برای بیدار مردمی دلاور، که زنگِ آزادی و رهایی از ستم را به صدا در آورده اند
آزادگان آزادگان!
تا یک تن وُ تا یک نَفَس
محبوس باشد در قفس
آناتِ او تاریک وُ تلخ
من نیز ای آزادگان!
آزُرده ای زندانی ام
تنهاتر از تنهایی ام
در چاهِ ظلمانی ببین!
آزاده ای زندانی ام
آژیده جسم وُ جانِ من
آژنگ بر سیمای من
دستان وُ چشمم بسته اند
در کُنجِ گور افکنده اند
آزادگان آزادگان!
تا آدمی در کُند وُ بند
بر گردنش قلاده ای
عریانِ این بی سیرتان
در بازیِ زجر وُ مِحَن
اینجا اسیرِ دستِ بد
آنجا پریشان روزگار
من نیز ای آزادگان!
در بند وُ زنجیر وُ رَسَن
افسرده ای زندانی ام
آزادگان آزادگان!
تا آدمی در درد وُ رنج
آواره ای در بی مکان
در سنگلاخی هر زمان
در پشتِ مرز وُ پشتِ در
می راند این می کوبد آن
همرنجِ او آواره ام
من رانده ای از خانه ام
اِشغال گردیده سرا
اوباش صاحب سروَرَند
با همتی آزادگان!
باید که آزادش کنید
آزادگان آزادگان!
توفان کنید اینک به پا
تا خنجری در دستِ جهل
از هم دَرَد گفت وُ سخن
آونگِ مرگی بی وطن
تا درفتاده فکر وُ کار
آنک به سِحرِ هر شَمَن
تا گرگ وُ کفتار وُ شغال
بر مسندِ فتوا امیر
تا قاضیانِ کور وُ کر
بر قاطرِ قانون سوار
تا دشنه ها در آستین
تا دلقِ مکاری به تن
تا مغزشان جوی لجن
تا حکمِ دین جاری کنند
در حوزه ها در حجره ها
دلال وُ بازرگانِ مرگ
تا کُشتن وُ تا بستن ست
هر لحظه می بندد مرا
هر لحظه در خون می کِشد
تا تازیانه می زند
بر پیکرش هر نابکار
من نیز می میرم چو او
هر جا که فریادِ دلی
در پایِ دارِ جاهلی
بر آسمان ها می رسد
هر جا که شمشیرِ شقی
جان می رُباید از تنی
من نیز آنجا جان دهم
گر بشکَنَد اندیشه ای
اندیشه ای بشکسته ام
سنگی که بر هر نوگُلی
پرتاب می گردد همی
می میرد اینجا نوبهار
با ریسمانِ هر عسس
بر گردنش طوقِ قَبَس
در خاک وُ خونش می کشد
جان می دهم همراهِ او
آزادگان آزادگان!
چون صاعقه عِصیان کنید
چشمی که گریان می شود
من نیز گریان می شوم
تا سینه ای نالان شود
با آهِ او نالان شوم
هر جا که نان از سفره ای
می دُزدد این دیوِ دغل
با تشنگان وُ گشنگان
بر خاک، من افتاده ام
هر جا گریزد از ستم
بر چهره زخم وُ شیونی
من زخم خورده شیون ام
صحرای بی انصافِ تَف
در زیرِ پایش تاولی
با او چو سرگردان شوم
زین تفتگی پُر تاولم
من سایه ی انسانِ عصر
هر جا رَوَد با او رَوَم
با شادی اش شادم به دل
با گریه اش بارانی ام
آزادگان آزادگان!
آشفته ای زندانی ام
انسان اسیر وُ مضطرب
باید که آزادش کنید
چون رودها با اتحاد
یکبارگی دریا شوید
سدّ وُ حصارِ این پلید
ویرانه در ویران کنید
شداد وُ فرعون وُ فقیه
این شاه وُ شیخ وُ شِحنه را
جرثومه ی سالوس را
این غولِ دقیانوس را
این بوده ی نابود را
پوسیده تار وُ پود را
رسوا وُ بی مأوا کنید
آزادگان طغیان کنید
تا گُلشنِ رنگین کمان
تا کهکشان آتشفشان
یک بانگ وُ یک گامِ دگر
تا روشنی ها بیش نیست
آزادگان همبستگی
آزادگان عصیان کنید
2011-02-18
http://rezabishetab.blogfa.com
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد