logo





رگ روشنایی

چهار شنبه ۱۳ شهريور ۱۳۸۷ - ۰۳ سپتامبر ۲۰۰۸

محمود کویر

kavir.jpg
نشان شب تیره آمد پدید
رگ روشنایی بخواهد برید

با خود فکر می کنم که چرا به فردوسی و ناصرخسرو و خیام لقب حکیم داده ایم؟ من از کدام حکمت و دانایی و اندیشه ی آنان در راه بهتر کردن زندگی و سامان دادن جامعه بهره برده ام؟آن گاه که حکیم قبادیان فریاد بر می داشت:
چون نیک نظر کرد،پر خویش بر آن دید
گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست
مرا به کجا می خواند؟ کدام تیر را کدام خویش بر بال من زده بود؟ که پر من بر بال تیر بود.
آن زمان که ناصرخسرو، آن آواره و تبعیدی دره های یمگان بانگ می زد:
از شاه زی فقیه چنان بود رفتنم
کز بیم مور در دهن اژدها شدم
من آیا شعر او را نمی خواندم؟ مگر بیشتر کتاب های درسی ما با این شعر آغاز نمی شد:
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست
بهر طلب طعمه پر و بال بیاراست
پیام این شعر به من چه بود؟
مگر نمی خواندیم:
درخت تو گر بار دانش بگیرد
به زیر آوری چرخ نیلوفری را
پس چطور که پس از هزار سال از سرودن این شعر، به جادو و جنبل روی آوردم.
خرد و دانایی و دلیری را وانهادم و در پستوهای تو در توی ترس و نادانی و خرافه پنهان شدم؟
بیاییم تا شاهنامه را بار دیگر بخوانیم.
شاهنامه هر کجا که می خواهد پند و اندرزی بدهد ، پرومته وار، به پیش بینی آینده بر می خیزد.در میان این پیشگویی ها، دو پیشگویی و یا پیش بینی شگفت است. دو اندرز با ارج و تاریخی،دو سند تاریخی که گواهی تلخی است بر روزگاری سپری شده ، که بارها در تاریخ ما تکرارشده است. تکراری شوم و تلخ.
***
سخن بر سر بر آمدن آیین نو و بر قدرت نشستن آن است!
منظومه ی درخت آسوریک از داستان های نمادین و زیبای فلسفی دوران باستان است. به گمانی این داستان که جدال بز و درخت خرماست، اشاره به درگیری بر سر آیین کهن ایرانی و دین جدید دارد.
«جاماسب نامه» کتابی پهلوی ست که سراسر از دانش و خرد انباشته است و این کتاب جواب پرسش های گشتاسب به وسیله ی جاماسب است و در آن آگاهی های بسیاری در باره ی آفرینش، تاریخ، نژادها، سرزمین ها، سرچشمه های دانش و خرد گذشته و آینده ایران و جهان به دست داده می شود.
گشتاسب بر آن است که آیین های آزاده و کهن را براندازد و مردمان را به دین نو بخواند و خود رانماینده ی خدا بر روی زمین بنامد.
بنگریم که قدرتمداران و دینمدارانی چون گشتاسب چگونه می خواهند تا دین بگسترند:

کشیدند شمشیر و گفتند اگر
کسی باشد اندر جهان سر به سر
که نپسندد او را به پیغمبری
سر اندر نیارد به فرمانبری
نیاید به درگاه فرخنده شاه
نبندد میان پیش رخشنده گاه
نگیرد از او راه و دین بهی
مر این دین به را نباشد رهی
به شمشیر جان از برش بر کنیم
سرش را به دار برین برزنیم

شاه برای چاره جویی، چگونگی بر تخت نشاندن دین،جاماسب دانا، وزیر خردمند را فرا می خواند.پس جاماسب دانا، شاه را خبر از کشتارها و ویرانی ها می دهد. می گوید که آمیختن دین و دولت برای مردمان جز ستیز و خونریزی و کینه چیزی در بر نخواهد داشت.
این فرمان و دادنامه ی جاماسب، خردمند فرزانه ی ایران است که از پشت پرده های قرون بر ما بانگ می زند. این گلبانگ جاماسب را به جان بشنویم و بنگریم که درس نگرفتن از تاریخ و آزمون های رفته،هم امروز بر سر ما چه آورده است و می آورد:
جهان بینی آن گاه گشته کبود
زمین پر ز آتش هوا پر ز دود
وزان زخم و آن گرزهای گران
چنان پتک پولاد آهنگران
به مغز اندر افتد ترنگاترنگ
جهان پر شود از دم شور و جنگ
شکسته شود چرخ و گردونه ها
بپالاید از خونشان جوی ها
بسی بی پدر گشته بینی پسر
بسی بی پسر گشته بینی پدر
و پایان شوم این ماجرا:
همه خسته و کشته بر یکدگر
پدر بر پسر و پسر بر پدر
وزان زاری و ناله ی خسته گان
ببند اندر آیند پابسته گان
و چندان از آن کشته آید سپاه
که از خونشان تر شود رزمگاه
جهانی به آشوب کشیده می شود. زریر کشته می شود. اسفندیار را پدر به زندان و بند می کشد.
ایرانیان به ستیز با یکدگر می پردازند و سرانجام اسفندیار در جست و جوی قدرت و برانداختن آیین کهن و آوردن دین، کمر به نابودی رستم می بندد.
رستم نماینده و نماد پهلوانی و آیین باستانی و سیستان جغرافیای این آیین است. پس اسفندیار و گشتاسب بر آن اند تا این آیین و نمادهای آن را بسوزانند:
به زابلستان شد به پیغمبری
که نفرین کند بر بت آزری
و از این خیال شوم، كه گستردن دین با شمشیر باشد، آن چنان روزگار بر ایرانیان سیاه می شود كه:
درفش فروزندهی كاویان
بیفكنده باشند ایرانیان
روزگار را بنگرید كه اكنون پس از گذشت هزاره ها هنوز جهان در كار تكرار آن فاجعه است. باری، اژدهای قدرت سر برداشته بود. روزگار بازی دیگری داشت. زمان پهلوانی به سر آمده بود.
پس شاه فریبكار با دین به میدان می آید و نخستین قربانی این شوم اندیشی، آزادی و مردم هستند.
شاه ستم پیشه، فرزند قدرت طلب خویش را نیز قربانی خواسته های خویش می كند. به اسفندیار می گوید كه اگر تخت می خواهی به دیار رستم بشتاب و:
ره سیستان گیر خود با سپاه
اگر تخت خواهی همی با كلاه
و به این نوجوان خام وعده ها می دهد تا بلكه یا او از میان برود یا دستگاه پهلوانی ایران را كه
با این بازی تازه همراه نبود، با دست این جوان، از میان بردارد.
چو اندر شوی دست رستم ببند
بیارش ببازو فكنده كمند
یعنی كه غرور و افتخار و سربلندی و شكوه ایرانی را بند بر دست بگذار! یعنی كه عرفان و
اندیشه و آزاده گی ایرانی را در برابر دین نو به زانو درآور! یعنی كه بنیان شادی و آزادی و
آشتی و مهر و داد را بر كن و هر دستی كه از آستین برآمد به زنجیر كن!
در این میان، كتایون، مادر خردمند و دانا، پسر را پند می دهد تا از این خیال بازش دارد:
مده از پی تاج سر را به باد
كه با تاج شاهی ز مادر نزاد
كه نفرین بر این تخت و این تاج باد
بدین كشتن و شور و تاراج باد
و این نفرین نامه، پیام شورآفرین آن زن دانا در آن روزگار سیاه است كه آفرین و آفرین بر او باد!
اما جوان خام شده راهی این سفر شوم و بدفرجام می شود. هر چه رستم مهر نشان می دهد، او كین می ورزد. هر چه رستم از دوستی و مهر و داد می سراید، او با خشم و كین و بیداد می خروشد.
رستم از این بازی در شگفت است. پس سیمرغ می آید و راز باز می گوید: «هر كس اسفندیار را بكشد، خود و خانداناش نابود می شوند.» و اگر رستم دست به بند دهد نیز آبرو و شرف و افتخارات اش بر باد می رود و نابود می گردد.
رستم اما قله ی افتخار و آبرو و شرف و نجابت ایرانی ست.
مباد كه رستم تن به بند دهد! و نمی دهد و فریاد برمی دارد كه:
كه گفتات برو دست رستم ببند؟
نبندد مرا دست، چرخ بلند!
و این گلبانگ آزادگی و سربلندی ست كه از گلوی سردار عشق بر می آید و مباد كه آن را از یاد ببریم!
پس رستم به نبرد و جستوجو بر می خیزد و سرانجام ...بر راز مرگ اسفندیار آگاه می شود و:
بزد تیر بر چشم اسفندیار
سیه شد جهان پیش آن نامدار
گویند كه چون خواستند تا اسفندیار را رویین تن كنند، او در چشمه ای فرو شد و از اثر آب آن چشمه، تیر و شمشیر بر او كارگر نبود، اما وی به هنگام فرو شدن در آب، چشم خویش را بست و مرگ او در چشمان اش تخم گذاشته بود. مانند آشیل كه مرگ اش در پاشنه ی پایش بود و عبارت پاشنه ی آشیل به معنای نقطه ضعف از آن جا آمده است.
با مرگ اسفندیار ما یك باره با دو پایان تلخ و شوم در شاهنامه روبه رو هستیم:
یكی مرگ یك پهلوان رویین تن، اسفندیار، كه نشان دین و شاهی دارد؛
و دیگری نابودی رستم و خاندان پهلوانان ایران.
رستم را هیچ دشمنی یارای از پای درآوردن نیست. پس حكیم توس تومار زنده گی این جهان پهلوان را به دست نابرادرش، شغاد، در هم می پیچد. رستم و رخش در چاه فریب و نیرنگ نابرادر از پای در می آیند. شغاد، رستم را به شكار و مهمانی می خواند و بر سر راه او چاهی ژرف از خیانت می كند:
بن چاه پر حربه و تیغ تیز
نبد جای مردی و جای گریز
بدرید پهلوی رخش سترگ
بر و پای آن پهلوان بزرگ
و اما پهلوان پیر، رستم دلیر، پیش از مرگ، دشمن زبون را نیز نابود می كند:
درختی بد اندر بر او، چنار
برو بر گذشته بسی روزگار
میانش تهی بود و برگش به جای
نهان بد پس اش مرد ناپاك رای
چو رستم چنان دید، بفراخت دست
چنان خسته از تیر بگشاد دست
درخت و برادر به هم بر بدوخت
به هنگام رفتن دل اش برفروخت
و با مرگ رستم و برآمدن شاهان دین مدار بر اریكه ی قدرت:
زمانه شد از درد او پر خروش
تو گفتی كه هامون در آمد به جوش
گشتاسب و اسفندیار و رستم همه به یك باره از پای در می آیند. آن گاه فرزندان شاه توران لشكر آورده، سیستان و ایرانشهر را ویران و خاندان رستم را به خاك و خون می كشند. و بدین سان شاهنامه به پایان تلخ دیگری می رسد: پایان بخش پهلوانی!
چنین است روزگار برآمدن دین و آیین به قدرت!
**
پایان بخش شاهنامه نیز داستان تلخ دیگری است. بار دیگر دینی نو آمده تا بر تخت نشیند.دین آمده است تا با دولت یکی شود.
تازیان به ایران تاخته اند و فتنه در جهان انداخته اند:
به هر کشوری در ستمکاره ای
پدید امد و زشت پتیاره ای
نشان شب تیره آمد پدید
رگ روشنایی بخواهد برید
در آن روزگار تیره بختی و تازش تازیان، بار دیگر رحم و فکر و اندیشه می گریزد
و کژدم کینه و نفرت بر جان ما چنگ می اندازد.
دارد تاریخ بار دیگر ورق می خورد و مردمان ستمدیده به جای اندیشه و خرد، شمشیرو تازیانه بر می گیرند تا ایران را بر سر خویش ویران کنند و تاج و تخت را این بار به چه کسانی و کدام بیگانگانی بسپارند؟
ز ایران از ترک و از تازیان
نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان نه ترک و نه تازی بود
سخن ها به کردار بازی بود
همه گنج ها زیر دامن نهند
بمیرند و کوشش به دشمن دهند
بار دیگر و ده ها بار دیگر این بیت ها را بخوانیم و به روزگار خویش بنگریم! تکراری تلخ و سیاه!
نگاه کنید! هزار سال پیش نیست! سی سال پیش است:
چنان فاش گردد غم و رنج و شور
که شادی به هنگام بهرام گور
نه جشن و نه رامش، نه کوشش نه کام
همه چاره و تنبل و ساز دام
پدر با پسر کین سیم آورد
خورش کشک و پوشش گلیم آورد
زیان کسان از پی شود خویش
بجویند و دین اندر آرند پیش
چنین است روزگار ایرانیان پس از تازش تازیان:
بریزند خون از پی خواسته
شود روزگار بد آراسته
در برابر چنین یورشی، باردیگر داستان شاه کشی تکرار می شود.
اژدهای خیانت و ترس نفیر می زند.
در آن آسیاب تاریخ، حکیم توس ما را بار دیگر به یاد داستان جمشید و ضحاک
تازی می اندازد. اما درس نمی گیریم:
هر که نامخت از گذشت روزگار
نیز ناموزد ز هیچ آموزگار
پس خیانت کاران در برابر تازیان کمر به مرگ یزد گرد می بندند و:
یکی دشنه زد بر تهیگاه شاه
رها شد به زخم اندر از شاه،آه
شاه ترس زده و تنها می میرد و مردمان ستم زده، بی رحمی و کینه خود را نشان می دهند:
گشادند بند قبای بنفش
همان افسر و طوق و زرینه کفش
فگنده تن شاه ایران به خاک
پر از خون و پهلو به شمشیر چاک
و سپس پیکر پاره پاره ی شاه را به خاک و خون کشیده و برهنه در گردابی می اندازند.
و چون ایران به چنگ بیگانگان می افتد و منبر جای تخت را می گیرد و روزگار ابوبکر و عمر فرا می رسد و تسمه از گرده مردمان می کشند:
چو با تخت منبر برابر شود
همه نام بوبکر و عمر شود
شاهنامه با این بیت تلخ به آخر می رسد:
کنون زین سپس دور عمر بود
چو دین آورد، تخت منبر بود.
در آن روزگار تازش تازیان، اما، دومین پیش بینی تاریخ را حکیم توس از زبان رستم، سردار ایران، در نامه ای به برادر چنین بیان می دارد.
بیایید آخر شاهنامه را با پایان تلخ آن با هم برخوانیم که آغاز روزگار ماست:
تبه گردد این رنج های دراز
نشیبی دراز است پیش فراز
نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر
ز اختر همه تازیان راست بهر
بپوشد از ایشان گروهی سیاه
ز دیبا نهند از بر سر کلاه
نه تخت و نه تاج و نه زرینه کفش
نه گوهر نه افسر نه بر سردرفش
برنجد یکی دیگری برخورد
به داد و به بخشش همی ننگرد
ز پیمان بگردند واز راستی
گرامی شود کژی و کاستی
رباید همی این از آن آن از این
ز نفرین ندانند باز آفرین
نهان بدتر از آشکارا شود
دل شاهشان سنگ خارا شود
بد اندیش گردد پدر بر پسر
پسر بر پدر همچنین چاره گر
شود بنده بی هنر شهریار
نژاد و بزرگی نیاید به کار
به گیتی کسی را نماند وفا
روان و زبان ها شود پر جفا
ز ایران و از ترک و از تازیان
نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان نه ترک و نه تازی بود
سخن ها به کردار بازی بود
همه گنج ها زیر دامن نهند
بکوشند و کوشش به دشمن دهند
نه جشن و نه رامش نه گوهر نه نام
به کوشش ز هر گونه سازند دام
زیان کسان از پی سود خویش
بجویند و دین اندر آرند پیش
بریزند خون از پی خواسته
شود روزگار بد آراسته
نباشد بهار از زمستان پدید
نیارند هنگام رامش نبید
ز پیشی و بیشی ندارند هوش
خورش نان کشکین و پشمینه پوش
...
چو بسیار ازین داستان بگذرد
کسی سوی آزادگان ننگرد
همه دل پر از خون شود روی زرد
دهان خشک و لب ها پر از باد سرد
چنین بی وفا گشت گردان سپهر
دژم گشت و ز ما ببرید مهر
همان زشت شد خوب و شد خوب زشت
نشد راه دوزخ پدید از بهشت

شاهنامه به آخر تلخ خود رسید. اما انسان در گذرگاه های تاریخ به پیش می رود.
آیا می شود که چراغی از شعر و خرد، از شاهنامه ی فردوسی برافروزیم، تااز تاریکی ها گذر کنیم؟
باداباد!
سبز باشید




google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:


میعاد
2009-05-10 06:28:53
خیلی خوب بود واقعا ممنونم.


توضیح
عصرنو
2008-09-04 11:04:35
مطالب ادبی و فرهنگی اعم از مقاله شعر و داستان همگی در بخش فرهنگ و ادب که پیوند آن بر بالای صفحه است، می مانند و همان جا هم به تدریج آرشیو می شوند.
در صفحه اول سایت نمی توان همه مطالب را نگه داشت. فقط جدید ترین مطلب در صفحه اول هم هستند.



علی رستم زاده
2008-09-03 22:03:52
لطفا مطالب بخش فرهنگ ادبیات را لااقل بگذارید چند روز تا یک هفته در سایت بماند حیف است تند تند عوض کنید بگذارید مطالب خوانده شود ممنون

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد