پنج و نیم ترین ساعتِ غروبی با گیسوانِ نبافته/
در بی پنج شنبه ترین هفته ی خیس و خسته/
از کدام ماهِ تکه تکه شده.
سلام!
بال هدهد و شانه های هق هق ما هنوز...
حال ماه و آهو و او
آه و انار و اندوه...
گاهی،
قاب عکس وُ گُر گُرِ گریه وُ...
حال همهی ما خوب است،
حتا آن ها که مرده اند.
باد که گاهی
با بوی پیراهن آبی و روسری های گم شده ...
بید بسیار وُ
مجنون کجا وُ
لیلی هم که اما، اگر، چرا.
بوی بوسه و پیراهن یوسف، هرگز. هیچ.
نمیدونم کی بود. رفته بودم پارک کوچیکی که کنار خونه هس. خورشیدنشسته بود روی نیمکت آبی آسمون.نوه هاش رو می پایید. ابرای بازیگوش به هر سو می دویدن. تاب بازی میکردن . سر به سر باد می گذاشتن. منم یه هویی بلن شدم، پیشونی خورشید رو بوسیدم. شعری توی گیسوی باد و ابر بافتم.خورشید که رفت، دلم گرفت. پاشدم درخت ارغوان رو بغل کردم، اما چیزی بهش نگفتم.
میدانی !
به همان بای بوسه و های هیچکس
رویاهایم کفش هایشان را گم کرده اند.
و نمیدانم باغچه چرا نمی گرید؟
اقاقیا بنفش و پریشان بوده همیشه
اما یاس چرا سیاه پوشیده.
خواب بود یا بیداری! محبوبه های شب، تالار آیینه رو کرده بودن بازار عطرفروشای بهشت. میون تالار یه آهوبره ایستاده بود.سیاه مث تن تاریکی.ناغافل پرده ی بهار خواب رفت کنار.میون حوض کاشی، برآب، چندتا هندوونهی محبوبی . یه هویی از روی تخت کرسی کنار حوض پاشد ایستاد. برنو نقره کاربلژیکی تو دستش .چشم نه! کاسه ی خون!بوی باروت و جیغ کلاغا.آهوبره خودش رو کشید کنار پاشویه، دامن قبای شمسهی سیاه شازده رو گرفت. سرش رو گذاشت روی کفش های سرخ ساغری شازده و... فواره رنگ گرداند به رنگ کفش ساغری .زخمهی ربابه رگ تار رو درید.از برگای محبوبهی شب خون میچکید.روی صورت من. روی پیرهنم. روی دستام. قدح آب و نارنج رقصان، گلابپاش مرصع و تنگ بلور بارفتن،قابقدح و چینیمرغی از رفای پوشیده با ترمه و ملیله دوزی. جرنگ! افتاد روی زمین. جرنگ!شازده همون جور که از خنده داشت ریسه میرفت، گفت:
توهستی!خانوم بالا! انگاشتیم که آهوبره زدهایم!
شبِ باران و باد و بیداریِ بابونه است
کمی ماه و گریهی ملایکه هم هست
پاییز، کنارخیابان، به برگ چیزی می گوید.
تشنه ام .
تشنه تر از شن به دریا
از آهو به هو
از حیرت به ماه.
باغ.باغ. باغ. باغ فین . باغ شاه. باغ خاقان، قزل حصار، شمیران،همین طور بگیر و بیا! کجا تا کجا! همه زنبق سیاه . اقاقیا، آن هم سیاه.در و دیوار باغ، شال کشمیر سیاه. مخمل سیاه و یک علم با چند تا یاقوت سیاه و زمرد سیاه.داده بودند شمشال و دهل و نرمه نای بزنند. مادر انوشیروان وسهراب پسر محمد و خیلی های دیگر هم ...
هی! گله های هراسان ابر را!
شايد آنقدر بارانِ باريد
که تمام کودکان و گنجشک ها
رفتند به دیدار پادشا
این بام بال شکسته
پُر شد از هُدهُد و هلهله
طبل!
طبل !
سرنا و نقاره
بر این صنوبر عریانِ مست.
میبخشید! انگار کسی مرا صدا زده بود!
نه!؟
خب!
داشتم چه می گفتم!
هان!
یادم نمیماند.
بیایید!
بیایید نگاه کنید!!!
اینجا!
باز این پسین،
خیابان خیس. خوشحال
پر از کتاب و کودک و کلاغ
این چراغ راهنما دست دختران عاشق را می گیرد
تا از برگ و باد و بوسه بگذرند
دوچرخهی جوانی
به تاکسی پیرمی گوید:
میخانهی نبش خیابان
پر از خنده و هجده سالگی است...
این پنجره اما، چرا، هرگز
این پنجره چرا پر از تاریکی است!
باید جایی بروم.
از دو رویای دیگر و مکاشفهای شگرف در این شب چیزی نمی نویسم.
تصدقتان بگردم.
می بخشین!شما سیگار دارین؟می ریم همین جا، کمی زیر بارون قدم می زنیم.
شاید یه کمی هم گریه کردیم.بیاین! بگیرین! مشک آهوی ختنه. از اقلیم رویا براتون آوردم.
***
پایان
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد