logo





رازی که برملا شد

جمعه ۶ آبان ۱۳۹۰ - ۲۸ اکتبر ۲۰۱۱

محمد سطوت

satwat.jpg
(1)
بعد از آن واقعه احتیاج دارم تا با یکی صحبت کنم، حرف بزنم. با کسی که بتونم بهش اطمینان کنم، حس می کنم این کار برام از نفس کشیدن هم لازمتره، حد اقل آدم را سبک می کنه و غم را تسکین میده ولی بدبختانه تا حالا آدمی را پیدا نکرده ام تا آن چه را که می دانم براش تعریف کنم.
معمولا" دراین طور مواقع آدم از بهترین دوستاش کمک می گیره چرا که می تونه خیلی راحت و بدون حاشیه رفتن تمام آن چه را که در دلش داره برای او شرح بده. جرج هم که بهترین دوست منه چند روزی است پیداش نیست، نمی دونم کجا خودش را پنهان کرده، هرچی هم به خونه اش زنگ می زنم تلفن را برنمی داره.
فکر نمی کنم کسی برای مدتی طولانی قادر باشه یک راز را آن هم رازی هولناک مثل آن چه را که من در دل دارم، در دلش نگهداره، بالاخره یه جائی، یا یک وقتی باید کسی را پیدا کنه و سفره دلشو برای او باز کنه. حتی حرف های ساده و پیش پا افتاده هم نمی تونه زیاد در دل آدم دوام بیاره چه برسه به راز و رمزهائی که به تدریج وجود آدم را مثل بیماری (جذام) می خوره و قلب آدم را در تنگنائی خرد کننده می اندازه.
همین طور که تو اطاقم تنها نشسته بودم به خودم گفتم حالا که جرج به تلفن هام جواب نمی ده بهتره برم خونه اش و حرف هامو بهش بزنم، آخه هرچی باشه راز من ازیک جهت به او هم مربوط میشه.
جرج یک دوست صمیمی است، مثل یک برادر، از کودکی با هم بزرگ شده ایم، حالا هم همکاریم، اغلب اوقات وقتی از کار دست می کشیم به رستورانی که نزدیک منزلمان است می رویم و ضمن خوردن یک قهوه یا بستنی برای کشتن وقت مشتری های رستوران را زیر نظر می گیریم ویک بند برای آن ها جوک می سازیم و حرف در میاریم، حرف که نه، همه اش چرند و پرند، مثلا" او از دوست دخترش استفانی حرف می زنه که قد کوتاه و خپله ای داره ومثل اردک راه میره ویا از صاحبخانه اش میگه که با اون شکم گنده اش وقتی راه میره، هن و هن می کنه و دماغش مثل سماوری که جوش آمده باشه سوت می کشه.
همین که بلند شدم تا راه بیفتم نگاهم به ساعت دیواری افتاد و دیدم خیلی دیر وقته و او حالا باید درخواب باشه اون هم چه خوابی، شاید تا حالا هفت تا پادشاه را هم در خواب دیده باشه.
خنده ام گرفت وبا خودم گفتم: "حالا توهم وقت گیرآورده ای ها! نصف شب که وقت خونه مردم رفتن و درد دل کردن نیست، گو این که طرف جزو نزدیکترین دوستات هم باشه" ولی چاره ای نداشتم، خوابم نمی برد و دلم مثل سیر و سرکه می جوشید وبرای کشتن وقت و راحت شدن از شر آن چه که درونم را می سوزاند باید یک کاری می کردم.
به فکرم رسید بهتره به یکی از معلم های مدرسه که روزها با هم کار می کنیم و وقت استراحت تو دستشوئی سر به سر هم می گذاریم یا هر آدم زنده دیگری که دراین وقت شب حال گوش کردن حرف ها مو داشته باشه زنگ بزنم.
نمی دانم تا حالا برایتان اتفاق افتاده که نصف شب به کسی تلفن زده و ازش خواسته باشید به درد دل های شما گوش بده، فکر می کنم کار احمقانه ای باشه، برای این که طرف - هرکی میخواد باشه - اگر هم به شما گوش بده تو دلش به ریشتان می خنده، شاید هم اگر آدم بی چاک و دهنی باشه مقدار زیادی هم حرف های کلفت بارتون کنه.
همین که خواستم گوشی تلفن را بردارم، صدای زنگ آن بلند شد. خوشحال از این پیش آمد به خودم گفتم مثل این که خدا هم فهمیده خیلی ناراحتم به دل یک نفر انداخته که به من زنگ بزنه، قبل از این که گوشی را بردارم به خودم گفتم: "هر کی باشه به حرفش می کشم و تمام آن چه را که اتفاق افتاده براش تعریف می کنم".
گوشی را برداشتم و تا گفتم الو، صدای کلفتی از اون طرف سیم پرسید: "شما آقای لئونارد کاسموس هستید؟".
تعجب کردم، چون هرکسی تلفن کرده بود شماره تلفنم را داشته وباید می دانست که به خانه شخصی به نام لئونارد کاسموس تلفن می کنه، جوابدادم: "بله خودم هستم لئونارد کاسموس معلم مدرسه ابتدائی شهرک آپ تون".
صدا پرسید: "کسی را به نام جرج والان می شناسید".
سوال عجیبی می کرد. معلوم بود که جرج والان را می شناختم، دوست صمیمی هستیم، بازهم جوابدادم: "بله، دوست و همکارخیلی نزدیک منه".
صدا دوباره پرسید: "چند وقته اورا می شناسید".
باز هم سؤالش به نظرم عجیب می آمد، به جای جواب پرسیدم: "آقای محترم، میشه بگوئید شما کی هستید و چرا این سؤال های احمقانه رو از من می کنید".
طرف مثل این که انتظار چنین برخوردی را از من نداشت فریاد زد: "آقا این جا اداره پلیسه، من هم کارآکاه راجرز کوتمان هستم، لطفا" به سوالاتی که از شما می کنند درست جواب بدهید".
معذرت خواسته گفتم: "آقای راجرز کوتمان محترم ببخشید، آخر شما باید اول خودتون را معرفی و بعد سؤالات را شروع می کردید".
طرف که معلوم بود کمی آرامتر شده معذرت خواست و دوباره دنباله سؤالات خودرا گرفت و پرسید: "چند وقته اورا می شناسید؟".
جوابدادم: "از دوران کودکی اورا می شناسم، اصلا" با هم بزرگ شده ایم".
صدا دوباره پرسید: "آخرین باری که اورا دیدید کی بود؟".
جوابدادم: "چند روز میشه که اورا ندیده ام" وبلافاصله اضافه کردم: "ما اغلب روزها یکدیگر را می دیدیم نمی دانم چرا چند روزه که او خودش را از من پنهان کرده و برای دیدنم به رستوران نمی آید".
مدتی سکوت برقرار شد و بعد پرسید: "شما زنی به نام استفانی را می شناسید".
جوابدادم: "دوست دخترسابق جرج بوده که چندی است بهم زده اند".
تلفن قطع شد. گوشی را گذاشتم وبعد از چند لحظه یک باره به خاطر آوردم که از آقای کارآگاه نپرسیدم چه اتفاقی برای جرج افتاده که آن ها به من تلفن کرده اند. راستی شماره تلفن مرا از کجا به دست آورده بودند".
دراین فکر بودم که تلفن دوباره زنگ زد. کارآگاه کوتمان بود که پرسید: "می توانید لطف کرده تا اداره پلیس بیائید".
جوابدادم: "حتما" ولی اول می خواهم بدانم چه اتفاقی برای جرج افتاده که شما به منزل من تلفن کرده و از وضع او سؤال می کنید".
کارآگاه جوابداد: "آقای محترم، خواهش می کنم به جای سؤال کردن و اتلاف وقت فوری به اداره پلیس بیائید تا ضمن توضیحات بیشتر همه چیز برایتان روشن شود".
ساعتی بعد در اداره پلیس بودم. به مأموری که جلوی در ایستاده بود خودم را معرفی وگفتم: "کارآگاه کوتمان منتظر من است".
او با اشاره انگشت یکی از اطاق ها را نشانم داد. به اطاق او رفتم و خودرا معرفی کردم، از جا برخاست و با احترام یک صندلی نشانم داد. همین که قدری در صندلی جا به جا شدم فوری شروع به صحبت کرد و گفت:
"روز قبل به ما اطلاع دادند که جسد مرد و زنی را در خانه استفانی (یکی از مقتولین) یافته اند که هر دو با ضربه های کارد کشته شده اند چون مطلع شدیم شما و جرج قبلا" با استفانی دوست بوده اید از شما دعوت کردم تا به کلانتری آمده اطلاعاتی در مورد آن ها در اختیار ما قرار دهید.
درحالی که نگران وضع جرج بودم برای این که زودتر ازحال او باخبر شوم فوری جوابدادم: "آقای کارآگاه، دراختیار شما هستم".
پرسید: "چند وقت بود که شما استفانی را می شناختید".
جواب دادم: "چند سالی می شود، یعنی تقریبا" از وقتی که به این شهر آمده ام".
پرسید: "روابط او با جرج چگونه بود" و بلافاصله اضافه کرد: "با هم اختلاف نداشتند"، "دیده بودید که با هم نزاع کنند"، "چیزی غیر عادی در روابط آن ها ندیده بودید"، "آیا اخیرا" استفانی با کس دیگری آشنا شده بود و...................".

(2)
........دیگر به حرف های او گوش نمی دادم، به سرعت ذهنم به عقب برگشت، یاد چند سال قبل افتادم که با جرج تازه به این شهر کوچک آمده بودیم تا در تنها دبستان آن با سمت معلم مشغول کار شویم. اطاقی در یکی از خیابان های شهر نزدیک مدرسه اجاره کرده و باهم زندگی می کردیم و عصر ها برای وقت گذرانی به تنها رستوران شهر می رفتیم وضمن خوردن غذا و یا قهوه روزنامه های رسیده را نیزمی خواندیم.
تو همین رستوران بود که با استفانی آشنا شدیم. دختر زیبائی نبود. قدی کوتاه، خپله و صورتی گرد و پر لک و پیس داشت. دو پای کوتاه و منحنی شکلش هنگام راه رفتن آدم را به یاد اردک های کنار دریاچه سوکی می انداخت، چون قیافه خنده داری داشت روزهای اول برای تفریح سر حرف را با او باز کردیم و فهمیدیم در یکی از نانوائی های شهر کار می کند.
دختر باهوش و حرافی بود، با تمام زشتی های ظاهری از لوندی های زنانه بی بهره نبود، چیزی نگذشت که با همان زبان چرب و نرمش مرا گیر انداخت و تا آمدم به خودم بجنبم اثاثش را به اطاقم آورد و شب ها چسبیده به من می خوابید.
جای درنگ نبود باید فکری می کردیم یا جرج باید می رفت یا من به دنبال جای دیگری می گشتم. پس از مدتی جرج محبت کرد و اطاقی دریک مجموعه دیگر برای خودش پیدا کرد و رفت.
جدائی من و جرج از یک جهت هم لازم بود زیرا درمدت کوتاهی که به این شهر آمده و با هم زندگی میکردیم، با هم به رستوران میرفتیم و همه جا با هم بودیم این شبهه بین اهالی محل بوجود آمده بود که ما (گی) و یا همجنس گرا هستیم.
هنگامی که قرار شد از هم جدا شویم حس می کردم جرج میل چندانی به این جدائی ندارد، بی جهت امروز و فردا می کرد و رفتنش را عقب می انداخت، نمی دانستم دست دست کردنش به خاطر منست یا از استفانی دل نمی کند. احساس می کردم که او هم استفانی را دوست دارد و ازاین که او مرا انتخاب کرده ناراحت می باشد ولی از آن جائی که آدم تو داری بود به هیچ وجه احساس خود را بروز نمی داد.
بعد از رفتن جرج، استفانی که از دوستی طولانی مدت من و جرج اطلاع داشت و روزهای اول مرا افسرده می دید با محبت های بیش از اندازه اش اجازه نمی داد دوری جرج را احساس کنم. به من فرصت می داد تا عصرها به رستوران رفته ساعتی را با او بگذرانم گاهی هم جرج را به خانه دعوت می کرد و اورا به غذاهای دست پخت خودش که بدون اغراق لذیذ و خوشمزه بود مهمان می کرد.
ازاین که می دیدم جرج تنهاست وبا شرکت در برنامه های غذای استفانی شاد و خوشحال می شود بیشتر از او برای خوردن غذا دعوت می کردم جرج هم با استقبال از این موقعیت اکثر اوقات را درخانه ما می گذراند، گاهی اوقات که سر زده وارد خانه می شدم او واستفانی را می دیدم که روی تخت درکنارهم لمیده اند.
اوایل به هیچ وجه مشکوک نمی شدم و چون تخت اضافی در اطاق نداشتیم این که هر دو ناچارند روی یک تخت و درکنار یکدیگراستراحت کنند را طبیعی می دانستم ولی یک روز که آن ها را در حال بوس و کنار دیدم پی بردم کار از استراحت روی تخت گذشته، جرج و استفانی عاشق یکدیگرند.
وقتی از استفانی جویای امر شدم خیلی ساده و بدون خجالت جواب داد که جرج را دوست دارد.
از آن جائی که جرج را چون برادر دوست داشتم و می دانستم از همان روز اول هم خواهان استفانی بوده است خودرا کنار کشیدم وبه استفانی گفتم چنان چه مایل است می تواند اثاثش را برداشته به خانه جرج برود.
روزها برهمین منوال می گذشت و تغییری در روابط من و جرج به وجود نیامده بود. روزها پس از تعطیل شدن دبستان درهمان رستوران یکدیگر را می دیدیم، قهوه می خوردیم و روزنامه می خواندیم، جوک می گفتیم و استفانی و دیگران را مسخره می کردیم. گاهی استفانی نیز پس از اتمام کار به رستوران می آمد و در جمع ما شرکت می کرد و در پایان با جرج به خانه می رفت.
ازاین که تنها شده بودم احساس بدی داشتم به خصوص که این جا و آن جا از نیش و کنایه های دوستان و همکاران مدرسه نیز درامان نبودم چرا که آن ها از رابطه قبلی من و استفانی با اطلاع بودند و این که من خیلی آسان دل از او بریده بودم برایشان عجیب بود ولی همه این ها در قبال رضایت جرج برایم بی اهمیت جلوه می کرد و خوشحال بودم که او درحال حاضر با استفانی زندگی رضایت بخشی دارد.
پس از مدتی نه چندان طولانی روزی هنگام دیدار، جرج را نگران و ناراحت دیدم، دربرابر سؤال های من سکوت می کرد و چیزی بروز نمی داد، طبق معمول هر روز به رستوران می آمد ولی دیگر استفانی را با او نمی دیدم وقتی دلیل غیبت او را سؤال کردم تنها جواب داد: "شاید گرفتار است و فرصت آمدن به رستوران را ندارد" که من هم دیگر پی گیر موضوع نشدم.
در یکی از روزها که برای دیدن جرج به رستوران می رفتم استفانی را با جوانی باریک اندام دیدم که درحال شوخی و خنده از رستوران بیرون می آمدند وقتی از جرج راجع به آن ها سؤال کردم گفت: "مدتی است با این جوان که نامش دیناست ودرنانوائی با او کار می کند دوست شده و اورا به خانه خود برده است".
پرسیدم: "چرا چیزی دراین باره به من نگفتی؟".
جوابداد: "اهمیتی به آن نمی دادم".
ولی برخلاف آن چه می گفت اورا می دیدم که روز به روز بیشتر درخودش فرو می رود تا این که یک روز وقتی به رستوران آمد اورا منقلب دیدم که به طور محسوسی می لرزید. وقتی از او دلیلش را پرسیدم جوابداد با آن جوان درگیر شده است.
می دانستم که جرج بیش از اندازه ملایم و صلح جو است و از درگیری با دیگران پرهیز می کند، درگیری او با آن جوان نشان از علاقه شدید او به استفانی و حسادت بیش از حدش به دیدن استفانی با آن جوان سرچشمه می گرفت.
پرسیدم: "با او گلاویز هم شده ای".
گفت: "خیر، تنها از او خواستم دست از استفانی بردارد ولی او گفت که حاضر به این کار نیست" و بعد درحالی که مشت های خودرا گره کرده بود با غیظ اضافه کرد: "به او گفتم اگر ازاستفانی دست برندارد می کشمش".
شنیدن این گونه عکس العمل ها از جانب جرج برایم تازگی داشت، مثل روز برایم روشن بود که جرج قادر نیست جدائی از استفانی را تحمل کند واین امکان وجود دارد که تهدیدش را عملی کند. اورا دعوت به آرامش کرده قول دادم: "با استفانی صحبت و اورا قانع کنم نزد تو بازگردد".
چند روزبعد استفانی را در رستوران دیدم و پس از این که وضع جرج را برایش شرح دادم از او خواستم جوان را رها کرده نزد جرج باز گردد ولی او که طعمه جدیدی یافته بود خنده ای کرد و گفت: "اگرخیلی برایش ناراحتی می تونی اورا نزد خودت ببری تا هیچ کدام احساس تنهائی نکنید!!.......".

(3)
...........کارآگاه راجرز کوتمان هنوز صحبت می کرد و از اختلاف ما بین جرج و استفانی و همسایگانشان می پرسید. به او اجازه دادم تا هرچه دلش می خواهد درمورد جرج و استفانی سؤال کند، وقتی قلم را بر زمین گذاشت و ساکت شد سفره دلم را برایش گشودم وآن چه را که در طی چند روز گذشته دردل داشتم و بر وجدانم سنگینی می کرد بر زبان آوردم و گفتم:
"آقای کار اگاه می دانم که گفته های من برای شما باور نکردنی نیست لذا آن را خلاصه کرده در یک جمله به اطلاع شما میرسانم که: "استفانی وآن جوان لندهور یعنی دینا را من کشتم!"
کارآگاه راجرز کوتمان که تازه تحقیقات را شروع و تصور می نمود لازم است هفته ها و شاید ماه ها درمورد دو قتلی که پرونده شان میز کارش را اشغال کرده بود تحقیق و پی جوئی کند با این تصور که خیال شوخی با اورا دارم نگاه خشمگینی به من کرد و گفت: "آقای محترم، من شما را احضار کردم تا آن چه را که درباره استفانی و روابطش با دیگران می دانید برایم بگوئید نه این که.......".
برای این که اورا از تعجب درآورم گفتم: "آقای کارآگاه، باور کنید راست می گویم، آن دختر زشت و بد ترکیب و دوست جوانش دینا را من کشتم" و بلافاصله اضافه کردم: "نمی توانستم رنج و عذاب دوستم جرج را که براثر روابط آن دو بوجود آمده بود، تحمل کنم".
سپس بدون این که منتظر سؤال دیگری از او باشم شروع به شرح ماجرای قتل ها کرده ادامه دادم: "یک روز که استفانی به رستوران آمده بود در یک فرصت مناسب کلید خانه اش را از داخل کیفش برداشتم و نیمه شب همان روز به سراغ آن ها رفتم، بدون سر و صدا درب خانه را بازکرده داخل شدم، درب اطاق را از داخل نبسته بودند، با پنجه پا وارد شدم و آهسته و بی صدا درتاریکی به تخت آن ها نزدیک و با کارد بلندی که از قبل آماده کرده بودم چند ضربه به هرکدام وارد کردم، خوشبختانه صدائی ازهیچکدام در نیامد، وقتی مطمئن شدم کارشان تمام شده از همان راه که رفته بودم بیرون آمدم".
کارآگاه کوتمان هنوز نا باورانه نشسته و به من گوش می داد. برای اثبات گفته هایم کلید خانه استفانی را از جیب بیرون آورده روی میز مقابل او گذارده گفتم: "این هم کلید خانه استفانی است که از کیفش برداشته بودم".
کارآگاه از جا برخاست و شروع به قدم زدن در اطاق نمود، گویا با این کار می خواست واقعیت حادثه را بررسی و هضم آن را برای خود ساده و قابل قبول گرداند. پس از قدری قدم زدن ناگهان در مقابلم ایستاد و پرسید: "آیا شما مطمئن هستید که با کشتن آن دو نفر به دوست خود جرج خدمت کرده اید".
جواب دادم: "مطمئن باشید هیچ شکی دراین مورد ندارم".
کارآگاه سری تکان داد و گفت: "بازهم از شما سؤال می کنم، آخرین بار کی جرج را دیده بودید؟".
جوابدادم: "چهار روز قبل".
کارآگاه پرسید: "آیا او درباره روابط اخیرش با استفانی چیزی به شما نگفته بود".
جوابدادم: "خیر، چیزی دراین باره از او نشنیدم"
کارآگاه که معلوم بود ازبیان جمله ای که درنظر داشت بر زبان آورد اکراه داشت نفس عمیقی کشید وگفت: "آقای لئونارد کاسموس بار دیگر از شما سؤال می کنم آیا حاضرید دوباره به قتل دونفری که چند شب قبل درخانه استفانی کشته شده اند اقرار کنید".
جوابدادم: "بله نه تنها اقرار می کنم بلکه حاضرم عواقب آن را نیز هرچه باشد بپذیرم چرا که فکر می کنم این تنها کاری بود که می توانستم برای بهترین دوستم انجام دهم".
کارآگاه برگشت و به مأموری که جلوی درب اطاق ایستاده بود اشاره ای کرد، وقتی مأمور از اطاق بیرون رفت کارآگاه جلو آمد وساکت و آرام روی صندلی مقابلم نشست.
خودرا راحت و سبک احساس می کردم، آن چه را که لازم بود گفته باشم، گفته بودم و از عواقب آن چه که پیش خواهد آمد ترسی به خود راه نمی دادم چرا که انتقام جرج را از آن لندهور و استفانی خیانتکار گرفته بودم. حالا جرج می توانست با اعصاب راحت و بدون استرس به زندگی ادامه دهد و هر وقت لازم بداند در زندان مرا ملاقات کند.
آن قدر در افکار خود غرق بودم که متوجه نشدم مأموری که بیرون رفته بود با یک نفر دیگر وارد اطاق شدند. کارآگاه برخاست و درحالی که اشاره به شخص تازه وارد می کرد پرسید: "آقای لئونارد کاسموس این جوان را می شناسید".
نگاهی از روی بی اعتنائی به شخص تازه وارد انداختم و ناگهان چون برق گرفته ها از روی صندلی برخاستم، باورم نمی شد آن چه را که می بینم واقعیت داشته باشد، بی اختیار نام اورا بر زبان آوردم، (دینا) یعنی همان جوان لندهوری که آن شب با ضربات کارد جان اورا گرفته بودم ولی چگونه او توانسته بود از ضربات کارد من جان سالم به در برد.
دراین موقع کارآگاه که مرا آشفته و هراسان دید جلو آمد و در حالی که سعی داشت آرامم کند گفت: "آقای لئونارد کاسموس متأسفم که این خبر را به شما می دهم ولی باید بدانید که آن شب شما استفانی و دوستتان جرج والان را به قتل رسانده اید".
و چون متوجه شد ناباورانه اورا نگاه می کنم ادامه داد: "چند روزی بود که جرج دوباره با استفانی طرح الفت ریخته و شب ها را با هم می گذرانیده اند...........".
آواری بر سرم فرود آمده بود و دواری غیر قابل کنترل وجودم را درخود فرو می برد. بغضی خفه کننده گلویم را می فشرد ولی نمی توانستم گریه کنم، دست های کارآگاه را گرفته گفتم: "آقای کولمان، شما را به خدا به من بگوئید که جرج کشته نشده است، میخواهم این را از دهان شما بشنوم" در مقابلش زانو زدم و درحالی که پاهایش را در بغل گرفته بودم التماس کردم: "فقط می خواهم همین را از دهان شما بشنوم که همه این ها دروغه، یک دروغ بزرگ، باور کنید من آن شب دینا را کشتم نه جرج را، نه جرج را..........." و درحالی که سرم را با دو دست گرفته و دیوانه وار فریاد می کشیدم، جملات فوق را دوباره و سه باره تکرار می کردم.

محمد سطوت
سپتامبر 2011

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد