دختران راز می بارند
بر بام سرخ نیاز
هر روز
در کمین نشسته گذرگاه سرد عایق پوش
که در خلائی بس باریک
تمام فریاد را سکوت کند
و چشم قایقران در مهتاب
تنها پاروی عاج آسمان را می بیند
چه بی انتها قدم برمی دارند در هر سو
دختران برآشفته ی خلوت راز
که مدام در غوغایی ژرف
اما بس نحیف
سر بدامان مادر اقرار فرو می برند
و راز سر به مُهرشان
چه آسان
رو به اتمام است
و باز هم قایقران در آسمان
غرق است
آی !ای آنان که نسیم را می شنوید
گوشی هست ؟
چشمی در پای درخت
, آویزان
باز هم می بیند!؟
و سکوتی دیگر رازی را
کوله بار می کند در خلوت
آنگاه تو مدام از خود می پرسی
نیزه های باران
از چه رو بر تن عریان درخت می ریزد؟
شاخه ها خفته
برگها مضطربند
و دگر ریشه ای از آن سر خاک
رشک آن گلبرگ در باران
,نیست
دستت را بر دل خورشید گذار
و تمنا را از پس هر آبی و ابر
خوب بنگر که
چنان می بارد
بردختران نازک تنهایی تن
مه در آمیخته با هر راز
پرده ای بر احساس
می کشد
و تبر
,قلاب قایقران را
می بلعد
کاش در اندوه سرد ِ سرو هم
ماهی بود
دریا بود
و آرامش بر بام سرخ
می غلتید
تير 1390
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد