سلسله نوشتار پیش رو تلاشی است برای باز کردن باب گفتمان پژوهشی، تا بتوان ناگفته ها و کج گفته ها و بد گفته ها را باز گفت. باید درست پرسیدن را یاد گرفت تا به پاسخ درست رسید. باید از مطلق نگری و تک بودی اندیشیدن در آمد و حقیقت را هر چند که ضد ما باشند بیان کرد. راز تاریخ و هستی و تکامل پوشیده نمی مانند این مائیم که باید درس بیاموزیم | |
"انسان مجبور نیست حقایق را بگوید ولی مجبور است چیزی را که می گوید حقیقت باشد" دکتر علی شریعتی
اراسموس در سال 1517 (وهله خوش دوره نوزایی) نوشت "ای خدایان جاودان، چه دنیايی را در شرف طلوع می یابم" اما زمانی که دوره نوزایی وارد مرحله تاریک غبار و خشم شرعی و جنگهای دینی و ماجراجوییهای دور از ذهن انسان میگردد همودر سال 1526 که پیری دلشکسته و از آشفتگی و هرج و مرج بر آمده از نوزایی بر تافته بود، در نامه ای به لوتر نوشت " علت همه آنها در طبع استیلا نا پذیر شماست". عصر بلند گرایی ص 12.
هوا دلپذير شد، گل از خاك بردميد/ پرستو به بازگشت زد نغمه اميد/ به جوش آمد از خون درون رگ گياه / بهار خجستهفال خرامان رسد ز راه / به خويشان، به دوستان، به ياران آشنا / به مردان تيزخشم كه پيكار ميكنند/ به آنان كه با قلم تباهي دهر را / به چشم جهانيان پديدار ميكنند/ بهاران خجسته باد / و اين بند بندگي و اين بار فقر و جهل / به سرتاسر جهان، به هر صورتي كه هست / نگون و گسسته باد. (كرامتالله دانشيان)
انقلاب ایران اولین انقلاب و جنبش مردمی نبود که به بیراه کشیده شد و از گردونه اصلی اش خارج شد و بدون شک آخرین آنها نیز تخواهد بود.
شهر الخلیل در فلسطین آرامگاه حضرت ابراهیم، پدر توحید، می باشد. ابراهیم با نیمرود سلطان فاشیت و دیکتاتور بابل در افتاد و بنیان گذار ادیان توحیدی شد. از او ادیان توحیدی بزرگ یهودیت و مسیحت و اسلام نشر و گسترش یافتند. و موسی نیز پس از نبردی دراز و رنج بار با فرعون مصر سر انجام با مردمش (برده های زیر سلطه) از مصر اخراج شد و راهی سرزمین معود گردید. هجرتی که بیش از چهل سال آوارگی بهمراه داشت. و مسیح که در غربتی دردناک و دور از چشم مردم از مریم زاده شده بود با پیامی از نور و عشق و محبت به میان مردم بر گشت و بپای همان پیامش به صلیب کشیده شد. و اینک در این جغرافیای کوچک و میعادگاه پیامبران بزرگ که هزاره ها تاریخ بهمراه دارد، عده ای که خود را وارثان و باز ماندگان آن پدر توحید و راهیان سرزمین معود می خوانند (انگار آنهائی که آبا و اجدادی در آنجا زاده و بزرگ شده اند و پیروان سه ادیان بزرگ نیز بوده اند چنین حقی را نداشتند) برای استقرار و سلطه خویش (در حقیقت رسمیت دادن به اندیشه صهیونیستی) و بهره گیری از خاک و هوای مرغوب، فجیعترین جنایات را در هفتاد سال گذشته مرتکب شده اند. عده ای با ادعای تمدن (کدام تمدن است که تشکیل کشور بر اساس دین را اجازه می دهد، پس مسیحها و مسلمانها را نیز واجت است تا کشور خویش بنا کنند) و با استفاده از پیشرفته ترین ابزار و آلات جنگی و به بهانه حراست و بقای دین یهود (نه فقط کشور اسرائیل) خانه و آشیانه ملتی محروم و بی دفاع را که قرنها و هزاره ها در آنجا زندگی کرده و تاریخ و فرهنگ خویش را بپا داشته اند تصرف کرده و تازه طلب کار تمامی آبادی و خاک و آسمانش نیز هستند. ودنیای متمدن کنونی نیز در راه حلی "متمدانه" و با پشتبانی بی دریغ از متجاوز آرزو دارند که روزی فلسطینیها سر عقل آیند و راه حل پیشنهادی آنها را بپذیرند. و جالب تر اینکه همه تیرها اینک به سوی محمود عباس و فلسطینیها نشانه گرفته اند که چرا بدون اجازه آنها از سازمان ملل درخواست برسمیت شناختن کشور فلسطین را کرده اند. شاید یادشان رفته است که آنجا قبل از تشکیل دولت اسرائیل، توسط انگلیس، فلسطین نامیده می شد. ( فلسطين، کشوری است که بهصورت تاریخی و از دوران روم باستان به ناحیهای گفته میشده که بین دریای مدیترانه و کرانههای رود اردن واقع شدهاست. از ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد). نمی دانم، شاید فلسطین نیز بتواند روزی همانند ابراهیم، بدور از چشم نیمرود، در غاری در بالای کوهی، و یا همچون عیسی مسیح از دامن مادری متهم، به دنیا بیاید و دنیای خویش را رقم بزند.
در مکانی دیگر و در زمانی متفاوت اسپارتاکوس را می بینیم که بعد از مبارزات طاقت فرسا همراه با بیش از بسیاری از برده ها به صلیب کشیده شد. اما در قیامی دیگر دیوارهای روم ویران شد وبرده داری ترکی بزرگ بر داشت.
در ایران ما مزدک را داریم که از درون امپراطوری شاهنشاهی ایران بر خاست وفریاد دادخوهی سر داد و پرچم برابری اجتمائی را در دنیای تاریک برده داری بر افراشت. و دانستیم که سر آخر با نام زردشت (آنجائی که آرمان او را دولتی کردند و ردای دین رسمی بر تنش پوشاندند) چه بر سرشان آوردند و چگونه مزدک و یارانش را در دربار انوشیروان قتل عام کردند. آنها تا سقوط شاهنشاهی ساسانی (۶۵۱م.) همواره مورد اذیت و آزار حاکمیت بوده و بشدت سرکوب می شدند. تاریخ ایران بعد از قادسیه (حمله اعراب) دست خوش دگرگونیهای فراوانی بوده است که باید در جامعه ای باز و دمکراتیک مورد باززسی و بررسی دقیق قرار گیرد تا درسها از آن آموخت و نگفته ها را از دلش بیرون کشید. گذشته از حمله های وحشیانه اسکندر و چنگیز و تاخت و تازهای ناشی از آنها ما فرصتهای گرانبهائی را بعد از انقلاب مشروطه تا کنون از دست داده ایم (یا باید گفت که از دست ما گرفته اند) .
در فرازی دیگر پیروزی و شکست بسیاری از انقلابها و خیزش ها و قیامهای مردمی در قرن بیست، و حتی دهه گذشته، پیش روی ماست. تجربه انقلابهای مارکسیستی بخصو ص بزرگترین آن، اتقلاب روس و بر قراری اتحاد جماهیر شوروی، گنجینه عظیمی است برای آنهایی که می خواهند بیاموزند و بدیگران آموزش دهند. گفتنیها زیاد است و راههای فراوانی برای عبرت و درس آموزی باز است. اگر بخواهیم!!!!
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست. (حافظ)
با این پیش در آمد به انقلاب 57 نگاه کنیم. انقلاب بهمن ۵۷ یک دگرگونی بزرگ، می توان گفت بزرگترین چرخش، تاریخ ایران می باشد. نطام پیر و فرسوده شاهنشاهی پس از یکه تازیهای فراون برچیده شد و حکومت جمهوری مردم سالار و دمکراتیک، آرزوی دیرینی که بهای بسیار سنگین بهمراه داشت، در تاریکی شب سو سو زد وپرچم استقلال و آزادی ایران در افق آن به اهتزاز در آمد. ولی از بخت بد ما نسیم دلنواز آن قبل از وزیدن اسیر توفان باد شد.
مهم نیست چه انرژی و حرکت اجتمائی باشکوهی آزاد کرد و چقدر شور و شادی و عشق در جهره ها نقش بستند و چه امیدها میرفت که بارور شود. مهم انقلابی است که ضد خویش عمل کرد و به یک تراژدی غم انگیز تاریخی بدل شد. خمینی هرچند با استقبال میلیونی وارد شد. اما نه بر قالیچه سلیمان که بر بال اهریمن و عبای سیاهش ابر تاریکی شد که آسمان نیلگون ایران را فرا گرفت. روشنایی سپیده انقلاب در غباری مخوف پنهان شد و آرزوی آزادی و برابری و حکومت مردم سالار سرابی نا باور گردید. او خود دیوی بود که با ردای فرشته وارد شد و هنوز از راه نرسیده همچون ابلیس بجای سجده در پیشگاه خداوند آزادی در برابرش ایستاد و ملتی بپاخاسته را به نبرد فراخواند.
در پرتو او امیدها به ناامیدی کشیده شد و استقلال و آزادی در پرده ای سیاه پیچیده شد و بهشت در انتظار به جهنم مخوف تبدیل گشت. وعقب مانده ترین قشرهای اجتمایی بر مسند قدرت نشستند و فریاد مرگ و بگیر و ببند از محراب نماز تا بالاترین نهاد قانونگذاری شعار روزانه رژیم شده است. انسان و آزادیش در پستوه خانه ها زندانی ومشتی قداره بند و لات و لوت وشارلتان صحنه گردان سیاست و کشور شده اند. به بیان شاملو "هراس من همه از مردن در سرزمینی است ، که مزد گورکن از بهای آزادی بیشتر باشد". نه تنها نان و گرسنگی به تساوی تقسیم نشد بلکه همان لقمه بخور و نمیر نیز از سفره مردم ربوده شد. او که به شاه تنه میزد که بجای مملکت قبرستانها را آباد کرده است خود هر شهر و دیار آبادی را به زندان و گورستان بدل کرد و عزیزترین سرمایه زندگی را از بیشمار مادران و پدران گرفت. اندیشه و اندیشیدن را دار زدند و به حریم انسان و انسانیت تجاوز کردند. زن خوار و ذلیل جلوه داده شد و مادر به بی عفتی متهم گشت و با دستورات فقهی روسپی گری تقدس یافت و آنکه شرم کرد بزور تجاوز شد. درس و دانش و دانشگاه منفور و بی ارزش شدند و حریم دانشگاها غارت شد. عشق به زندگی و ارزشهای والایش مرد و مرده پرستی و مقبره داری دوباره تقدس یافتند و جای شهید و شاهد با قاتل و قداره بند عوض گردید. دین دولتی شد و دولت بی دین وضد ارزشهای دینی حاکم گردید. نمی دانم کجا هستند آنهمه "علمای اعظم" که فریاد "وا اسلام ها یشان" گوش فلک را کر می کرد. عرش خدا با سر لخت زن بلرزه در می آید ولی با تجاوز او توسط پاسداران "اسلام" آنهم در زندان ولی فقیه آبی از آب تکان نمی خورد. شرم بر چنین خدائی باد.
پدیده خمینی چالشهای فراوانی نه در ایران که در پهنه جهان ایجاد کرده است که باید با دیدی باز و دور از زاویه دیدهای شخصی و گروهی و یا کلیشه ای و در بسته و ژورنالیستی ارزیابی و شناخته شود تا دگر بار دیوی دیگردر سیمای فرشته رنگ نشود و بار دگر ردای زور بر تن تقوا پوشانده نشود. نه اینکه چون مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید ترسید و همه را با یک چوب راند. باید مار را شناخت و خو ش خط و خالیش را به مردم نشان داد. قبل از شناخت درد تجویز دارو اگر فاجعه نیافریند (سرطان ریه را نمی توان با شربت سرفه درمان کرد)، اثری نخواهد کرد.
دشمن نه اسلام است و نه عرب و نه مارکس و مارکسیت. او نه ترک است و نه کرد ونه بلوچ و نه ترکمن. او از ماست وهمه ماست. از غرب (یا غیب) یاری و مدد میگیرد و با چین و روسیه هم کاسه و گاهی هم پیمان بوده و از عرب سوری گرفته تا ونزولا و کره شمالی و برزیل کمک می جوید و از لبنان و سومالی مزدور می خرد. او خوب یاد گرفته است که چگونه از غرب وقت بخرد و خود را در معادله قدرت دخالت دهد. او ما را آواره و کشور را ویرانه کرده است.
کشور و جامعه را می توان از نابودی و ویرانی دوباره ساخت اگر به خویشتن خویش ایمان داشته باشیم، مثل ژاپن و آلمان. اما فاجعه از آنجا شروع می شود که ملتی ایمان به خویش را از دست داده باشد و از بودن خویش احساس شرم کند. او ما را تکه پاره کرد و همچون گرازی تیز دندان به جان گره ها و پیوندهای اجتماعی افتاد. چون به نیکی می دانست که سوار شدن بر گرده مردمی آگاه و متحد و استوار اگر شدنی نباشد بسیار مشکل خواهد بود. بسیاری ازما در ینگه دنیا سر در گریبان خویش نهاده و راه و رسم زندگی دیگر را در پیش گرفتیم. عده ای نیز با ژستی حق به جانب ادعا دارند که کاری نمیتوان کرد و سفارشات دائی جان ناپلئون را جدی گرفته و منتظر فرصتی نشته اند تا شاید بتوانند روزی در لباس کرزایی دیگر، افغانستان، به کاخ نیاوران بروند و از آنجا یقه آمریکا را بگیرند. تعدای نیز سراغ کوروش بزرگ رفته و همانجا خانه کرده اند و از خود نپرسیدند که از فضل پدر ترا چه حاصل؟ فراوان روشنفکرانی نیز کشف کرده اند که باید اسلام را نابود کرد و از عرب انتقام گرفت ("آنکه اسلام ستیز نیست، انسان ستیز است" آقای آرامش دوستدار ) بیاد کمونیست ستیزی فلسفی می افتم که می گفت "کمون یعنی خدا و کمونیست یعنی خدا نیست". اینک ما مانده ایم وخلقی در زنجیر و ملتی در بند که آرزوی دمی آرامش و نفس کشیدن در فضای آزاد آرمانش شده است. پرسشهایی از قبیل اینکه چرا و چگونه جمهوری اسلامی شکل گرفت؟ چرا هنوز بیش از سی و دو سال سر کار است؟ چرا اینهمه ویرانی و فقر و بدبختی اجتماعی و زندان و شکنجه و شقاوت و بی رحمی و قتل و کشتارو غارت، نتوانست بزیرش بکشد. کجاست دستی که بسوی مردم دراز شود وشر این دیو را از سرشان بر دارد.
نوشتن و گفتن از راهای طی شده و حرفهای تکراری کار مشکلی نیست همچنانکه متهم کردن دیگران و به پر و پای یکدیگر چسپیدن نیز چندان کار سختی نیست. باید از راهی رفت که علامتی نداشته باشد تا مسیر را باز کرد. از بالا که نگاه کنی دیو سیاهی می بینی که بر آسمان میهن چتر انداخته ودیوانه وار ازملت سواری میگیرد. در زیر آن مردمی کوشا دیده می شوند که بالا و پایین می پرند و هردم پری از پرهایش را میکنند به امید روزی که آن دیو وحشی را بزمین کشند. در دید افقی می بینی که این تلاشها جدا جدا و پراکنده، هر چند سنگین و پر بها، هر از گاهی جست و خیز گرفته و سرکوب و پراکنده می گردند. انگار سازمانهای عمودی را با حرکتهای افقی توده ای کاری نیست.
مدتهاست که با خود کلنجار می روم تا درد و احساس و یا آموخته های خویش را با بچه های عصر و نسل خویش در میان بگذارم. بچه هائی که در خفقان بدنیا آمدند و در جنگ بزرگ شده اند و همواره از پایه ای ترین اصول آزادی، حق انتخاب و چگونه زندگی کردن، محروم بوده و حتی حق دانش آموزی و دانشگاه نیز از بسیاری از آنها سلب شده است. به آنها گفتند چگونه گریه کنند (خنده ممنوع شد)، چطوری لباس بپوشند، کجاها رفت و آمد کنند، با کی نشت و بر خاست داشته باشند، وحتی چه کتابی بخوانند و چه دانشگاهی بروند، و حرف کدام استاد را گوش کنند آنهم از استادانی که چند بار فیلتر شده اند. زندگی در پشت فیلتر عادت آنها شده است و برای دریافت ذره ای حقیقت باید مسیر مشقت باری را بپیمایند و تازه معلوم نیست از کجا سر در بیاورند. از این سو ما ( من نویسنده و یاران بیشمارم) بچه های دو و سه نسلی که در دوران مصدق و یا پس از کودتای 28 مرداد بدنیا آمده ایم، با آنها در موارد زیر مشترکیم. ما بهترین دوران زندگی خویش را در خفقان شاهنشاهی گذراندیم ودرمبارزات سیاسی و اجتمایی دوران، از دانشجوئی تا انقلابی، شرکت داشته و گرمی و سردیهای فراوانی را از سر گذرانده ایم. با انقلاب دوباره، از دور و نزدیک، دور هم گرد آمدیم تا میهن خویش کنیم آباد. ما برای جامعه ای آزاد و آباد و دمکراتیک که دور از تبعیضهای قومی و قبیله ای و دینی و زبانی و جنسیتی باشد مبارزه کرده و می کنیم. و بیقین معتقدیم که بند بندگي و بار فقر و جهل به هر صورتي كه هست باید نگون و گسسته شود. و هنوز نیز به پایش ایستاده ایم. ولی آن پیر مرد نتوانست شکوه انقلاب و عظمت پیروزی خلق و مردم بپا خاسته را درک و فهم کند. سر در لاک ایمان خویش برد و به قبای فقه و روحانیت چسبید و قبل از هر کسی دستور بگیر و ببند ما را داد و فکر میکرد می تواند سند های شاهد را قبل از رو شدن نابود کند. اما تاریخ به خواست او عمل نکرد. و خیزشهای 1388 بدین سو نیز بار دگر پوچی پندار های والیان فقیه و یار و یاوران دور و نزدیکشان را ثابت کرد. آنکه تاریخ نمی فهمد از تکامل چه بارش می شود. ما هستیم و آماده ایم تا دستان همدیگر را بگیریم و راه رهائی خویش و میهن به یغما رفته را باز یابیم. ما سنگینترین بها را پرداخته ایم تا قامت انسانی خویش را سرفراز و بالا نگه داریم. ما به تجربه آموختیم که انسان ماندن و درد همنوع و انسانیت داشتن بهای زیادی می گیرد. سخن با مخاطبانی است که با سرنوشت ایران و ایرانی همدردی میکنند. آنهاییکه تنشان به تن مردم و سیاست خورده است و بدور از دغدغه نام و نان از مردن انسان و مرگ آزادی در این شوره زار نکبت و شوربختی رنج می برند و یا به بیان سعدی " از محنت دیگران " بی غم نیستند.
امیدواریم در فردایی نه چندان دور جوانه های آزادی بر خواهند دمید و پرستوها دوباره به پرواز در می آیند و شکوفه با چهره مردم می خندد. زن و مرد پنجه در پنجه هم و پیر و جوان دوش به دوش یکدیگر پایکوبان ایران را دوباره خواهند ساخت (می سازمت ای وطن اگر چه با خشت جان خویش- سیمین بهبهانی). این آرزوی ماست و قلب جوان ما را نشاید شماتت کرد.
مبتلا گشتم در این بند و بلا کوشش آن حق گزاران یاد باد (حافظ)
ما از دردی مشترک رنج میبریم و می دانیم که این درد مشترک هرگز جدا جدا درمان نمیشود.
مجموعه حرفهای نگفته و راههای نرفته
سلسله نوشتار پیش رو تلاشی است برای باز کردن باب گفتمان پژوهشی، تا بتوان ناگفته ها و کج گفته ها و بد گفته ها را باز گفت. باید درست پرسیدن را یاد گرفت تا به پاسخ درست رسید. باید از مطلق نگری و تک بودی اندیشیدن در آمد و حقیقت را هر چند که ضد ما باشند بیان کرد. راز تاریخ و هستی و تکامل پوشیده نمی مانند این مائیم که باید درس بیاموزیم.
تلاشی است که باید شروع کرد و در این راه در بروی همه باز است. بر آن نیستیم تا تمام مسائل سیاسی و اجتمائی و فرهنگی یک ملت را حل و فصل کرده و یا خط و راه نشان دهیم.
دکتر رضا راهدار
آمریکا
17 مهر 1390
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد