تلاش ـ مقايسه ميان رخدادهای انقلابی در کشورهای عربی ـ اسلامی با حوادث ايران يا برعکس امری متداول شده است. برخی جنبش سبز را الهامبخش خيزش مردمان منطقه دانسته و عدهای حتا انقلاب اسلامی را. اما صرف نظر از تأثير چه کسی بر که، آنها که اوضاع کنونی ايران را در آينه انقلابهای اين کشورها نگاه می کنند دو دستهاند: يک، آنها که از ادامه حکومت استبداد و عقبماندگی و "سکوت" جنبش سبز در رنجند و بیتاب و در نوشتهها و گفتههای خود انقلاب پيروزمند ليبی و يا خيزش دلاورانه مردم سوريه را به رخ میکشند و کسانی که با مقايسه ماهيت اين جنبشها و انقلابها با آنچه در ايران، تا اين نقطه رخ داده، سرتکان داده ومیگويند؛ ايران و آنچه به جبهه مبارزه عليه استبداد و ارتجاع و در طلب آزادی و برابری انسانها مربوط میشود، از مرحله قيام های خونين درگذشته و راهش برای رسيدن به دگرگونی پيروزمندانه طريق ديگريست. شما چه میگوئيد؟
بهزاد کريمی: همین طور است ، چنین مقایسه هایی را شاهد هستیم. اما حرف اول من، هم به خودم و هم هر اهل دغدغه دیگر، اینست که از ساده انگاری در دیدن روندها و ساده سازی در تبیین رخ دادها فاصله باید گرفت! ایران گرچه کشوری است شرقی با حاکمیت دیکتاتوری، خاورمیانهایی با اقتصاد نفتی، و دارای جامعهایی با توازنی شکننده از دینخویی و سکولاریسم و به دلیل همین تعلقات، مستعد وسوسه به قیاس نشاندنش با همتایان کما بیش متشابه خویش در این منطقه آشوب زده جهان؛ اما آن اندازه سرشار از خود ویژگی هاست که نتوان با احکامی ساده سرنوشت آنرا از روی داستان دیگران به کپی نشست. فراتر از این، من حتی نگاه تقریباً واحد به کشورهای عربی را علیرغم همانندیهای زیادشان با یکدیگر از جمله اشتراکات تاریخی نزدیک، فرهنگی، دینی-مذهبی، و ملی – قومی و... که با همدیگردارند، درست نمی دانم؛ چه رسد به اینکه چگونگی تغییرات در ایران بخواهد از منشور تحولات آنها به تماشا درآید. مسئله ایران را می باید از مشخصات تاریخی و جاری خودش بیرون کشید، با آنها تحلیلاش کرد و در آنها به تغییرش برخاست. پیگیری تحولات منطقه برای ما نیروی خواستار تغییر در ایران، البته کاملاً ضرور و بسیار هم آموزنده است و میباید که اصل تاثیرات متقابل را – و در اینجا نه صرفاً بطور کلی بلکه کاملاً بگونه مشخص و محسوس - جزو اصول راهنمای خود بدانیم و قرار دهیم؛ اما هم دینامیسمهای درونی در کشورهای منطقه را باید جدا جدا بررسی کرد و هم هر یک از آنها را از نقطه نظر نوع رابطهشان با جهان و همسایگان منطقه اییشان، متفاوت از هم دید و گاه حتی بسیار متفاوت. نباید نادیده گذاشت که قدرت های غربی، مهار انقلاب تونس را در همان ابتدای خیزش و از طریق تاکتیک سیاست فشار بر رژیم متکی بر غرب بن علی برای واگذاری بلافاصله قدرت از سوی او، تا حدود زیادی بدست گرفت؛ در مصر انقلاب را از طریق واداشتن ارتش وابسته به خود برای قربانی کردن سر فرماندهیاش در ازاء بقای آن در قدرت، هدایت بورکراتیزه کرد؛ در بحرین پشتیبان سیاست سرکوب جنبش ضد تبعیض عمدتاً شیعی توسط نیروی نظامی شیوخ همسایه شد؛ در یمن حفظ توازن قوای مبتنی بر قبایل را مصلحت دیده و بر بستر اعتراضات آزادیخواهانه جوانان این کشور دارد زورآزمایی بین بورکراتیسم- دیکتاتوری سکولارگونه یمنی با شورش های قبیلهایی- القاعدهایی را تجربه می کند؛ در لیبی به ناتو ماموریت تکمیل انقلاب را می دهد؛ و در سوریه عمده اهرمش تهدیدهای سیاسی است و حد اکثر، اِعمال فشارهای اقتصادی بر رژیم عادت کرده به تکدی و باج گیری اسد و نه چیزی بیش از آن! میبینید تنوع برخورد ها را؟ تازه، وارد خود تفاوت منافع بین قدرتهای غربی و منطقهایی در هر مورد نمی شوم که بیانگر باز هم پیچیده بودن پدیده ها و روندهای نو ظهور است ونیز البته دلیلی دیگر برنادرستی همسان بینیها . و حال میپرسم اینهمه تفاوت ها را، به چه چیز دیگری می توان تفسیر کرد جز اینکه آنها را نشانههایی تلقی کنیم از خود ویژگیهای جدی هر یک از این کشورها و مناسبات هر کدامشان با جهان خارج از خویش؟
نکته دوم اینکه، نه در الهام بخش بودن جنبش سبز ایران در پدیداری "بهار عربی" می باید اغراق کرد و نه در الگو قرار گرفتن "انقلاب اسلامی" ایران برای آن. در هر دو این ادعا ها عناصری از واقعیت وجود دارد و در هر نمود از روند عربی خیزش، همزمان شاهد حضور نیروهایی متجانس با هر دو پدیده از هم گریز سکولاریسم دمکراتیک و انقلاب اسلامی هستیم. هم گفتمان دمکراسی در پدیده "بهار عربی"، جایگاه نیرومندی دارد و هم پارادیم اسلام گرایی اینجا و آنجا سایه خود را بر آن انداخته است. این بهار اما هنوز در اوایل فروردین است و سخت درگیر که بر که، و تا به خرداد نرسد نمیتوان در باره رنگ و بوی محصولاتش در هر یک از باغ های این پوستاندازی منطقهایی، به ارزیابی روشن رسید. برای اثبات این گفتهها، دعوت به درنگ در همین نمونه مصر میکنم. در جنبش جوانان مصر که رقم زننده پیروزی درمیدان التحریر بودند، هستههای هدایتگر این جنبش را میبینیم که مدتها قبل از خرداد 1388 سبز ما و با تمرکز بر مطالعه انقلابات مخملی اروپای شرقی دست اندر کار تدارک یک حرکت مدنی در قاهره بودهاند و در همانحال، در درون همین حرکت ظفرمند برای به زیر کشیدن مبارک، شاهد حضور نیروی سنگین اخوانالمسلمین و اخیراً سلفیها هستیم که اولیها خود از الهام بخشهای تاریخی بنیادگرایان وطنی ما بودهاند و دومیها حکومت موجود در ایران را، غیر از آن چیزی میدانند که در پیاش هستند! بزعم اینان، ولایت حاکم بر کشور ما خود در اصول، دچار انحراف است و درعمل، گرفتار نرم رفتاری!
موضوع اصلی پرسش شما بگمانم اما، فراتر از این مقدماتی است که در پیشانی سئوالتان نشاندید و من را نیز ناگزیر کردید تا گریزی به آنها بزنم! فکر می کنم، گوهر سئوال شما چیستی نوع گذار است در ایران. به دیگر سخن اینکه، موضوع انقلاب سیاسی و قیام ملی در استراتژی برای وداع گویی کشور ما با استبداد دینی، تا کجا الزامی و یا دقیق تر، تا چه میزان اجتناب پذیر است؟ و درهمین رابطه، آیا انقلاب سیاسی در ایران را میباید پدیدهایی به لحاظ تاریخی سپری شده و مربوط به تجربه گذشته آنهم از نوع بد و مضرش تلقی کرد یا که هنوز هم محتمل دانست و این بار با رویکردی متفاوت ازبرخورد دیروزمان با آن؟ به تصور من، اگر هم ما شاهد روحیه های متفاوت در پهنه روانشناسی اجتماعی ایران هستیم، این تفاوت ها به یک اعتبار و در رابطه با انتخاب های سیاسی، ناشی از نوع پاسخی است که به این پرسش ها داده می شود. اگرشما با این برداشت من از جوهر سئوالتان موافق باشید، آنگاه می توانیم به این گفتگو صورت روشن تری بدهیم ولی اگر جز این باشد، منطقاً اول می باید منتظر توضیح شما باشم.
تلاش ـ اميدوارم با اين مقدمهها کسلتان نکرده باشم، اما چون "خيالمان" بر اين است که دست در کاری "بهشتی" داريم، پس بهتر است از عجله بپرهيزيم. قبل از اين که به نوع گذار در ايران برسيم، درخواستمان از شما اين است؛ همانگونه که نيروهای درون جنبش مصر و مبارزان حاضر در ميدان التحرير را مورد توجه قرار داديد، لطفاً نگاهی به نيروهای تشکيل دهنده جنبش اجتماعی درون ايران بیافکنيد: کدام نيروها را میبينيد، با کدام مطالبات و در پرتو کدام گفتمان؟
بهزاد کريمی: نه! عجله نداریم! زیرا که، در دوره مرور تجربه هستیم و در تدارک تجربه جدید، و این یکی بکلی با عجله بیگانه است.
تقسیم بندی نیروهای شرکت کننده در جنبش اجتماعی ایران را از چندین زاویه می توان به بررسی نشست؛ جنسیتی، نسلی- سنی، پایگاه اقتصادی – اجتماعی ، باور های فکری – فرهنگی و متاثر از این یکی، گفتمان های عامل. و ورود در همه این جهات، بحث بسیار گستردهایی را طلب میکند که مجال آنرا دستکم در این گفتگو نمییابم. اما آنچه که من اینجا ترجیح می دهم بر آن درنگ داشته باشم – که دقیقاً هم مرتبط است با کنه پرسش نخست شما – همانا نگاه به صحنه است از نقطه نظر جامعه شناسی سیاسی و اگر بخواهم مشخص تربگویم، آرایش نیروهای جنبش از جنبه روانشناسی اجتماعی آنها.
محوری ترین نکته در تبیین و تعریف جنبش اجتماعی حاضر، اینست که آنرا با جوهره تغییر خواهیاش بشناسیم! و توانمندی و آینده داری این جنبش را در این واقعیت که، یکی از دو مولفه اصلی آن، یعنی مولفه اصلاح طلبی در چارچوب همین نظام، دارد در مسیر تغییر پیش میرود و در همین جهت هم شتاب میگیرد. در ذهنیت نیروی این مولفه اجتماعی- سیاسی، آنچه که خصلت نماست سمتگیری آن از لزوم تغییر رفتار ها و سیاست ها در نظام به لزوم تغییر در مناسبات ساختاری سیستم است. البته توجه دارید که من فقط از سمت حرکت صحبت می کنم و آغاز شکوفایی آن و نه که بلوغ و یا که نهایت آن. در واقع اگر مضمون تحولات فکری چند دهه گذشته در مولفه دیگر این جنبش اجتماعی یعنی در مولفه تغییر خواهی، عبارت بوده است از مقدم قرار دادن و بنیاد دانستن فهم شان حقوق بشر، آزادی ، اندیشه زیست شهروندی و حاکمیت دمکراسی بر هر برنامه اقتصادی – اجتماعی پیشنهادی به جامعه، و درست همین تحولات هم است موجب برآمد جنبش تغییر در جلد جنبش شهروندی، در مولفه اصلاح خواهی اما شاخصه حرکت عبارت بوده از تکامل از اصلاحات در سیستم به تغییرات در سیستم و حتی تغییر سیستم و البته با همان مضامین کمابیش مشابه تحولات در مولفه تغییر خواه جنبش. اگر بر سر این تعریف محوری از جنبش اجتماعی توافق باشد وعضله بندی اصلی آن را در همان دو مولفه عمومی اش بدانیم: یکی دمکرات - سکولار و دیگری دمکرات- ملهم از آرمان های دینی، آنگاه می توان در زیر سقف مشترک جنبش، عملکرد انواع روانشناسی را هم به تماشا نشست.
وقتی از مولفه تحولیابی از اصلاح به تغییر صحبت میکنیم و آنرا هم در خصوصیت روندی اش میفهمیم باید بلافاصله این را هم بپذیریم که ما با حدود متفاوتی از تغییر خواهی در این مولفه روبرو هستیم. و به بیانی دیگر، در صفوف این مولفه کشمکشی سنگین بین هنوزهم اصلاح یا که پیوست به امر تغییر جریان دارد. واین، یعنی طیف رنگارنگی از آمادگی ها برای اقدام سیاسی در عمل. یعنی ظرف و ظرفیتی ازعمل که در آن هم محافظهکاریهای سیاسی جا دارد و هم رادیکالیسم مطالباتی و عمل رادیکال . در مولفه تغییر خواه هم، ما در میدان عمل با انواع گرایشات سیاسی روبرو هستیم، هرگاه که در نظر بگیریم هدف و روش یک چیز نیستند و چه بسا نا منطبق برهم! یعنی دراینجا می توان نیروهایی را دید که اگرچه در خواست تغییر کاملاً قاطع هستند ولی در روش تغییر چه بسا دچار محافظه کاری فلج کننده. دلایل آن نیز، هم منافع اقتصادی میتواند باشد که با این بیم درهم تنیده شده که نکند این منافع در جریان تغییر با خطر آسیب مواجه شوند، و هم محاسبات سیاسی از ایندست که، مبادا ثبات نامطلوب فعلی جای خود را به تغییر از نوع نامطلوب بدهد. به این واقعیتها باید تاثیرات سهمگین دهه سرکوب های خونین شصت و تاثیرات فیزیکی و روانی آن بر یک نسل و نیز قسماً تربیت شدههای آن نسل را هم اضافه کرد که موجب شده تا بخشی از نیروی خواهان تغییر نتواند اصل بدیهی مبارزه سیاسی در جوامع استبدادی یعنی اصل ناگزیری هزینه پردازی در مبارزه را وارد رفتار سیاسی خود کند! بدین ترتیب، در همین جنبش اجتماعی، ما با روانشناسی های اجتماعی متفاوتی روبرو هستیم و همین روانشناسی ها هم هستند که بستری میشوند برای سر برآوردن انواع نظریههای رفتاری در میدان عمل سیاسی. مثلاً این نظریه که: بهر حال هیچ راهی پیش پای ما نیست بجز شرکت در انتخابات و هر نوع انتخاباتی؛ و بر اساس این تز، این ادعا که گذاشتن شرط برای شرکت در آن، چیزی نخواهد بود جز واگذاری آن به حریف!
و در جمع بستی مختصر تر از همین مختصر، اینکه جنبش اجتماعی کنونی در ایران امروز– جنبش تغییر- زنده است و پویا، جنبشی است رو به رشد و نه از بین رفتنی و جنبشی برخوردار از چنان ما به ازاء اجتماعی نیرومند که ژرف یابی و گستردگی آن تضمین است؛ اما نیروی این جنبش در مقام مصاف سیاسی هنوزهم باید تجربه کند وهمچنان هم میباید تجربه بیندوزد تا که شایستگی نبرد تعیین کننده با استبداد دینی حاکم را کسب کند. همانگونه که شایستگی خود برای استقرار دمکراسی در ایران را با هزاران نشانه نشان داده است و نشان هم می دهد. روند تحول از اصلاح به تغییر، به هزینه نیاز دارد و ما وظیفه داریم که در این جنبش متمدنانه و با حفظ همین خصوصیت آن، برروانشناسی های محافظه کارانه غلبه کنیم و منزوی شان سازیم. استبداد را تنها با بسیج نیرو و اعمال نیرو می توان به زیر کشید. این اصل، تغییر یافتنی نیست؛ آنچه که می تواند و باید متحول شود تنها نوع بسیج و شکل اِعمال آنست و میدانیم که در ایران ما، تحولات در این زمینه به میزان زیادی پیش رفته است.
تلاش ـ در نتيجه گيريی از اين پاسخ که در اجزای خود برای ما پرسشهای بيشتری بوجود آورده است: ما در ايران با يک جنبش فراگير از نظر دربرگيرندگی گروهها و طبقات اجتماعی مختلف روبروئيم که زنده و پوياست و در حال رشد. شما دو «مؤلفه» يا گرايش اصلی حاضر و فعال در اين جنبش میبينيد؛ يعنی اصلاحطلبی رشديابنده که از خود استعدادهائی در تطابق خويش با دگرگونیهائی که در ميان مردم کشور صورت گرفته و مطالبات آنان دارد و ديگر نيروهای عرفی گرای دمکرات. اين دو «مؤلفه» در خواست «تغيير»، در اهداف ـ دمکراسی، التزام به حقوق بشر و حقوق شهروندی ـ مشترکند و در ميان هريک از آنها نيز، هرچند به دلايل گوناگون، اما غلبهی "روحيه محافظهکاری" در روشها ديده میشود. اين روحيهی محافظهکارانه نيز خود را به صورت بیميلی «در بسيج نيرو و اِعمال نيرو» و همچنين بعضاً بیميلی در دادن هزينههای بيشتر مالی و جانی در نبرد با استبداد نشان می دهد.
برای طرح پرسش، نخست از ابتدای اين جمعبندی آغاز کنيم؛ لطفاً بفرمائيد جنبشی که در اشکال کلاسيکی که میشناسيم ـ اعتصابهای سراسری کمرشکن، اعتراضات پيوسته و گسترده دانشجوئی و دانشآموزی و يا تظاهرات های ميليونی در شهرهای کشورـ ديده نمیشود، پس کجا حضور دارد؟ کجا سرزندگی و پويندگی و گستردگی خود را به نمايش میگذارد که شما آن را میبينيد، اما برخی ديگر سخن از شکست آن میکنند؟ يا اين که کجا پيش میرود و کجا شکست خورده است؟
بهزاد کريمی: جنبش اجتماعی شهروندی ایران در هدفمندی خود زنده است: استقرار دمکراسی با جانمایه آزادی های فردی. این جنبش، پایداری خود را مدیون آن نیرو و پتانسیل اجتماعی است که با گذشت هر روز رو به گسترش باز هم بیشتر دارد. زمان به سود این نیروست. او، دنیا را با خود دارد. کاهشی در بین نیست، بر آن هی افزوده میشود: از طریق نیروی جوان که آنرا در عین فرهیختگی و کسب پختگی در نگرش، مدام جوانتر، شادابتر و جسورتر می کند! اصولاً جمهوری اسلامی هرچه که بیشتر در راستای انحصار و استبداد پیش میرود، بیشتر و بیشتر از دل خود قوای کمکی برای این نیرویی که همانا آلترناتیو و گورکن آنست میفرستد. و این، از قانونمندی تعارض بنیادی نیروی جامعه مدنی ما با حکومت مبتنی بر زور فقهی بر می خیزد. این نیرو، با این نظام در اختلاف اگزیستانسیالیستی به سر می برد. آلترناتیوی است در برابر این حکومت، که با هستی آن مسئله دارد و نه فقط با این یا آن رفتار آن. جنبش این نیرو، جنبشی است که پیروزمندی اخلاقی آن در نبردش با حکومت مدام بیشتر شده و بیشترهم میشود. این جنبش، قدمتی دارد بسیار بیشتر از حیات سبز؛ سبز، تنها یک نمود از آن بوده است و نه همه آن؛ پدیداری واقعاً خیره کننده و بس پر شکوه از آن، ولی فقط و فقط بعنوان یک پدیدار از آن و نه همه آن. پس، سخن گفتن از شکست این جنبش را باید اشتباهی بزرگ فهمید و نا خواسته، اعطای امتیاز به حکومتیها که بزرگترین دغدغه شان همین بی خریدار ماندن شعار "پایان فتنه" است. مگر یک جنبش اجتماعی تنها با حضور خیابانی اش معنی می یابد و یا که در اعتصابات میلیونی؟ و این، به گفته درست شما می تواند درک کلاسیک از جنبش باشد و البته باید افزود که در شکل کلاسیکاش هم حتی چنین نیست. زیرا که جنبش اجتماعی، در نمود یابی سیاسی آن خلاصه نمیشود. چنین جنبشی، با سیماهای متنوع و پدیدارهای مختلف خود را نشان می دهد و نه تنها در شکل سیاسی خود. و این اتفاقاً نکته ایی است که با ادعاهای بسیاری از اصلاح طلبان برآمده از متن این نظام هم ارتباط میگیرد. بسیاری از آنان عادت کردهاند تا چنین بنمایانند که عمر جنبش مدنی – دمکراتیک ایران هم اندازه عمر نوین آنهاست که در آستانه دو خرداد سال 76 زاییده شده و بود و نبود آن، گویا وابسته حضور و یا عدم حضور آنان در جنبش!
جنبش اجتماعی شهروندی ما، البته درآن بروز و تجلی سیاسی خویش که مشخصه عرصه سیاسی کشور در دو سال و اندی گذشته بوده است، دچار توقف شده و اینرا هم می دانیم که توقف در سیاست البته رکود آور است؛ اما این پس نشستن سیاسی، به هیچ روی علامت عقب نشینی نیروی این جنبش در اهدافش نیست. ازعلائم شکست یک جنبش اجتماعی، بیاعتباری اخلاقیاش است از نظر جامعه، تحلیل روی نیرویش است در پیکره آن، تجزیه در قوای آن، و نیز انتقال بخشی از پایهاش به جبهه مقابل آن. آیا کمترین نشانهایی از این عوارض شکست اجتماعی را می توان در جنبش با هدف دمکراسی خواهی و استقرار زیست شهروندانه در کشور سراغ گرفت؟ در جنبش اجتماعیایی که، از جمله در همین تجلی سبز و سبزینهاش به نمایش درآمد؟ اگر می پرسید پس این جنبش کجاست، می گویم به میدان درنگ نظر کنید! جنبش اینک بیشتر درآنجاست که نفس میکشد و در آنجاست که گره می زند تار و پود امر تجدید قوا و گرداوری نیرو را. جنبش اکنون، یکی از فازهای درنگ خود را میگذراند وهمین گفتگوی ما با همدیگر هم که گره میخورد به پرسش "چه باید کرد؟"، خود میباید یکی از اجزاء ریز این درنگ عمومی تلقی شود! و اضافه کنم که فهم گیر و گرفتاریهایی که جنبش ما از آن رنج می برد و ما میکوشیم که با شناسایی آنها راه غلبه بر آنها را بگشاییم، نیز دقیقاً در زمره وظایف مربوط به همین میدان است.
تلاش ـ اما شايد بهتر باشد، هنوز اندکی بيشتر بر روی "چه نبايد کردها" بمانيم، وقتی که ارزيابیها از جنبش درون کشور چندان يگانه نيست. ما ترديد نداريم شما در اين نگاه مطمئن خويش به حيات و پويائی جنبش آزاديخواهی و دمکراسیخواهی در ايران و استواری در اهداف آن تأئيد و همدلی بسياری را، آن هم از سوی دست درکاران مستقيم و در جبهه مقدم، به دنبال خود داريد. با وجود اين هيچ تضمينی وجود ندارد که از اين لحظههای «درنگ» يا «تجديد قوا» يا حتا آزمون تاکتيکهای تازه و گشودن روزنههای جديد، برخی ارزيابیهای ديگری نداشته و به ناشکيبائی نيافتاده يا نيفتند. از جمله اين که ممکن است برخی در مخالفت با تاکتيکی مثل شرکت کردن در انتخابات به همراهان و مدافعان جنبش "سازشگری" نسبت دهند که میدهند و به آنان بتازند که میتازند. يا بزرگترين مايهی اخلاقی اين جنبش را که همانا پرهيز از خشونتگری که يکی از تضادهای آشکار منشی و فرهنگی آن با رژيم خشونتپيشه است، به عنوان روحيهی "محافظهکاری" مورد سرزنش و نفی قرار دهند که میدهند و يا عدم استقبال از برخی دعوتها برای تظاهرات خيابانی و... به حساب غلبهی "ترس" بگذارند که میگذارند. اگر اينها ارزيابیهای نادرست يا حتا بزرگنمائی ضعفهائی برطرف شدنی، بدون خروج از سمتگيری به سوی اهداف و روشهای «متمدنانه»، نيستند، پس به رخ کشيدن هزاران کشته درسوريه يا ليبی و سرکوفت و کافی ندانستن آن چه تا کنون ملت ايران در راه مبارزه با استبداد کنونی تقديم کرده چه معنائی دارد؟ يا اين که حتا از سوی برخی که رسماً "الگوی" افغانستان و عراق و آخرين دخالت نظامی بيگانگان در ليبی برای ايران هم توصيه میشود، برای جنبشی که زنده و پوياست چه معنا و پيامدهائی میتواند داشته باشد؟
بهزاد کريمی: با آنکه موضوع اصلی در سیاست معمولاً چه باید کرد است تا چه نباید کرد، اما چون متوجه هستم که بحث ما اساساً حول چگونه سیاست ساختن است و در این زمینه، معین کردن حدود و ثغور باید و نباید ها طبعاً نیاز یک معماری سیاسی هدفمند و ضرورت هر سیاست سازی مشخص است، به پرسش "چه نباید کرد" شما می پردازم. البته در این عرصه نمی توان بخشنامه صادر کرد و خشک عمل نمود اما می توان و باید گفت: 1) از گفتمان غالب پرورده شده و به بهای سنگین بدست آمده گفتمان دمکراسی و حقوق شهروندی، تحت هیچ عنوانی عدول صورت نگیرد و با همه قوا کوشید که این گفتمان ترقیخواه و نیاز زمان و زمانه، به بهانه این یا آن دغدغه، مشروط به این یا آن نباید نشود! 2) بر شیوه متمدنانه رسیدن به دمکراسی یعنی مبارزه مدنی مسالمت آمیز مبتنی بر بسیج ملی پابرجا ماند و از سازماندهی خشونت احتراز جست، اما مرعوب خشونت نشد! 3) تاکتیک ها را برای تحقق استراتژی تغییر و در خدمت آن برگزید و هر اقدام سیاسی را در پرتو افق نگری و افق گشایی معنی کرد و نگذاشت روزمرهگی جا به نقشه مندی بدهد و4) سیاست را کنار گذاشتن منزه طلبیها از یکسو و اجتناب از دستافزار شدنها از دیگر سو تعریف و عمل کرد، و سیاست را هم سیاست ورزی خواست نه سیاست بازی!
بر این پایه، حال نگاهی بیندازیم به صحنه سیاسی کنونی و ارایه چند سخن در باره سیاستها تا که درک ملموسی از آنچه که در رابطه با این " چه نباید کرد؟" ها گفتم به دست آید. همین موضوع انتخابات مجلس نهم را در نظر بگیریم که در کانون سیاست فعلی کشور قرار دارد. اول بگویم که سیاست موثر در ایران دیر وقتی است از این ایستگاهها گذر کرده که به امر شرکت در انتخاباتهای این رژیم فقط از جنبه استراتژیک نگاه کند و وجه تاکتیکی سیاست را کنار بگذارد؛ یعنی، هر شرکت در انتخابات را سازشکاری معنی کند و یا که هر عدم شرکت را انفعال بنامد؛ یعنی، یا هیچگاه شرکت و یا همیشه شرکت! در واقع امر با وقوف به حق شهروندی که از جمله در آگاهی شهروندان به شان و ارزش رای متحقق می شود و این خود روح ایران کنونی ما را بیان می دارد، بخش بسیار گستردهایی از مردم ایران رای خود را سلاح خود میدانند در برابر ناقضان حقوق شان، و هم از اینرو گاهی از آن به شکل ریختناش در صندوق رای بهره میگیرند و گاهی هم در امتناع از پر کردن صندوقها! اما در رابطه با این انتخابات باید گفت که همه شواهد حاکی از این است که حکومت می خواهد آنرا مدیریت شدهتر از هر انتخابات دیگر برگزار کند و متقابلاً تداوم و بروز سیاسی همان جنبش اجتماعی مورد بحث ما امروز باید در مخالفت قاطع با همین مدیریت شدهگی باشد که بیش از همه متکی است بر شمشیر نظارت استصوابی شورای نگهبان. شمشیری که با حکم اخیر ولی فقیه مبنی بر اینکه انتخابات باید در چارچوب امنیت و در خدمت آن باشد، باز هم تیز تر شد! پس، برخورد تاکتیکی مشخص با این انتخابات میباید دقیقاً در همین مواجهه با امر مدیریت شدهگی آن رقم بخورد و نه که در برخورد ماهیتی با ذات این نظام از یک طرف و یا حضور غیر مشروط در آن به صرف " بهر حال انتخابات بودنش" ازطرف دیگر. در واقع، نقطه عطف چرخشی در روند تحولات پس از بیست و دوم خرداد در آنجایی رخ داد که رهبران نمادین آن، سطح انتقاد هایشان را ازاعتراض به دستکاری در صندوقهای رای به موضوع اعمال مدیریت بر انتخابات در این نظام فرا رویاندند و بدنه اجتماعی جنبش نیز، تعرض خود به نتیجه جعل انتخاباتی (احمدی نژاد) را به خود عامل این جعل ( رهبر خامنهای) سمت و سو داد. و اکنون، فعل و انفعالات سیاسی را می باید درست از همین دستاورد سیاسی ادامه داد و سیاست ورزی را در همین جا جسم وجان داد، نه آنکه عقب تر از آن و یا که بدتر حتی، با عقب نشاندن همین دستاورد سیاسی. و برای سیاست ورزی هوشمندانه روز، میباید که رای شهروند را با نفی مدیریت ولی فقیه بر صندوقهای رای گره زد؛ یعنی که آنرا مشروط کرد و حتی الزاماً نه با همه آن شروطی که لازمه یک انتخابات آزاد است – که من آنرا استراتژی گذار از این حکومت به دمکراسی می فهمم و می خواهم – بلکه همین تامین حداقل آزادیها در انتخابات و تضمین عدم مداخلات نهادینه وار درروند و فرایند آن . یک اصلاح طلب واقعی که میخواهد با آمادگی برای شرکت در انتخابات چهره کند امروزه آن کسی میتواند باشد که بگوید: شرکت میکنم هر گاه و اگر که، نظارت استصوابی از میان برخیزد و آزادی برای شرکت در انتخابات در میان آید! و ما نیروی سکولار- دمکرات نیز که به سیاست انتخابات آزاد و نفی ولایت فقیه متشخص هستیم – که بیش از اینها هم باید باشیم – در برابر همین کارزار انتخاباتی میباید با این تاکتیک اعلام سیاست کنیم که: شرکت مجاز نیست، مگر اینکه نظارت استصوابی لغو شود و آزادی برای همگان و احزاب سیاسی تضمین گردد. به دیگر سخن، نوع قضاوت ما در باره عملکرد اصلاح طلبان برخاسته از متن این نظام متاثر از نحوه رویکرد خود آنهاست. یعنی، مشروط است و شرط مان نیز اینکه، آیا آنان در برابر چیدمانهای حکومتی ها مشروط برخورد میکنند یا غیر مشروط! به باور من، تنها همین رویکرد است که سبز را ادامه میدهد و ادامهایی برای بازیابی شادابی امروزیناش؛ و برعکس، اعلام مشارکت غیر مشروط در انتخابات ، چیزی نیست جز گراییدن رنگ سبز به زرد (همان اصلاح طلبی زرد و دروغین) ، بازی در حیاط خلوت آقای رهبر و سیاستبازی به جای سیاست ورزی! اگر میبینید که من در این گفتگو زیادی وارد عرصه تاکتیکی شدهام که شاید هم بحث را از نگاه به بنیادهای فکری و نظری مورد نظر شما اندکی دور کرده باشد، برای آنست که بگویم اکنون موضوع مرکزی کشاکش سیاسی میان نیروهای تغییر در مواجههشان با همین واقعه سیاسی پیش روی- انتخابات مجلس- نه "سازشکاری" و "محافظه کاری" است به صرف خواستار شرکتجویی در انتخابات و نه خود شیفتگی به راه و روش قهر از سوی آنانی که می خواهند برخورد مشروط ایجابی یا سلبی در برابرآنرا بر گزینند. اختلاف را در روحیههای درون جنبش تغییر می باید ردگیری کرد و نیز در بستر یک مبارزه متمدنانه و دمکراتیک برای آزادی و دمکراسی، نه اینکه در سمت چرخش برای راه اندازی آتش و دود! من برای بیم از چنین چرخشهایی در جنبش بلوغ یافته "ایران برای همه ایرانیان" - که زمینه پذیرش چندانی هم ندارند - جای زیادی نمیبینم ولی برعکس، هشدار دهی نسبت به روحیههای سازشکارانه و محافظهکارانه در این شرایط تدارک برای خیزی تازه از سوی جنبش را بسیار ضروری می دانم.
آری!همه مسئله در اینست که چگونه سیاست بورزیم که هم در لحظه کارا باشد و هم گشاینده افق برای دمکراسی در کشور. باز هم به ناچار به انتخابات اشاره میکنم که در آن غلبه رویکرد رادیکال بر فضای سیاسی میتواند میدانی باشد برای آن دو مولفه عمومی جنبش اجتماعی مورد بحث ما جهت همسوییهای سیاسی بیشترشان با هدف وسعتگیری جبههگشایی ملی علیه راس استبداد حاکم، و در مقابل، تزلزل ها و تذبذب های تزریقی به صفوف جنبش و جان آن موجب جری شدن استبداد در بازیهای سیاسی. شما بخوبی توجه دارید که عمده مایه الهام جنبش ما از طوفان سیاسی در منطقه هم، اساساً در آن استنتاج سیاسی قابل ردگیری است که بموجب آن، سیاست های توهم آفرین تغییر رفتار سمبلهای قدرت استبدادی در این کشورها ورشکسته شده و به ناگزیر جا به سیاست تغییر قدرت و حذف استبداد داده و میدهند. سوریه ها و لیبیها هم، قبل از همه از این جهت است که مورد توجه هستند! و این، کاملاً بحق است. تکرار باید کرد که کشت و کشتار واقعاً دردآور است، اما ترس از خونریزی خونریزان هم بس فلج کننده. بحث مرکزی ، مقدمتاً همین نکته است.
و اگر فکر می کنید که پاسخ در این زمینه به حداقل خود نایل آمده است، وارد داستان الگو قرار گیری عراق و افغانستان و اخیراً لیبی بشویم که می گوئید موجبات وسوسه بعضی کسان و جریان ها را فراهم آورده است. موضوعی که، طبعاً درنگ بیشتری را می طلبد.
تلاش ـ از آغاز اين مصاحبه گره و پرسش اصلی ما در برخورد با نظراتی بود که يا حمله نظامی بيگانگان به ايران را برای "نبرد" قطعی با استبداد، آشکار و شرمگين، طلب میکنند، يا نبرد را تنها در خيابان ديده و از در «ساحل امن» دلاوری مردم سوريه را با ميزان خونی که داده و میدهند سنجيده، به رخ میکشند. و در پرسش قبلی نيز فکر می کردیم به روشنی پرسيده ايم که، در صورت توفق و تسلط چنين ديدگاههائی يا وقوع چنين حوادثی چه بر سر جنبش خواهد آمد، جنبشی اجتماعی و فراگيری که شما آن را زنده و پويا و متمدنانه و مسالمتآميزتوصيف کرديد. اگر زنده و پيوينده است، چرا بايد «زندگی» ديگری به آن تزريق کنيم! موضوع و سرنوشت اين کشورها با همه اهميتی که در جايگاه خود دارد، اما در اين گفتگو تنها به عنوان آينهای در برابر آن چه در ايران می گذرد مطرح شد و نظراتی که با نگاه در آن آينهها از سوی ايرانيان طرح میشوند.
حال اگر شما خطری از سوی ديدگاهای فوق نمیبينيد و «بیمی از چنین چرخش هایی» به اين دليل «که در جنبش بلوغ یافته ایران برای همه ایرانیان زمینه پذیرش چندانی هم ندارند جای زیادی نمی بیننيد» پس بايد موضوع را بيشتر بر توضيح و تبيين اين «بلوغيافتگی» متمرکز کنيم. اگر فرض بگيريم که اين احساس اطمينان شما به حق است، لازم است روشن شود که چرا مردم ايران نمیخواهند به هر قیمت مبارزهاشان با استبداد کنونی "کوتاهتر" شده و هر چه زودتر روزی برسد که سرکوزی، کمرون و.... به عنوان "قهرمانان نبرد عليه استبداد" چلبی، عبدالجليل يا.... ايرانی را در ميان گرفته و مشت های پيروزی را هوا کنند؟ آيا برای ايران و ايرانيان اين پيروزی هست يا نيست؟ آيا واقعاً تصور میکنيد، هراس در ايران از خون دادن و کمبود فداکاريست، يا علم به اين که از دل «کشت و کشتار» آنچه که بخش بزرگی از ايرانيان میخواهند بدرنخواهد آمد؟ اين پرسش که آيا تضمين آزادی و سهم مردم ليبی و حفظ منافع آن مردم را از جبين عبدالجليل و از پس لبخند سرکوزی و کمرون میشود ديد؟ آيا ما توانستيم بیسهمی، که چه عرض کنم، تيرهبختی ملت ايران را در پس استواری و چهره انقلابی آيتالله خمينی و انقلابيون ديگر ببينيم؟ در پس بی مقدار کردن انتخابات، که همه ماهيت آنها را میشناسيم، آيا گام های اساسی که اين ملت در بلوغيافتگی خود طی کرده، دست کم گرفته نمی شود؟
بهزاد کريمی: چارهایی ندارم جز اینکه از متن این پرسش چند نکته را بیرون بکشم و با تامل بر هر کدام از آنها این سئوال مرکب را پاسخ گویم.
اول در مورد "حمله نظامی بيگانگان به ايران". این، خود دو گزاره است! یکی همان معنی لخت و صریح آنست که چیزی نیست جز چشم دوختن به آسمان ابری برای ورود جیش ابرهه به کشور! این نوع انتظار کشی ها و تنظیم سیاست ها و رفتارها بر پایه از راه رسیدن "فرشته نجات" و بدتر از آن حتی فراخواندن "ناجی" ، عموماً از آز قدرت طلبی سیاسی سرچشمه می گیرند و تغذیه شان نیز از نا امیدی های کور در توده هاست. چنین انتخاب سیاسی، البته می تواند تحت شرایط معینی راهی برای درافتادن با استبداد حاکم و حتی تعیین تکلیف با آن باشد ولی معلوم نیست که راه آزادی و دمکراسی هم باشد. این، راه سخت رسیدن به دمکراسی را که جوهره آن همانا آگاه سازی و خود تربیتی مردم در مسیر کسب دمکراسی است، قطع می کند و نهاد دمکراسی را تابع مقتضیات و منافع نیروی "ناجی" قرار می دهد. در این سناریو، فروش سیاست جای تولید سیاست را می گیرد و به ناگزیر زمینه برای خود فروشی را فراهم آورده و خود فروشهای سیاسی را میداندار صحنه میکند. اپوزیسیون دمکرات، راه در این وادی گمراهی نمی نهد چون که نمی خواهد عراده کش دیگران شود.
گزاره دیگر اما، نوع رابطهایی است که یک سیاست واقعاً ملی با عامل بینالمللی باید برقرار کند. همین هم است آن گرهگاهی که سیاست روشنفکرانه و روشن گرانه ایران میباید آنرا بگشاید و به سلامت و موفقیت از آن گذر کند. در واقع، ما چه بخواهیم و چه نخواهیم باید بدانیم که جهان و منطقه و هر قدرت سیاسی در عرصه بینالمللی بدلیل ذینفع بودنشان در هر تحول سیاسی در هر کجای دنیا و از جمله در ایران ما - با آن موقعیت ژئوپلتیک و ژئواکونومیکی خود ویژهایی که دارد- تماشاگر منفعل صحنه نخواهند ماند و نخواهند بود! و همانگونه که میبینیم، به هیچوجه هم نیستند. چنین همسوییهای واقعی را نه میتوان نفی کرد و نه که قطع نمود؛ پس آنها را باید دید و به سود حداکثر تحول دمکراتیک در کشور هم از آنها بهره گرفت. و برای اینکار بیش از همه میباید که به دو نکته بنیادین توجه داشت: اول اینکه نقطه عزیمت ، ظرف و ظرفیت هر کشور و یا هر بلوکی از کشورها در اتخاذ هر سیاست خارجی، همانا منافع ملی آنهاست و بس؛ و دوم آنکه سطح هم پوشانی ما و آنها ناقض موازین کلی نیروی دمکراسی ایران در عرصه ارزشها و استراتژی سیاسی نباشد. مثلاً در نظر بگیریم که رعایت حقوق بشر در ایران امروز به یک مطالبه ملی بدل گردیده و در همانحال اجرای منشور حقوق بشر در کشورها چه رسماً و چه در موارد بسیاری عملاً، به جزیی از دیپلماسی مبدل شده است. اکنون دیگر نه در چهل سال پیش هستیم که جهان از موضع "حقوق" بین الملل مبنی بر محترم بودن اصل عدم مداخله کشورها در امور یکدیگر به تماشای ساکت فجیعترین جنایات دیکتاتورها علیه ملتهای خودشان بنشینند و نه دوران جنگ سرد را میگذرانیم که تعادل وحشت در آن به قطبین و وابستگان و متعلقاتشان اجازه میداد که در حوزه عمل خود به هر جنایتی متوسل شوند. ما با دورانی نوین روبرو هستیم که در فرصتهای تازه و تهدیدهای جدیدش شاخص است. دوران جهانی شدن در هر عرصه، و دوره تاریخی بیشترین بستگی سرنوشت همگان بهمدیگر در جهانی که میل به دهکده شدن در آن، همچنان رو به تشدید است. و در همانحال، هنوز وضع بگونهایی نیست که اینجا و آنجا نحوه حمایت این یا آن کشور از حقوق بشر قربانی منافع و مصالح دولت آن کشور قرار نگیرد. ما با چنین تحلیلی از اوضاع سیاسی جهان است که باید به امکان بهره گیری از حمایت بینالمللی از یک رویکرد دمکراتیک در ایران بیندیشیم و وارد میدان سیاست شویم. سیاست ملی اگر با نگاهی از ایندست در صحنه نباشد، منزوی خواهد شد و عملاً عرصه را به کسان و جریانهایی واگذار خواهد کرد که با تمسک به "نوسازی سیاست"، تعیین مقدرات سیاست در ایران را بر دوش دیگران مینهند تا که خود از قبل آن به نان و نوا برسند! و سئوال عملی سیاست اینجاست که رابطه بین سیاست ملی و منافع سیاسی دیگران را در کدامین معادله می باید بست تا که جنبش دمکراسی سود ببرد و ضرر نکند؟ در یک کلمه اگر بخواهم بگویم، خواهم گفت: اپوزیسیونی باید شد دمکرات و از نوع خود بنیاد و نه دگر ساخت! مخالفت با آلترناتیو سازی دیگران برای ایران. اپوزیسیون خود بنیاد، بر نیروی اجتماعی خویش متکی می شود و نه بر خارج از خود؛ و از چنین سکویی، بهره گیری از مساعدت خارجی و حتی بیشتر از آن تلاش فعالانه برای جلب یاری دیگران، طبعاً هم لازم است و هم مفید. و از اینهمه نتیجه می گیرم که ملاک داوری پیرامون برقراری رابطه و نوع رابطه یک نیرو با جهان خارج و قدرت های خارجی نه در نفس برقراری رابطه، که دقیقاً درهدف و استراتژی رسیدن به هدف آن نیرو می باید جستجو شود. به دیگر سخن از ماست که می تواند بر ما باشد! من بر تلاش برای جلب حمایت خارجی از هدف دمکراسی در ایران و هر حمایت خارجی از انتخابات آزاد در ایران تاکید و اصرار دارم و از هر امکان که بتواند مانع از جنایتهای جمهوری اسلامی علیه جنبش مدنی و دمکراتیک شهروندان ایران بشود قویاً استقبال میکنم.این است خلاصهایی از صورتبندی موضوع.
و اکنون بر می گردم به اینکه می پرسید که چرا می باید به جنبشی که زنده است زندگی دیگر داد؟ خیر من نمی گویم که زندگی مصنوعی به موجودی که زنده است بدهیم، حرف من اینست که شرط ادامه شادابی آن را برون جستاش از قالبی بدانیم که اگر دیروز و تحت شرایطی بسیج کننده بود امروز دیگر از مصرف افتاده است! این، انتخابات آزاد نیست که کهنه شده است، بسیج حول انتخابات مدیریت شده بر پایه شرایط مقطعی است که دیگر پاسخگو نیست وبا اینهمه می بینیم که برخیها از موضع غیر زنده همچنان بر طبل آن میکوبند. انتخابات آزاد، نه فقط نمرده است که اتفاقاً بیش از هر زمان دیگر در دل و ذهن شهروندان جا باز کرده و بیش از پیش بعنوان بدیل اعمال اراده ولایت فقیه مطرح است. تمام حرف اینست که نیروی دمکراسی، نیروی مدنی، نیروی تجدد و پیشرفت، و هر نیروی ضد تبعیض را حول استراتژی انتخابات آزاد بسیج کنیم و از همین جایگاه، ستاد ملی مقابله با استبداد ولایی را شکل دهیم. این ستاد ملی میتواند هدایت کننده گذار مسالمت آمیز کشور به دمکراسی باشد در روندی پیچیده و مملو از توافق ملی، و یا که هدایت کننده قیام ملی علیه استبداد در نوع دیگری از گذار اما باز برای انتخابات آزاد در کشور بمنظور شکل دهی و نهادینه سازی ساختار قدرت دمکراتیک در کشور. اینکه کدام یک از ایندو شق عمومی اما با یک هدف اثباتی متحقق می شود، عمدتاً بستگی به نحوه برخورد حکومت خواهد داشت در قبال خیزش "ایران برای همه ایرانیان". استراتژی ما و رویکرد سیاسی ما باید خصلت تعرضی داشته باشد اما با آمادگی برای عقب نشینی های لازم مقطعی و نه که از نوع آن به اصطلاح رهجوییها که حتی "سماجت" های مهندس موسوی ها را هم بعضاً زیاده روی تلقی می کنند ولی البته هنوز مصلحت نمی بینند که آنرا بیرونی کنند!
و در پایان بگویم که در شرایط حاکمیت گفتمان آزادیخواهی و دمکراسی خواهی امروزین جنبش اجتماعی شهروندی در ایران، فکر نکنم که قیاس انقلاب بهمن با حرکت معاصر کنونی بجا و درست باشد. مشکل اپوزیسیون رژیم شاه پیش از آنکه در این بوده باشد که خمینی را نشناخت و او را فرشته نجات دانست، دراین بود که هدف از گذار را نتوانست در وجه اثباتیاش که میبایست دمکراسی میبود برای خود و جامعه تعریف کند. در این بود که نتوانست در دیگ مبارزه برای دمکراسی و با هدف مشخص دمکراتیک بجوشد و بطریق اولی مردم بپا خاسته نیز نتوانستند در مسیر گذار به دمکراسی تربیت شوند. پس، بحث ما نه میانبر زدن مبارزه دمکراتیک در ایران از طریق توسل جوییها به امدادهای غیبی و یا آرزوی دریای خون ، بلکه بر سر آنست که استواری بر هدف تغییر میباید در شیوه رسیدن به آن نشان داده شود. رادیکالیسم مد نظر من از این نوع است و محافظه کاری مورد انتقادم ازآن دست از حرکات قطره چکانی که در ظرفیت تحمل استبداد جا می گیرند!
تلاش ـ آقای کريمی گرامی با سپاس از شما
منبع:
http://www.talashonline.com/