logo





صورتِ شیر و دلِ موش

دوشنبه ۱۴ شهريور ۱۳۹۰ - ۰۵ سپتامبر ۲۰۱۱

رضا بی شتاب

reza-bishetab3.jpg
حالا زبانِ یابوی بیچاره دارد از حلق اش بیرون می آید و از گوشه های دهانش کف می ریزد و دندان هایش تیریک تیرک صدا می دهند و مورچه های درشت و رنگارنگ دارند همینطور جمع می شوند و قطار به قطار می آیند تا گوشت و استخوان را بجوند، و لاشخورها یکی یکی روی زمین می نشینند و با تردید دورمان می گردند تا مطمئن شوند که دیگر تکان نمی خوریم تا منقارهای پولادین را در جسم های از نفس افتاده فرو ببرند و مدام به چشم هامان می نگرند و چشم هاشان مثلِ شعله است؛ شعله ی کژدُم؛ خشکیِ سوزانِ گلو مانندِ ردِ طناب بر گردن است و تشنجِ اعدامی؛ و آنوقت تازه کارِ باد و نمک شروع می شود،جمجمه ی مجوفِ آهکی و فک های باز و احتمالن چندتا دندانِ کرم خورده و یک مُشت استخوانِ سفیدک زده که دیگر خاطره ای را در کسی برنمی انگیزد و دیّاری سراغی از ما نخواهد گرفت و شن های فراموشی همینطور دانه دانه رویش را می پوشانند و ما در اعماقِ خاک مدفون می شویم مثلِ خلسه ی خیال که باران گیر شود و از آن یک مُشت خاکسترِ خیس بماند. زیرِ پا ساحلی نیست و صدای کوبنده ی امواج بر صخره ی سیاه به گوش می رسد و ما نه بالا می رویم و نه پایین می آییم؛ معلق مانده ایم و من هم دراز به دراز افتاده ام و آفتاب دارد صورتم را می سوزاند و حتی نمی توانم دستم را تکان بدهم و مگس ها را بتارانم، مگس های سبز و سیاه یک ریز نیش می زنند و جگرم آتش می گیرد، این وزوزشان دارد دیوانه ام می کند، حتا نمی توانم دستمالم را از توی جیب ام در بیاورم و عرق هایم را خشک کنم، اینجا صدای جیرجیرک چه زمُخت می شود. این کالبد ترکیده و لِه شده که مالِ من نیست! شما هم که سال ها بعد از سرِ تفقد یا تفریح ما را بیابید و در ما نظر کنید، چیزی را به جا نمی آورید و شاید باستان شناسی تکه های استخوان را روی خاک کنارِ هم بچیند تا هویتِ هبا شده را تشخیص بدهد. حالا توی کاسه ی سرم ماری چنبره زده است و سوسوی زندگی دور می شود ولی تو بهتر می دانی که دیگر چیزی به اراده ی من نیست و انگار دارند روحم را اره می کنند، هیچکس به فکرِ ما نیست، سایه های درازشان هی از این ورِ سرم می رَوَد آن ورِ و هی نوچ نوچ می کنند، یکی شان دست می کند توی جیب هایم و چندتا سکه ی سیاه را توی مُشتش هایش پنهان می کند و سپس دست هایش را آب می کِشَد.

[یابو! ما مانندِ پیغامی هستیم که هرگز به مقصد نمی رسد از خوابی به خوابی و از کابوسی به کابوسی سفر می کنیم بی آنکه مسافتِ رفتن و برگشتن را بدانیم؛ سفر چه بود؟سکوتی کوتاه میانِ هوا و نور که می شد راحت دراز کشید و مُرد. در خواب هایمان کسانی را می بینیم و صدا می زنیم که ممکن است سال ها از کنارِ آن ها بگذریم و هرگز نبینیمشان، خوابگرد و خوابگزارِ تنهایی خویش ایم، رؤیایی در دو سوی هیچ که دود می شود. پرده ای سیاه در برابرِ چشمان کشیده می شود، واپسین تپش ها همچون غباری از میانِ رگانم می گذرند و من دیگر جهان را نمی بینم و مرگ بازیگوشانه در جانم می چرخد و تنم سرد می شود، سنگ می شود و سپس مرگ آرام آرام از من دور می شود و من تنم را می بینم که تجزیه می شود و هیچ شباهتی با زندگی ندارد و زندگان می گذرند بی آنکه نگاهی به استخوان هایم بکنند.برزخِ برهوت و سکوتِ بی انتهای تنهایی؛ زندگی برای من زیانکده ای بود و فرصتی سوخته و دِینی که به تقاصِ نفس هایم پرداختم. و اکنون در تارِ و پودِ ریشه های بیشمارِ جنگلِ جهان غوطه می خورم و گرفتار آمده ام و کار دارد یکسره می شود. در حصارِ ترس قبای قضا بر اندامم زار می زند، سهمِ ما وحشت و بیگانگی است و نشانی اش کوی خاکستر؛ آنجا که میزبان و میهمان را اژدهای حریصِ بیهودگی بر باد داده است. هرج و مرجی در جانم احساس می کنم و درگیرِ جنگی بی جلا و بی شُکوه ام و حواسم از دست رفته است. هراسی نیست چون با ابدیت می آویزی؛ تمامِ دلواپسی از برانگیخته شدن است. صدای ناملموسِ خودم در سرم می پیچد؛ دور و نزدیک می شود و گاری نعشِ مرا روی خاک می کِشد و شگفت آنکه هنوز من در حرکتم و گاری تکان نمی خورد و باز سوتِ شلاق تنم را مرتعش می کند و پوستم کَنده می شود و جراحاتِ کوچک به زخمی بزرگ و ملتهب بدل می شوند و ارباب هیچ نمی داند ]

... راسیاتش دور از جونِ شما...

آقایی که شما باشین، ما مادر مرده ها چیزی نداریم که بخواییم پنهونش کنیم، یا گشنه ایم یا آواره، شکمِ آدم مثه جیبش می مونه، هی پُر و خالی می شه آخرشم نمیدونی چرا

[نون گندم شکمِ پولادی میخواد برادر]

کسی از تو نظر نخواس، داشتم چی می گفتم! آها، چرا راهِ دور بریم، بعضیا دلشون پیداس، روی سینه شون می درخشه، عینِ همین خورشید، هیچوقت ابری نیستن، همیشه آفتابین؛ بعضیام هی دنبالِ دلشون می گردن و پیداش نمی کنن...اگه به ما نخندین می باس بگم؛ بخت برگشته می میره نه بیمارِ سخت، بخت ما هم خوابش برده، بردنمون بالای بالا و بعد با مُخ کوبوندنمون زمین، چی بگم... این یابوی فلک زده هم که یه بَبو بیشتر نیس، لنگ و لقد و بد قلقی هاش فقط واسه منه...

[ باز گفت یابو! من اسبی سرکش بودم، شیهه که می کشیدم مردم لذت می بردند و غوغا می کردند، چون روحِ بیقرارِ خویش را در من جستجو می کردند، رام شدم و بعد مرا بستند به درشکه ای مجلل با زنگ و زنگوله و منگوله و آیینه و سکه و هزارتا چیزِ دُرشت و ریزِ دیگر... و آرام آرام واپس رفتم، گَر گرفتم و گاری کِشی مفلوک و ذلیل شدم که دیگر کسی رغبتِ نگاه کردن به من را ندارد]

- پیشابش مقدسه، میگی نه، امتحان کن، نیت باید خیر باشه

دروغ که استخون نداره تا تو گلو گیر کنه و دخلت رو بیاره، تا حُناق بگیری و پس بیفتی و نفست از ماتحتت بزنه بیرون و چشمات کلاپیسه بره و مثه چوبِ خشک بیفتی و دیگه بلند نشی، تازه اینا مهم نیس، مُهم اینه که چقدر متلک بارت کنن

ای دادِ بی دود، ای دلِ غافل، خوبه که وقتی آدم سرش رو میذاره زمین و دیگه بلن نمیشه، هیچی نمی شنفه، والا دلش خون می شد و گریه ش می گرفت؛ آخه این همه بُهتون و افترا و طعنه و متلک و لیچار، برا چی! اونم از آدمایی که اصلن انتظارشو نداری، دوستایی که با تو مثه دو تا کُون توی یه شلوارن و بدون تو آب از گلوشن پایین نمی ره مخصوصن وقتی چند تا پیک و پیاله هم زده و شنگولِ شنگولِ باشی؛ اونوقت معلوم نیس این همه مهربونی و راستی و قربون صدقه رفتن ها و گریه و زاری، از کجا در می یاد و چه جوری پیداش میشه

- مرگِ تو اگه بخورم

- جونِ تو لب نمی زنم

- تا تو اول نخوری من نمی خورم، مخلصم، خاکِ کفِ پاتم

- مزه ی لوطی خاکِ کفِ کفشِ دوسته

- بدخواه نداشته باشی، لب تر کُن ببین کوچیکت چه آتیشی به پا می کنه، جوری که جهنم پیشش یه شعله کبریته...

- بی زحمت اون دستمالِ گل گلی رو از توی جیبم در بیار بده، دستام بنده، این عرقِ شور داره چشمام رو اذیت می کنه، دیگه آدما رو دارم تار می بینم

آره عزیزِ دلم، تو که مونسِ منی، حرفای منو بهتر می فهمی، راستی چن ساله من و تو به این گاری بسته شدیم؟

[خدا سال]

- از وقتی چشمم رو واز کردم و دور و برم رو دیدم، تو همراه و همدم من بودی، شایعه، شایعه و غیبت پدرِ همه ی ما رو در اُورده و دری وری هم که مثلِ نُقل و نبات هینجوری مجانی بینِ همه پخش میشه؛ یک کلاغ و چل کلاغ، وختی خبر به تو رسید تو هم چار تا دیگه میذاری روش و تحویلِ این و اون میدی:

- بعله، با همین چشمای خودم دیدم، آدم آخرِ آخرش توی یه گُله جا بیشتر نمی خوابه که...

- یعنی شما

میدونم اگه توی گورم بخوابم، یه استخون میره توی دک و دندم و خوابم رو بهم میزنه، شایعه، شایعه... غیبت

همین شایعه ها منو بزرگ کرد و بعدشم با کله کوبوندم زمین و رب و رُبم رو یاد کردم، من فوقِ فوش سه تا کیسه سیمان – نه بیشتر- می ذاشتم رو کولم و بارِ گاری می کردم:

- خودم با همین چشمام دیدم دست کم ده تا گونی آجر رو روی گُردَش حمل می کرد

- دیدم گاری و یابوش رو از رو زمین بلند کرد و سرِ دست گرفت

- توی همه ی شرط بندی ها می بُرد، سه تا خیکِ شیره رو خورد، سیصد تا گنجشک رو یه ضرب بلعید، سرِ گنجشکا رو می کند و با پر و پود مینداخت تو خندقِ بلا، آخم نمی گفت

- سکه رو با دو تا انگشت می گرفت و خم می کرد

ای دلِ غافل! این آدمک، توی نونوایی کار می کرد و یهو نفهمیدم چطور شد و رفت رختِ پاسبونی پوشید و شد مأمورِ معذورِ دولت، تفنگ رو مثه لوله ی آفتابه می گرفت دستش، اما بیا ببین چه برو بیایی بهم زد، محله رو قرق می کرد و این و اونو تلکه و سرکیسه می کرد،و همه ازش مثه سگ می ترسیدن، یه روز من جلوش ایستادم و گفتم؛ خیر مگه پول علفِ خرسه، زحمت می کشم و نون می خورم؛ خلاصه گلاویز شدیم و ناغافل مُشتم صاف خورد توی چونَش و نقشِ زمینش کرد، اونوقت ما شدیم قهرمان و برامون دست می زدن و هورا می کشیدن:

- تفنگشو گرفت، خم کرد و ریزریزش کرد، بادِ دستش که به اون آدمک خورد، مثه گه پخشِ زمین شد

- لباسای یارو رو که نوکر دولت شده بود تکه تکه کرد و بعد دوتا گوشش رو بُرید و گذاشت کفِ دستش

خودم نفهمیدم این همه حرف و حدیث رو از کجا اُوردن وچسبوندن بیخِ ریشِ ما، مثه یه فیل بادمون کردن و فرستادن هوا، تو که این چیزا رو خوب می فهمی، نه!

[خوبِ خوب، آخه آدمی که شکمش خالیه دیگه گوزِ فندقی نداره]

- میدونی چند تا پاسگاه و کلانتری و ... نمیدونم چی و چی و چی رو داغون کرد! تموم قشونِ دولتو تار و مار کرد و مثه برگ خزون ریخت رو زمین و بعدش یاغی شد و زد به کوه

[ هر دوی ما از تاریکی و تنهایی می ترسیدیم، روی یک متر بلندی سرگیجه می گرفتیم و انگار رفتیم و روی بامِ دنیا ایستادیم و داریم دنیا را از دست می دهیم ]

- شده بود عینِ یه سایه و دنبالِ نامردا و نالوطی ها و دزدا می رفت و به سیخ و سنبه شون می کشید تا درسِ عبرتی برا چاقوکشا بشه

- دولت برا سرش جایزه گذاشته بود، یه چیزی می گم یه چیزی می شنُفی، خودش با پای خودش راه افتاد و رفت امنیه، سرشو بُرید و گرفت دستش! خیلی دل می خواد، یعنی یه تخم می خواد قدرِ یه بادیه، خلاصه رسید اونجا و سرش رو انداخت زمین و پاشو گذاش روش و قاه قاه خندید و رو به رئیسِ تأمینات کرد و گفت: شما دنبالِ این سر می گشتی؟ بفرما اینم سرِ من، پُولِشو بده کار دارم میخوام برم، رئیس کُل به تته پته افتاد و اینجور که می گن، از ترس شاشید توی تنبونش و گفت: چشم چشم بالای چشمم، اینم پول، هر چقدر میخوایین بردارین و بعدش غش کرد و بی هوش و بی گوش دراز به دراز افتاد رو زمین...

رئیسِ پاسگاه روی بلندی ایستاده بود و با عصبانیت سخن می گفت:« هر کی از اون ملعون خبر داره، باید بی ارس و پرس گزارش بده، والا به صلابه اش می کشم، تا وقتی اون متمرد پیدا نشده، هر روز خونه ی یکی از شما غارت میشه و هر روز یک نفر صد ضربه شلاق می خوره، بعدش می رسیم به چشم در اُوردن، کاری که با چند تا ولایت و آبادی کردیم و می کنیم»

- رئیسِ پاسگاه یه آدم کُشِ حرفه ای بود، هی تخمه می خورد و تف می کرد و داد می زد:«مثه همین تخمه ها کمرِ همه رو می شکونم و مثه تف زیرِ پام پهنتون می کنم»

- بعله، برام مثه روز روشنه، به همین سوی چراغ قسم، کیسه های پول رو اُورد و بین فقیر بیچاره ها قسمت کرد، ای بنازم به اون کرم و بزرگی

- یه معجزه بود، معجزه، برا همینه که از اینور ولایت تا اونورِ ولایت، هر جا که برین یه قدمگاه و ضریح و بقعه و گنبد و بارگاه می بینین؛ نور از قبرش بباره

- مُرده رو زنده می کرد، بیمارا رو شفای آنی می داد، اینجا آباد بود و پُر از برکت، اینقدر خوش بودیم که نگو و نپرس

- ای ای ای روزگار؛ اون آدم قلم دستش نمی گرفت که؛ به کاغذ نگاه می کرد، هرچی تو ذهنش بود شُسته رفته می نشست رو ورق، چه بلاغتی چه انشایی

- میوه ها خودشون، پوستِ خودشون رو می کَندَن و مثه آب می رفتن تو حلق و دهنش، و کلی هم به این شیوه افتخار می کردن

باور کن نمیدونم این حرفا رو از کجاشون در می یارن، هرچی تو خودم و دور و برم می گردم، یه همچین آدمی را پیدا نمی کنم، من اگه می تونستم یه فکری به حالِ فلاکتِ خودم و تو می کردم

[آن هم ما، که از سایه ی خودمان هم می ترسیدیم ، این یاوه ها را کسی باور نمی کند، یارِ عزیزم تو که این ها را بهتر از همه درک می کنی، ما کجا و این دروغ های شاخدار کجا! مگر نه؟ ما که نان و نمکِ همدیگر را خورده ایم و همیشه یاور هم بوده ایم و نمکدان را نشکسته ایم و قدرِ دوست را می شناسیم]

ای قربونِ دهنت، راست میگی، دروغ داریم تا دروغ؛ اما اینا دیگه گندش رو در اُوردن...

- من خوب یادمه که تنبونِ نوکرای دولت را کشید پایین و شلاقِ چرمی شو تو هوا چرخوند و رقصوند و گفت: ای مردم انتقام می گیرین یا می بخشین؟ هیچکی جیک نمی زند و اون همینطور شلاق رو روی لنبرهای سفید و نرم و نازکشون می کوبید و می کوبید، وقتی رئیس به هوش اومد هنوز مثه بید می لرزید و دندوناش تیریک تیریک به هم می خورد و صدا می کرد

- خودِ رئیس با دستِ مبارک تنبونش رو کشید پایین و گفت: این شما و این هم کُونِ بنده، بزن که تبرک داره

- راستی اسبش، چه اسبی! از اصل نجیب و از جوهر سرکش

- اسبش سیاه بود با سُم های طلا

- اسبش سفید بود و دُمش نقره کوب

- اسبش ابلق بود و دولش الماس

- یالش، مثه آتیش بود و یه آبشارِ حریر

- چه رفاقتی بینشون بود، آدم حظ می کرد، واسه هم می مُردن و زنده می شدن، لقمه تو دهنِ هم می ذاشتن

[ یادم هست ما هیچ وقت دلِ خوشی از هم نداشتیم، و تلاش می کردیم همدیگر را یا اصلن نبینیم یا نادیده بگریم و در فکرِ حذفِ هم بودیم ]

آره یادم می یاد که چقدر با هم خوب بودیم، اگه اشتباه نکنم فقط یه بار با هم دعوامون شد:

- آهای افندی پیزی، یواش تر، هُش هُش

- با منی، حرفِ دهنتو بفهم مردیکه

- آره با توام، اُزگلِ عوضی، تنِ لش، الاغ

- خفه شو جاکش خیلی گُه خوری می کنی

- خشتکت رو می کشم رو سرت، به پوزت نعل می زنم

- شکمبت رو می کشم بیرون، فکر می کنه من گماشته ی آقام؛ آهای سنده ی شب مونده، پیرِ عفریت سکه ی یه پولت می کنم

- قیمه قیمه ت می کنم، می گیرمت جلو خورشید و کبابت می کنم

-ها ها ها ها ها...

- رو آب بخندی بد ترکیبِ کله شق، می گن به یکی زیادی لطف کنی و لی لی به لا لاش بذاری، طرف فکر می کنه حقِ مسلمشه

- آبروت رو می برم، به همه میگم با چند تا نشمه رابطه داری و سرِ همشون کلاه گذاشتی

- تو برو بگو، منم میرم همه چی رو، رو می کنم و می گم با چند تا مادیون رو هم ریختی ناکس

- قاضی رو از قانون و داروغه می ترسونی! باباتو می سوزونم، مفت و مجانی برات کار کردم و بار بردم نفله، یادت نیس شپش از سر و روت بالا می رفت؟ ناکسِ گور به گور شده آخه خیرِ سرت مام حق و حقوقی داریم نه!

- تخمِ سگِ کله پوک اینجا که واست تنبل خونه بوده، اینقدم دور ور ندار هُش هُش حیوون، یابو علفی

- حیوون جد و آباداته، میمون...

- شعرایی رو که نوشتم ریختی تو خیکت و لنبوندی، کلیات و دیوان اشعار خودم و کتاب بی نظیرِ تاریخِ پیدایشِ شپش را با همه ی عتیقه های دیگه بُردی و فروختی و خرج عیش و نوش و عیاشی های شبونت کردی، حرفایی که برای درست شدن دنیا زدم، رفتی به اسمِ خودت، جا زدی، از آبروی من سو استفاده کردی، حراجم کردی لعنتی، از جیبِ من اون مادیون های انتر و اکبیری رو به آبجو دعوت کردی

- کردم که کردم، دلم می خواد، بدتر از اینشم می کنم، داری کُفریم می کنی

- می کُشمت حیوونِ ابله، می فرستم قصابی، تا چق چق چق، صدای تیز کردن چاقوها تنت رو بلرزونه، می بینم که هی شیهه می زنی و با چشمت دنبالِ من می گردی و میگی: کمکم کن، تو رو خدا نزار منو بکُشه، من پیرم، زشتم، گوشتم تلخه

- سگِ کی باشه،جِرّت میدم، اجالتن این لقد واسه تخمات، تا دیگه حرفای تخمی نزنی، اینم واسه آبگات و بقیه ی مخلفات، تا دیگه زرت و پرت نکنی، شیر فهم شدی دیوثِ چار وادار!

- آه بروتوس تو هم! دشمن بودی در لباسِ آشنا و در آستین دشنه داشتی

- سزار، بسیار عزیز است، اما آزادی از او عزیزتر است

- چه کارِ شیخ شکسپیرِ شبستری داری، برو دهنت رو آب بکش ناتو! تو مُخت معیوبه

- واسه کسی بمیر که برات تب می کنه...

چه حافظه ی خوبی داری تو، من دیگه چیز زیادی یادم نمونده، میدونم مدتها بینمون شکراب شد، با هم کار می کردیم، بی هم غذا می خوردیم، به حرفای همدیگه گوش نمی دادیم و با اکراه دنبالِ هم راه می رفتیم و هر کدوممون می خواستیم سر به تنِ اون یکی نباشه، از اون به بعد دیگه نفوس بد نزدم و باهات آشتی کردم و دیگه دورِ دعوا مرافعه رو خط کشیدیم

همه خوابن، خونه ی خواب خراب، دور و زمونه عوض شده و کار به جایی رسیده که سیاسیا رفتن ماست بند شدن، ماست بندا و خالی بندا، میدون دار و سیاسی شدن، روشنفکرام که دارن بُز می چرونن و شاعرام دارن پوستِ خربزه سق می زنن... بعضی ها قاطیِ قمار نمی شن، از کیسه و سفره ی این و اون پروار نمی شن، مسئله ی فاصله شوخی نیس، ملتفتی چی می گم یابو جونم!خونه و گاری رو آتش زدن، دار و ندارم رو سوزوندن...

- همین کُنده تو فلان جای آدم دروغگو پدر نامرد

- تا کتک خورش جا داره بزنین

- قاچاقچی، شیطون پرست، از وقتی پات به این آبادی رسید، بدبختی و سیا روزی نصیبِ ما شد، نونِ همه آجر شد، همه از سایه ی هم می ترسیدن، یه دونه جوونه نزد، برگی به درختی نموند، خدا میدونه چند وقته که ما صدای جیک جیکِ یه پرنده نشنفتیم، همینطور میونِ برزخ موندیم، تو حتا آبِ چشمه ها رو هم سحر و جادو کردی

- بابا یه سایه پیدا نمیشه زیرش دراز بکشی، همه سقفا سوراخن، انبارا خالی و سوختن یه قطره بارون راهِ رضای خدا نباریده، آسمونو طلسم کرده این رمالِ شیاد

- نه من از شما می پرسم، چه خدمتی به ما کرده، جز کلاهبرداری و دزدی کاری کرده، همش از بشنِ ما خورده و خوابیده و هی خُرده فرمایش فرموده، کار کردن خر، خوردنِ یابو...

من و این یابوی آس و پاس، یه گاری کشِ ساده بودیم؛ شوما ما رو برق و صاعقه و توفان و نمیدونم چی و چی خوندین، شوما ما رو بردید به عرش پاک حالام دارین می کوبین رو فرشِ خاک و پوستمون رو غلفتی می کنین؛ شوما از ما معجزه و نمیدونم کرامات دیدین و غلامِ دست به سینه مون شدین و تو هر حرف و حرکتمون یه بزرگی دیدین که اون سرش ناپیدا بود، هی مجیز گفتین و تو پوستمون باد کردین و گفتین فقط تو می تونی دنیا رو تو چنگ و مُشتت بگیری و رهبری و هدایت کنی شوما...

- پدر سگِ دروغگو، ما کی این حرفارو زدیم، هر دوشون رو بزنین تا سقط بشن

مردیکه ی چاخان، قاپِ همه رو دزدیدی، اینجا دیگه با من طرفی، مگه خودِ شیطون به دادت برسه، تیکه تیکه ات می کنم

- لیاقت نداشتین، وقتی اومدین اینجا، رشک و شپش از سر و روتون بالا می رفت

- هرچی بوده و نبوده بلعیدین، تو و اون درازگوشِ اکبیری

- دیگه بسشونه، فکر کنم...

- اِ اِ اِ، پاشو مرد حسابی! انگار قبضِ روح شده

- خودشو زده به موش مُردگی، تمارض میکنه، اروای بابات، پاشو مردک، اونجای آدم دروغگو سگِ ارمنی رید

- نه بابا، نیگا کن از دهنش داره کف میزنه بیرون

- فکر کنم ریقِ رحمتو سر کشیده

- یابوشو نگاه کنین، بی نوا داره نفسای آخرو می کشه، زبونش از دهنش افتاده بیرون

[یابو! کفاره ی کینه هاشان را من می پردازم. زندگی یک انتظارِ ساده است که روزگار هی بزرگ و طولانی اش می کند، عمرِ ما که در انتظار گذشت، هزار بار مُردیم و زنده شدیم ولی گردن خم نکردیم، گویا همیشه همین بوده است که جلاد؛ سبزه را بسوزاند و پرنده ها را بکشد و مرداب و لجنزار در پسِ پشتِ خویش جا بگذارد؛ نبضی که ملتهب است آرام می گیرد و احساس ها آهسته آهسته سرد می شوند؛ حالا که با زندگی و رؤیا وداع می کنم ای جاده های دنج مرا دریابید تا از زمان فاصله بگیرم و متوفق شوم، ای کرم شبتاب! من با روشنی و گرمای تو نیز زیستم از عطرِ شبدری عاشق شدم؛ آه ای جنگلِ گیجِ مرتعش! مرا به قتلگاهِ وقت ببر به پرتگاهِ ژرفِ نیستی به نافِ فنا]

باد حرف را از دهان مرد گرفت و در کوچه ی تاریک پراکند، چراغ ها شکسته بودند و نورِ هلالِ ماهِ نیمه جان چاره ی پس راندنِ تاریکی را نمی کرد و صحرا در سیاهی پنهان بود.

چیه چرت می زنی! تو هم مثه من لاپاسانی و پیر شدی و دیگه، چُمبولت چاق نمیشه، این بارِ آخر بود که رفتیم و برگشتیم، همه جا رو خوب نگاه و سیاحت کن، دیگه اینجا رو نمی بینیم، می ریم و برنمی گردیم... هم من خستم هم تو، آذوقه ی چند روز رو برداشتم، باید از اینجا بریم، اینجا دیگه جای موندن نیست، ملتفتی چی می گم؟

[ هیچ مسلخی بدتر از بی خبری نیست، عُصاره ی عصیان نیستیم، عُصاره ی حرمانیم؛ ما که دیشب همه ی سنگ هامان را واکندیم و حرف هایمان را زدیم. موافقم، فقط هرچه زودتر راه بیفتیم بهتر است، شاید تا قبل از این که به تفِ آفتاب گرفتار بشویم به جایی رسیدیم که اینجا نباشد] ...

- آهای نگا کنین، چه یکه سواری، چه جلالی و جبروتی!

- آقا، حضرت! به دادمون برس

- ما سال هاست در انتظارِ قدومِ مبارک بودیم، شما...

- تازه واردی راه گم کرده ام، رهگذری غریبم، لقمه ای نان و کاسه ای آب به ما مرحمت کنید تا یک روزه مهمان و صد ساله دعاگو باشیم

- از وجناتش پیداس، که برای نجاتِ ما اومده

- این مرد سلحشورِ قصه هاس

- زنده باد سلحشورِ روشنی، زنده باد منجیِ ما

- غذا بیاورید، اسب اش را تر و خشک کنید، بهترین جای ممکن را برای استراحت و اقامت در اختیارِ این سلحشورِ یکه بگذارید

- این اسب یه توسنِ آسمونیه، از نعلاش آتیش می جهه

- من مطمئنم این سلحشور با این توسن هر لحظه که بخوان به معراج میرن و برمی گردن، اگه دست به تن اش بکشی، جای بال هاشو لمس می کنی، می بینی

- همه به خاک بیفتید و دعا کنید، تا شاید او بماند و سرور و بزرگِ ما باشد...

می بینی رفیق! صداشون رو می شنفی! ما رو بیرون می کنن و تازه واردی رو به جای ما می شونن رو شونه هاشون و براش هلهله می کنن؛ باشه باشه، اما یابو جان! ما دیگه باید خرده حسابای شخصی مون رو، به یه سر و سامون برسونیم، سرانگشتی م که حساب کنی، ما به هم بدهکار نیستیم و فقط مونده جامون رو عوض کنیم، من دیگه حرف نمی زنم، زبون بسته می شم، دارم با بادِ هوا حرف می زنم، صدای منو کسی نمی شنفه... اگه گوشت با منه، بزن بریم، راه بیفت، اگه طاقت غربت و بدبختی رو نداری، همینجا بمون، خود دانی، من رفتم

[ اینجا مُرده ها را بیشتر دوست دارند و می پرستند، خسته شدم، خسته و پیر. لنگ لنگان و خمیده پشت و سخت تنها می رفت، ناگهان دلم برایش سوخت و دلتنگ شدم، برای آخرین بار برگشتم و به خانه های خواب زده و مردمی که پیدا نبودند و راه های رفته؛ نگاه کردم و در پی او روان شدم]

- ... همینجاست، دوستان تمومِ استخوناشون رو جمع کنین تا با آدابِ درست و حسابی دفنشون کنیم؛ همینجای عزیز برای زیارتگاه عالیه؛ عزیزان مواظب باشین به ساحتِ آسودگی و قُدسیِ مُردگان آسیب نرسه، اونا جزوِ قدیسان و معصومین هستن...

- سال ها به غفلت گذشت و ما قدرِ اونا رو ندونستیم

- شرمنده ایم و در بندگی حاضریم

در گرگ و میش؛ راه بی انتها می نمود، سپیده؛ تاریکی را پس می راند و آوازِ خروسی از بسیار دورِ دور می آمد

حالا... دور از جونِ شما، راسیاتش...

ــــــــــــــــــــــــــ

«آه بروتوس تو هم!» و «سزار، بسیار عزیز است، اما آزادی از او عزیزتر است» از شکسپیر(ژولیوس سزار)

2011/ 9 / 3

http://rezabishetab.blogfa.com‍‍،

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد