خدای من
دستهایت را می بوسم
که پینه ی فداکاری بسته
پشتت را آرام آرا م
نوازش می کنم
که بس نشستی و برخاستی
برای ترو خشک کردنمان
و حال
هلالی از ماه شده ای
قلب فروزانت
همیشه پر نور
همیشه گرم
که چشم و چراغ خانه ی دل ماست
گوشت را می شنوم
که به دندان می کشد هر سخن اما
هیچ نمی گویی
تنها لبخندی
نثار لبانمان می کنی و سبک می گذری
سایه ی ستاره ی همراهت حتی
گاهی سنگین
گاهی سرد
گاه بی رنگ است
و تو با دمیدن صور اسرافیل امیدت
آنرا پر رنگ می سازی
تو بااراده ای بس راسخ
پاسخ می دهی
بر گواه بد دلان بد چشمان
****
با ر خدایا
در آغوشم گیر
می خواهم استنشاق کنم
هجوم نفسهایت را
با تمام ذرات بدنم
و تو بی نیاز از هر نفسی
****
اهایت را دوست دارم
که روی آنها همیشه جای من است
و چه خوب می فهمی
غصه هایم را
و چه زیبا نقش می زنی
بر بوم نازک فضا
با قلموی مهرت
راستی می دانم
که در این ماه
پر از مهر و صفا
کام جهانی شیرین کردی
با نبات قدمت
و در آن سال
تمام گلها
رعنا بود
و تمام سروها
چه رشید
چه خدایی دارم
پاکتر از یک نهال
و دلاور چون کوه
اشکهای صبرت را
تو نهان می سازی
در پستوی بغض دلت
تو چه آرامی اما هر روز
که با چشمانت
دلم را می بوسی
اما هنوز هم
هیچ نمی دانیم
از شکوهت
****
بار خدایا
تو بر روی زمینی اما
جایگاهت در طلوع تن خورشید
بسی نورانیست
*مادرم*
هیچ می دانستی
تو خدای روزگاران منی؟
و من هر روز تو را
به التماس می نشینم
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد