logo





تختی از خود مردم بود

دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۸۷ - ۰۵ ژانويه ۲۰۰۹

پرویز داورپناه

takhti.jpg
تختی از خود مردم بود. میان او و ملتش پرده ای وجود نداشت. در اوج عظمت و جهان پهلوانی نیز خاکی بود.
تختی قهرمانی متواضع و صمیمی با قلبی پاک و مالامال از عشق به میهن بود و به مردم وطنش احترام می گذاشت.
گویا همین دیروز بود، وقتی چهل و یک سال پیش روز هفده دی ماه، خبر مرگ مشکوک جهان پهلوان غلامرضا تختی را، مردم دهان به دهان، بدون روزنامه و رادیو و تلویزیون در تهران و شهرستان ها به گوش یکدیگر می رساندند. و در غم پهلوان عزیزشان می گریستند. در زمان کوتاهی، هزاران نفر از مردم کوچه و بازار دسته دسته بسوی پزشکی قانونی بحرکت در آمدند.
دختران و پسران مدارس و دانشجویان کلاسها را تعطیل کردند و همگی گریه کنان بطرف دادگستری حرکت کردند. دانشجویان در خیابانها شعار میدادند و حتی خواستار مجازات مسببین مرگ او یا قاتلان احتمالی تختی بودند. مردم می خواستند برای آخرین بار چهره معصوم پهلوانی را که بارها نام ایران را در جهان بلند آوازه ساخته بود و یک دم از فکر مردم فارغ نبود ببینند ولی ماموران استبداد مانع می شدند.
به راستی تختی كه بود كه تاریخ را درنوردید و چه كرد كه چنین جاودانه شد؟ تختی چگونه زیست كه به قهرمان ملی یک کشور مبدل شد. تختی به قول خودش فرزند درد و رنج بود. آنكه می خواست با كشتی گیری سری بین سرها داشته باشد، آنقدر زجر كشید، آنقدر تمرین كرد، آنقدر زمین خورد كه تنش بوی تشك كشتی می داد!
ولی آنچه سبب شد تختی در كشتی جایی برای خود باز كند، پشتكار، همت او بود؛ پیگیری خستگی ناپذیریش بود كه دروازه ی قهرمانی مردم را، پهلوانی ملتش را، به روی او باز کرد.
تختی خود را هیچگاه از ملت جدا نكرد. هر قدمی برداشت، خواست و مصلحت ملت در آن مستتر بود. تختی به عشق مردم شدیداً پایبند بود. تختی از همه هستی خود مایه گذاشت تا دل مردم را شاد كند. او وقتی قهرمان می شد شادی اش به واسطه خرسندی مردم دوچندان می شد.
وقتی در المپیك رم طلای مسابقات را به خاطر پیروزی حریف ترك عصمت آقلی با شكست عوض كرد قصد خداحافظی همیشگی را داشت ولی در فرودگاه مهرآباد استقبال از یك شكست خورده چنان او را غافلگیر كرد كه به تصورش هم خطور نمی كرد.
تختی می گوید: "به نظر من تاریخ تولد و مرگ یک انسان، همه ی زندگی او را تشکیل نمی دهد، آنچه که زندگی او را از لحظه ی آغاز، از روز تولد تا لحظه ی مرگ می سازد، شخصیت، جوانمردی، صفا، انسانیت و اخلاقیات اوست"
تختی از تلخترین خاطره ی زندگیش چنین می گوید: "نخستین واقعه ای که بیاد دارم و ضربه ای بزرگ بر روح من زد، حادثه ای بود که در کودکی برای من پیش آمد، پدرم برای تامین معاش خانواده پر اولادش، مجبور شد که خانه ی مسکونی خود را به گرو بگذارد، یک روز طلبکاران به خانه ی ما آمدند و اثاثه ی خانه و ساکنینش را به کوچه ریختند، و ما مجبور شدیم دو شب را توی کوچه بخوابیم."
جهان پهلوان تختی، مادرش را خیلی دوست می‏داشت و به او احترام می‏گذاشت و فرمانش را به گوش جان می‏سپرد و اطاعت می‏کرد. در سال ۱۳۲۸، تختی به مسجد سلیمان رفت و در شرکت نفت آنجا مشغول به کار شد. بعد از چندی، برای دیدار مادرش از شرکت نفت تقاضای مرخـّصی نمود، ولی با درخواست او موافقت نشد. بدین ترتیب، جهان پهلوان که هنوز یک سال از خدمتش نمی‏گذشت، استعفا داد. متن استعفای او خواندنی است: «بسیار متأسفم از اینکه مقام ریاست کارگزینیِ اداره شرکت نفت مسجد سلیمان، با مرخصی یک ماهه این جانب موافقت نفرموده‏اند. از نظر آنکه من برای مادر خودم ارزش فراوانی قائل هستم و او از من خواسته است که به دیدارش بروم، چاره‏ای جز اطاعت امر او نمی‏بینم و با مرخصی من نیز موافقت نشده است. خواهشمند است استعفای این جانب را بپذیرید. با نهایت احترام، غلامرضا تختی»
در شهریور ۱۳۴۱در فاجعه زلزله بوئین زهرا جهان پهلوان تختی با همکاری کمیته جبهه ملی دانشگاه تهران به جمع آوری پول و وسائل برای زلزله زدگان پرداخت و با محبوبیت فوق العاده ای که بین مردم داشت، توانست کاروانی از کامیون محتوی وسائل اولیه لازم و مبلغ قابل توجهی پول برای زلزله زدگان جمع آوری کند. دراین روزها تهران بزرگ شاهد مناظر هیجان انگیزی بود. تختی همراه با سایر ورزشکاران ملی و دانشجویان دانشگاه تهران در خیابانهای پایتخت به جمع آوری پول و هدایا پرداخت و پلاکارد کوچکی با مضمون "تختی برای زلزله زدگان بوئین زهرا آماده پذیرش همه نوع هدیه است" در دستش بود. مردم از این کار استقبال گسترده ای کردند. در یکی از خیابانهای تهران بلیط فروشی که پس از چند ساعت تلاش موفق شده بود بیست ریال بدست آورد، آن را تقدیم قهرمان محبوب خود کرد و گفت: "آقا تختی، این هم کمک من"
در جائی دیگر پیرزنی در مقابل تختی ایستاد و گفت: "شصت سال تمام است که چادر بر سر دارم ولی من چیزی ندارم برای کمک به زلزله زدگان بشما بدهم. پس از سالها با حجاب بودن چادر خود را بشما میدهم..." وچادر خود را به تختی داد. جهان پهلوان در حالی که می گریست، چادر را برداشت و از پیرزن خواهش کرد که آن را پس بگیرد. پیرزن چادر را که تختی به او داده بود دوباره روی هدایا انداخت و با لحن مادری که از حرف گوش نکردن فرزندش بی حوصله شده، گفت: "مرحمت خشک وخالی که فایده ندارد، پسرم" پیرزن وقتی با تردید دوباره پهلوان مواجه شد، خشمگینانه گفت: "یعنی ما فقیر بیچاره ها حق نداریم."
در اینجا بود که صورت پهلوان یک دفعه رنگ به رنگ شد و گفت: " شما را به خدا این حرف را نزنید، شما از هر ثروتمندی ثروتمند ترید، حق دار ترید، چون که بلند نظر تر و با گذشت ترید."
جهان پهلوان تختی در میادین ورزشی و رقابت های جهانی نیز جوانمردی، فتوت و صفات انسانی و منش والای خود را به نمایش می گذاشت. الکساندر مدوید، کشتی گیر بزرگ روسی و رقیب تختی پس از مرگ وی گفته است: «من نمی دانم به چه شکلی عظمت او را بیان کنم، چرا که او چیزهای بسیاری به ما آموخت و من هنوز هم به ورزشکاران مملکتم می گویم که وقتی روی تشک کشتی می روید، اول اخلاق را رعایت کنید و اگر توانستید از این ورزش در راستای اخلاق و صداقت و درستی بهره ببرید. چنین ورزشی است که به درد انسان می خورد، نه چیز دیگر.»
الکساندر مدوید، بر مزار تختی در حال گریه گفته است: "در طول مدتی که کشتی گرفته‏ام، شجاع‏تر، خوش خُلق‏تر و مهربان‏تر از تختی ندیده‏ام." مدوید خاطره جالبی از تختی دارد : «در سال ۱۹۶۲ در تولیدوی آمریکا من و تختی دیدار نهائی را برگذار کردیم. در جریان مسابقه ها، پای راست من به شدت ضرب دیده بود و روحیه ام را خراب کرده بود. من فکرم متوجه تختی بود که باید با این پای ناجور با او مبارزه می کردم، به راستی من تا آن موقع از خصوصیات اخلاقی، رفتار و کردار انسانی و والای تختی خبرنداشتم. اما در آنجا به عظمت، انسانیت و جوانمردی تختی پی بردم و تحت تاثیرآن قرار گرفتم. او که شنیده بود پای راست من ضرب دیده با این پا به خوبی رفتار کرد و هر گز نخواست با گرفتن این پا مرا زجر دهد. او تا پایان بازی، مرد و مردانه تمیز کشتی گرفت و از پای آسیب دیده من استفاده نکرد و مرا غرق اعجاب و تحسین کرد. تختی با این کار فوق العاده اش نشان داد که یک پهلوان واقعی است. بعد از این واقعه، ما به صورت دو دوست درآمدیم. او همیشه مرا دوست می داشت. او ملت خودش را هم دوست می داشت و فکر می کنم تختی اصلا برای ملتش زندگی می کرد.»
جهان پهلوان تختی که با تیم کشتی از مسابقات جهانی یوکوهاما در سال ۱۳۴۰برمی گشت، چنین گفت: "من افتخار می کنم که عضو جبهه ملی هستم." کیهان تیتر زد: «تختی به عضویت جبهه ملی در آمد.» همین واکنش ها نشان میداد که جهان پهلوان طرف مردم است. اینطور شد که مردم و بویژه روشنفکران و دانشجویان و جوانان متوجه شدند که تختی از خودشان است. از همان کودکی حالت ضدیت با حکومت استبدادی در روحش برانگیخته شده بود و از همان زمان احساس می کرد که باید از مظلومان حمایت کند وگرنه ظلم ادامه پیدا می کند و در نتیجه حقوق جامعه ضایع می شود.
تختی در سال ۱۳۳۵به سازمان ورزشکاران جبهه ملی پیوست که مسئولیت آن با دکتر سعید فاطمی بود.او با تاجیک، حسین عرب، رئیسی، جوادی زاده و عده دیگری از ورزشکاران نامدار در آنجا فعالیت می کرد.
در انتخاباتی که برای گزینش نماینگان سازمانها برای شرکت در کنگره جبهه ملی برگذار شد، تختی و تاجیک از طرف سازمان ورزشکاران نماینده شدند و در اولین کنگره جبهه ملی ایران در سال 1341در تهران شرکت کردند.
هنگام برگذاری انتخابات شورای مرکزی جبهه ملی ایران خواسته شد داوطلبان عضویت شورا، خود را معرفی کنند، مرحوم حاج نایب حسینی اعلام کرد که من به نمایندگی از طرف تمام مردم «یقه چرکین» تختی را برای عضویت شورای مرکزی جبهه ملی پیشنهاد می کنم و تختی با رای بالایی به عضویت شورا انتخاب شد.
جهان پهلوان تختی از هنگامیکه بعضویت شورای مرکزی جبهه ملی ایران انتخاب شد، مورد دشمنی وحسد وکینه محمد رضا شاه و رژیم فاسد استبدادی قرار گرفت. عوامل رژیم که از یک طرف در اثر محبوبیت فوق العاده جهان پهلوان و وحشت از انعکاس خبر بازداشت وی از این کار سر باز می زدند و از طرف دیگر انواع تشبثات آنان برای منحرف کردن وی مواجه با ناکامی میشد مرتبا او را تحت نظر داشتند و سعی می کردند از طریق دستگاه فاسد ورزشی او را تحت فشار قرار دهند.
در یکی از مراسم سازمان تربیت بدنی که قهرمانان را به دربار می بردند تا از دست شاه مدال و نشان دریافت کنند، وقتی شاه مدال جهان پهاوان تختی را به گردنش می انداخته است، با استهزاء به تختی میگوید: «شنیدم ملی شده اید.» جهان پـهلوان بی درنگ پاسخ میدهد: «مگر اعـلـیحضرت ملی نیستند.»
وقتی تیم کشتی عازم ژاپن بود و از جلوی شاه رد می شد، شاه به تختی نگاه کرده و گفته بود: «شما تا کی میخواهید کشتی بگیرید؟!»تختی جواب داده بود « تا موقعی که مردم بخواهند کشتی میگیرم.»
در سال ۱۳۴۲جهان پهلوان تختی از حضور در مراسم سازمان تربیت بدنی که طی آن پهلوان کشور و سایر قهرمانان به دربار میرفتند سر باز زد و امتناع خود را علنا اعلام نمود. از این زمان بنا بر دستور شخص "شاهنشاه آریامهر!" مختصر حقوقی را که تختی بعنوان مربی ورزش راه آهن دریافت می کرد، قطع کردند و مدتی از شرکت او در فعالیتهای ورزشی جلوگیری بعمل آوردند و تختی فقط به این اکتفا می کرد که بعنوان تماشاچی در مسابقات ورزشی شرکت جوید. ولی در هر مسابقه ورزشی مردم شعار "تختی" "تختی" را سر میدادند و کلیه مراسم تحت الشعاع حضور وی و احساسات مردم قرار میگرفت. از آن پس حتی از حضور تختی در مسابقات بعنوان تماشاچی نیز جلوگیری بعمل آوردند و از آن تاریخ به بعد شعار مردم در مسابقات ورزشی به جمله " پس تختی کو ؟" بدل شده بود.
از طرف دیگر محمد رضا شاه در صدد تطمیع جهان پهلوان برآمد. در جریانات انتخابات فرمایشی مجلس بیستم پیشنهاد نمایندگی مجلس به او شد ولی تختی قبول نکرد. بعدا پیشنهاد شهرداری تهران به تختی داده شد. جهان پهلوان آن را هم رد کرد و به دوستانش گفت: «ما را هم مثل دیگران آلوده می کنند. ما نمی توانیم زیر بار حکومتهای فردی که بکن، نکن میکنند برویم. ما صاحب نظر هستیم.اگر بخواهیم با جمع کار کنیم خودمان تصمیم می گیریم. روزی اگر موقع آن رسید و مردم گفتند، بسیار خوب، ولی کسی که آدم را نصب میکند، همان طور هم می تواند عزل کند. در نتیجه ما این کار را نمی کنیم.»
خاطره شورانگیز جهان پهلوان تختی دراحمد آباد به مناسبت هفتم درگذشت دکتر مصدق هر گز فراموش نمی شود. آن روز تختی بهمراهی یک گروه چهل نفری از ورزشکاران ایران در حالیکه دو نفر از آنان دسته گل بسیار بزرگی را پشت سر تختی و پیشاپیش صف منظم پهلوانان حمل می کردند با قدمهای شمرده و محکم وارد احمد آباد شد تا بی پرده و بی محابا رو در روی مامورین مخفی و غیر مخفی نشان دهد که او در برابر پیکر رهبرش، سر تعظیم فرود می آورد ولی در برابر محمد رضا شاه سر تسلیم فرود نمی آورد.
شاهدان عینی شرح می دهند، در شرایطی که سرهنگ مولوی و عوامل ساواک، همه در داخل جمعیت هزار نفری بودند، عظمت آمدن تختی به حدی بوده است که ناگهان سکوت مطلق در احمد آباد بر قرار می شود.
جهان پهلوان از پلکان به طرف آرامگاه دکتر مصدق میرود. طاقه شالی را که روی قبر افتاده بود کنار می زند و دو زانو کنار قبر رهبرش می نشیند و شروع به بوسیدن آرامگاه کرده و با صدای رسا می گوید:
«خدایا، من که چیزی نیستم. بگذار وقتی می میرم با همین تفکر بمیرم و ما را کمک کن که با همین فکر و اندیشه زنده باشیم و با همین اندیشه و فکر هم بمیریم.»
باید گفت تختی ماه تابان مکتب مصدق بود. او با الهام از مکتب مصدق راه مردی و مردانگی را انتخاب کرد و در این راه استوار و پا برجا ماند و تا جان در بدن داشت ذره ای در تصمیم و ارده اش خللی وارد نشد تا آنجا که جان شیرین خود را نیز از دست داد
در جریان درگذشت وی یکی از نویسندگان مجله ی سپید و سیاه در این مورد می نویسد:
« آخرین باری که با هم به گفتگو نشستیم سه یا چهار سال پیش بود...او را بحرف کشیدم، آنقدر که دیگر نتوانست تحمل کند. با اندوهی که هر گز در او ندیده بودم زمزمه کرد که او را به اردو راه نمی دهند. او را از تشک بیرون انداخته اند. حتی تماشای مسابقات را نیز برای او ممنوع کرده اند...او ماهی دور مانده از آبی را می مانست که بر روی ماسه های ساحل داشت جان می کند و به هوا می جست. او بدون تشک چگونه می توانست زندگی بکند. گفتم داداش خیلی عجیبه ؟...تو خودت چی فکر میکنی، کی این دستور را داده است؟ گفت آخه رفته بودم به مسابقه کشتی تماشا بکنم همین که چشم مردم بمن افتاد، یهو منو خجالت دادن...مسابقه را ول کردند وهی گفتند «تختی» «تختی» بعدش «اونها» بدشون اومد ، دستور دادند دیگر به سالن راهم ندهند.» نویسنده نمی نویسد «اونها» کی هستند، آیا جز شاه وبرادرش غلامرضا [که در آن محل حضور داشته] کسان دیگری بودند.
روایت راستین مرگ تختی، خودکشی؟ یا قتل؟ در قهرمانی و پهلوانی او اثری ندارد چه تختی هم قهرمان بود و خوب کشتی میگرفت و هم پهلوان بود یعنی درستی و صداقت و شجاعت و مردم دوستی او شهره آفاق بود. در آغاز مرگ تختی وقتی زمزمه های خودکشی تختی سر زبانها افتاده بود، جلال آل احمد سخت به چنین شایعاتی تاخت و با اشاره به جمعیت نیم میلیونی هواداران تختی در مراسم هفته او نوشت:
«از آن جماعت هیچکس حتی برای یک لحظه به احتمال خودکشی فکر نمی کرد. آخر جهان پهلوان باشی و در"بودن" خودت جبران کرده باشی "نبودن" را و آن وقت خود کشی؟ او پوریای ولی* نبود. او هیچ نبود. او خودش بود. بگذار دیگران را به نام او با حضور او بسنجیم. او مبنا و معنی آزادگی و بزرگی است.»

پانوشت
*) درباره ی پوریای ولی گفته شده است که شبی که بر مزار متبرکی به زیارت رفته بود صدای زاری پیرزنی را شنید که درباره پسرش دعا می کرد ودلش معطوف غم آن زن شد. به او گفت مادر پسر تو کیست و برای چه باید او را دعا کنی. مادر پیر گفت ای جوانمرد فرزند من پهلوان جوانی است و باید فردا با پوریای ولی درآویزد. اما همه می دانند که پوریا حریفی ندارد و من از نتیجه ی کار فردای پسرم بیمناکم! مبادا شکست خورده و سرافکنده شود. پوریا او را تسلی داد و گفت مادر آرام باش و بدان که من هم پسرت را دعا می کنم. روز بعد پوریا چنانکه قرار بود با فرزند آن پیرزن گلاویز شد و پس از مدتی زورآزمایی با او سرانجام به پهلوان جوان فرصت داد تا پشت او را بخاک رساند و آن مادر را خرسند سازد. از این رو، و بدلیل افسانه های بسیار دیگری که درباره ی فتوت و همت بلند پوریای ولی شایع شده است، او سرمشق پهلوانان واقعی گردیده و نزد مردم ایران به عنوان مظهر جوانمردی شناخته شده است.
(عارف و پهلوان نامی، متولد گنجه، متوفا در خیوه ( خوارزم) در ۷۲۲ ه. ق. ؛ صاحب یک مثنوی موسوم به کنزالحقایق)


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد