به سالیان بسیار
ریشههایم در دست
درون ابر و خاطره پرواز کردم.
به سالیان بسیار
چون پیچکی از نور
به شاخسار تاریک ساعتها پیچیدم.
به خود،
به خویشتن خویش پیچیدم به سالیان بسیار.
در جستجوی یک لحظه بودم.
فقط یک لحظه
که بر خاکات فروریزم
چون گریههای شبانهی عشقی دربدر،
و ببوسم سایههایی را
که دوست داشتهام.
می پنداشتم ریشه کن شدهام در تداوم آتشها.
شگفتا!
از هر آسمان که گذشتم
دست خیسات
به نوازش بر بالهایم گذشت.
* *
در فکرهایم که میچرخی؛
لهجهام،
رخش بادپایی می شود
در فاصلهی خزر تا خلیج فارس.
حتا وقتی
به زبانی بیگانه میگویم: روز خوش!
۲۲ دی ماه ۱۳۸۹
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد