logo





دو خاطره
از سعید سلطانپور و مهرداد پاکزاد

پنجشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۰ - ۱۳ اکتبر ۲۰۱۱

محمد اعظمی

امروز عکسی را دیدم که به شدت دلتنگم کرد. این عکس یاد یاران از دست رفته را در اعماق وجودم دوباره زنده کرد. به رغم اینکه تا کنون هزاران نفر از هموطنانمان از دم تیغ حکومت گذشته اند، با وجودی که کشتن مردم را برایمان به امری روزمره بدل کرده اند، هنوز باورم نمی شود که به این سادگی بتوان جان انسانها را گرفت. هر چه از مرگ عزیزانم بیشتر می گذرد، بار کابوس از دست رفتن آنها برایم سنگین تر و خشمم از آوار این همه بیداد، افزون تر می شود.



در این عکس از راست به چپ: حمزه فراهتی، مهرداد پاکزاد، سعید سلطانپور و دو تن دیگر که برای من ناشناخته اند، دیده می شوند. من در زندان با سعید در یک بند نبوده ام. او را در زندان قصر، هنگامی که نوبت حمام داشتند، میدیدم. راه حمام زندانیان سیاسی از حیاط بند ما می گذشت. ما هم این فرصت را غنیمت شمرده برای دیدارشان از راه دور بسیج می شدیم. زندانیان حق احوالپرسی و حتی لبخند و سرو دست تکان دادن به یکدیگر را نداشتند. سعید این ضوابط آزار دهنده زندانبانان را به هیچ میگرفت. من با نام سعید سلطانپور آشنا بودم، اما او را به چهره نمی شناختم. هنگام عبور از حیات زندان از او به خاطر غرور و صلابتش خوشم می آمد، بدون آن که بدانم کیست. در آن دوره همچون امروز، ایستادگی در برابر استبداد و دفاع از حقوق اولیه زندانیان ارزش والائی داشت و من برای این مقاومت ها ارزش زیادی قائل می شدم. بعدها دانستم که او با فریدون برادرم همبند بوده و از این طریق با من دورانه آشنا و به واسطه شباهتمان، مرا به چهره می شناخته است. در یکی از روزهایی که برای رفتن به حمام از بند ما می گذشت، زمانی چشمش به من افتاد با سر و صورت و دست، احوالپرسی کرد. در آن زمان پلیس برای این گونه "قانون شکنی" ها با ما زندانیان محکومیت بالا، کمتر سر به سر می گذاشت. بیشتر به زندانیان محکومیت پائین گیر می داد. به همین خاطر او را به "جرم" احوالپرسی با من، به نگهبانی زندان فراخواندند و گویا گوشمالی هم داده بودند. من پس از این ماجرا، او را با چهره شناختم. نمی دانم چرا به رغم این که در این ماجرا هیچ نقشی نداشتم، احساس گناه می کردم. این هم یکی از عوارض استبداد است. افراد بار شرم نداشته مستبدان را نیز بر دوش می کشند، بدون این که در زشتی و پلیدی اعمال آنان هیچ نقشی داشته باشند. همین که مرا تنبیه نکرده بودند، در ناخودآگاه خود شرمنده بودم. شاید باور کردنی نباشد اگر بگویم در جریان کشتار بزرگ زندانیان سیاسی توسط جمهوری اسلامی، از این که در دسترس حکومت نبوده ام تا مرا نیز بکشند، احساس "گناه" می کردم. متاسفانه پس از انقلاب هیچ گاه فرصت نکردم سعید را حضوری ببینم. او در جریان انشعاب در سازمان فدائی با سازمان اقلیت همراه شد و در مراسم عروسی اش، دستگیر و چندی بعد در ۳۱ خرداد ۶۰ قلب مهربانش با گلوله استبداد از تپش باز ایستاد.
مهرداد پاکزاد را اما خوب می شناختم. انسانی شوخ طبع، شاداب، مهربان و صمیمی بود. اولین بار او را در سال ۱۳۵۳ در زندان جمشیدیه دیدم. او ستوان یکم ارتش بود که در اداره ضد اطلاعات ارتش کار می کرد. به دلیل فعالیت سیاسی و رد و بدل کردن کتاب با حمزه فراهتی، که دکتر دامپزشک و سرگرد ارتش بود، دستگیر شده بودند. هر دو در زندان جمشیدیه بودند. در زندان جمشیدیه، ابراهیم محجوبی که پزشک وظیفه بود همراه با اسماعیل ختائی، رضا ستوده، یداله بلدی و تعداد دیگری که نامشان فراموشم شده است، در بند مخصوصی نگهداری می شدیم. ارتشیان و افراد مشغول خدمت نظام وظیفه را، پیش از قطعی شدن محکومیت آن ها، در جمشیدیه نگهداری می کردند. معمولا در این زندان، که زندانیان زیر دادگاه و محکومین زیر یک سال را در آن نگهداری می کردند، شوخی و سیاه بازی بسیار رایج بود. مهرداد هم یک پای این سیاه بازی ها بود. عموم این بازی ها هم حاوی درسی بود. تیغ شوخی ها گردن تازه واردان را نشانه می گرفت. یک بار که در گروه های چند نفره مشغول مطالعه جمعی و کلاس های انتقال تجربه بودیم، یکی از زندانیان اعلام کرد که افسر ضد اطلاعات وارد بند شده است و دارد به طرف ما می آید. کسانی که در جریان نبودند، دستپاچه شده و یادداشت های خود را در هر سوراخی که دم دست بود، پنهان کردند. در این هنگام مهرداد از جلوی ما گذشت و با لبخندی که دنیائی شیطنت در آن بود با تازه واردان مضطرب و رنگ پریده احوالپرسی کرد. لحظه ای سکوت شد و بعد حمله برای چربی گیری( چربی گیری به عملی گفته می شد که پوست و گوشت بدن فرد را برای تنبیه فشار داده و می چرخاندند) آغاز شد و حسابی او را به شوخی گوشمالی دادند. درس این شوخی به ویژه برای تازه واردین این بود که در شرایط پلیسی باید همیشه آماده بود و برای هر عمل و حرکتی از پیش توجیه داشت. مهرداد را در قصر ندیدم. او با فریدون همبند بود و از طریق خانواده مان از احوالش مطلع می شدم. مهرداد پس از آزدی از زندان به اروپا آمد و در چارچوب سازمان چریک های فدائی خلق برنامه هائی به همراه سعید سلطانپور و حمزه فراهتی علیه رژیم شاه برگزار کردند. این عکس که در رابطه با آن مطلبم را نوشته ام، به همین دوره تعلق دارد. مهرداد پس از انقلاب با فدائیان بود و در بخش تشکیلات پرسنل نظامی سازمان فعالیت می کرد. در این مقطع چند بار برای ماموریت تشکیلاتی به خوزستان آمد من او را به دلیل مسئولیتم در تشکیلات خوزستان، می دیدم. جالب است که بگویم مهرداد هیچ گاه برایش چارچوب های تشکیلات دگم نمی شد. او روابط عاطفی و انسانی اش را فراتر از چارچوبه های تشکیلات و هر مشی سیاسی می دانست. او در اهواز عموما پس از انجام وظایف تشکیلاتی اش، پیش فریدون برادرم، که با تشکیلات پیکار در راه آزادی طبقه کارگر فعالیت داشت، می رفت و وقت آزادش را با او می گذراند. مهرداد پس از انشعاب در سازمان فدائیان –اکثریت، با پیروان بیانیه ۱۶ آذر فعالیت می کرد. او عضو کمیته مرکزی و منشی هیئت سیاسی و هیئت دبیران بود و در کمیته ویژه امنیتی، مسئول پرسنل نظامی سازمان بود. من نیز چون در همه این ارگان ها مسئولیت داشتم، تا پیش از خروجم از ایران، به طور مرتب او را می دیدم. در این دوره هم رابطه عاطفی ام با او قوی تر و هم شناختم از خصائل خوبش عمیق تر شد. او در جریان ضربه به سازمان فدائیان خلق ایران، پیرو بیانیه ۱۶ آذر، در سال ۱۳۶۲ دستگیر و قهرمانانه زیر شکنجه مقاومت کرد و در سال ۱۳۶۴ ایستاده به خاک افتاد.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد