پردهی شب را
از پنجرهی پگاه
کنار میزنم
در را به روی بهار باز میکنم
با عریانی آدم
هوا را در آغوش میکشم
آینده
دست زمان را گرفته است
گذشته
دست مرا
خوشبختی انگار
ایستگاه کوچکیست
در مسیر قطار عمر
زمان عجله دارد
زمان
خیلی
عجله دارد
دستش را میگیرم و
ثانیههای مسافر را
با مهربانی
به صبحانه دعوت میکنم
کتری آواز میخواند
فنجانها
دوشگرفته و منتظر
دور میز مینشینند
قهوه
دامن پرشکوهاش را گرفته
قطره قطره
از نردبان صافی
پایین میآید
شیر
از فرط حسادت
سینهی سفیدش را عریان میکند
طاقت قند
طاق میشود
قاشق عاشق
دنبال او درون فنجان میپرد
تستر خودش را باد میزند
و با تعجب نگاه میکند
اینک آتش و گندم
بوی نان برشته
بوی بودن ما
amir.mombini@gmail.com
استکهلم
ژانویه 2011