روزگار / ناهید میرحاج: این یك سناریوی سینمایی نیست اما شما میتوانید در خیال خود آن را مثل یك سناریو كه برای سینما نوشته شده است، بخوانید. قرار نیست اول ماجرا كه هنوز شما نمیدانید ماجرا از چه قرار است و سناریو چه مسیری را طی میكند، اسم آن را بدانید. خودم هم نمیدانم. میگذارم تا پایان همه ماجرا پیش برود، بعد اسمش را با هم انتخاب میكنیم.
سناریو اینگونه شروع میشود: مرد جوانی مثلا كارگر فنی یك كارخانه است، كه كار دارد، همراه خانوادهاش به خواستگاری یك دختر جوان میرود كه شناختی از او ندارد و حتی او را ندیده است. مثل همه ازدواجهای سنتی این یكی هم با كمی پایین و بالا شكل میگیرد و آن دو بعد از چند ماه پرمشغله و پردردسر ساكن یك خانه اجارهای میشوند. بعد این زن و مرد مثل همه زنان و مردان جوان خواسته یا ناخواسته صاحب فرزندی میشوند، بدون اینكه بدانند شرایط احراز پدر یا مادر بودن چیست.
زندگی ساده و بیماجرای آنها ادامه دارد، اما تا اینجای كار چیزی درون این ماجراها نیست كه به درد یك فیلم سینمایی یا تلویزیونی بخورد. بعد از چند وقت مرد خانه یا پدر بچه به هزار سبب شناختهشده یا ناشناخته و در تماس معتاد به مخدر میشود. چون اعتیادش بالا میگیرد، كارش را هم از دست میدهد. و خودش موادفروش میشود. از این به بعد پدر معتاد همیشه با زنش دعوا دارد و زن نیز بچه را هربار وسط دعوا میاندازد.
بچه بیگناه وسط این دعواها افتاده است. اما پدر كه جز تهیه مواد و رفع خماری چیز دیگری در این دنیا برایش مهم نیست و مادر كه زندگیاش را تباه شده میبیند، دیگر به چیزی حتی پاره تنش احساس ندارد. بچه در معرض خطر است. شبها از كابوسها یا دعواهای بیپایان از خواب میپرد و جیغ میكشد. مادر برای اینكه او را ساكت كند، دست روی دهانش میگیرد تا به اصطلاح خودش صدایش ببرد. مادر در رفت و آمدهایش به خانه پدری، با یك مرد دیگر آشنا میشود، با وعدههایی كه مرد تازهوارد به او میدهد، انگیزههایش برای طلاق شدت میگیرد و به دنبال طلاق از شوهر معتادش میافتد. اما در این بین، خلاهایی كه از نظر عاطفی دارد، او را در یك وضعیت غیرعادی قرار میدهد و رابطهای خارج از مرزهای اخلاقی با مرد تازهوارد برقرار میكند. برای سناریوی ما این چیزها عادی است.
روزهای اول كه مرد تازهوارد كودك را میبیند، برای اینكه خودش را در دل زن و نه كودك جای دهد، شكلات خارجی میخرد و با قصد خاصی جلوی چشم زن آن را به دست كودك میدهد. كودك كه ماههاست از كسی محبت ندیده است، با چشمانی معصوم اما با ترس از یك مرد غریبه و با یادآوری اینكه ممكن است هر آن دوبارهجنگی بین مادرش و مردی كه كنار دستش است، شروع شود، شكلات را میگیرد. مزه شیرین شكلات كه روی زبان كودك مینشیند، در آن دنیای بچگانهاش فكر میكند، كه همه چیز دارد رو به خوبی میرود و دیو قصه كمكم دارد جای خود را به فرشتهای میدهد كه از در درآمده است.
اما این خیال خیلی به درازا نمیكشد. پدر معتاد كودك دارد ازصحنه سناریو محو میشود و مرد غریبه جایش را میگیرد كه بگومگوهای زن و مرد شروع میشود. اوایل كار حرفهای خشونتبار و فحشهای دوطرفه است. بعدش دست مرد بلند میشود و مادر كودك فریاد میزند و همان وضع خشونتبار با شوهرش دارد تكرار میشود.
همه خیالهای شیرین كودك دوباره محو میشود. تا اینكه مادر و كودك به سفر میروند. چند روزی سفر هستند. وقتی از سفر برمیگردند، مرد غریبه به استقبال آنها آمده است. ابتدا همه چیز با خنده و شوخی میگذرد. كودك هم گاهی از صدای خنده آنها لبخندی میزند. وسط راه پس از چند سوال نامربوط مرد از زن، كار به مشاجره میكشد. زن مرد را تهدید میكند كه از ماشین او پیاده میشود. مرد او را تحریك میكند. زن در حالتی از ندانمكاری در ماشین را باز میكند و بیآنكه بچهاش را بردارد، توی پیادهرو راه میرود. ته دلش خیال میكند اگر بچهاش را در ماشین بگذارد مرد زیاد راه دوری نمیرود. مرد پایش را روی پدال گاز میگذارد و در میان فریاد دلخراش گریه بچه كه در سناریوی ما كمكم فرو مینشیند تا محو میشود، در پیچ خیابان ناپدید میشود.
باقی ماجرا را اما همه میدانند. زن چند روزی صبر میكند. از مرد خبری نمیشود. با همه خطرهایی كه برای او وجود دارد، حس مادرانه دیگر نمیگذارد بیش از این صبر كند. به پاسگاه نیروی انتظامی میرود و شكایت میكند.
پلیس وارد عمل میشود و كودك را در حالتی نیمهجان در خانه این مرد روانپریش كشف میكنند. آن طور كه در خبرها آمده است، در معاینات صورتگرفته كارشناسان پزشكی قانونی آثار ضربات متعدد مشت و لگد را در نواحی مختلف بدن وی مشاهده كردند. در ادامه با توجه به اینكه كودك ۳/۵ ساله قادر به راه رفتن نبود، به بررسی موضوع پرداخته و پی بردند كه كف پای وی نیز آسیب دیده و آثار گازگرفتگی در كف پا نیز مشهود است.
معاینات بعدی سرنخهای دیگری نیز در اختیار كارشناسان قرار داد چراكه فاش شد ۳۵ درصد از موهای سر این كودك از ریشه كنده شده است. در نهایت با توجه به عمق فاجعه و شكنجه كودك بیگناه ماموران به تحقیق از آن مرد سنگدل پرداختند.
با خودم میگویم این بخش هم كه در سناریو بیاید، خیلی عادی است، هر روزه تكرار میشود. اما یك بار دیگر متن خبر را میخوانم. آثار گازگرفتگی در كف پا نیز مشهود است! بار دیگر میخوانم و صد بار چشمانم روی كلمات رژه میرود. به خودم میگویم داری سناریو مینویسی، احساساتی نشو، وسط كار به صحرای كربلا نزن.
كمی بعد میبینم كه فاش شده ۳۵ درصد از موهای سر كودك هم از ریشه كنده شده است. از خودم سوال میكنم من كه دارم سناریو مینویسم، آیا مطمئن هستم كه این اتفاق خواب و خیال نیست و در جامعه ما انسانها به وقوع پیوسته است چون تا به حال كسی نشنیده در جامعه گوریلها یا كفتارها یك گوریل یا كفتار بچههای یكدیگر را گروگان و كف پاهایشان را گاز بگیرند. آخر چرا كف پا!
مطبوعات و رادیو تلویزیون مشغول كسب خبر و اطلاعرسانی هستند. دعوت از كارشناسان خبره ادامه دارد. یك كارشناس علت اصلی را رواج اعتیاد و بیكاری و نبود امنیت روانی در جامعه میداند، دیگری زوال مرزها و معیارهای دینی و اخلاقی را سرمنشاء همه این چیزها میداند، دیگری آمار كودكآزاری را هشداردهنده میبیند و فریاد برمیآورد كه جامعه از این جنبه به شرایط خطرناكی رسیده است.
همه درست میگویند، همه راست میگویند، سناریو ادامه دارد، از صورت این كارشناس به صورت آن كارشناس، فیلم باید كمی تند شود. مردانی جوان و میانسال پشت میلههای زندان، زنانی كه یا دستبند به دستهایشان خورده است یا اینكه پشت در دادگاهها صف بستهاند، صدای فریاد كودكان از پشت صحنه به گوش میرسد، بلندتر و بلندتر میشود. انگار كسانی دارند كودكان را شكنجه میكنند؛ كودكانی كه آزاد دیدهاند؛ از آزار جسمی تا آزار جنسی، از آزار روانی تا آزارهایی ناشناختهتر مانند محرومیت از تحصیل، تحقیر در موقع تحصیل، كار اجباری، محرومیت از تفریح و هزار و یك آزار دیگر كه در جامعههایی چون جامعه ما رواج دارند. و البته در این سناریو به آزارهای وحشتناكی مانند ختنه دختران كه سنتهای غلط در بخشهایی از جامعه روستایی و قبیلهایمان است، نمیپردازم، چون در سناریوی كوتاهم جای این حرفها نیست.
فكر میكنم خوب است در پایان این سناریو، صحنه پر از تصویر بچههایی شود كه مورد آزار جسمی قرار گرفتهاند.هانیه، نیما، محمدپویا، پارسا و همین پسر سه و نیم ساله كه پاهایش گاز گرفته شده است. كمكم تعداد بچههایی كه توی تصویر میآیند زیاد و زیادتر میشود. چنانكه اگر سر آنها را اندازه عدس هم ببینیم باز جا كم میآوریم. عكسها حركتی ندارند، اما صداهای گوشخراش این اطفال شكنجهشده همه فضای فیلم احتمالی را پوشانده است. صورتهای كبود و جراحت برداشته آنها، تنهای آش و لاش شده، موهایی كه كنده شده و در چنگ مردان و زنان گیر كرده است باید بخشهای پایانی این سناریو را بسازد. دارم فكر میكنم این صحنه برای پایان این سناریو جواب ندهد.
در همین فكرها و در نیمه راه نوشتن سناریو هستم كه خبری روی سایت خبرگزاریها منتشر میشود: دو كودك خردسال كه در دو حادثه جداگانه مورد كودكآزاری قرار گرفته بودند، تسلیم مرگ شدند. این دو پسربچه به نامهای محمدپویا و پارسا بودند كه از اوایل تیرماه به خاطر اینكه مورد كودكآزاری قرار گرفته بودند، به بیمارستان بهرامی تهران منتقل شدند و تلاش پزشكان برای نجات جان آن دو آغاز شد، اما آنها پس از چند هفته بستری شدن در بیمارستان در حالی كه به كما رفته بودند، روز گذشته تسلیم مرگ شدند.
چشمهایم سیاهی میرود. نه نمیتوانم باور كنم. مرگ، خاك، قبرستان. چال كردن كودكانی كه آمده بودند بازی كنند، زندگی كنند و بزرگ شوند. ابعاد یك گور كوچك همه فضای مغزم را پر كرده است. مسیر سناریوی من مرگ نداشت، فقط شكنجه و بیمارستان و درمان داشت. نمیخواهم بدبین باشم اما مرگ این دو پسربچه مگر اجازه میدهد كه مسیر سناریو راه خشونت بیمرگ را طی كند؟
حالا مجبورم كمی زاویه دیدم را تغییر دهم. و بعد ناگهان صحنه عوض میشود. هزاران بزرگسال كه همان والدین، مربیان و معلمان هستند، در تصویر دیده میشوند. اما سكوت محض است. صدا از كسی درنمیآید. انگار كسی زبان ندارد كه سخنی بگوید، همه بزرگسالان به نقطه دوردستی در افق خیره شدهاند؛ جایی كه تاریكی كمكم همه چیز را میپوشاند و بعد آخرین نقطه روشنایی كه مانند ستارهای است، ذرهذره خاموش میشود. اما این هم كافی به نظر نمیرسد.
فكر كنم بهتر است در پایان این تصویر در سكوت، صدای مادری را اضافه كرد كه انگار از دوردست های تاریخ می آید؛ صدای زنی كه مادر ازلی و ابدی ماست؛ صدایی كه دائماً پژواك دارد. این سكوت گورستانی را تحتالشعاع قرار میدهد. این صدای مادرانه میگوید: «به كجا داریم میرویم!»
شاید وقتی فیلم ساخته شد، كارگردان نام آن را همین بگذارد: «به كجا داریم میرویم!»
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد