الصدور و آیة السرور. ص 144
[43] - همان. ص 146
[44] - اگر یکوقت دنبال سند و دلیلی تاریخی بودی که بدانی چرا مردم می گویند در این مملکت شغل وزارت و وکالت کاسبی است این هم دلیل.
[45] - راحة الصدور و آیة السرور. راوندی. ص 148
[46] - همان. ص 148
[47] - همان ص 153
[48] - همان. ص 154
[49] - همان. ص 161
[50] - طفلکی خواجه لالا با این پادشاهی که مملکت داشت حق داشت گیج شود که این رشوه مال اوست یا مال پادشاه.
[51] - راحة الصدور و .... ص 163
[52] - راحة الصدور و آیة السرور. راوندی. ص 168
[53] - همان. ص 171
[54] - راوندی می نویسد یکی از این عاصیان به نام علی چتری از دلقکهای دربار بود و به خاطر محبتی که سلطان به وی داشت او را به مقام حاجبی رسانده بود . بعد از پیوستن او به ملک حسین یکی از دشمنان سلطان و اسیر شدنش در جنگی که سلطان داشتند،" سلطان فرمود تا علی چتری را زیر علم به دو نیم کردند".
[55] - راحة الصدور و ... ص 177
[56] - راحة الصدور و آیة السرور. تالیف راوندی. به سعی و تصحیح محمد اقبال . ص 336
[57] - همان. ص 351
[58] - همان. ص 371
[59] - و سلطان شهید به جهت اعتقاد نیکو و عالم دوستی با ظهیرالدین بلخی ارادت داشت... همان. ص 348
[60] همان. ص 221


google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:


جمشید ملک پور
2011-11-01 18:15:05
شرح تحلیلی بسیار زیبایی از یک قصه نوبس خوب.خواندنی است.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد