می خواستم بگذرم
از رود خروشان زندگی
دستم را فشرد
او که نقاب داشت
نه برای تزویر
خوش نداشت دیده شود
که مرا وسوسه ای پیش آید
و سراسیمه گذشتم از خود
به عقب برگشتم
و ندیدم هیچ چیز به جز خاکدلي
که سرشتم بوده است
اینهمه باران در من جاری
هیچ پنداشته ای که چرا گِل نشدم ؟
:
:
پایم خیس است
و دلم گُل داده
عطر آن در تپش ثانیه ها پیچیده
رود هم آرام است
و نقاب بر دیوار آویخته
دست من
که پر از احساس لطیف تن اوست
دو دل پر ز تپش
روی آن آینه ی قدی عمر
می کشد
به رخ هر ناظر
ارديبهشت 90
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد