logo





انتظار

سه شنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۷ - ۰۹ دسامبر ۲۰۰۸

محمد سطوت

satwat.jpg
(شهروند)
دخترک درحالیکه عازم رفتن میشد گفت: "آقاجون، ظرفها رو شستم، اطاق رو جارو و تمیز کردم، لباس و ملافه ها را هم شسته و اطو کردم وگذاشتم تو جالباسی، غذاتم گرم و آماده خوردنه، دیگه فکر نمیکنم چیزی مونده باشه".
پیرمرد همانطور که روی صندلی چرخدارش نشسته بود نگاهی باطراف خود کرد و گفت: "آفرین دخترم، تو ماشاالله همه چیز را مرتب کردی، خدا خیرت بده، انشاالله بچه های خوبی گیرت بیاد".
دخترک خنده ای کرد و گفت: "باشه، من میرم تا فردا عصر بازم یک سری بیام". وقتی میخواست از در بیرون بره دوباره برگشت و گفت: "دواهاتو گذاشتم روی میز کنار در، یکوقت دنبالش نگردی ضمنا" اگه چیز دیگه ای میخوای بگو فردا که اومدم برات بیارم".
پیرمرد باز گفت: "نه باباجان، برو خدا پشت و پناهت باشه".
دختر از در بیرون رفت و پیرمرد صندلی چرخدارشو هل داد تا دم پنجره و چشم به بیرون دوخت. این کاری بود که هر روز وقتی دم پنجره مینشست، انجام میداد ومنتظر میشد تا ببینه او کی از راه میرسه.
سالها بود زمین گیر شده و کارش نشستن روی صندلی چرخدار و چشم دوختن به بیرون بود و چشم انتظار آمدن او. خودشم نمیدانست چند ساله که اینجا منتظر اونه، از بس حساب روز و ماه و سال را کرده بود خسته شد، از آن ببعد بخودش گفت: "فایده اش چیه که هی حساب کنم و حساب کنم، او خواهی نخواهی خواهد آمد، باید بنشینم و منتظرش بمانم.
از همان چند وجب پنجره رفت و آمد اهالی محل را زیر نظر میگرفت، همه را میشناخت و از کار و بار آنها و وضع زندگیشان بخوبی اطلاع داشت. یکی از آنها که اغلب روزها از زیر پنجره او رد میشد مشهدی ابوطالب بود که با خرش پیاز بار میزد و وقتی از توی کوچه رد میشد فریاد میزد: "پیازه آی پیاز".
اهالی محل میگفتند: "از بس فریاد زده "پیازه آی پیاز" بیضه اش باد کرده. دکترها بهش گفته اند براش خوب نیست بازهم داد بزنه ولی اون بدبخت مجبور بود برای فروش پیازهاش باز هم فریاد بزنه، آخه اگر فریاد نمیزد که مردم نمی دانستند پیازفروش تو کوچه اونهاست.
یکی دیگر از اهالی محل حاج موسی بود که با چرخ دستیش انواع میوه ها را برای فروش میآورد. حاج موسی مردی سفید رو با موهائی بور و چشمهائی زاغ بود، برای همین اهالی محل اسمشو گذاشته بودند "موسیو"، وقتی صداش را میشنیدند سرشان را از خونه بیرون میکردند و داد میزدند: "موسیو، موسیو".
خود حاج موسی هم از این لقب بدش نمیآمد، فوری با خنده وکمی لفظ قلم جواب میداد: "موسیو در خدمت شماست، چه فرمایشی دارید".
دخترش میگفت: "حاج موسی با همین چرخ دستیش کلی کاسبه و وضعش خوبه، خونه ای خریده و چند سال قبل هم به مکه رفته، تا حالا نیز دوتا از دخترهاشو با جهاز کامل شوهر داده" و اضافه میکرد: "خیلی از اهالی محل حسرت زندگی اونو میخورند و بهش حسادت میکنند".
وقتی دخترش این حرف را زد پیرمرد یادش اومد وقتی چهار سالش بود برای سال نو، پدرش براش یکدست لباس کاموای آبی رنگ خریده بود که شلوارش تنگ و چسبون بود و پائین پاهاش یک زبانه بلند داشت که روی کفش ورنی اش میافتاد، همه فامیل از بزرگ و کوچک تعریف لباس اونو میکردند وبا حسرت میگفتند: "وای خدا چقدر قشنگه، این لباسو از کجا خریدین؟".
مادرش بادی به غبغب میانداخت و میگفت: "خواهرم از آلمان براش فرستاده". تنها پدرش بود که میدانست زنش یکی یکدونه است و اصلا" خواهر نداره.
اون موقع بچه بود و معنی افاده و حسرت رو نمی فهمید ولی وقتی خودش بزرگ شد و زن گرفت تازه دوزاریش افتاد که این صفات پسندیده توی ذات آدمهاست، با اونها بدنیا میان و با اونها هم میرن تو گور.
هر وقت تصمیم داشتند برای شرکت در یک جشن یا مهمانی بروند زنش میگفت: "من لباس ندارم نمیتونم بیام" او جواب میداد: "همین چهار ماه پیش بود که یکدست لباس برات خریدم" زنش جواب میداد: "اون لباسو یکدفعه پوشیده ام، تو انتظار داری بازهم بپوشم، اونوقت مردم چی میگن، نمیگن اینها گدا گشنه هستند و یکدست لباسو ده جا میپوشند" وقتی اعتراض میکرد که: "بابا، ما چکار بکار مردم داریم" زنش در جواب میگفت: "تو اصلا" دهاتی هستی و اینرا نمی فهمی که مردم به ظاهر آدم اهمیت میدن، باید ظاهر رو حفظ کرد تا مردم چشمهاشون از فرط حسادت بترکه و حسرت زندگی مون را بخورند".
او از این حسابها که زنش میکرد چیزی سر در نمیآورد و چون اغلب بر سر مسائلی از این قبیل کارشان بمشاجره میکشید یکروز زنش بار و بندیلشو جمع کرد و رفت تا یکجای دیگه مردم را حسرت بدل کنه.
از وقتی روماتیسم گرفت و از شدت درد پاها قدرت حرکت نداشت با خودش فکر میکرد: "مردم تا سالم و تندرستند قدر آنرا نمیدانند و مدام درپی چشم هم چشمی و حسرت دادن دیگران و حسادت کردن هستند ولی وقتی از پا میافتند تازه حقیقت براشون روشن میشه".
برای او یک صندلی چرخدار گرفتند تا با کمک آن بتونه تا دم پنجره اطاقش بره. دخترش هر چند روز یکبار بدیدنش میآمد و براش غذا میآورد، دواهاشو از داروخانه میگرفت و اطاقش را تمیز میکرد. او هم روزهای آفتابی و نسبتا" گرم که حالش بهتر بود تنها پنجره اطاقش را باز میکرد و ضمن استفاده از نور آفتاب رفت و آمد مردم را هم زیر نظر میگرفت ودرعین حال منتظر میشد تا او از راه برسه.
وقتی آخرین بار اورا نزد دکتر بردند از دردهاش شکایت کرده بود. دکتر جسته گریخته باو گفته بود: "درد روماتیسم مخصوصا" وقتی به قلب میزنه درمان نداره" از اونجا بود که پیرمرد فهمید، تنها وقتی اون بیاد دردها آروم میشه".
زمستانها که برف میبارید و هوا سرد ومرطوب بود درد تمام بدنش را از کار میانداخت. پنجره را می بست و توی بستر دراز میکشید و چون دیگر نمیتوانست بیرون را تماشا کند تنها به بارش برف و آمدن او فکر میکرد.
یکروز که کمی سرحال تر بود و از پنجره بیرون را تماشا میکرد ننه علی را دید که با زنبیلی در دست ناله کنان بسمت خانه میرود. میدانست که او هم روماتیسم دارد و از درد کمر مینالد، با هر قدم میایستاد و دستش را ستون کمر میکرد تا بتواند نفسی تازه کند.
یادش آمد زمانی که او دختری جوان و زیبا بود جوانان محل پروانه وار گردش میگشتند، او خود یکی از آن جوانان بود، یکبار مادرش را برای خواستگاری خانه آنها فرستاد ولی جواب رد گرفته بود، حالا همان دختر زیبا روی قدیم، پیر و فرتوت و نالان هر روز از زیر پنجره او میگذشت و از درد ناله میکرد، خنده تلخی روی لبانش نشست و با خود گفت: "مثل اینکه او هم انتظار میکشد".
دیگر داروها را نمیخورد چون میدانست خوردن داروها آمدن اورا بتأخیر میندازد. در جواب دخترش که دلیل نخوردن داروها را میپرسید جواب میداد که: "چه فایده، کاری که انجام نمیدن، حتی یک ذره هم از درد کم نمیکنند پس خوردن و نخوردنشان یکسانه".
دختر چند تا از قرصها را میآورد و با یک لیوان آب بخورد او میداد و میگفت: "باید بخورید برای سلامتی شما خوبه"
پیرمرد خنده تلخی میکرد و آهسته زیر لب زمزمه میکرد: "سلامتی".
یکروز که دخترش تازه از در بیرون رفته بود متوجه شد کسی آهسته با انگشت به پنجره اطاقش میکوبد، چشم باز کرد، ننه علی را دید که خندان و شاداب تر از روزگار جوانی از پشت پنجره با انگشت باو اشاره میکند. باورش نمیشد که این زن زیبا همان ننه علی مفلوک باشد که گهگاه از زیر پنجره اطاقش رد میشود. خواست از جا برخاسته پنجره را باز کند ولی قدرت این کار را نداشت. دراین موقع ننه علی را دید که سبکبال از پنجره گذشت و وارد اطاق شد، مستقیما" بطرف تخت او آمد، مانند دوران جوانی قدی کشیده و زیبا داشت، لباسی از حریر سفید پوشیده و یک روسری نازک موهای سیاهش را میپوشاند. وقتی باو نزدیک شد گفت: "یادت میاد یکروز مادرت را برای خواستگاری خانه ما فرستادی". پیرمرد خندید و گفت: "آره یادم میاد، ولی تو به مادرم جواب رد دادی".
ننه علی گفت: "اختیار من دست پدر و مادرم بود، آنها تورا نپسندیده بودند درصورتیکه من مخالفتی نداشتم" و پس از قدری تأمل گفت: " خوب هنوز دیر نشده بلند شو تا با هم بجائی رویم که دیگر هیچکس نتواند با پیوند ما مخالفت کند".
پیرمرد ناگهان احساس کرد جوان شده و دیگر دردی در پاها و اندام خود ندارد. از جا برخاست و از تخت پائین آمد. ننه علی زیر بازویش را گرفت و پرسید: "تو منتظر کسی بودی".
پیرمرد بی اراده بسمت پنجره نگاه کرد ولی فوری بیاد آورد که او برای بردن آدمها شیوه های بخصوصی دارد و اغلب بصورت یکی از عزیزترین افراد مورد نظر آنها ظاهر میشود، پس برگشت ونگاهی از روی خریداری به ننه علی جوان که حالا عاشقانه زیر بازویش را گرفته بود کرد وخوشحال از اینکه دیگر دردی نخواهد کشید قدم زنان با او از پنجره بیرون رفت تا همانطور که او میگفت بجائی روند که دیگر کسی نتواند مانع پیوند خوشبختی آنها گردد.

http://mohamadsatwat.blogspot.com/

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد