با آن گيسوان شلال
و آن تواضعِ سريعِ مرگ آور
و آن جريانِ زلالِ بی باک
خودش بود . . . مادرم
آن آبشار !
آن روز
که هِی کرد اسبِ چوبيناش را
و رفت
با سبد سبد سئوال
تا جواب برچيند از ريشههای آگاهِ کوه،
گفت:
« در هيئتِ اشکهای تو بازخواهم گشت
و تو مرا
خواهی شناخت ! »
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد