حاجی شانهچی از قماش آن معدود آدمهايی بود که معتقدند سعادت در درون آدمهاست و سعادتمند ترين آدمها آنهايی هستند که در درونشان از آنچه میکنند سرافراز باشند
جمعه شب ديروقت به خانه رسيدم. پيغام گير تلفن نشان میداد که چند تلفن داشتم. پيغام دوم از مهندس حاجی بود. او خبر درگذشت حاجی شانه چی را داده بود و گفت که بچههای ملی مذهبی پيام تسليتی برای انتشار در سايتها نوشته و نام من و مريم سطوت را هم در ليست گذاشتهاند و آيا من موافقم که نامم در ليست باشد.
بيست و سه سال پيش بود. تازه به اروپا آمده بودم. يکی از کسانی را که خيلی مشتاق ديدارش بودم، حاج شانه چی بود. شنيده بودم که به تنهايی زندگی ميکند و با وجود سن زيادش برای امرار معاش گاهگاهی به آلمان ميرود و در بازارهای دست دوم فروشی آلمان مقداری لباس ميخرد و میآورد پاريس میفروشد. از او نقل میکردند، آنزمان که با شورای ملی مقاومت کار میکرده، دوستی از او پرسيده که مجاهدها که وضع ماليشان خيلی خوب است، تو چرا با اين همه مشقت برای چندرغاز در اين سن و سال آنقدر به خودت زحمت میدهی. از آنها بخواه،کمی به تو پول بدهند تا تو بيشتر به کارهای سياسی برسی و او پاسخ داده بود، "نه، پسر جان، من اين کار را نمیکنم. وابستگی اقتصادی، وابستگی سياسی را بدنبال میآورد." تلفن او را پيدا کردم و به او زنگ زدم و خودم را معرفی کردم. (او مرا بنام پسر حاج حسن سيگاری میشناخت.) خيلی خوشحال شد. گفت، همين الان راه بيافت بيا. من يک چيزی آماده ميکنم. نهار را با هم بخوريم.
خانهاش در يکی از محلات فقير نشين پاريس بود. يک اطاق خيلی کوچک که در يک قسمتش هم يک اجاق گاز و شير آب و در واقع آشپزخانهاش قرار داشت. از ديدن هم خيلی خوشحال شديم. برای من او مثل پدرم بود و برای او من يادآور پسرش محسن. يکی از اقوامشان که از ايران آمده بود و يک خانم فرانسوی که میخواست برای انجام يک کار تحقيقاتی به ايران برود، و فارسی ياد میگرفت، آنجا بودند. به فاميلشان گفت که سوالهای آن خانم را جواب دهد و شروع کرد حرف زدن و درد دل کردن. میگفت میبينی، چه کار با ما کردند. بچه هايم را کشتند و اين هم زندگی است که برای ما ساختهاند. از همه بيشتر از خامنهای ناراحت بود. میگفت او دارد همين طور بالا میرود و يادش رفته که در تمام سالهای قبل از انقلاب، وقتی برای کارهای سياسی و يا غيرسياسيش به تهران میآمد، من ميزبان او بودم، طوری که وسايل شخصيش را هم در يک چمدانی در خانه ما گذاشته بود، تا مجبور نباشد، آنها را هر بار با خود به مشهد برده و بياورد. ولی با همه آنچه من برای او کرده بودم حتی حاضر نشد يک نيمقدم برای من بردارد. او به همين سرعت يادش رفت، که برای بالارفتن پايش را روی شانههای چه کسانی گذاشته بود.
ياد ديدارم با حاجی پس از انقلاب افتادم. با محسن رفته بوديم دفتر آقای طالقانی برای ديدن آقای علی بابايی و ديگر مسئولين دفتر. محسن گفت اول برويم پيش پدرم، بعد بريم سراغ ديگران و مرا پيش پيرمرد لاغراندامی برد و معرفی کرد. او بعد ا زاينکه اسم مرا شنيد، پرسيد تو با حاج حسن سيگاری فاميل نيستی، گفتم او پدرم است. گفت تو بودی که تابستانها ميامدی مغازه پدرت کار میکردی. آنجا بود که او را به خاطر آوردم.
مغازه پدرم خيابان ناصرخسرو سر بازار آهنگرها بود. من چند سالی تابستانها ميرفتم پيش او کار میکردم. مغاره پدرم هميشه شلوغ بود و آدمها از نقاط مختلف شهر میآمدند و تا زمانی که کارشان راه میافتد، راجع به همه چيز با هم حرف میزدند. من خيلی از آن محيط خوشم میآمد و تا سرم خلوت میشد میرفتم آنطرف پيشخوان ميان مشتریها و با دقت به حرفهايشان گوش میدادم. پدرم آدمی بود خيلی جدی. او هيچوقت وارد صحبت ها نمیشد و سرش به کارش گرم بود ولی بعضی وقتها شب قيل از تعطيل مغازه يک حاجاقای لاغری میآمد که پدرم به او خيلی احترام میگذاشت. او تنها کسی بود که هر وقت میآمد، پدرم کارش را تعطيل میکرد و با او گپ میزد.
در همسايگی مغازه پدرم مغازه يک آدم مقدسی بود که خياطی داشت. هر وقت مرا میديد ازم میپرسيد که چه میکنم و بعد از اينکه برنامههايم را برايش تعريف میکردم، دست مرا میگرفت، میآورد در مغازه پدرم و از همان توی خيابان داد میزد. "حاجی اينقدر بفکر دنيا نباش، يک ذره به آخرتت فکر کن. اين بچه را بجای اينکه بگذاری کلاس انگليسی درس کفر ياد بگيره، بفرستش بره هيات، دلش روشن شه." پدرم هم مثل هميشه او را نگاه میکرد و فقط لبخند میزد و او هم غرو لند کنان میرفت. يکبار به پدرم گفتم میخواهی اين دفعه به او دروغی بگم که ميرم هيات که ديگه شلوغ نکنه. پدرم لبخندی زد و گفت " دروغگو دشمن خداست. بگذار او هم دلش خوش باشد که داره امر به معروف ميکنه" ولی بر خلاف پدرم هر وقت حاجی آنجا بود و همسايه ما از اين حرفها ميزد، او عصبانی شده و زير لب به هر چی خشکه مقدسه، فحش ميداد. يکبار هم با وجود تلاش پدرم نتوانست جلوی خودش را بگيرد و يک دعوا مرافعه حسابی با او راه انداخت. او به هر چی کافر دنيا دوسته فحش میداد و حاجی هم به هر چی خشکه مقدس حجتيه ايه بد و بيراه ميگفت. از آن پس او کمتر پاپيچ پدرم شد. بعد از انقلاب مغازه او بسرعت رشد کرد و بيکی از آهن فروشهای بزرگ بازار بدل شد و دو پسرش که از من بزرگتر بودند و قرار بود دنبال آخرت باشند، يکيشان رييس کميته و از مسئولين رده بالای ارگانهای انتظامی امنيتی شد و دومی هم در عرض چند سال يکی از کارخانهدارهای بزرگ شهر صنعتی البرز
محسن را از زندان قصر میشناختم. ما فدايیها در بند ۲ و ۳ قصر تشکيلاتی درست کرده بوديم. تشکيلاتی که اکثر اعضای آن امروز ديگر نيستند. هيبت معينی، پرويز نصير مسلم، مسرور فرهنگ، قاسم سيد باقری، حميد اکرامی، حسن فرجودی، انوشيروان لطفی، علی دبيری فرد، فرهاد صديقی، پرويز داودی، حسين الهياری، ناصر حليمی و محسن..محسن در رابطه با من بود. ما از نظر خصوصيات فردی خيلی با هم فرق داشتيم. من آدمی بودم نسبتا خونسرد و ملايم و محسن آدمی بود جنگی. ولی هر دويمان در کوچه پس کوچه های جنوب شهر تهران بزرگ شده بوديم و تربيت خانوادگيمان به هم شبيه بود. پدران هر دوی ما اعتقاد داشتند، بچه را بايد ول کرد تا خودش برود مشکلاتش را حل کند و اعتماد به نفس پيدا کند و راه و چاه زندگی را ياد يگيرد. وقت بازی فوتبال ما هر دو مثل بچگیهايمان آنچنان با حرارت روی هر توپی میرفتيم که انگار مسابقه تيم ملی است با اين فرق که من خونسرد بودم و محسن عصبی و وقتی عصبانی میشد، مثل بچه های آن محلات فول میکرد و جر میزد.
من آن زمان با سازمان در رابطه بودم. خيلی زود از طريق خبرهايی که محسن از ملاقاتی میآورد فهميدم که او هم به سازمان وصل است. شايد خودش هم نميدانست. از آن پس، بدون اينکه بروی او بياورم بعضی خبرها را خودم رد میکردم و برخی را به او ميدادم تا او منتقل کند. تابستان ۵۳ بعد از اعتراض به ناسالم بودن غذا، ۶ نفر از ما، منجمله من و محسن را صدا زدند و بدون اينکه به ديگران بگويند ما را کجا میبرند به زندان عادی فرستادند. آنروز، روز ملاقات بود و خانواده ها جلوی بند ما جمع بودند. ما را از حياط زندان عبور داده و به زندان شماره ۴ قصر که به زندانيان غير سياسی اختصاص داشت فرستادند. در مسير من ديدم يک دختر جوان سبزهروی چادر مشکی بسر، چند بار از روبروی ما آمد و از کنار ما رد شد. برايم عجبب بود که او چطور و از چه راهی دراين فرصت کوتاه خودش را به جلوی ما ميرساند و از آنطرف بدون اينکه کسی مشکوک شود میآيد و از کنار ما رد میشود. معلوم بود که ميخواهد ببيند ما را کجا میبرند. وقتی به بند رسيديم به محسن گفتم، ديدی اين دختره ناکس چقدر زرنگ بود و اينقدر آمد و رفت تا فهميد ما را کدام زندان بردند. محسن گفت او خواهرم زهره بود. توی دلم گفتم، پس اين دختره زبل رابط دوم سازمان با زندان است. از اينکه نميدانستم و زياد به او توجه نکردم، دلخور شدم. مطمئن بودم که به احتمال زياد قبل از آزاد شدنمان نام او را در روزنامه ها جزء کشته شدههای يک درگيری مسلحانه خواهم خواند و دو سال بعد خواندم.
سال ۵۵ محکوميت من بپايان رسيد و من را مثل بقيه زندانيان آزاد نکرده و به بندی که به بند ملیکش ها معروف بود فرستادند. اين بند يک ساختمان دو طبقه در زندان اوين بود. مرا فرستادند طبقه دوم و آنجا متوجه شدم که از بدشانسی من همه آنهايی را که با من نزديک بودند، فرستاده اند طبقه پايين (پرويز، فرخ، بهزاد، علی، اردشير، کيان...) و فقط من درطبقه دوم بودم. همزمان با اعدام بيژن جزنی و هم پروندههايش ما فدايیهای شناخته شده را به زندان اوين آورده بودند و دو سال بود که در بند فدايیها بنظر من با بهترين آدمهای دنيا هم بند بودم و حالا هنگام ورود در اين بند احساس تنهايی میکردم. توی اطاقها دنبال آشنا سرمیکشيدم. ناگهان ديدم که يک نفر از پشت پريد روی گردنم. آنچنان که من با کله خوردم زمين و يک فندق بالای پيشانيم سبز شد. محسن بود. در آن چندماهی که من در آن بند بودم صبح تا شب با هم بوديم.
روز بيست و دوم بهمن به دانشکده فنی رفته و به هر کس که میتوانستم خبر دادم که مرکز تجمع بچههای سازمان دانشکده فنی است. تا شب چند صد نفری آنجا جمع شدند. محسن از اولين کسانی بود که خبردار شده و آمده بود. هيچيک از رفقای اصلی رهبری خبردار نشده بودند. بعد از چند ساعتی کلنجار رفتن با خودم نيمه شب تصميم گرفتم که تشکيل ستاد را اعلام کنم. اهميت اين تصميم يعنی علنی کردن يک سازمان مخفی را میدانستم. متن کوتاهی نوشتم و به مريم و محسن دادم که به راديو ببرند. آنشب سر هر چهارراه جوانها با اسلحه ايستاده و ماشينها را کنترل میکردند و محسن بهترين آدمی بود که حريف همه آنها میشد.. دو ساعتی از رفتن آنها نگذشته بود که راديو خبر تشکيل ستاد سازمان را در دانشکده فنی اعلام کرد. تا چند ساعت بعد همه آمدند به ستاد.
فروردين ۵۸ جنگ اول گنبد آغاز شد. ما نگران بوديم. با دفتر آيتالله طالقانی تماس گرفتيم و نگرانی خود را ابراز کرده و آمادگی خود را برای هر گونه همکاری در جهت برقراری آتش بس اعلام کرديم. چند ساعت بعد آقای طالقانی با دفتر سازمان تماس گرفته و با فرخ نگهدار صحبت کرد و مطرح کرد هيات دولت با ماموريت برقراری آتش بس عازم منطقه شده. شما فورا هياتی برای همکاری با آنان به منطقه بفرستيد. آنان از آمدن هيات شما جهت همکاری با آنان اطلاع دارند. بعد از پايان تلفن، من و فرخ برای انتخاب اعضای هيات اعزامی صحبت کرديم. اولين نفری که بفکر من رسيد، محسن بود. يک آدم زبل که ميتوانست با کميتهايها طرف شود و با زبان خودشان با آنها حرف بزند. هيات ما نيم ساعت بعد حرکت کرد. قبل از حرکت، به محسن گفتم به پدرش تلفن بزند و ببيند اين هيات دولت چه کسانی و چه جور آدمهايی هستند. او گفت همه اعضای هيات را نمیشناسد ولی آقا (طالقانی) آنان را تاييد کرده و خيالتان راحت باشد. او فقط مليحی را میشناخت و گفت خيلی آدم سالم و شريفی است. هيات ما در گنبد به دو گروه تقسيم شد. امير ممبينی و اشرف دهقانی و مستوره احمدزاده به منطقه ترکمن نشين رفتند و بعدا هم مهدی سامع جهت برقراری ارتباط به آنان پيوست و من و محسن اين طرف جبهه کنار هيات دولت و ميان کميتهايها مانديم. چند روزی که هر خطا يا اتفاق کوچک میتوانست به مرگ ما منجر شود. ماموريت ما با موفقيت کامل به انجام رسيد و جنگ خاتمه يافت. محسن يکی از مناسبترين افراد برای اين ماموريت بود
بعد از درگذشت طالقانی، محسن گفت که پدرش سخت مريض شده. شايد از غم درگذشت آقا باشد. با او برای عيادت وی به بيمارستان رفتيم. قبل از ما چند تن ريشو که معلوم بود از مسئولين هستند، از اطاق بيرون آمدند. نميدانم چه مکالمهای بين آنها رد و بدل شده بود که وقتی محسن وارد اطاق شد او با نگرانی که ضعف مريضی هم آنرا تشديد ميکرد، دستهای محسن را در دستانش گرفت و رها نميکرد و مرتب میگفت اينها همهتان را میکشند، مواظب خودتان باشيد. و در پاسخ به سوال محسن که مگر چی شده، چه شنيدهای. فقط جواب میداد، همهتان، همهتان را میکشند
چند ماه قبل از سی خرداد برای آخرين بار محسن را ديدم. محسن با اقليت رفته بود و من با اکثريت بودم. با ماشين از خيابان گيشا میگذشتم که او را ديدم کنار خيابان ايستاده. میدانستم که او در برخورد با مخالفين تندخوست ولی با وجود اين توقف کردم و صدايش زدم. جلو آمد و گفت خيلی ازتون دلخورم. گفتم ميدانم ولی بيا بالا. يک ساعتی با هم بوديم. او قراری داشت و بايد ميرفت. از همه چيز حرف زديم بجز اقليت و اکثريت. از او پرسيدم "چطوری؟" گفت "خيلی داغانم ولی نپرس واسه چی." ميدانستم که اين لحن معنايش مشکلات درون سازمانيست و نه مشکلات بيرونی و اگر نمیگفت که علتش را نپرس هم من دليلش را از او نمیپرسيدم.
روزی که پدرم به قتل رسيد من در فرانکفورت روی يک پروژه کار میکردم (دويست کيلومتری محل اقامتم) شب ساعت يازده بود. جلوی تلويزيون نشسته بودم که تلفن زنگ زد. صبح زود بايد میرفتم فرانکفورت و خيال نداشتم تلفن را بردارم. نگاه کردم. ديدم تلفن از ايران است. تعجب کردم. بوقت ايران ساعت يک و نيم بعد از نيمه شب بود. چه کسی ممکن است اين وقت شب زنگ بزند. تلفن را برداشتم و برادرم خبر هولناک را بمن داد. همانجا روی مبل ولو شدم. مريم را بيدار نکرده و به او خبر ندادم. تا صبح همانجا نشستم و با خودم خلوت کردم. پدرم از نظر خصوصيات شخصی سرمشق و معلم من بود. حوصله شنيدن پيام های تسليت دوستانم را نداشتم. از فردايش بی ادبی کرده و هيچ يک از تلفنهايی را که برای تسليت ميشد برنداشته و پاسخ ندادم. هر چند نمیتوانستم منطق قاتلين را بفهمم ولی روشن بود که قتل ارتباطی با فعاليتهای سياسی من ندارد. به همين دليل تصميم گرفتم در اروپا مراسمی برگزار نکنم و پی گيری اين قتل را در چارچوب بقيه قتل هايی که به قتل های زنجيرهای معروف شد، انجام دهم. در آنروزها خيلی دلم میخواست حاجی اروپا بود و بديدنش میرفتم. بجز اقوامم او تنها کسی بود که ارتباطش با اين قتل نه بدلايل سياسی يا رابطه با من بلکه بدليل شناخت پدرم بود. پيامی نوشتم و همراه با شعری که از طريق دوستم کريم شام بياتی بدستم رسيده بود، برای قرائت در مراسم شب هفت وی در ايران ارسال کردم. (باور نميکنم آن کوه سربلند؛ آن قله سرنشسته بر اعماق آسمان؛ در قعر تيره اين خاک خفته است......). مراسم ختم و شب هفت وی از نظر تعداد شرکت کنندگان يکی از بی نظيرترين مراسم از اين نوع بود. میدانستم که حاجی هم ميان جمعيت نشسته است و پيام مرا گوش میدهد
بعد از انقلاب اکثر آشنايان پدرم ثروتمند شدند. روزی از پدرم پرسيدم، در اين شلوغی بعد از انقلاب، اکثر آشنايانت در بازار پولهای هنگفتی بدست آوردند، چرا تو چيزی بدستت نرسيد. پدرم پاسخ داد" مهدی جان، من از شش سالگی در بازار شاگردی کردهام و هرچی را بدست آوردهام سنار سنار روی هم گذاشتهام. اين کارهايی که اينها میکنند کاسبی نيست. کلاهبرداری است با توجيههای شرعی. آدم موقعی شاده که دلش خوش باشه. و من ياد گرفتهام که آدم برای اينکه دلش خوش باشه، بايد دستش به بعضی کارها نره و انجام نده"
حاجی شانهچی هم از قماش آن معدود آدمهايی بود که معتقدند سعادت در درون آدمهاست و سعادتمند ترين آدمها آنهايی هستند که در درونشان به آنچه میکنند سرافراز باشند
مهدی فتاپور
مهدی فتاپور
fatapour@gmx.de
http://fatapour.blogspot.com
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد