پر آوازه ترین دشت ها را
باید خواند
در هیاهوی بادهای وحشی
و در ایثار گلبرگ هایی که همراهیش می کنند
وقتی دیگر صدایت را گوش شنوایی نیست
فواره ی سیاه حسرت
به اوج می رسد
و خواب خرگوش های شب
آن قدر سهمگین شده
که همیشه تاریکی بهترین است
و دلی خاطره ای را محک نمی زند
در این همهمه ی غریب واپسین
که پیش از هر طلوعی
گریبان گیر سکوت است
آن جا که شهاب سنگ ها هم
سنگ می بارند و نه نور
و زمین در خود می شکند
بی خویشاوندی در پی اش
و نقاب هایی که از آسمان آویخته اند
یک به یک بر چهره ها می افتد
و سایه ها
مرگ را باور می کنند
آنجا که اعتماد ,بخار می شود
و سرزده ترین خورشید را باید
از پس این شب های آهسته ران
منّت کشید
قافله ای که تا مضراب ماه می نوازد
لنگر می اندازد
و صبح, خواهی دید
که کشتی در گِل فرو رفته
آن چنان عمیق
که چاره ای جز ماندن
و فرو خوردن بغض هزاران حرف
دیگر نیست
آن جا که
مرگ هر سایه ای را
باید
به باور سپرد
امرداد 1390
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد