logo





« پرنیان آذری »

يکشنبه ۲۶ تير ۱۳۹۰ - ۱۷ ژوييه ۲۰۱۱

ابوالفضل محققی

نخستین‌بار که تابلوی " زیبای مُغان " – مُغان گوزله – اثر ستار بهلول‌زاده را در موزه ملی آذربایجان در شهر باکو دیدم، زمان از دستم رفت؛ در فاصله‌ای کوتاه به سال های کودکی، به آن رویاهای پاک، به آن تصاویر شاد روزهای نوروز، خنچه‌های عروسی و دنیائی که در آن زشتی و پلیدی را نمی شناختم، باز گشتم. به فضای درون تابلو پرواز کردم. باور کنید! پرواز کردم! در آن فضای مبهم اثیری که بوی اساطیر می داد غرق شدم. رویائی بود که هنوز فراموش نکرده‌ام. هرازگاه بر پوستری که از آن تابلو دارم نگاه می کنم و باز در شور و زیبائی طبیعت و انسان غرق می شوم.

نامش ستار بهلول‌زاده بود. عارفی نقاش و نقاشی عارف، که نه به آذربایجان بلکه به تمامی جهان تعلق داشت. چرا که از جمله کسانی بود که در هفت فلک نمی گنجند؛ زیرا " تنگ است بر او هر هفت فلک ". و من این نوشته دل را تقدیم کسی می کنم که تصاویرش هیچ مرزی نمی شناخت و تنها به زیبائی و قدرت هنر و زیبائی انسان و طبیعت پیرامون او و به عظمت روح انسان و تاریخ یک ملت باور داشت. انسانی که تمام نقاشی‌های او حکایت از وحدت تک تک اجزای طبیعت و یگانگی گوهر انسان دارد. انسانی خالی از کین، انباشته از عشق. در جهانی فارغ از جنگ، فارغ از درد و رنج.

« خون که می جوشد / منش از شعر رنگی می زنم »

هیچ هنر اصیلی نمی‌تواند جدا از این جوشش خون شکل گیرد. خونی بجوش‌آمده از عشق که چون نفیر مولانا مرد و زن را به ناله در می آورد؛ نفیری که چیزی جز بیان حال، بیان سیر و سلوک و حضور هنرمند در بطن تاریخ در بطن مردم نیست. نفیر هنرمندی که پس از سالها رنج، سالها طی‌طریق به آفتابی می رسد که پرده می درد و خط سوم را می نویسد. اگر تصویر‌گر باشد تصویر می کند؛ اگر پیکرتراش باشد می تراشد و یا اینکه در ترنم‌های موسیقی منعکس می کند. صحنه‌های آفرینش را خلق می کند؛ سمفونی‌های جاودان پیروزی انسان بر سرنوشت، بر طبیعت را می آفریند. ستار، ستار بهلول‌زاده این تصویرگر بزرگ آذری نیز نمی‌توانست جز این باشد. عارفی نقاش و یا نقاشی عارف. اگر جز این بود هیچگاه نمی توانست آن فضاهای اثیری را که در تمامی مناظر، طبیعت‌های بیجان و تصاویر او بیننده را به خود میکشد و تا اعماق حیات و تاریخ یک خلق می برد، خلق نماید. فضاهائی که گاه رنگ و بوی لطیف آن غنا و زیبائی شعرهای فضولی و نظامی را تجلی می دهد و حافظ را ( او حافظ را خوب می شناخت ) و گاه سکوت و تنهائی ناصر خسرو را در دره‌های مه‌گرفته یمگان*.

تصاویر ستار چیزی جز شعر آمیخته در فرم‌های نرم و منحنی نیست که عرفان شرقی را بنمایش می گذارد. حرکت نرم و موزون قلم با نیم‌دایره‌های مواج، رنگهای لاجوردی، بنفش، صورتی و سبز با آن زرد شفاف آسمان شرق، انسان را در خلسه‌ای آرام فرو می برد و روحی لطیف و عارفانه را بنمایش می گذارد. درختهای بلند تبریزی که تا بلندای آبی آسمان قبا* سرکشیده‌اند، با آن رنگهای تیره گمشده در فضا، جاده‌های باریک امتداد یافته تا بینهایت؛ کوهها با آن صلابت محکم شرقی که پیوسته مهی آرام بر قله آنها چمبر زده است، با آبی آب دسته‌های کبوتران سفید که در فضای لایتناهی در پروازاند؛ آرامش دریاچه‌ای کوچک در باتابات نخجوان که گاه ترا به باغهای گل سرخ شیراز و آب رکن‌آباد می برد و گاه چون روح بیقرار مولانا در این تنگ‌راه‌ها بدنبال شمس می کشاند.



لازم نیست که ستار شیراز را دیده باشد یا قونیه را؛ جوهر او در این تاریخ و جغرافیا جاری است. این بازتاب روح هر هنرمند بزرگ است. در کار ستار طبیعت به منزله نقطه شروع است نقطه مرکزی، با دریافتی شگرف، آرام و معصومانه چون تمامیت زندگیش. او بقدرت سالها رنج، کار، پوسته طبیعت را برمیدارد، روابط بین پدیده‌ها را بدقت نظاره می کند و با آن چشم‌های سبز درشت و انگشتان باریک و کشیده که تا عمیق‌ترین زوایای روح او ادامه می یابد این طبیعت شکافته‌شده را با رنگ و فرم و احساس غنای منطقی می بخشد. تمامیت طبیعت زیبای آذربایجان را با روح عارفانه و تاریخی آن هماهنگ می کند و در منظر دید می گذارد. او تلاش می کند پلی بزند بین تصاویر رئالیستی طبیعت با آنچه که در درون آن نهفته است و بگونه‌ای بخش سوررئالیستی آن را تشکیل میدهد. پلی که نظامی بخاطر آن تمام حیات خود را تخته‌بند گنجه نمود:

بگفت آنجا بصنعت در چه کوشند / بگفت اندوه خرند و جان فروشند

و عطار سیمرغ‌های خود را در جستجوی آن به طیران درآورد. پلی که بقول سزان:" تنها هنرمندانی می توانند تصویرگر آن باشند که از روی طبیعت نسخه‌برداری نمی کنند، بلکه آنرا با تمام وجود خود حس می کنند و حسیّات هنرمندانه خود را از طریق کار ممتد تحقق می بخشند. هنرمندانی که طبیعت را با وجود خود یک‌جا می کنند، آنرا می بینند، گوئی از پس پرده‌ای و پس آنگاه بر حسب پاره‌ای از رنگها که مطابق نوعی از قانون هماهنگی متداوم می باشد آنها را تفسیر می کنند و تصویر می نمایند؛ چرا که نقاشی چیزی جز حیات رنگین نقاش نیست."

دقیقاً از همین‌جاست که راه هنرمندان، آنهائی که می آفرینند و آنها که تقلید می کنند از هم جدا می شود. برای نشان‌دادن این حس رنگین باید رنج برد و آن را به بهای جسم و روح بدست آورد. بدون این رنج کامل‌شدن ممکن نیست. " باید که جمله جان شوی/ تا لایق جانان شوی " و این جان، جان پوست‌انداختن است؛ از خود بیرون‌شدن است به بهای کار طاقت‌فرسا. بدون این صیقل‌یافتگی هنر صیقل‌یافته را نمی توان ارائه نمود. تنها هنری که از دل برآید لاجرم بر دل نشیند. حال چه در شعر باشد چه در نثر، چه در تصویر چه در صوت موسیقی.

آنا پاولووا، یکی از بزرگترین و معروف‌ترین بالرین‌های جهان می گفت:" برای من رقص یعنی حرکتی آرام و درونی که جوشش آن مانند تاب نرم رقص برگ است در باد و فروافتادنش در خزان ". و او یکی از زیباترین اجراءکنندگان باله دریاچه قو بود.
آمیخته‌گی این حس و رنج است که میکل آنجلو را قادر می سازد تا سی سال بر داربست دراز بکشد و ضجه‌های آفرینش را ترسیم کند و حسی از عشق بین خدای آسمانی و داوود زمینی را ایجاد نماید. حسی که از فراز آن گنبد بلند تا قلب بیننده نفوذ کند. وان‌گوگ را دیوانه‌وار در کوجه باغ‌های جنوب فرانسه به جولان در آورد و سزان پیر و خسته را سه‌پایه نقاشی بردوش در زیر باران تا بستر مرگ بکشاند و ستار را در هیئت یک مجنون در پای یک درخت توت روزها و روزها بنشاند و غرق در آثار صنع نماید. این آن رشته مشترکی است که تمامی هنرمندان و فرزانگان جهان را بهم پیوند میدهد و جاودانه‌شان می سازد. حال میخواند یک سر این رشته در زیر درختی باشد در هند و یا کنار رودی در دشت مُغان و یا بازار زرکوبان در قونیه.

اما چنین رنج و حساسیتی مسلماً هنرمند و فرزانه را در زمانه خود غریب و تنها می سازد. بظاهر هر کسی از ظن خود با آنان یار می شود، بی‌آنکه واقف بر اسرارشان باشد. هم از این روست که گاه نام مجنون می گیرند همان‌گونه که ستار گرفت با وجودی‌که نام هنرمند بزرگ خلقی را در دوره شوروی به دوش می کشید، در زمانه خود در شهر و دیارش روحی بود سرگشته که هر روز از کنار مردم می گذشت، با موههای ژولیده، لباس آشفته و چشمانی تیز که پیوسته دورتر را می نگریست و می کاوید.




" اخلاق عجیبی داشت؛ برای نقاشی از شهر خارج می شد، با چندین بسته سیگار، با بطری عرقش و بساط نقاشی. گوشه خلوتی زیر درختی که عموماً نیز درخت توت بود می نشست. یک روز، دو روز و گاه چندین روز. او در تمامی این روزها غرق در طبیعت بود، گوئی راز و نیاز می کند: " توت آخاج/ بویوم جا/ من یمدم دویون جا." – درخت توت بر بالیده است بلندتر از من/ و من ای زندگی به سیری از آن نخورده ام - و وقتی بر میگشت درخت توت بود با مزرعه‌های دیگرگونه که بر بوم تصویر کرده بود. رنگهایش عجیب بود، درختهای آبی و بنفش، زمین لاجوردی و صورتی که همه در چرخش درهم می رفتند و بر می آمدند؛ برای ما نقاشی‌هایش نامفهوم بود و او بیشتر تابلوهایش را می بخشید. او خود هنر را دوست داشت، آن طور که زندگی را دوست داشت."

" یک روز با او برای نقاشی از طبیعت به قبا رفتیم. بساطمان را پهن کردیم و شروع بکار نمودیم. ما سرگرم گذاشتن رنگها بر بوم بودیم و او همچنان به درختها و کوههای مقابل زُل زده بود. گوئی میخواست درونشان حل شود! می گفت:" چگونه نقاشی می کشید؟ من نمی توانم. این رنگهای شما را نمی بینم. همه چیز در یک فضای آبی معلق است. محو در هاله‌ای از نورهای بنفش، آبی، صورتی، در حرکتی دوار." او طبیعت را بگونه‌ای دیگر می دید یا بقول خودش حس می کرد." این گفته بی‌اختیار انسان را بیاد گفته سزان می اندازد:" من طبیعت را خاکستری و آبی می بینم." یا بیاد وان‌گوگ با آن کاج‌های سر به فلک کشیده پیچ پیچ و مزرعه‌ای با رنگ‌های زرد، آبی و بنفش که با نیم‌دایره‌های قرص و محکم با آفتابی که ماننده دایره‌ای چرخان در چرخش است در سماع‌ای جاودانه‌اند. از طریق همین حسیّات هنرمندانه است که هنر دریچه‌ای می شود برای ورود به طبیعت. اما نه طبیعتی خشک، ساده و نمادین. بلکه طبیعتی مرکب، پیچیده در نورهای رنگارنگ، در هاله‌ای از واقعیت و رویا که جدا از بافت عمومی آن هر منطقه‌ای ویژگی خاص خود را دارد. بقول گارسیا مارکز رئالیسم جادوئی او از تلّون عجیب و جادوئی طبیعت کلمبیا نشأت گرفته است. درست بهمان‌گونه که در تابلوی " مُغان گوزله – زیبای مُغان " ستار ترسیم گردیده. فضائی چنین طبیعی و در عین حال روحانی که می توانی صدای پر جبرئیل را بشنوی. فضائی که اگر نه با چشم سر، بل با چشم سِر در آن نگاه کنی میتوانی پرده را بالا بزنی و خدا را برهنه در قالب آن صبحگاه اثیری در حرکت نرم آهوان و گردش مرغان حس کنی. میتوان زیبائی زیبارویان شرقی هزار و یک شب را بی‌آنکه صورتشان را مشاهده کنی، در تاب نرم هیکل‌هائی که لباس سفید بر تن و خنچه نوروزی بر سر نهاده‌اند و به رقصی اساطیری مشغولند، ببینی. وزش نرم باد فروردین را که از بلندای کوههای سربفلک کشیده قفقاز به دو بیرق آبی و سرخ حریر گوشه تابلو می خورند، احساس کنی و شادی نوروز را در خنچه‌ای شمع، شیرینی و کله‌قندهای آشنا تا اعماق جان فرو دهی. تمامی عناصر این تابلو در یک حرکت همآهنگ و دوار تاریخی‌اند. قدحی باده و سبزینه‌ای بر کنار آن، همه و همه در یک فضای شرقی عارفانه ترسیم شده‌اند. فضائی که بین تو و طبیعت و فرای طبیعت یک پیراهن بیشتر فاصله نمی گذارد. اگر قادر به دریدن آن یکتا پیراهن باشی فاصله‌ای بین تو و او نخواهد ماند و ستار جزء این پیراهن‌دریدگان بود.

هنر ستار، با وجود تعلق به یک مکتب امپرسیونیسم یکسره به امپرسیونیست‌ها متفاوت است. او از امپرسیونیست‌ها مایه می گیرد، اما نمی تواند طبیعت حسی خود را در چارچوب آن مقید کند. این ویژگی اوست. او عارف است، از همین رو دید انتزاعی و زیباشناسانه او نسبت بر اشیاء با پرتو عظیمی از عرفان شرقی در هم می آمیزد. رنگها فضای عرفانی شرقی را نمایش میدهند. حتی اشیاء نیز فرم و شکل عارفانه می گیرند. گوئی همه چیز در فضائی لاهوتی در سماعی عاشقانه‌اند. تُنگ‌های ردیف شده در کنار هم، با گردن‌های کشیده و لوله‌های باریک دایره‌ها و نیم‌دایره‌ها بر روی پارچه‌های از حریر آبی که امتداد آن در آبی آسمان گم شده است. دستاری گشوده بر کناره حوض آب با استکانها در ظهر گرم و رخوت‌انگیز تابستان " شولان* " با میوه‌های پراکنده بر اطراف آن. او چنان این عناصر را شکل داده است که بیننده را از سطح به عمق و از شکل به محتوا می کشاند. عاطفه و هیجانی آرام را در بیننده القاء می کند که زندگی و حیات را با نوعی حیات عرفانی پیوند میدهد. واقعیت اشیاء را که زیر پرده نمود پنهان شده‌اند بیرون می کشد و ادراکی ورای آن چه که ظاهر آنها نشان میدهد در انسان القاء می کند.

او مانند تمامی عارفان هر لحظه خود را می پالاید و خویشتن را در یک ارتباط بلاواسطه با طبیعت قرار می دهد. کوه، آسمان، انسان، هستی، تولد و مرگ و ... عناصری هستند که ساعتها او را در خود فرو می برند تا حس بصری تازه‌ای برای او ایجاد نمایند. چرا که بدون این حس و شور نمی تواند دنیائی از رنگها و نورها را ترسیم کند. او از شعرهای زلال، از فرش‌های زیبای آذری، از طاقه‌های ترمه و ابریشم، از همه و همه مایه می گیرد و هر یک از اینها در جای جای تصاویر او دیده می شوند. موسیقی در تمامی تابلوهای او بصورت یک سروش غیبی طنین‌انداز است. می توانی مُقامات را از دوردست تاریخ از حنجره خان شوشنکی، از کوچه‌باغی در قره‌باغ بشنوی. از ورای سمفونی لیلی و مجنون با پوست و گوشت احساس کنی. و در میهمانی اوزیربیکف و نیازی بنشینی و لحظه‌ای آرام گیری. تمام سیاه‌مشق‌های او تک‌چهره‌هائی است از فضولی و از مجنون!

جان ورمه، غمه عشقه که عشق آفت جُاندر / عشق آفت جان اوُلماغه مشهور جهاندُور
(جان مده در غم عشق که آفت جان است این آفت جان /مشهور جهان است.) *



فضولی با آن عظمت جاودانه و شعر غنائی و عارفانه خود همه جا حضور دارد. چرا که تصویر او را ستار بگونه‌ای خلق کرده که نوری است محو شده در انوار.
صورت حالم گورن / صورت خیال اِلرمه.
(گر بینی صورت حالم / خیالی بجز صورت نخواهی داشت ) *
صورتی خیال‌انگیز، موجی زیبا و آهنگین با دستهائی چلیپا شده بر سینه. با آرامشی عظیم چونان کوهی که متفکرانه در مقابل عظمت هستی ایستاده است. با تاقه‌های بلند گلهای سفید در پشت سر او! این فضا، این تفکر و آرامش را در تمامی کارهای ستار، چه مناظر و چه طبیعت بی‌جان می توان دید. آرامشی سُکرآور! چون شعر فضولی که جان با روح یکی شده و به طبیعت شکل زیبای انسانی و عارفانه‌ای بخشیده است، که خود خط و مرز تصویرهای ستار را از تصاویر دیگر هنرمندان جدا می سازد و بدین‌گونه بیانگر روح عارفانه و غنائی یک ملت بزرگ می گردد و بخشی از تاریخ آنرا می سازد.

ابوالفضل محققی

* شهری در آذربایجان.
* دره‌ای است در بدخشان که زمانی ناصرخسرو بدانجا تبعید شده بود.
* شولان، دهکده‌ای در کنار دریای خزر نزدیک باکو
* فضولی

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد