logo





آینده نظام جهانی (امپریالیسم کنونی )
درپرتو عروج امواج بیداری و رهایی در کشورهای جنوب

پنجشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۸۹ - ۰۳ مارس ۲۰۱۱

یونس پارسا بناب

در تحلیل نهایی باید اذعان کرد که خواست مردم جهان بویژه خلقهای پیرامونی دربند و تلاش در درون بعضی از دولت- ملت های جنوب (مثل دولت های عضو سازمان"آلبا" در آمریکای لاتین) علیه هژمونی طلبی های راس نظام به هیچ وجه به این معنا نیست که مردم زحمتکش جهان موفق به استقرار "جهانی بهتر" (سوسیالیسم) به عنوان آلترناتیو جدی در مقابل سرمایه داری واقعا" موجود، خواهند گشت. بلکه این خواست و تلاش از آرزو و امیدی نشئت می گیرند که حرکت به سوی ایجاد دنیای چند قطبی را فرصتی می داند که در آن، بلند پروازی های نیروهای دموکراتیک و مترقی ضدنظام (منجمله کمونیست ها و سوسیالیست ها) رشد و توسعه یابند، و گرنه حرکت به سوی ایجاد جهان چند قطبی که خودش یک نوع گلوبالیزاسیون (منتهی بدون هژمونی آمریکا) است،
درآمد

امپریالیسم از اوان پیدایش خود به عنوان یک پدیده ی جهانی گرا تا اواخر پایان جنگ جهانی دوم دارای صورت بندیهای متنوع بوده و عموما" به شیوه ای پلورالیستی عمل می کرد. در این دوره ی نسبتا" طولانی، تلاقی بین کشورهای امپریالیستی ( که عموما" قهرآمیز بود) نقش کلیدی در دگردیسی مبارزات طبقاتی در سطح جهانی داشت. باید تاکید کرد که این دگردیسی ها در نوع و کیفیت مبارزات طبقاتی، در واقع بیانگر تضادهای اساسی و بنیادی خود سرمایه داری بوده (و هنوز هم) هست. مضافا" جنگ ها و تلاقی ها بین نیروهای امپریالیستی بطور تنگاتنگ در چهارچوب "حوزه های نفوذ" متعلق به امپریالیست های متکثر (و متعدد) اتفاق می افتادند. این صورتبندی و شیوه ی پلورالیستی با وقوع جنگ جهانی دوم و سپس اعلام "جنگ سرد" از سوی آمریگا در دهه های 1950 تا1970 دستخوش تحویل و تحول قرار گرفت.

در این نوشتار بعد از بررسی این تحویل و تحول ها به چند و چون صورتبندی امپریالیسم کنونی (امپریالیسم سه سره="دسته جمعی") وسرانجام احتمالی آن درپرتو عروج امواج بیداری و رهائی در کشورهای جنوب می پردازیم.

ظهور و عروج امپریالیسم سه سره

1. وقوع جنگ جهانی دوم و سرانجام آن یک دگردیسی بزرگ در صورت بندی و شکل امپریالیسم بوجود آورد. امپریالیسم متنوع و متکثر(دائما" در تلاقی) بتدریج جای خود را به امپریالیسم سه سره (آمریکا، اروپای به اصطلاح "متحد" و ژاپن ) داد. این فرم جدید امپریالیسم بعد ازگذار از فازهای گوناگون در سالهای معروف به دوره ی "جنگ سرد" (از 1947تا1991) تحت هژمونی آمریکا تثبیت گشت.

2. آمریکا سود عظیمی از جنگ جهانی دوم که شرکت کنندگان اصلی در آن – اروپا، شوروی، چین و ژاپن- را نابود، ضعیف و یا مختل ساخت ، برد. روی این اصل آمریکا در موقعیتی قرار گرفت که بتواند هژمونی اقتصادی خود را اعمال سازد. این هژمونی در دو گستره ی اقتصادی به منصه ظهور رسید: تولید بیش از نصف کالاهای صنعتی جهان و تخصص در تکنولوژیهای جدید. کنترل بر این منابع در روند اوضاع جهان درنیمه ی دوم قرن بیستم بویژه در ارتباط با تسریع پروسه ی گلوبالیزاسیون سرمایه نقش کلیدی ایفاء کرد. افزون بر این دو گستره، هیئت حاکمه آمریکابعد از پایان جنگ جهانی دوم (حداقل تا آغاز دهه ی 1950) برتری نظامی خود را با انفجار اسلحه ی "مطلق"(بمب اتمی) به رخ جهانیان کشید. خیلی از مورخین منجمله بخشی از مورخین شوروی تاریخ پایان جنگ جهانی دوم را به زمان برگزاری "کنفرانس یالتا"( درسال 1944 که آمریکا هنوز دارای بمب اتمی نبود) نسبت می دهند. ولی واقعیت این است که جنگ جهانی دوم در واقع در "کنفرانس پوتسدام" ( در ژانویه 1945 چند روز پیش از بمباران هیروشیما و ناگازاکی) به پایان رسید. بررسی اسناد و مصوبات این کنفرانس به روشنی نشان می دهد که در این کنفرانس لحن کلام و برخورد آمریکا در مقام مقایسه با کنفرانس های تهران(1942) و یالتا به شدت تغییر یافت. در این کنفرانس بود که آمریکا بدون اعلام "جنگ سرد" تصمیم گرفت که آن جنگ را علیه شوروی و جنبش کمونیستی عملا" آغاز کند.

3. این امتیاز و انحصار "دوسره" ( تفوق آمریکا در حیطه ی اقتصاد و برتری او در داشتن بمب اتمی) با اینکه بیشتر از پنج سال (درمورد اسلحه ی اتمی) و بیست سال (درمورد برتری اقتصادی) طول نکشید ولی به آمریکا در رشد اوضاع و سرنوشت کشورهای متعددی ( از ایران در خاور میانه گرفته تا شیلی در آمریکای جنوبی) نقش کلیدی داد.

4. وقتی که این برتری های انحصاری در گستره ی نظامی – هسته ای(توسط شوروی)، در گستره ی اقتصادی ( توسط اروپای آتلانتیک و ژاپن) و مهم تر از همه در گستره ی سیاسی ( توسط جنبش های رهائی بخش و دولت های ملی – پوپولیستی برآمده از آنها در کشورهای پیرامونی) در دوره 1975-1955 به زیر سئوال برده شدند، هیئت حاکمه آمریکا بعد از یک " بررسی نوین تالم انگیز" دست به یک عقب نشینی زده و موقتا" اجرای پروژه ی جهانی ساختن "دکترین مونرو" را به تعویق انداخت. چون اندیشه ی طرح این پروژه و اقدامات اساسی در اجرا و پیاده ساختن آن جنبه های مهمی از دگردیسی در صورتبندی و ویژه گیهای کنونی پدیده ی امپریالیسم را در خود حمل می کند، دراینجا ضروری است که به مولفه های اصلی این پروژه بپردازیم.

مضمون اصلی و هدف استراتژیکی

برنامه جهانی سازی"دکترین مونرو"

1. "دکترین مونرو" در دهه ی 1820 توسط سرکردگان کابینه ی مونرو(رئیس جمهور وقت آمریکا) در ارتباط با آمریکای لاتین (آمریکای جنوبی، آمریکای مرکزی و جزایز کارائیب) تالیف و تنظیم گشت. این دکترین اعلام کرد که کلیه مناطق قاره ی آمریکا از آن پس "حیاط خلوت" ممالک متحده ی آمریکا (اتازونی) به حساب آمده و کاخ سفید هر نوع مداخله از طرف نیروهای خارجی در امور آمریکای لاتین را خطر جدی به امنیت آمریکا دانسته و برای دفع و رفع آن متوسل به نیروی نظامی و جنگ خواهد گشت. تاریخ نشان داد که هیئت حاکمه ی آمریکا از آن به بعد با لولوخورخوره قراردادن "تهدید" و "مداخلات خارجی" نه تنها بخش بزرگی از کشور مکزیک را بعد از جنگ های متعدد ضمیمه ی آمریکا ساخت بلکه با استفاده از مفاد "دکترین مونرو" جنبش های ضد استعماری و ضد امپریالیستی خلقهای آمریکای لاتین را یا سرکوب ساخت و یا دولت های برآمده از آن جنبش ها را بعد از "اخته سازی" مطیع کاخ سفید ساخت.

2. نگارنده مخالف نظر بعضی از مورخین است، که اعتقاد دارند اندیشه و پروژه ی جهانی سازی "دکترین مونرو" ( تبدیل مناطق استراتژیکی جهان به حیاط های خلوت آمریکا ) ساخته و پرداخته ی نومحافظه کاران ( که در دوره ی 2008-2001 برکاخ سفید حکومت کرده و هنوز هم در ارکان های قدرت حاکمه راس نظام به درجات مختلف در وزارت امور دفاع و وزارت خارجه ی آمریکا و در رسانه های گروهی و ... نفوذ فوق العاده ای دارند) در قرن بیست و یکم می باشد.

3. این پروژه که جهان را به تدریج به سوی فلاکت بیشتر، ناامنی فراگیرتر و آشوب مزمن سوق داد، بلافاصله بعد از پایان جنگ جهانی دوم و عروج آمریکا به یک موقعیت برتر جهانی توسط هیئت حاکمه آمریکا تالیف و تنظیم گشت. با اینکه در طول زمان بویژه در دهه های 1975-1955 طبقه ی حاکمه ی آمریکا در اجرا و پیاده ساختن این پروژه با موانع و ستون های مقاومت روبرو گشته و حتی برای مدتی ساختمان و پیشبرد آن را معوق ساخت ولی هیچوقت از تلاش خود در جهت جامه ی عمل پوشاندن به این طرح دست برنداشت. شایان توجه است که معماران این پروژه و مجریان آن به بعد نظامی آن یک نقش کلیدی تعیین کننده دادند که از همان ماه های پایان جنگ جهانی دوم (کنفرانس پوتسدام) تاکنون به قوت خود باقی مانده است. در واقع بعضی از مورخین سیاسی معتقدند که بعد از"کنفرانس پوتسدام" اندیشه و اجرای پروژه ی

جهانی سازی "دکترین مونرو" با تکیه بر تفوق نظامی – هسته ای توسط دولت آمریکا تصمیم گرفته شد. بعد از برگزاری "کنفرانس پوتسدام" و پایان جنگ جهانی دوم حامیان این پروژه با تعبیه یک استراتژی نظامی جهانی به سرعت جهان را به مناطق نظامی تقسیم کرده و مسئولیت کنترل هر یک از مناطق را به رهبری نظامی مشخص آمریکائی(U.S.Military Command) محول ساختند.

طرفداران پروژه از طریق رسانه های جاری آن دوره این تصور را در اذهان عمومی بوجود آوردند که هدف آنها از تهیه و تنظیم این پروژه صرفا" جلوگیری از رشد کمونیسم و دفع "خطر سرخ" (اتحاد جماهیر شوروی و چین توده ای ) است.

4. هدف استراتژیکی پروژه ی جهانی آمریکا در دوره ی "جنگ سرد" فقط محدود به محاصره و "تحدید" (محدودسازی) شوروی وچین و سرکوب جنبش های رهائی بخش در کشورهای جنوب نمی شد. بلکه این پروژه نهایتا" برای جهانی کردن "دکترین مونرو" ( تقسیم جهان به مناطق استراتژیکی نظامی و تبدیل آنها به حیاط های خلوت آمریکا) تهیه و تنظیم گشت. همانطور که شاهد بودیم آمریکا بعد از فروپاشی و تجزیه شوروی و "بلوک شرق"، تبدیل چین توده ای به یک کشور سرمایه داری و افول جنبش های رهائی بخش ملی ، نه تنها از تعقیب پیاده ساختن پروژه ی جهانی ساختن "دکترین مونرو" دست برنداشت، بلکه بر شدت عملیات نظامی خود در آن جهت در دوره ی بعد از پایان "جنگ سرد" (بویژه در دهه ی اول قرن بیست و یکم) نیز افزود.

5. این پروژه "حاکمیت منافع ملی آمریکا" را مافوق هر اصل سیاسی و قانون بین المللی در اکناف جهان قرارداده و هر نوع "مشروعیت" در حقوق جهانی را رد کرده و زیر پا می گذارد. بررسی تاریخ سیاست خارجی آمریکا و عملیات و فعالیت های سازمان امنیت آمریکا (سیا ) در طول نزدیک به بیست سال اول دوره ی "جنگ سرد" به خوبی نشان می دهد که چقدر آمریکا با توسل به لولوخورخوره های "خطرسرخ"، "از دست دادن چین" و جلوگیری از "نفوذ شوروی" دست به یک سری کودتاهای نظامی از بیست و هشت مرداد1332 (1953) در ایران تا کودتای یازده سپتامبر 1973 در شیلی زد و با زیر پا گذاشتن قوانین بین المللی و حقوق بشر (منجمله حق تعیین سرنوشت ملی) تلاش کرد که به پروسه ی تبدیل کشورهای سوق الجیشی به "حیاط های خلوت" خود دامن بزند. در ادامه ی این سیاست است که امروز اولیگوپولی های انحصاری مالی که بیش از هر زمانی در گذشته اولیگارشی حاکم در آمریکا را تحت کنترل خود قرارداده اند، علنا" اعلام می کنند که آمریکا هیچ نیروی نوظهوری در جهان را که انحصار ( و هژمونی) آن را بویژه در گستره های نظامی و اقتصادی زیر سئوال قراردهد "تحمل نخواهد کرد" و "حق" خواهد داشت که با توسل به جنگ های "بازدارنده ی" مرئی و نامرئی ( و "بی پایان") به دفع آن "خطر" بپردازد. این اولیگوپولی های انحصاری مالی در حال حاضر سه "دشمن" بالفعل اصلی را در سیاست های جهانی خود مد نظر دارند که احتمال دارد در آینده بطور فردی (و یا جمعی) هژمونی آمریکا را، البته در چهارچوب گلوبالیزاسیون نئولیبرالی به زیر سئوال بکشند.

6. روسیه اولین "دشمن" بالفعل بعد از پایان "جنگ سرد"محسوب میگشت. روی این اصل تجزیه ی روسیه (که خود منبعث از فروپاشی و تجزیه شوروی بود) به یکی از اهداف استراتژیکی راس نظام تبدیل گشت. طبقه ی حاکمه ی روسیه (و اولیگارشی حاکم متعلق به آن) تا اواخر دهه ی 1990 به نظر نمی رسید که به این نیت آمریکا آگاهی داشته باشند. دولتمردان روسیه برای مدتی بعد از فروپاشی و تجزیه شوروی قانع گشته بودند با اینکه "جنگ را به غرب باختند" ولی احتمال آن می رود که در دوره ی بعد از پایان "جنگ سرد" مثل آلمان و ژاپن ( که در جنگ جهانی دوم "بازی" را به آمریکا باختند ، ولی بعد از پایان جنگ و در دوره ی صلح موفق شدند از کمکهای آمریکا برای "بهبودی" و پیشرفت رفاه خود نهایت استفاده را ببرند) بتوانند، به برکت و "کرامت" آمریکا در "دوره ی صلح" برنده باشند. ولی دولتمردان روسیه یا فراموش کردند و یا نمی دانستند که "بازسازی" و توسعه ی رفاه در ژاپن و آلمان دقیقا" به این خاطر بود که واشنگتن در مقابل چالش شوروی ایستادگی کند. در صورتی که در دهه ی 1990 با فقدان رقیبی قوی مثل شوروی در صحنه ی سیاسی جهان، آمریکا عوض سیاست " بازسازی"، به سیاست تجزیه و انهدام روسیه و تبدیل آن به یک کشور "درمانده" و کمپرادور دست زد. بعد از روی کار آمدن پوتین و یارانش، ما شاهد پروسه ی توهم زدائی نسبت به "کرامات" آمریکا در بین دولتمردان روسیه هستیم.

7. اولیگوپولی های حاکم بر راس نظام در استراتژی سیاست جهانی خود (و در پیاده ساختن موفقیت آمیز جهانی سازی "دکترین مونرو") پدیده ی "چین" جدید و نوظهور را نیز "دشمن" اصلی و مانع بزرگ محسوب می دارند. لاجرم طبقه ی حاکمه ی آمریکا در درجه اول میخواهد چین را نیز مثل روسیه دچارتجزیه سازد و یا حداقل آن کشور را مورد "تحدید" و "محاصره" قرار دهد. حرکت ها و سیاست آمریکا در آسیای جنوبی (افغانستان، پاکستان، هندوستان و سری لانکا) و در آسیای مرکزی (قرقیزستان، ازبکستان، تاجیکستان و...) را نمی توان بدون در نظر گرفتن"تحدید چین" مورد بررسی عینی مناسب قرارداد.

چین در حال حاضر، به خاطر رشد عظیم اقتصادی در مقابل آمریکا به یک چالش جدی بالفعل تبدیل شده است، ولی طبقه حاکمه چین (اولیگارشی تک حزبی چین) منطق حرکت سرمایه (گلوبالیزاسیون) و ایدئولوژی حاکم بر آن (نئولیبرالیسم) در گسترش "بازار آزاد" را رد و یا مورد چالش قرار نمی دهد. دولتمردان چین جدید خواهان ایجاد و گسترش یک "گلوبالیزاسیون نوین" – یعنی گلوبالیزاسیون بدون هژمونی آمریکا- هستند. حامیان جهانی سازی "دکترین مونرو" محال است که به این خواست چین تن دهند و در نتیجه به برنامه ی سیاسی خود در جهت "تحدید چین" در استراتژی سیاست خارجی خود ادامه خواهند داد.

8. اروپای آتلانتیک بعد از روسیه و چین، در محاسبات و استراتژی جهانی آمریکا بویژه در امور مربوط به جهانی سازی "دکترین مونرو"، "مانع " و "دشمن" سوم آمریکا در حرکت به سوی اعمال هژمونی کامل خود بر کره ی خاکی محسوب می گردد. ولی برخلاف روسیه و چین، اروپای آتلانتیک ("اتحادیه اروپا") منبع نگرانی برای راس نظام حداقل، در حال حاضر نیست. در فقدان یا ضعف و عقب نشینی "اروپای سوسیال" بویژه در دو دهه ی گذشته، آمریکا با اعمال نفوذ چشمگیر در "اتحادیه اروپا"، کنترل کامل سازمان نظامی"ناتو" و کنترل مالی بر "یورو" موفق گشته که کشورهای اروپای آتلانتیک(اروپای غربی، مرکزی وشمالی) را همراه با ژاپن به "شرکای" اصلی خود در امپریالیسم سه سره (امپریالیسم دسته جمعی) تبدیل سازد. در اینجا باید خاطر نشان ساخت که اتحاد مجدد آلمان بعد از "سقوط دیوار برلین" در سال 1989، تبدیل کشورهای اروپای شرقی به سیاره های جدید راس نظام و تجزیه و تقسیم یوگسلاوی به هفت کشور مجزا ازهم در نیمه ی دوم دهه ی 1990 به پروسه ی شکل گیری و توسعه ی پیکان سه سره ی امپریالیسم دسته جمعی کمک کرد.

امروز صورت بندی و شکل امپریالیسم همانا امپریالیسم دسته جمعی است. آیا این امپریالیسم نیز در پرتو بروز بحران عمیق ساختاری از یک سو و اوجگیری و گسترش امواج رهائی در جنوب از سوی دیگر در حال فرود و ریزش است؟ برای ارائه ی پاسخ به این سوال بگذارید به محدودیت ها و تضادهای درون این "پیکان سه سره" بویژه در ارتباط با فرود هژمونی آمریکا به عنوان راس نظام جهانی (سرمایه داری واقعا" موجود) بپردازیم.

امپریالیسم دسته جمعی و هژمونی آمریکا

1. جهان امروز از نقطه نظر نظامی یک جهان تک قطبی است. موقعیت برتر آمریکا در عرصه ی نظامی به حاکمین کاخ سفید این اجازه را می دهد که به خواست اولیگوپولی های انحصاری، مدیریت اقتصادی نظام جهانی را تحت کنترل خود قرار دهند. علیرغم این برتری و سلطه ی اقتصادی در سطح جهانی ، آمریکا به عنوان راس نظام نتوانسته مدیریت سیاسی جهان را نیز تحت سلطه ی خود قرار دهد. به عبارت دیگر، نظام جهانی یک نظام اقتصادی است ولی این نظام فاقد یک نظام سیاسی("دولت جهانی") است. در نتیجه امروز ما پیوسته شاهد بعضی مخالفت ها و تلاقی ها بین راس نظام و کشورهای جهان ( مثل فرانسه، آلمان، روسیه، چین و ...) در مورد چند و چون مدیریت سیاسی نظام جهانی هستیم. توضیح اینکه این کشورها با پروسه ی جهانی تر شدن سرمایه و مقررات بانک جهانی ، صندوق بین المللی پول و اصول حاکم بر "بازار آزاد" نئولیبرالی با آمریکا و مدیریت اش اختلاف ندارند، ولی به درجه های مختلف با هژمونی طلبی های آمریکا در امور سیاسی جهان در تضاد هستند. آیا این تلاقی ها و تضادها موسمی و محدود هستند؟ و یا مرحله ای و دنباله دار خواهند بود؟ دراینجا برای پاسخ مناسب به این سوال، به بررسی چند نکته اساسی در ارتباط با چند و چون صورت بندی امپریالیسم سه سره می پردازیم.

نکته ی اول- ماهیت پروسه ی ایجاد امپریالیسم سه سره

1. پیشینه ی شکل گیری امپریالیسم سه سره (امپریالیسم "دسته جمعی") در جهان کنونی به دگردیسی که در عرصه ی رقابت در سی سال گذشته ( دقیقا" در اوان دهه ی 1970) به وقوع پیوست، به بیش از سه دهه برمی گردد. بعد از پایان جنگ جهانی دوم شکل و میدان رقابت بین امپریالیست ها هنوز درسطح "بازارهای کشوری" و در گستره ی "حوزه های نفوذ" رشد کرده و اجراء میگشت. در دهه های 1950 و 1960 آمریکا بتدریج نیروهای امپریالیستی قدیمی ( انگلستان ، فرانسه ، هلند، بلژیک و ...) را از "حوزه های نفوذ" متعلق به آن ها (بطور مثال انگلستان را از خاورمیانه با کودتای بیست و هشت مرداد 1332، فرانسه را از آفریقای جنوبی در اوت1965، بلژیک را از کنگو در 1960 و هلند را از اندونزی بعد از کودتای1965) یکی بعد از دیگری اخراج ساخته و هژمونی خود را مستولی ساخت. بعد از رونق مقررات "بازار آزاد" نئولیبرالیستی میدان کارزار امپریالیستی به طور قابل توجهی جهانی تر گشت.

2. امروز همبستگی بخش های مسلط اولیگوپولی های فراملی مالی، در شکل امپریالیسم سه سره (امپریالیسم دسته جمعی) با تکیه بر قوانین نئولیبرالیستی حاکم بر "بازار آزاد" (و در صورت لزوم توسل به نظامی گری منجمله جنگ) عمل می کند. در این شکل گیری و صورتبندی، آمریکا که مورد پذیرش اجزاء دیگر نظام ("اتحادیه اروپا" و ژاپن) است، به عنوان رهبر و حافظ این نظام محسوب می شود. ولی واقعیت این است که آمریکا (بویژه جناح نو محافظه کاران) حاضر نیست که سود جهانی را به طور "مساوی" با "شرکای خود" (ژاپن و کشورهای "اروپای متحد") سهیم باشد. در واقع آمریکا می خواهد با متحدین ( و یا "شرکای"خود) مثل وابسته های خود برخورد و عمل کند. این امر در جریانات تجزیه یوگسلاوی در بالکان و حمله آمریکا به افغانستان و عراق در دهه ی 2000 به وضوح انعکاس یافت و نشان داد که آمریکا نه "اتحادیه اروپا" و نه ژاپن را در برنامه های سیاسی و نظامی خود مثل شرکای واقعی و بطور مساوی مورد معامله قرار نمی دهد. آیا این تلاقی و رابطه بالاخره به تلاشی اتحادیه آتلانتیک (بین آمریکا واروپای آتلانتیک) در آینده منجر خواهد گشت؟ امکان این امر وجود دارد ولی در حال حاضر احتمال وقوع آن توسط ناظرین حدس زده نمی شود.

نکته ی دوم: جایگاه آمریکا در مدیریت اقتصاد جهانی نظام

1. دومین نکته ی اساسی در ارتباط با جایگاه و موقعیت آمریکا به عنوان راس نظام در مدیریت اقتصاد جهانی است. خیلی از تحلیل گران (حتی ضد گلوبالیست) بر این عقیده اند، که برتری آمریکا فقط در عرصه ی نظامی و نظامی گری نیست بلکه این برتری در دیگر عرصه های زندگی بویژه در گستره های سیاسی، اجتماعی و فرهنگی در سطح جهان هنوز هم واقعیت دارد. لذا به عقیده ی این تحلیل گران برای نیروهای اجتماعی و دولت ها مشکل (وحتی گاها" غیرممکن ) است موقعیت هژمونیکی را که آمریکا به داشتن آن تظاهر و افتخار می کند ندیده گرفته و در مقابل آن بطور جدی ایستادگی کنند.

2. به نظر این نگارنده این گفتمان اگر هم زمانی بعد از پایان جنگ جهانی دوم در بخش هائی در جهان که حوزه های نفوذ و "حیاط های خلوت" آمریکا محسوب می گشتند حقیقت داشت، امروز در فاز جدید امپریالیسم (امپریالیسم سه سره ی "دسته جمعی") مقبولیت و مشروعیت خود را از دست داده و در پرتو بروز و شیوع بحران عمیق ساختاری سرمایه داری واقعا" موجود حتی مردود گشته است. امروز آمریکا علیرغم تفوق در گستره ی نظامی و نظامی گری از نظر اقتصادی، آن برتری را که تحت نام "کارآمد اقتصادی" در جهان داشته است، را به مقدار قابل توجهی از دست داده است. توازن کسر تجارتی آمریکا که سالانه افزایش می یابد، از صد میلیارد دلار در سال 1989 به پانصد میلیارد دلار در سال 2002 و بعد از آن سالانه صد میلیارد دلار بر مقدار این کسری افزوده شده است. در تمام زمینه های تولید، آمریکا برتری و تفوقی را که در دوره ی "جنگ سرد" نسبت به رقبای خود داشته ، در بیست سال گذشته ی دوره ی بعد از "جنگ سرد" بتدریج در عرصه ی تولید تکنولوژی مدرن ( به ژاپن و کشورهای آتلانتیک اروپا)، در عرصه ی تولیدات صنعتی (به چین، کره ی جنوبی، هندوستان ، برزیل و...) و در عرصه ی تولیدات کشاورزی ( به کشورهای اروپا، برزیل ، آرژانتین و ...) باخته است. تنها علتی که آمریکا هنوز برتری در مدیریت اقتصادی را در دست دارد توسل راس نظام به دو وسیله ی اصلی است که عبارتند از: 1)- عدم رعایت " قوانین بازی" حاکم بر "بازار آزاد" نئولیبرالیستی که بر رقبای خود اعمال می کند و 2)- توسل به قدرت نظامی گری و گسترش ماجراجوئی های نظامی و اشتعال جنگ های "نامحدود" و "بی پایان" مرئی و نامرئی از افغانستان، عراق، سودان، یمن و سومالی گرفته تا مرزهای برمه، جزیره ی میندانائو(جنوب فیلیپین) در آسیا و مرزهای مکزیک، کلمبیا و... در آمریکای لاتین.

3. در واقع بر خلاف تصور بعضی از تحلیل گران اقتصادی و امپرسیون جاری در افکار عمومی تنها گستره ای که آمریکا در آن صاحب "امتیاز تطبیقی" با رقبای خود در درون کشورهای جی 20 می باشد، همانا گستره ی تسلیحاتی است و آن هم به این علت که این بخش تولیدی عمدتا" در خارج از قوانین حاکم بر "بازار آزاد" نئولیبرالیستی عمل کرده و همیشه از حمایت اولیگارشی حاکم بر دولت برخوردار است.

4. این امتیاز در عرصه ی تسلیحاتی (و برتری نظامی) اجازه می دهد که اقتصاد آمریکا به زندگی زالو وار خود و با هزینه ی "شرکا" و "متحدین" و "دوستان " خود ازیک سو و با تاراج منابع طبیعی کره ی خاکی (که 80 درصد آن در کشورهای دربند پیرامونی جنوب قرار دارد) از سوی دیگر، ادامه دهد. بنا به قولی دیگر آمریکا که زمانی بویژه در سالهای بلافاصله بعد از پایان جنگ جهانی دوم (1960-1945) تولید کننده بوده و جهانیان مصرف می کردند، امروزه در آغاز دهه ی دوم قرن بیست و یکم در واقع شاهد این هستیم که دیگر کشورهای جهان تولید کننده اند و آمریکا (که به عنوان راس نظام در "بستر موت" افتاده است) مصرف می کند. پس "امتیازی" که آمریکا دارا است همان امتیاز "مافیایی" است که کسر بودجه ی خود را از طریق قرض از "شرکا" چه با رضایت و چه با زور (باج گیری) حل و فصل می کند. اهرم هایی که راس نظام از آنها برای رفع کسری ها و کمبودهای خود استفاده می کند، گوناگون هستند. رایج ترین و رسانه ای ترین این اهرم ها عبارتند از:

یک – نقض عهد و تخلف مکرر(و یک جانبه) مقررات و "قوانین حاکم" بر "بازار آزاد" نئولیبرالی.

دو – افزایش صدور و فروش اسلحه (مثل فروش 70 میلیارد دلار اسلحه به عربستان سعودی در سال2010).

سه – افزایش سود از فروش نفت، بنزین و گاز طبیعی و لاجرم گسترش جنگهای "بی پایان" مرئی و نامرئی در مناطق نفت خیز جهان بویژه در خاورمیانه.

چهار- دریافت "اعانه" و "کمک مالی" بر اساس "همت عالی" از ژاپن، کشورهای اروپا، و کشورهای خلیج فارس و حتی کشورهای فقیر و حاشیه ایی جنوب.

5. به هر صورت تحت این شرایط پرواضح است آمریکا که روزگاری به غیر از تفوق در عرصه ی تسلیحاتی و نظامی در زمینه های اقتصادی ، سیاسی و فرهنگی نیز از یک نوع برتری بهره مند بود. امروزه فقط در حیطه ی نظامی است که می تواند ادعای برتری کرده و تظاهر به داشتن موقعیت هژمونیکی کند. به عبارت دیگر، آمریکا نیز همانند سرکردگان گذشته ی نظام سرمایه ، با محدودیت ها ، نقصان های اساسی و تضادهای مشخص ابرقدرتی روبرو گشته است.

نکته ی سوم: اهداف مشخص پروژه ی کنونی آمریکا

1. تعداد زیادی از اقتصاددانان حامی نظام بر این عقیده هستند که در عصر گلوبالیزاسیون و در پرتو گسترش "بازار آزاد" نئولیبرالیسم مواد خام و منابع طبیعی که از کشورهای جهان سوم به کشورهای مرکز صادر می گردند، اهمیت خود را بتدریج از دست داده و در آینده به حاشیه رانده خواهند شد. برخلاف این گفتمان رایج، اولیگارشی دو حزبی حاکم در واشنگتن ، تلاش می کند از طریق رسانه های همگانی فرمانبر و گسترش جنگهای مرئی و نامرئی به جهانیان به قبولاند که راس نظام "حق" دارد بدون مانع، دسترسی بدون قید و شرط به منابع طبیعی کره ی خاکی داشته باشد تا بتواند احتیاجات و الزامات مصرفی را در کشورهای مسلط مرکز( بویژه در آمریکا، ژاپن و کشورهای اروپای آتلانتیک ) برآورده سازد.

2. در حال حاضر رقابت بر سر مواد خام ( نفت و دیگر مواد طبیعی ، بویژه آب) به حدی تشدید یافته که هیچوقت در گذشته سابقه نداشته است. مضافا" که، حجم و مقدار این منابع به خاطر شیوع "سرطان مزمن مصرف گرائی برای خودنمائی" در کشورهای مرکز از یک سو و گسترش موج قابل توجهی از صنعتی سازی در کشورهای پیرامونی از سوی دیگر، برخلاف گذشته شدیدا" کمترگشته و حتی کمیاب شده اند. هم اکنون تعداد قابل توجهی از کشورها در جنوب ( چین، هندوستان ، کره جنوبی ، برزیل ، آرژانتین و...) به تولیدکنندگان مهم کالاهای صنعتی ( هم در بازارهای داخلی خود و هم در بازار جهانی) تبدیل شده اند.

این کشورهای نوظهور اقتصادی هم به عنوان واردکنندگان تکنولوژیها (و خود سرمایه) و هم به عنوان رقبای جدید در صادرات، در آینده ی نزدیک تعادل اقتصاد جهانی را در ارتباط با امر دسترسی به منابع طبیعی بهم خواهند زد. با این همه باید تاکید کرد که این امر جای آنکه به عامل "تثبیت" در سطح جهان تبدیل گردد، امکان بسیاری دارد که به دلیل سرعت رشد سرمایه داری در کشورهای جنوب به عامل مهمی در تلاقی های خشونت آمیز (هم در داخل این کشورها و هم در سطح جهانی) تبدیل گردد. چون این سرعت رشد به خاطر وجود شرایط حاکم بر کشورهای پیرامونی قادر نخواهد گشت که ذخیره ی عظیم نیروی کار را که روزانه افزایش می یابد در خود جذب سازد.

کشورهای خودمختار سرمایه داری( انگلستان، فرانسه، هلند و...) در قرون اولیه ی رشد سرمایه داری در اروپا، قادر بودند بعد از کوچاندن دهقانان از زمین های روستایی و پرتاب آنان به شهرها درصد قابل توجهی از نیروی کار به وجود آمده را جذب کارخانه ها، و درصد بالائی از آنها را نیزبه راحتی روانه ی مستعمرات خود در سرزمین های حاصلخیز آمریکا، استرالیا، آسیا، آفریقا و... سازند و بدینوسیله اوضاع را به نفع سرمایه حل کنند. ولی امروزه کشورهای نوظهور اقتصادی به خاطر شرایط و موقعیت پیرامونی خود، بعد از کوچاندن دهقانان نه تنها قادرنیستند که این ارتش ذخیره ی عظیم کار را در کارخانه های خود جذب و مشغول کار سازند، بلکه به خاطر موقعیت پیرامونی که در نظام دارند فاقد مستعمرات هستند (سرمایه داری که یا بدون "سرمایه داران" و یا بدون"مستعمرات" عمل می کند!)

3. به استنباط نگارنده در شرایط فعلی بویژه در پرتو شیوع بحران ساختاری و مشکلات گوناگون منبعث از آن، کشورهای پیرامونی مثل دوره "کنفرانس باندونگ" (1975-1955) به "مناطق طوفانی" نظام تبدیل خواهند گشت. به این علت است که راس نظام با حمایت کشورهای مسلط مرکز(جی 7 باضافه روسیه) و چین برای حفظ منافع و منویات خود درجه ی نفوذ و تسلط خود را بر کشورهای دربند پیرامونی جنوب در آینده تشدید خواهد ساخت تا بر کلیه ی منابع طبیعی کره ی خاکی که عمدتا" در این کشورها قرار دارند، دسترسی بدون قید و شرط همیشگی داشته باشد.

4. آمریکا به عنوان راس نظام در زمینه ی کنترل جهانی بر منابع طبیعی، دو امتیاز تعیین کننده بر دو عضو اصلی امپریالیسم سه سره (ژاپن و اروپا) دارد اول اینکه آمریکا تنها قدرت نظامی جهانی است و بدون او هیچ مداخله ی نظامی در کشورهای جنوب نمی تواند به پیروزی انجامد. دوم اینکه تمامی اروپا ( به استثنای شوروی سابق) و ژاپن فاقد مواد و منابع طبیعی هستند. این کشورهای کلیدی مرکز بدون حمایت و عنایت راس نظام نمی توانند به منابع انرژی بویژه نفت و گاز طبیعی موجود در کشورهای خاورمیانه دسترسی داشته باشند. آمریکا با تسخیرنظامی افغانستان و عراق و کسب کنترل بر منابع طبیعی منطقه بزرگ آسیا نشان داده است که "شرکای " او نیز مثل دیگر کشورهای مرکز در ارتباط با دسترسی به منابع طبیعی کاملا" به آمریکا وابسته هستند. وابستگی متحدین کلیدی نظام (ژاپن و اروپای آتلانتیک) به آمریکا بویژه در عرصه ی انرژی (حتی اگر نیروهای "اروپای سوسیال" در آینده بر سرکار آیند) زمانی می تواند منتفی گردد که اروپائیان ضد هژمونی دست به یک ائتلاف با مسکو بزنند. اندیشه ی امکان ایجاد و رشد "محور مسکو- برلین- پاریس" برای حاکمین کاخ سفید چیزی کمتر از یک "کابوس وحشتناک" نمی تواند باشد. دولت های اروپای آتلانتیک و ژاپن ( که عمدتا" توسط اولیگارشی های چند حزبی اداره می گردند) در نبود این محور( وفقدان یا ضعف "اروپای سوسیال") درحال حاضر هژمونی آمریکا را پذیرفته و در تاراج مواد و منابع طبیعی کشورهای جنوب، با راس نظام گاهی رقابت ولی اکثر مواقع تبانی می کنند. این تبانی و رقابت بین شرکا در درون امپریالیسم دسته جمعی در جهت کنترل بر منابع طبیعی کشورهای جنوب از سه چشم انداز متفاوت می توانند مورد بررسی قرار گیرند.

الف : نظام جهانی کنونی که از آن به عنوان امپریالیسم دسته جمعی نام برده می شود ازنظر ماهیتی با نوع امپریالیست های گذشته هیچ فرقی ندارد. امپریالیسم سه سره به هیچ وجه یک "امپراطوری"مربوط به دوره ی

"پسا- سرمایه داری" نیست. عهد امپریالیسم به پایان خود نرسیده و آنچه تغییر کرده شکل و صورت بندی امپریالیسم است.

ب : تاریخ سرمایه داری که از اوان تولدش جهانی گرا بوده از فازهای مختلف امپریالیستی در ارتباط با روابط کشورهای مسلط مرکز و کشورهای در بند پیرامونی عبور کرده و در حال حاضر به شکل امپریالیسم دسته جمعی سه سره (آمریکا، اروپای آتلانیتک و ژاپن) نمودار گشته است.

ج : امپریالیسم دسته جمعی کنونی که با گسترش ایدئولوژی نئولیبرالیسم در آغاز دهه 1980 شروع گشته و بعد از فروپاشی و تجزیه شوروی در سال 1991 در سراسر جهان گسترده گشت، سرنوشتی بهتر از صورت بندی های دیگر امپریالیسم در تاریخ نخواهد داشت

نتیجه گیری

1. اولیگوپولی های انحصاری حاکم بر نظام جهانی(سرمایه داری واقعا" موجود) حیات زالووار خود را در شکل ها و صورت بندیهای مختلف امپریالیستی با تمرکز و انباشت سرمایه در کشورهای مسلط مرکز و تاراج منابع طبیعی و انسانی کشورهای در بند پیرامونی پیوسته ادامه و گسترش داده اند. امروزه در فاز صورتبندی امپریالیسم سه سره، نه تنها خلقهای کشورهای پیرامونی در بند (جنوب) از تهاجم و تاراج این هیولا رنج می کشند بلکه کارگران و دیگر رنجبران کشورهای مسلط مرکز(شمال) نیز مورد استثمار مستقیم و بیش از پیش این هیولا قرار گرفته اند و مجبورند کلیه هزینه های نجات بانک ها و دیگر فراملی ها را تقبل کنند. ماهیت طبقاتی " این مدل تقسیم دوباره" که بنام مقررات بانک جهانی، صندوق بین المللی و... توسط اولیگارشی های حاکم دولتی بر مردم جهان اعمال می گردند، بیش از پیش عیان گشته است. اخبار جهان نشان دهنده این می باشد که توده های مردم ساکن در شکم این نظام(از یونان، ایرلند، اسپانیا، انگلستان در اروپا گرفته تا تونس، الجزیره، اردن، مصر، ایران، پاکستان، تایلند، فیلیپین در آفریقا و آسیا) این دفعه نمی خواهند مسئولیت و کفالت نجات و اجرای مدل "تقسیم دوباره ثروت" را بپذیرند.اعتراضات مدنی و تظاهرات مملو از نافرمانی ها و شورش های خیابانی علیه سیاست های افزایش شهریه ها، حذف یارانه ها، ازدیاد بیکاری مزمن و دیگر مشکلات فلاکت بار منبعث از خصوصی سازی ها و کالا سازیها (که از سوی دولت های متعلق به اولیگوپولی ها اعمال می گردند) به خوبی نشان می دهند که توهم زدائی مردم نسبت به ابرقدرتی و "مشروعیت" سیاسی، فرهنگی و حتی اقتصادی راس نظام از یک سو و "آینده ی پر از شکوه و رفاه" گلوبالیزاسیون سرمایه از سوی دیگر شروع گشته و روزانه در حال افزایش است. به استنباط نگارنده پیشرفت این اوضاع (افزایش نارضایتی ها و در نتیجه گسترش ناآرامی ها ، شورش ها و شرایط انقلابی) بویژه در پرتو ادامه ی بحران عمیق ساختاری نقش بزرگی را در سال های آینده، در حرکت دولت های جهان برای ایجاد جهان چند قطبی (پذیرش گلوبالیزاسیون بدون هژمونی آمریکا) ایفاء خواهد کرد.

2. در تحلیل نهایی باید اذعان کرد که خواست مردم جهان بویژه خلقهای پیرامونی دربند و تلاش در درون بعضی از دولت- ملت های جنوب (مثل دولت های عضو سازمان"آلبا" در آمریکای لاتین) علیه هژمونی طلبی های راس نظام به هیچ وجه به این معنا نیست که مردم زحمتکش جهان موفق به استقرار "جهانی بهتر" (سوسیالیسم) به عنوان آلترناتیو جدی در مقابل سرمایه داری واقعا" موجود، خواهند گشت. بلکه این خواست و تلاش از آرزو و امیدی نشئت می گیرند که حرکت به سوی ایجاد دنیای چند قطبی را فرصتی می داند که در آن، بلند پروازی های نیروهای دموکراتیک و مترقی ضدنظام (منجمله کمونیست ها و سوسیالیست ها) رشد و توسعه یابند، و گرنه حرکت به سوی ایجاد جهان چند قطبی که خودش یک نوع گلوبالیزاسیون (منتهی بدون هژمونی آمریکا) است، به نوبه ی خود یکی از دگردیسی ها در شکل و شمایل امپریالیسم است که نظام جهانی (سرمایه داری واقعا" موجود) در حال حاضر (دربحبوحه و شیوع بحران ساختاری کنونی) با آن روبرو است.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد