logo





به بهانه ی نخستین سالگرد در گذشت شادروان دکتر محمد عاصمی

بخش دوم

شنبه ۹ بهمن ۱۳۸۹ - ۲۹ ژانويه ۲۰۱۱

دکتر شهلا جاسمی

asemi.jpg
« ایران ما! وقف کسی نیست
ایران ما! میراث مانویان، مزدکیان ... و سرزمین بیرونی ها، خیام ها، سعدی ها و حافظ ها و فردوسی ها ... احمد کسروی ها، محسن هشترودی و علی اکبر سعیدی سیرجانی ... مظاهر بی تردید شرف و بزرگواری انسانی و دهها چون آنان و کوکبه ی جلال ادبی – تاریخی ابدی فرزندان راستین خود در پندارهای دینی و آیین های سیاسی است.
این سرزمین، آه آتشین و سوزنده و دشمن سوز دارد و « خس و خاشاک » را یکجا و بی اندکی تردید می سوزاند ».
بخشی از آخرین سرمقاله « کاوه 127 » به قلم استاد فقید دکتر محمد عاصمی

یاد آوری:
« آقای فرزاد جاسمی، که با اجازه از این به بعد فرزادش می نامم، در پیغامی کوتاه از من خواسته تا از ادامه مطلب خود داری ورزم. زیرا به عقیدهی او، بیشتر این مسائل را عدهی زیادی میدانند. اما ترجیح میدهند بنا به دلایلی مصلحتی و ... دندان بر روی جگر بگذارند و راه سکوت و مماشات را پیشه نمایند.
من ضمن رعایت چارهای مسائل، به گفتار خودم ادامه می دهم. زیرا بر آن که چنین سیاست و شیوهای، باید روزی پایان پذیرد. باشد که نسل من و نسل آینده به بدبختی و بیچارگی گذشتگان و ما دچار نیایند و هر شیاد و کلاهبرداری به یمن سه چهار پاراگراف دزدیده شده از جایی و ادعاهای سراسر کذب و دروغینش، اما زادهای پاک و معصوم تصور نکنند و بدنبالش راه نیفتند! هزار و چهارصد سال بدین راه رفتیم و سی و دو سال است که چوب حماقت و نادانی همین امامزادگان را میخوریم که با همهی ادعاها و دم از علم و دانش زدنها. بنا به مصلحت امام را در ماه دیدند، به ملای ده لقب دمکرات انقلابی دادند و با وجود شاهد و ناظر بودن سالها اعدامها، شکنجه و خفقان و سرکوب فزاینده و ... دم از گفتمان سیاسی و لاس زدن با رژیمی را می زنند که گوش سرانش به اعتراضهای بین المللی نیز بدهکار نیست، تا چه رسد به پارهای امامزادهی گم کرده ره، که با همهی ادعای فرهنگ پروری و فرهنگ دانی از هر لمپن و چاودار نادان و بیسوادی نیز عقب ماندهتر و از همه مصیب بارتر فرصت طلبترند.
از فرزاد عزیز نیز تمنا دارم در اولین فرصت کلیه ی یادداشت ها و نامه های شادروان دکتر عاصمی و اسناد مربوط به جانشینان وی را در کتابی منتشر و در اختیار همگان بگذارد. باشد که هم دین خود را به استادش ادا نموده باشد و هم خطای گذشتگان را تکرار و باز تکرار ننموده باشد ».
فرزاد در نوشتاری تحت عنوان « به ناگهان اتفاق افتاد » که بلافاصله پس از مرگ شادروان دکتر عاصمی و تا آنجا که در خاطر دارم در سایت روشنگری منتشر کرد نوشت:
[« مقاله ی بلند یکی از دوستان را تا نیمه مطالعه و تصحیح کرده بود. سپس در حاشیه نوشته بود: [ خودت یک کاریش بکن! حوصله اش را ندارم ]! برایم غیر منتظره بود و بی سابقه! استاد فرهیخته، فروتن، شوخ طبع و بی اندازه سنجیده و دقیق را چه شده بود؟ دیرش شناخته بودم. اما خوبش می شناختم. به نحوی که گویا سال های سالست با هم انس و الفت و آشنایی داریم. اتفاقی روی داده بود! تلفن را برداشتم و شماره اش را گرفتم! طبق معمول بنا را بر شوخی گذاشت و لبخد زنان گفت:
- دیدم همه ی بارها را از دوشم بر داشته ای، گفت این آخری را هم خودم بر دوشت بگذارم![[ بعمامه ی سبز پیغمبر که می دانم کافری و قبولش نداری، غلط ها را با دقت تصحیح کن و بده بچابند که دیگر روز قیامت دامنت را خواهم گرفت ]]!
اصرار کردم! بالاخره کوتاه آمد و سخن گفت! اتفاق افتاده و فاجعه روی داده بود! انتظارش را نداشتم! و انتظارش را نداشت! آن را ستمی در حق خود می دانست! از ستم هایی گفت که بر همه ی فرهیختگان میهنم رفته و میرود! ستم، بی عدالتی و ظلمی که روزگار و نا فرهیختگان اهرمن خو، در حق عبدالحسین نوشین، صدرالدین الهی، جلال الدین آشتیانی، فرهنگی، محمد علی نجفی، و ... و تک تک افرادی که می شناخت، روا داشته بودند! چکاری از من ساخته بود؟ روزها سپری شدند! خنده ها و شوخی هایش را از من گرفت و لطیفه هایم را تحمل کردن نتوانست! تا آنجا که از سخن گفتن نیز باز ماند! و ناگهان این پایان غم انگیز »]!
شادروان دکتر عاصمی، طبق توصیه ی پزشکان به شیمی درمانی تن داد و همه ی بار کاوه ی 127 به دوش فرزاد افتاد. تایپیست گدا گشنه ای که از فرط بیچارگی از ایران گریخته و با سر هم بند نمودن هزاران دروغ و شارلاتان بازی موفق به اخذ پناهندگی و حق اقامت در آلمان شده بود ( نقل به مضمون ) و بعضیها وظیفه داشتند تا به عنوان یک آلمانی اصیل و شرافتمند، اما ایرانی الاصل پرونده ی وی را بازگشایی و او را به جایی بیندازند که عرب نی نینداخته بود.
مدیریت چاپخانه تغییر کرد. کاوه به چاپخانه رفت. وارثان آینده به تکاپو و توطئه گری افتادند! در اولین قدم فست پلاتهای 500 گگابایتی را به آدرس چاپخانه ارسال و از فرزاد خواستند تا تمامی شماره های کاوه را بر روی آن منتقل و به آدرسشان پست نماید. عملی که بر روح حساس فرزاد تاثیر نامطبوعی بر جای گذاشت. ولی تصمیم گرفت آن را از شادروان دکتر عاصمی مخفی نگهدارد و خاطر ناشاد وی را بیش از آن چه هست مشوش ننماید.
کار کاوه به خیر و خوبی تمام شد. فرزاد منتظر دستور استاد بود تا بگوید که به هر کجا، چه تعدادی را ارسال نماید.
طبق روال معمول، از هر شماره 200 جلد به امریکا و در اختیار آقای محمود عاصمی قرار می گرفت! 200 جلد به مسئول پخش آلمان سپرده می شد و 100 شماره را دکتر عاصمی خود بر می داشت که به قول وارث بعدی، بطور مجانی در اختیار عدهای قرار می گرفت که جز مفتخوری هنری نداشتند و دارای ارزشی کمتر از یک سنت بودند.
فردای اتمام کار کاوه، فرزاد طبق معمول هر روزه با دکتر تماس تلفنی گرفت. اما با داد و فریاد وی مواجه شد. وقتی علت را پرسید و از او خواست تا آرامشش را حفظ کند، دکتر ناراحت و عصبی به وی گفت « من زندهام! هنوز نمردهام. با این سرعت چالم کردند و حلوایم را نوش جان فرمودند؟»
جریان از این قرار بود که وارث آینده ضمن تماس با چاپخانه، از مدیر مسئول آن خواسته بود تا بجای دویست جلد، تعداد 250 جلد را به آدرس وی پست و در عوض 50 جلد برای شادروان دکتر عاصمی ارسال دارند. 50 شماره ی اضافی که سر و تهاش 150 یورو هم نمی شد.
فرزاد به وی قول داد که در صورت واقعیت داشتن موضوع، تمامی 250 جلد را برگشت بدهد. دکتر که آرام و قرار نداشت، با صدایی گرفته و ناراحت گفت: « من به چاپخانه هم گفتهام که غیر از من و فرزاد، هیچکسی حق دخالت در امور کاوه را ندارد. حالا با این 50 تا کاوه چکار کنم؟ آن را بدست کی بدهم؟»
فرزاد سریع خود را به چاپخانه رسانید. جریان حقیقت داشت. مدیریت چاپخانه توصیح داد که فلانی ضمن برشمردن نزدیکی خود به دکتر و عنوان اینکه یکی از مسئولان کاوه است، خواسته تا 250 شماره برایش بفرستم. من از کجا بدانم که به یک مریض هم رحم نمیکنند و وقیحانه دروغ میگویند. فرزاد صریح با فرد مورد نظر تماس و از وی خواست تا هر چه صریع تر 50 شماره را به آدرس شادروان عاصمی پست نماید. سپس با دکتر تماس گرفت و ضمن دعوت او به آرامش، به اصلاع وی رسانید که همه چیز به خیر و خوبی تمام شده است. نیم ساعتی بیشتر نگذشته بود که دکتر تماس گرفت و اعلام داشت که نامبرده حاشا نموده است. بنا براین یعنی دکتر، از واریز وجه چاپ خودداری خواهد نمود.
فرزاد ضمن دفاع از متصدیان چاپخانه، ناچارا جریان فست پلاتهی 500 گگابایتی را با وی در میان گذاشت. فریاد دکتر به آسمان رفت و آرزو نمود که جان از دست اجل بیرون ببرد تا به بعضیها بگوید که که هستند و در کجا قرار گرفتهاند. و بخاطر اطمینان خاطر فرزاد، نامهی تکذیب کننده را با یادداشتی کوچک و جملهی: « به فرزاد عزیزم »، برای او فاکس کرد. ( عین نامه، به انضمام دست خط شادروان دکتر عاصمی وجود دارد. تا سیه روی شود هر که در او غش باشد ).
آخرین تماس تلفنی فرزاد با دکتر روز چهارشنبه بود. با صدایی آرامتر و همچنان نگران کاوه و آیندهی آن. از فرزاد خواست تا او را نخنداند. زیرا قادر به خنده نیست. از او خواست تا به او قول دهد که پس از مرگ وی، حداقل یک شماره به صورت ویژه نامه بیرون بیاورد. و فرزاد که اصلا باورش نمیشد با شوخی و مزاح به ایشان گفت که: « باشد! آنچنان ویژه نامهای بدهم که در تاریخ جاودانه بماند!» وقتی دکتر منظورش زا جویا شد، فرزاد در جواب گفت: « تمام یادداشتها و نظریاتت در مورد افراد و مقالهها را به صورت ویژه نامهای بیرون خواهم داد.» و شادروان دکتر عاصمی، به مزاح گفت: « تو از خشم من نمیترسی، ولی از خشم دیو سپید مازندران بترس که من نبیره اویم!»
بعد، از رسیدن وجه چاپ پرسید. که فرزاد در جواب گفت: « خبر ندارم. ولی مطمئن باش که رسیده است. زیرا اگر نرسیده بود، این حضرات چاپچی اون غدهی سرطانی را از حلقومت بیرون می کشیدند.» و دکتر لعنتش کرد که چرا او را به خنده می اندازد. روز پنچشنبه، همسر مهربان و یار همراهش تلفن را بر می دارد و به فرزاد میگوید: « پزشکان به زور دارو دارو خوابش کرده اند. فرزاد دعا کن، که اگر قرارست بمیرد، هر دوی ما با هم بمیریم. »
شادروان دکتر عاصمی به خواب ابدی فرو رفته بود. دیگر بیدار نشد و بیست و چهار ساعت بعد دار فانی را وداع گفت. او راحت و آسوده شد. توطئه ها شدت گرفت! حکایت ها و داستانها از مرده خوران و میراث داران به سمع فرزاد رسید. به طور یک طرفه خبرهایی از دزدیها و رذالتهای گذشته و حال پارهای از شرکت کنندگان در مراسم شنید. قصهها در مورد افرادی که با توجه به گرفتاری و ماتم همسر شادروان دکتر عاصمی، تمام کتابها، دست نوشتهها و آثار و حتی جلد شماره 128 کاوه را که طبق زوال معمول، با دستان توانا و هنرمند زمان زمانی، این یار دیرین و دیرآشنای عاصمی تهیه و در اختیار او قرار گرفته و اکنون به سرقت رفته بود، شنید و دم بر نیاورد.
غافل از اینکه به زودی نوبت به خودش می رسد و زمانهای بروز می کند که بخاطر چانه زدن بر سر ویژه نامهی دکتر، وارثان، شادروان دکتر عاصمی که او را « هنری مرد صاحب دل ما » لقب داده بود، و نه تایپیست بی سر سر و پایی که بدون دریافت سنتی، به گدایی 200 یورو متهم و تمام القاب و کنیههای دریافتی اجداد و نیاکانشان را چون پارهای از شاهان بیسواد و بی فرهنگ قاجار بر سینهاش می چسابانند و ضمن توهین و اتهام های آنچنانی با مستمسک قرار دادن این امر که ما آلمانیهای متمدن و ایرانی الاصلی هستیم که طریقه بر خورد با شما را بی سر و پاهای ولگرد را بخوبی می دانیم، مواجه خواهد شد.
این ماجرا، با توضیحی در باره نحوهی تهیه و آماده شدن شمارههای 128، 129، 130/131 و 132 و پایان همکاری فرزاد با کاوه، شیوهی حذف بزرگان و نویسندگانی چون دکتر صدرالدین الهی، دکتر سیروس آموزگار، نادره افشاری، عباس پهلوان، هادی خرسندی و دیگر دوستان و نزدیکان دکتر عاصمی و سیاست های تفرقه بینداز و حکومت کن وارثان و تبدیل کاوه به بنگاه اوهام پراکنی و ترویج خرافه و خرافه پرستی، ادامه خواهد یافت. با امید که بتوانم در یک مقالهی دیگر سر و ته قضیه را هم آورده و مطالب به اطلاع جویندگان حقیقت و نسل فعلی و آیندهی سرزمین اهورائیم بگذارم. تا پیروان اهرمن شعار ندهند و ریاکارانه خود را خرمدین و بزرگ زاده نخوانند و وقیحانه ننویسند که:
خداوند این سرزمین را از قحطی و دروغ و توطئههای اهریمن محفوظ دارد!
برای جویندگان حقیقت و پاسداران داد، آرزوی سربلندی و پیروزی و برای اهریمن و پیروان منفور و پلیدش خواهان حصیص ذلت و نکبت و ادبارم. آن روز دیر نخواهد بود!!

دکتر شهلا جاسمی
بهمن ماه هشتاد و نه

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد